eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... 🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... 🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... 🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... 🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... 🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... 🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_نوزدهم *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﻃﯽ ﺷﺪ . ﻭ ﻣﻨﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻥ آقا ،ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ و ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻪ، بودم. ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ .… به نجمه گفتم:ﻧﺠﻤﻪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﻧﺠﻤﻪ _:ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ آﺭﻭﻣﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺸﺪﻡ . ﻋﺎﺷﻖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ . ﻋﺠﯿﺒﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻥ؟ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ . ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﮔﺸﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺟﻠﻮﻣﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﮐﻼﻓﻪ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ . ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﮑﻢ ﺁﺭﺍﻣﺒﺨﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﮐﯿﻪ؟ _ ﺑﺎﺯﮐﻦ . ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺭﺳﻮﻧﺪ ﻭ گفت: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯾﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﺍینقدر ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟ ﺧﻮﺏ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ _ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﮕﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻠﺖ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﯼ؟ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﯾﮑﻢ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻡ . ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﻮ ﺣﺎﻻﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ .… 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_نوزدهم یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کرد
📚 📖 📝 +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_نوزدهم حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خ
📚 📖 📝 موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود. ... روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود. ... همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم. ... هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی. ... با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم. ... همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود...فقط شش ماه ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_نوزدهم کلاس ها به صورت تخصصی برای مخاطب های مختلف
📚 📖 (بخش دوم) 📝 مجبور نبودم این کار رو که علیه اعتقادات واقعیم بود، انجام بدم. میتونستم همینجا همه چیز رو تموم کنم و برگردم به شهرم و دنبال کار موسسه ام باشم. می تونستم برم و تبلیغات خودم رو به صورت نامحسوس و مخفیانه انجام بدم و خیالم رو از ادای دینم راحت کنم. اما یه چیزی توی دلم میگفت: توانتخاب شدی برای از بین بردن این دسیسه. باید نقشه ی شوم اینها رو خراب کنی. بیخود نبود که از بین این همه آدم خدا تو رو برای این کار تربیت و آماده کرده. احساس وظیفه می‌کردم به ایران، به ایرانیا، به شیعه ها، به بچه های حوزه، به حاجی و.. به امام رضا... یاد امام رضا شوق و هیجان عجیبی توی دلم انداخت. دوباره حرم... چقدر دلم برای یک بار دیگه دیدن امام رضا پر میکشه و با همین افکار از پنج شش نفری که نمی تونستند با این شرایط به ایران بیان خداحافظی کردم. سه روز دیگه هم خیلی فشرده با آموزش های عجیب و غریب و سری گذشت. آموزش انواع سلاح سرد و گرم آموزشهای حیرت آور جعل سند و نرم افزار های هک، آموزش انواع دفاع، مخفی شدن، درگیری خیابانی، آموزش قتل و فرار از زندان، آموزش امداد و درمان... قرار شد آموزشهای تکمیلی پس از استقرار در ایران به صورت مجازی برگزار بشه حدود ۲۰ تا نیرو زیر دست من بودن که هرکدومشون برای یک طیف انتخاب شده بودند. قرار گذاشته شد پاسپورت های جعلی و بلیط ها رو به ما دادند به اضافه ی چند کارت بانکی و ماشین های اعطایی به شهرهامون برگشتیم. یک هفته فرصت داشتم تا کارهامو راست و ریست کنم و از خانواده و دوستان خداحافظی کنم. کسی نمیدونست قراره به ایران برم!! قرار بود بگم برای ادامه درسم مامور به تحصیل در عربستان شدم و تا هفت هشت ماه آینده بر نمیگردم و امکان تماس ندارم. یک هفته خیلی زود سپری شد و من روز جمعه به همراه گروهم به صورت ناشناس در فرودگاه بودم. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─