🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهاردهم عبدالرحمان مردی حدودا ۵۰ ساله با ریشی بلن
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_پانزدهم
عبدالرحمن ادامه داد:
شما میدونید دشمن اصلی اسلام و سنت نبی، رافضی های شیعه هستند. می دونید بیشترین ضربه رو بدعت های شیعه ها به اسلام زده. می دونید که خدای متعال در قرآن همیشه مسلمانان واقعی رو به جنگ با دشمنان خدا و منافقان امر کرده و ثوابی که در جهاد گذاشته در هیچ یک از کارهای نیک دیگه نگذاشته.
اینکه شما عزیزان اصل دین رو در کشور خودتون ترویج می کنید، با شیعه های داخل کشور مباحثه می کنید، تبلیغ می کنید،از اونها برائت می خویید.اونها رو تحریم های فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی می کنید، خیلی خوبه. اما باید دید چه جور میشه سرمنشاء این نادانی و بدعت رو خشک کرد؟
باید مبدا این فساد را شناخت و فهمید این افکار شوم از کجا به جوانان و مردم بی گناه کشورمون تزریق میشه؟
سلامت آینده ی کشور و سلامت دین خدا به شما نگاه میکنه!
این شما هستید که نباید اجازه بدید مردم کشورتون گمراه بشن. شما به واسطه استعداد ویژهای که خدا بهتون داده در برابر کودکان معصوم کشور مسئولید. در برابر جوانانی که تفکر الحادی شیعه رو می پذیرند مسئولید و اگر یک مسلمان به خاطر سهل انگاری و کم کاری شما از دین خارج شد و به رافضی ها پیوست و جهنمی شد، شما در قیامت باید پاسخگو باشید.
همهمه در سالن به راه افتاد.
عبدالرحمان که انگار از عکس العمل جمع خوشحال شده بود،با لبخند ادامه داد:
بله! میدونم. حتما مشتاقانه همه تون می خواید بدونید چطور میشه این تفکر مخرب رو از جامعه تون کم کنید؟
در جلسات متعددی که ما با مفتی های سرشناس و بزرگ عربستان داشتیم همگی به این نتیجه رسیدیم که حکومت ایران عامل اصلی این تبلیغات مسموم هست و اگر قصد نجات و هدایت مسلمونها رو داریم، باید تیشه به ریشه این شجره خبیثه بزنیم. و این کاری نیست جز ساقط کردن رژیم در ایران!!!
با شنیدن اسم شیعیان و اسم ایران نفسم در سینه حبس شد. داغ شدم و قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن.
چی می گفت این مردک؟
صدای همهمه در سالن پیچید:
_احسنت به این طرز فکر!
_ بله! حقیقت همین بود که گفتید.
_ آخه چیکار میشه کرد؟
_ این همه سال کشورهای قدرتمند هیچ کاری نتونستن بکنن از ما چی بر میاد؟
_متاسفانه خیلی از مردم گرایشهای شیعه پیدا کردند..
_مگه میشه قدرتمندترین حکومت منطقه رو از بین برد؟اونم با دست خالی!!
صداها بلند و بلندتر می شد که ناگهان صدای زنانهای سکوت رو حکمفرما کرد: برادران خوبم! آروم باشید!
میکروفون رو زن دوم به دست گرفته بود که هم سن و سال اولی به نظر میاومد. با صورتی ریزنقش تر.
ما که با صحبتهای عبدالرحمان حضور این دو زن را فراموش کرده بودیم دوباره علامت سوال در ذهنمون روشن شد که حضور این زن ها در این جلسه چه معنی داره؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_پانزدهم عبدالرحمن ادامه داد: شما میدونید دشمن اصل
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_شانزدهم
من بهار هستم!
خواهر ایرانی و مسلمان شما.
صدای نازکی داشت که نشون دهنده سن و سال کمش بود...
سرفه ای کرد و بعد از صاف کردن صداش ادامه داد:
البته من خیلی به اختلاف مذهبی شما برادران کار ندارم اما میدونم حکومت ایران چطور روی فکر جوونای مملکت من، افکار عمومی رو به دست گرفته و اونها رو از آزادی تمام و عیارشون دور کرده... من و دوستان همفکرم، در پاریس و لندن تحت حمایت کشورهایی که صدای آزادیخواهی و مظلومیت ما رو شنیدن، زیر یک پرچم گرد اومدیم و با کمکهای بشر خواهانه اونا، فعالیتهای گستردهای رو علیه حکومت بی کفایت غاصب شروع کردیم.
ما با مفتیان بزرگ و لایق شما در انگلستان و فرانسه، جلسات و مراودات بسیاری رو داشتیم و دیدیم که تمام مشکلات ما به یک دشمن مشترک برمیگرده و اونم حکومت ایران و رهبریش و پدیده شوم حضور این آدم قدرتمنده!!
شخصی که نفوذ ناپذیره و از هیچ قدرتی ترس و ابایی نداره و هرچی می کشیم از وجود نفرت آور اونه
برادران حتما میدونید ولی فقیه بزرگ ترین دسیسه در دین شریف اسلامه. و اگه نبود قطعا تا حالا ما تونسته بودیم مردم ایران رو از از زیر تفکر فراگیر شیعه بیرون بکشیم.
بهار روسریشرو مرتب کرد و با صدایی که سعی می کرد در نهایت و اندوه و شاید کمی بغض باشه، ادامه داد:
ما زنان مظلوم و ستمدیده، از شما برادران غیور و متدین می خوام مثل اصحاب پیامبر، کمکمون کنید تا با کمک هم دست رافضی های شیعه رو از سر تمام مسلمونای دنیا کوتاه کنیم و ما هم بتونیم به وطن برگردیم. و اونجا همون جوری که دوست داریم با از بین بردن اونها، در زیر سایه ی کشورهای قدرتمندی که پشتیبان ما هستند زندگی کنیم.
مطمئن باشید دولت های آزادیخواه انگلستان و فرانسه به خوبی از ما و شما حمایت می کنند.
و سهم های اصلی مدیریتی در آینده ی ایران از آنِ شما خواهد بود...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_شانزدهم من بهار هستم! خواهر ایرانی و م
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_هفدهم
حالا نوبت نفر آخر بود
از سبک راه رفتن و موهای جو گندمی ش به نظر ۵۵ _۶۰ ساله میرسید...
قامت راست کرد و در جایگاه بی مقدمه شروع به صحبت کرد:
سلام عزیزان من! حالا حتما کاملا متوجه شدید که هدف اصلی ما یک کار بنیادی و از بین بردن ریشه فساد در دنیا هست.
ما می خوایم به دین خدا و رسولش کمک کنیم. به این خواهران مظلوم.
پس باید یک کار اساسی انجام بگیره...
همین امروز مشابه این همایش، در کشورهای عربستان، امارات، ترکیه، انگلستان و فرانسه با نخبههای این کشورها در حال برگزاریه و ما امیدواریم با کمک این شبکه ی بزرگ،
و با کمک نقشههای بسیار پیشرفته ی سازمان های اطلاع رسانی اروپا، به زودی به هدف مقدسمون، برسیم.
یک نکته رو هم باید بگم که اگرچه نیت پاک شما عزیزان رضایت الهی و همنشینی با رسول الله هست، اما استغنای مالی شما هم برای مهمه
برای تشکر از این همه مجاهدت و زحماتتون مبلغی در خورِ شان به عنوان هدیه به حساب بانکی شما واریز میشه تا با خیال راحت به فعالیتهای کاری و زندگیتون برسید.
ضمناً دولت عربستان برای هر کدوم از شما عزیزان یک خودروی سواری مجهزی تهیه کرده که برای انجام کارها تون به مشکلی بر نخورید و در پایان این دوره، به شما اعطا میشه.
برای روز اول همین جلسه کفایت می کنه. میتونید در اتاق هاتون مستقر بشید یا از فضای زیبای مجموعه استفاده کنید و از مصاحبت هم بهره بگیرید و هم رو بیشتر بشناسید.
از فردا صبح ساعت ۷ برنامههای اصلی شروع میشه.
موفق باشید عزیزان
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هفدهم حالا نوبت نفر آخر بود از سبک راه رفتن و موها
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_هجدهم
سه نفر سه نفر، توی اتاق های بسیار بزرگ و مجهز که بی شباهت به اتاق هتل های لوکس نبود، مستقر شدیم و بعد در فضای باغ مشغول گپ و گفت با شرکت کنندگان دوره شدیم. تقریبا همه خیلی تحت تاثیر صحبتهای سخنرانان جلسه قرار گرفته بودند و بسیار از برگزاری چنین برنامه و فرصت استثنایی که در جهت مبارزه گسترده با مرکز تشیع بود خرسند و شادمان بودند.
غم بزرگی قلبمو می فشرد. کجا بودم من؟ اینجا شریانهای دشمنی با جایی بود که زندگی سیاه و ظلمانی منو به نور تبدیل کرد. دلم برای حاجی و بچه ها تنگ شده بود دوست داشتم تلفن رو بردارم و با حاجی حرف بزنم. اما نگران بودم که مبادا تلفنم شنود بشه.
خدایا! چیکار باید میکردم؟
من به پیشنهاد حاجی برگشته بودم به کشورم تا با تفکر الحادی وهابیت مبارزه کنم اما حالا خودم به عنوان نخبه در دورهای شرکت داشتم که برای براندازی حاکمیت ایران برنامه ریزی می کرد.
نمی دونستم تکلیفم چیه؟
خدایا! من که این همه به ائمه متوسل شده بودم که کمکم کنند برای تبلیغ تشیع، حالا چرا دقیقا داشتم راه عکس رو طی میکردم؟
خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم.
از صبح روز بعد جلسات فشرده ی ما شروع شد.
مبنای طرح، بر شبهه افکنی و خرابکاری و تفرقه اندازی و در نهایت کودتای نظامی و براندازی حکومت در ایران بود.
برنامه از شش ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری ایران طراحی شده بود و یک ماه پس از اعلام نتایج انتخابات به ثمر می نشست. برنامه اونقدر دقیق و حساب شده بود که حتی برای کابینه ی بعد از براندازی هم صحبت های ابتدایی را انجام داده بودند.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد.
یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد.
پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد.
شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست.
خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است،
گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟
شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم!
خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
📺 برنامه عصر جدید رو می دیدین؟؟
📌 انصافاً کار خوبی بودا 👌
❌ اگر رای ندی، نظر هم نمیتونی بدی❌
#انتخابات #مشارکت_حداکثری✌️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتون همینقدر پر از رنگای قشنگ😊😊
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه
سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد
و گفت:سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد:خیر عزیزم
فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
داماد ضمن معرفی خود گفت:چطور آخه
مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت
یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که
باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و
گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من
که ساعت را دزدیده بودم از ترس و
خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم
را میبرید،ولی شما ساعت را از جیبم
بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا
پایان آن سال و سالهای بعد در اون
مدرسه هیچ کس موضوع
دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد
استاد گفت:باز هم شما را نشناختم! ولی
واقعه را دقیق یادم هست.چون من موقع. تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم
را بسته بودم
تربیت و حکمت معلمان،
دانشآموزان را بزرگ مینماید!
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🇮🇷 سازمانبسیججامعهزنان 🇮🇷
خراسان رضوی برگزار میکند
🕊 همایش بانوی انقلابی 🕊
پرچمدار بصیرت🏳
با سخنرانی رئیس قرارگاه عمار
حجت الاسلام مهدی طائب
📆 سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
🕰 ساعت ۱۰ تا ۱۱
پخش زنده از طریق روبیکا:
https://rubika.ir/pelake_hasht
#انتخابات #انتخابات_1400
#فراخوان #مشارکت_حداکثری
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هجدهم سه نفر سه نفر، توی اتاق های بسیار بزرگ و مجهز
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_نوزدهم
کلاس ها به صورت تخصصی برای مخاطب های مختلف ارائه میشد.
برای هرطیف مخاطب، تقریباً ۵ نفر به عنوان زیر شاخه به هر کدام از ما معرفی می شدند که در نوع خود، بسیار متخصص و حرفه ای بودند.
ما به عنوان رهبر و ایده پرداز گروه، وظیفه داشتیم از طریق شبکه های اجتماعی، اینستاگرام و حضور میدانی، روی چند گروه کار کنیم.
اول: مناطق سنی نشین که دور تا دور مرز ایران رو احاطه کرده و در بسیاری از جاها به لحاظ امنیتی و رفاهی، مناطقی کم برخوردار بودند.
دوم زنان مخالف حجاب
سوم:رأی اولی ها
چهارم: طلبه هایی که با سیاست های نظام مخالف بودند.
مسئله ای که توی این آموزش ها بسیار مشهود بود، فاصله ی زیادشون با مسائل دینی بود. چیزی که چند نفر از اعضا و از جمله خود من طاقت نیاورده و پرسیدیم:
خیلی از این برنامه ها اعمال خلاف شرعه و مگه قرار نیست ما برای دین رسول الله مبارزه کنیم؟
اساتید دوره که گویا اصلا این سوالات براشون غیر منتظره نبود و پاسخ رو آماده داشتند، گفتند: برای از بین بردن ریشه فساد باید از خوددین کمک بگیریم و تازه توی این کشور این اجرا نمیشه که بخوایم خلاف دین اسلام رفتار کنیم.!!!
بعد از سه روز آموزش تخصصی به ما گفته شد که همگی باید با تیم تخصصی خودمون به ایران عزیمت کنیم و اونجا تا یک ماه پس از اعلام نتایج انتخابات مستقر بشیم و از طریق ایمیل ها و شماره هایی که در اختیارمون قرار میدادند با مرکز و با گروههای دیگه مرتبط بشیم.
قرار بود شماره تلفنی جز شماره های مرتبط و شماره های ماهواره ای که از سمت مرکز به ما می شد پاسخ ندیم.
از لحاظ مالی هم یک حساب بانکی با نام مستعار در بانکهای ایرانی همیشه با هر میزان وجه که لازم داشتیم آماده پرداخت بود.
نهایتاً از ما خواستند با توجه به شرایط هر کدوممون که تمایل به همکاری داریم، سه روز دیگه برای آموزشهای تخصصی تر بمونیم و هرکدوم تمایلی به ادامه نداریم با تعهد رازداری و حفظ اسرار همایش به شهر خودمون برگردیم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_نوزدهم کلاس ها به صورت تخصصی برای مخاطب های مختلف
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیستم
مجبور نبودم این کار رو که علیه اعتقادات واقعیم بود، انجام بدم.
میتونستم همینجا همه چیز رو تموم کنم و برگردم به شهرم و دنبال کار موسسه ام باشم. می تونستم برم و تبلیغات خودم رو به صورت نامحسوس و مخفیانه انجام بدم و خیالم رو از ادای دینم راحت کنم.
اما یه چیزی توی دلم میگفت: توانتخاب شدی برای از بین بردن این دسیسه.
باید نقشه ی شوم اینها رو خراب کنی. بیخود نبود که از بین این همه آدم خدا تو رو برای این کار تربیت و آماده کرده.
احساس وظیفه میکردم به ایران، به ایرانیا، به شیعه ها، به بچه های حوزه، به حاجی و.. به امام رضا... یاد امام رضا شوق و هیجان عجیبی توی دلم انداخت.
دوباره حرم... چقدر دلم برای یک بار دیگه دیدن امام رضا پر میکشه و با همین افکار از پنج شش نفری که نمی تونستند با این شرایط به ایران بیان خداحافظی کردم.
سه روز دیگه هم خیلی فشرده با آموزش های عجیب و غریب و سری گذشت.
آموزش انواع سلاح سرد و گرم آموزشهای حیرت آور جعل سند و نرم افزار های هک، آموزش انواع دفاع، مخفی شدن، درگیری خیابانی، آموزش قتل و فرار از زندان، آموزش امداد و درمان...
قرار شد آموزشهای تکمیلی پس از استقرار در ایران به صورت مجازی برگزار بشه
حدود ۲۰ تا نیرو زیر دست من بودن که هرکدومشون برای یک طیف انتخاب شده بودند.
قرار گذاشته شد پاسپورت های جعلی و بلیط ها رو به ما دادند به اضافه ی چند کارت بانکی و ماشین های اعطایی به شهرهامون برگشتیم. یک هفته فرصت داشتم تا کارهامو راست و ریست کنم و از خانواده و دوستان خداحافظی کنم.
کسی نمیدونست قراره به ایران برم!!
قرار بود بگم برای ادامه درسم مامور به تحصیل در عربستان شدم و تا هفت هشت ماه آینده بر نمیگردم و امکان تماس ندارم.
یک هفته خیلی زود سپری شد و من روز جمعه به همراه گروهم به صورت ناشناس در فرودگاه بودم.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
روز خود را
با تکه پاره های دیروز شروع نکن،
هر روز یک شروع تازه است
هر صبحی که ما از خواب بر میخیزیم،
اولین روز از زندگی جدید ماست
امروز اولین روز از بقیه عمر توست...
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
خانم مروتی را خوب یادم هست. اگرچه 13 سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخشهایی از کتاب انسیس (نخستین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم.
آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطره یک غروب زمستانی در زیرزمین یکی از پاساژهای خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و میکوشم آن را همیشه رعایت کنم.
سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر میزدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه.
خصوصا اگر در تایپ فرمولها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش میکردم. با هم نشستیم و متنها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود.
آن روز زیاد کار کرده بود.
این را میشد از چهرهاش فهمید.
کیفش را کنارش گذاشته بود و آماده رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف میبرید؟ گفت: خستهام.
اما یک پاراگراف دیگر تایپ میکنم و بعد میروم.
به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازه کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل میکند، کنارش باشم و لااقل تا پلههای بالا با او بیایم.
وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت:
پدر خدابیامرز من قهوهخانه داشت. همیشه شبها که خسته میشد و ساعت کار تمام میشد و میخواست قهوهخانه را ببندد، میگفت:
به اندازه یک مشتری دیگر صبر میکنم و بعد میبندم.
او حریص نبود. ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد اما میگفت:
تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر میداری.
من هم به سبک او، وقتی که خسته میشوم و آماده میشوم که همه چیز را برای امروز تمام کنم، به یاد پدرم، یک قدم دیگر برمیدارم.
یک پاراگراف بیشتر تایپ میکنم و این روزها که مرور میکنم، میبینم پدرم راست میگفت، زندگی در همین یک قدم آخر است.
شاید امروز این حرف برای شما خیلی ساده یا بدیهی یا مسخره بیاید، نمیدانم. اما برای من آن روز یک حرف عجیب بود. از این حرفهایی که گاهی احساس میکنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمدهاند تا تو در لحظهای، حرفی را بشنوی و از غفلت برخیزی.
همان شب با خودم قرار گذاشتم:
یک گام بیشتر. از آن روز هر وقت زبان میخواندم و ذهنم خسته میشد، میگفتم: باشه. فقط یک جمله بیشتر میخوانم.
از آن روز وقتی کتاب میخوانم و مطالعه میکنم و چشمان خوابآلودم میسوزند میگویم:
فقط یک پاراگراف بیشتر. از آن روز وقتی پیادهروی میکنم و خسته میشوم و میخواهم برگردم میگویم:
یک دقیقه بیشتر.
از آن روز وقتی از کسی به خاطر لطفی که به من کرده است تشکر میکنم با خودم میگویم: یک جمله بیشتر.
امروز دیگر «یک گام بیشتر» قانون زندگی من شده است.
وقتی خسته و فرسوده میشوم و میخواهم دنیا متوقف شود تا استراحت کنم، یک گام بیشتر برمیدارم.
خانم مروتی راست میگفت.
پدرش زندگی را خوب فهمیده بود. زندگی در همین یک گام بیشتر است. همین گامی که ذهنت به جسمت یادآوری میکند که حاکم من هستم، نه تو.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مرواریدی های رای اولی !
اگر میخواید راه حاجقاسم رو برید، باید به دو صفحه آخر شناسنامه شون نگاه کنید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
بابام با مگس کش داشت مگس میکشت. ازش پرسیدم تا حالا چند تا کشتی؟
گفت 5تا ؛ 3تا زن 2تا مرد.
گفتم :از کجا فهمیدی زنه یا مرده؟🤔
گفت : 2تا به تلویزیون چسبیده بودن 3 تاشون به تلفن!😂😂
باور کن تا حالا اینقد قانع نشده بودم...😂😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیستم مجبور نبودم این کار رو که علیه اعتقادات وا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_یکم
نمیدونم چرا این دفعه اینقدر مادر و پدرم دلتنگی و بی تابی می کردند.
با اینکه گفته بودم برای ادامه ی درسم مأمورشدم اما اصلا مثل دفعه ی قبل،راحت نپذیرفتند.آخه این مدت،کلی برای آینده ام نقشه کشیده بودند.
نمی دونم شاید هم واقعا بار آخری بود که هم رو می دیدیم و چیزی بهشون الهام شده بود!
اونا خبر نداشتند، اما من میدونستم دارم قدم در راه خطرناکی می گذارم.
اعضای گروه بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنیم همگی با گذرنامه های جعلی سوار هواپیما شدیم و چهار ساعت بعد در فرودگاه مهرآباد بودیم.
جدا جدا با تاکسی های فرودگاه، خودمون رو به آدرسی در غرب تهران رسوندیم و وارد منزل ویلایی بزرگی شدیم.
حالا دیگه من توی یک خونه تیمی بودم با ۱۲ زن و ۸ مرد که باید علاوه بر ایده پردازی و مجری دستورات بالا، گروه رو برای مدت ۸ ماه رهبری میکردم.
تصورش خیلی سخت بود، اما همون اول به خودم نهیب زدم: مسلم! مگه تو از اول نیت جهاد نداشتی؟ مگه وقتی به حرم حضرت زینب حمله شد قصد نداشتی از حرم رسول الله دفاع کنی؟ اینجا هم کشور امام زمانه. حالا توهم مامور امام زمانی! اینو بفهم! اوضاع رو درک کن! درست فکر کن! درست انتخاب کن و درست عمل کن! مطمئن باش که خدا خودش راه رو نشونت میده...
با همین فکرها آروم شدم و سعی کردم چهره و رفتارم ذره ای از تردید و دلخوری از اوضاع رو نشون نده در عوض تا میتونم اطلاعات رو درست طبقه بندی کنم تا در فرصت مناسب بتونم کاری کنم.
لپ تاپم رو که روشن کردم بلافاصله ایمیل رسید.
نقشه ی کامل خونه ای که توش مستقر بودیم، مکان راه مخفی برای استفاده اضطراری.
محل های جاسازی اسلحه ها نقشه و تلفن اماکنی که میشد نیازمندیها و مایحتاج رو تهیه کرد و حتی المقدور کمتر با بیرون رابطه داشت. بلافاصله ایمیل بعدی رسید که توی اون وظایف اعضای هر گروه رو شرح داده بود
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─