eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
IMG_20220411_091720_0621.mp3
3.92M
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت عصمت به‌غیر نام خدیجه سخن نداشت 🕯🖤 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌙 پناه بر تو که بی صدا مرا میشنوی! ◕‿◕            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_نوزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم : - آیه کسی اینجا بود ؟! 😶 آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود با صدای دو رگه ای گفتم : - آیه کی بود ؟! کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت... با جا به جاش شدنش ، آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده ! توی چشم های آراد، هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد به یاد اینکه ممکنه آراد، حرف هام رو شنیده باشه؛ لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد و گفت: ~ با اجازه من باید برم 🙂💔 احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم : + اونی که باید بره منم نه شما ! به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم ~ مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟! با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شده بود؛ بهش چشم دوختم - یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟! 😭 ~ متوجه نمیشم ! - اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید با اجازه 😭 بی توجه به صدا زدن های متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده ! با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم کنارش زانو زدم ... - آقای حجتی حالتون خوبه ؟! 😨 دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت : ~ داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟!😣 صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم : - مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟! علت میخوای ؟! 😠 میخوای بازم حرفایی که زدم رو بگم ! اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت : ~ دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن ! داد زدم : - بس نمی کنم ! دلم دست خودم نیست ! میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟! میدونی چقدر درد داره ! تو که همه چیز رو می دونی تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی پس چرا ... چرا ... پوزخندی زد ~ چرا چی ؟! 😏 صدای لرزونم، نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ... - ‌نه تو نه هیچ کس دیگه ! 😭 نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم این روزها حوصله ی خودم رو هم نداشتم چه برسه به مامان و بابا ، پنج روزی از اعتراف عاشق شدنم گذشته بود و توی این مدت خودم رو توی خونه حبس کرده بودم ، تماس های آیه و آنالی رو بی پاسخ گذاشتم و موبایلم رو هم خاموش کردم نباید اینقدر زود خودم رو خالی می کردم و نقطه ضعفم رو میذاشتم کف دستش 😞 بیشتر از همه از خونسردیش عصبانی بودم که در برابر ابراز علاقه ام پوزخند می زد و اصلا متوجه نبود که این مدت چقدر بهم سخت گذشته ! با خدا و برادر شهیدم عهد بسته بودم که دیگه اطراف خودش و خانوادش نرم و برای همیشه ازشون دوری کنم، اما اگر تقدیر، ما رو باز به هم رسوند؛ دیگه پا پس نمی کشم و از راه درستش پیش میرم زهی خیال باطل ! من و اون ؟! محاله ، محاله ! ☹️ از طرفی به مامان و بابا گفته بودم که اولین نفری که درخواست خواستگاری داد رو قبول کنند و اجازه بدن که برای صحبت های اولیه بیان خونه مون ! اینجوری میتونستم از موقعیت گناه فرار کنم و کمتر به کسی که ارزش این همه مبحتم رو نداره عشق بورزم 😔 همون روزی که با هم بحثمون شد؛ وقتی به خونه رسیدم به خودم قول دادم تا دفعه بعدی سراغ گناه نرم ، تا یاد بگیرم با نامحرم چه جوری صحبت کنم ، تا معنی حیا رو متوجه بشم و از کارهایی که باعث میشن از خدا دور بشم دوری کنم، قبل از اینکه اونها من رو از خدا دور کنند ! مثل حضرت موسی که به دختران شعیب گفت شما پشت سر من راه برید و هر طرف که باید برم سنگی بندازید تا به خونه برسیم تا نکنه به خاطر وزش باد، چشمش به گناهی ناخواسته آلود بشه! اما من چی کار کردم ؟! 🥺 مثل تازه به دوران رسیده، توی چشماش زل زدم و گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه ! آخه چرا اینو گفتم؟ باید از این موضوع درس بگیرم که از این تاریخ به بعد مثل کسایی که ارث باباشون رو خوردن توی چشمای هیچ نامحرمی زل نزنم و تا جایی که ممکنه از زدن حرف های غیر ضروری اونم با نامحرم دوری کنم ! کسی که پاکی رو انتخاب میکنه باید این سختی ها رو هم بکشه دیگه 😕 به قول استاد پناهیان خدا دائما ایمان بنده هاشو امتحان میکنه ، تا ایمان با امتحان تقویت بشه اما من این امتحان رو بدجور خرابش کردم ، دوباره شدم همون مروای گستاخ قبلی ! 😞 با شنیدن صدای در ، لیوان رو ، روی میز گذاشتم سلامی به مامان کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که خیلی بی مقدمه گفت : + برات خواستگار اومده نگاه بی روحم رو بهش دوختم و روی صندلی نشستم. از اونجایی که مطلع بودم آقا علیرضا برگشته؛ خیلی سرد گفتم : - باز آقا علیرضا ؟! 😒 به ظرفشویی تکیه داد : + آره خودش ، امروز رفتم خونه بی بی اون هم اونجا بود چند روزی میشه برگشته اما آخر هفته دوباره میره ، می گفت اگر توی این مدت نظرت راجع بهش تغییر کرده و موافق این وصلت هستی اون هنوز سر حرفش هست ، منم بهش گفتم که تو اون رو جای برادرت میبینی و هنوز که هنوزه هم جوابت منفیه‌‌، این حرف رو به این خاطر زدم که شناخت کاملی نسبت به تو دارم وقتی میگی نه یعنی نه ! اما خواستگاری که گفتم علیرضا نیست ، آشناعه میشناسیش ... آقای حجتی دوست داداشته ، فکر کنم با این همه رفت و آمدی که بینتون صورت گرفته شناخت نسبتا خوبی راجع بهش داری ، درسته ؟! با شنیدن این حرف، دست و دلم لرزید ! اما سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم خیلی قاطعانه گفتم : - آره میشناسمش .... پسر بدی نیست... ولی فعلا ازم نخواید که جوابی بدم چون باید باهاشون صحبت کنم، برای آخر هفته بگید بیان مامان سری به علامت تاسف تکون داد و از یخچال چند تا تخم مرغ برداشت : + بابات گفته امشب بیان این بار با صدای بلندی گفتم : - امشب ! آخه بدون اینکه از من بپرسید ؟! + مگه اونها الان به ما گفتن؟! سه روز پیش پدرش با بابات تماس گرفت بابات هم میگه که سه روز دیگه بیان ، یعنی میشه امروز ! این چند روز حال روحی خوبی نداشتی به همین خاطر چیزی بهت نگفتم کلافه دستی توی موهام کشیدم - آخه مادر من پنج ساعت دیگه شب میشه ! چرا صبح نگفتی ؟! 😑 بدون اینکه اجازه صحبت کردن به مامان بدم به سمت اتاقم دویدم آخه توی این سه روز چه جوری نظرش تغییر کرده که برای خواستگاری قرار گذاشته ؟! اصلا با عقل جور در نمیاد ، خیلی عجیبه خیلی ! اون چشم دیدن من رو نداره بعد قرار خواستگاری میذاره ؟ به هر حال الله اعلم ، ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه است ! به عکس برادر شهیدم که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم : هنوز سر عهدم هستما ! حواسم جمعِ جمعِ امشب هوامو خیلی داشته باش 🙂 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وزارت بهداشت دیگه پیام نمیده، سپردتمون به خدا😂 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿دعای روز یازدهم ماه رمضان🌿 🔸 اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین. 🔸 خدایا، در این ماه نیکی را پسندیده من گردان و نادرستی ها و نافرمانی ها را مورد کراهت من قرار ده و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان، به یاری ات ای فریادرس دادخواهان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍭 🍭 ✨ 🍫 آموزش 🍫 📍مواد لازم: تخم مرغ👈 ۴ عدد شیر 👈یک پیمانه شکر 👈 یک پیمانه نوتلا 👈۲ تا ۲/۵ ق غ وانیل 👈 کمی روغن مایع 👈 یک پیمانه آرد👈 دو پیمانه پودر کاکائو 👈3 ق غ بکینگ پودر 👈۲ ق چ 📌طرز تهیه: ✅ ابتدا تخم مرغ و شکر و وانیل رو بزنید تا کرم رنگ و حجیم بشه ✅ شیر ، روغن مایع ، نوتلا رو اضافه کنید ✅ با لیسک آرد و بکینگ پودر و پودر کاکائو رو از قبل الک کردید کم کم به مواد اضافه کنید و مخلوط کنید ✅مواد رو داخل قالب ۲۵ سانت که چرب و آردپاشی کردید بریزید و داخل فر از قبل گرم شده با دمای ۱۸۰ به مدت ۴۰ تا ۵۰ دقیقه بپزید * وقتی از فر درآوردید و کمی خنک شد میتونید گاناش بریزید روش و با توت فرنگی تزیین کنید* نوش جان😋😘 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌙 ⊱ أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ⊰                @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_یک 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° آراد ° پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم تب و لرز خیلی شدیدی گرفته بودم، امروز صبح هم موقع تعویض لباس هام متوجه لکه های قرمز رنگی روی سطح پوستم شده بودم! هر روز علائمم بیشتر از قبل می شد ، نمی دونم با چه جرئتی به بابا گفتم که با پدر خانم فرهمند تماس بگیره و راجع به خواستگاری باهاش صحبت کنه انگار امید زیادی به درمان داشتم ! به گفته دکترم از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع می کردم، از تمامی عوارض شیمی درمانی مطلع بودم اما باز با این وجود درخواست خواستگاری دادم، بابا که خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شد ولی مامان همه نگرانیش آینده مروا خانوم بود می گفت نباید آینده یه دختر رو اینجوری به بازی بگیریم و در پاسخ تمامی نگرانی های مامان، بابا جمله ای که همیشه می گفت رو تکرار می کرد : " که داند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار " اگر به عشق مروا خانوم شک داشتم؛ قدمی برای خواستگاری بر نمی داشتم اما با گفتن اون حرف هاش به آیه، دیگه جای شکی برام نموند و متوجه شدم که این حس دو طرفه هست ! آره من عاشق شدم ! این رو همون موقع که گم شد متوجه شدم 🙂 برای اینکه هر دوتامون به گناه کشیده نشیم باید خیلی زودتر از اینا اقدام می کردم اما اتفاقات اخیر الخصوص سرطانم باعث شده که کمی به تاخیر بندازمش اگر عشقش واقعی باشه حاضره با سرطانی بودنم کنار بیاد و جواب مثبت بده هرچی خدا میخواد ، امیدم به اونه از وقتی بحث خواستگاری رو پیش کشیدم انگیزه بیشتری برای شروع شیمی درمانی دارم 🙂 ° مروا ° شومیز سفید رنگی با آستین های پف و دامن بلند مشکی به تن کردم چادر حریر صورتی رو هم از روی تخت برداشتم و به سر کردم به خودم نگاهی انداختم... بدک نبودم ! میشه گفت تا حدودی خوب بودم البته بدون در نظر گرفتن جوش های پیشونی و سیاهی خیلی کم زیر چشم هام 😶 از این مراسم به جز مامان و بابا هیچ کس قرار نبود مطلع بشه حتی کاوه! اگر بابا اینا متوجه بشن که حجتی سرطان داره خدا میدونه که چه بلبشو ای بر پا میشه 😕 روی تخت نشستم، چند تا نفس عمیق کشیدم و آیت الکرسی رو زیر لب خواندم امشب اصلا آرامش نداشتم ☹️ علتش نامعلوم بود فقط می دونستم دلم گرفته از کی رو نمی دونم ولی خیلی ناراحت بودم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ! مدام حرف های حجتی توی ذهنم تداعی میشد اون یک درصد هم به فکر من نیست پس این مراسم خواستگاری دیگه چه صیغه ایه! گریم گرفته بود از رفتار های سرد حجتی، یعنی بعد از عقد هم قراره اینجوری باشه! نمیشه که! 😭 خدایا تا اینجاش رو به خودت سپردم درستش کردی بقیه راه رو هم میسپارم دست خودت اصلا غمی نیست وقتی تو هستی، آره خدا جونم این بنده گناهکارت غیر از خودت هیچ کس دیگه ای رو نداره وقتی با خدا صحبت می کردم عجیب آروم میشدم، آرامش واقعی پیش خود خودشه، این آرامش رو هیچ جای دیگه تجربه نکرده بودم 🙂 خیلی عجیب بود مواقعی که با خدا صحبت می کردم و بعدش بدون اراده خودم حسابی آروم میشدم توی صحیفه سجادیه یه متن بود که خیلی به دلم مینشست ؛ چشمام رو بستم و خیلی آروم زمزمه کردم : " يامُنْتَهي‌مَطْلَبِ‌الحاجات ای‌تنهاشنوای‌حرف‌های‌دلم." ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_دو 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° سرم رو از روی میز برداشتم و فلاسک رو کمی جلوتر هل دادم، رو به مامان که داشت با میوه های روی میز ور می رفت گفتم: - مامان نیم ساعت گذشت ولی هنوز نیومدن! نکنه پشیمون شدن؟! ☹️ همزمان با اتمام جمله ام آیفون به صدا در اومد که یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، روسریم رو مرتب کردم و چادر رو جمع و جور کردم همراه مامان به سمت در حرکت کردم، دستام میلرزید ! چند باری هم آب دهانم رو با صدا قورت دادم و با بسم الهی از هال خارج شدم برای چند ثانیه نگاهم رو بهشون دوختم و وقتی متوجه موقعیتی که در اون قرار داشتم شدم خیلی سریع نگاهم رو دزدیدم فقط حجتی با پدر و مادرش اومده بودن و این کمی استرس رو کمتر می کرد، اینجوری تعداد استکان های چایی هم کمتر بود ! همین جور داشتم با خودم محاسبه می کردم که سبد گلی روبروی چشمام قرار گرفت! لبخندی زدم و سبد گل رو از دست مادر آقای حجتی گرفتم و با مهربونی در آغوشش گرفتم با پدر و مادرش خیلی گرم سلام و علیک کردم اما وقتی به خودش رسیدم سر به زیر سلامی کردم که خیلی آروم جوابم رو داد از آشپزخونه به بیرون خیره شدم، مامان کنار فلاسک چایی حبسم کرد و گفت تا دم نکرده حق خروج از آشپزخونه رو ندارم، مدام تکونش می دادم تا هرچه سریعتر دم کنه ! صدای خنده بابا و پدر حجتی روی مخم رژه میرفت آخه اینجا مراسم خواستگاریه یا ...😑 لا اله الا الله، الان یه چیزی می گفتم که ... +چرا با خودت حرف میزنی؟! یالا چایی ها رو بیار دیگه! 😒 با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم و با تته پتته گفتم: - چرا یهو ظاهر میشی مادر من! 🤭 نزدیک بود سکته کنم! باشه،شما برو خودم میارم اینجا باشی استرس میگیرم! باشه ای گفت و با سرعت از آشپزخونه خارج شد، صلواتی فرستادم و چایی رو ریختم عجب چایی شده بود! 😁 لبخند گشادی زدم که خیلی سریع جمعش کردم و با برداشتن سینی از آشپرخونه خارج شدم نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا ! به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن! 😶 نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، تو دلم غر زدم : بخور چایی تو دیگه! چقدر لفتش میدی! 😐 استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبه‌ی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم بالاخره بعد از ربع ساعت ، چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت: + آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجع به خودشون صحبت کنند بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد : × بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید 😊 لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: - حالتون خوبه؟! سرفه ای کرد : + ب ... بله سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاق پذیرایی رو باز کردم و سر به زیر گفتم: - بفرمایید ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿دعای روز دوازدهم ماه رمضان🌿 🔸 اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین. 🔸 خدایا، مرا در این ماه به پوشش و پاک دامنی زینت ده و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما و مرا در این ماه از هرچه می ترسم ایمنی ده، به نگهداری ات ای نگهدارنده هراسندگان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 وَمَاتَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_سه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 هنوز چند ثانیه از نشستن‌ِمون نگذشته بود که حجتی شروع کرد به صحبت کردن : + ‌با اجازه اول بنده شروع میکنم زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک راست میرم سراغ اصل مطلب ببینید خانم فرهمند، بنده از وقتی که شما بر اثر گرما راهی بیمارستان شدید و حالتون بد بود متوجه شدم که به شما علاقه مند هستم تا قبل از اون حتی به شما فکر هم نمی کردم، اما اون روز متوجه شدم که حسی که نسبت به شما دارم عشقه دلیل اینکه از شما دوری می کردم و یا خیلی سرد با شما برخورد می کردم بخاطر خودم و شما بود که خدایی نکرده نمی خواستم از راه دیگه ای وارد بشم و گناه محسوب بشه بعد از مرخص شدنتون از بیمارستان تصمیم گرفتم از راه شرعی و قانونی پیش برم و پس از اومدنمون به تهران شما رو از خانوادتون خواستگاری کنم اما شما غیبتون زد و تمامی محاسبات بنده بهم ریخت‌، حالا این موضوعات به کنار، مهم اینه که شما الان اینجا هستید اون زمان که بنده از شما خوشم اومده بود شما چادری نبودید. واقعیتش خیلی برای بنده مهمه که همسر آیندم چادری باشه و از همه مهمتر اینکه با چادر تبرج نکنه ! اما اون زمان شما چادری نبودید و میتونستم حدس بزنم به برکت وجود شهدا قطعا چادری میشید ! چون شما خیلی دل پاکی دارید و حداقلش خودم میتونستم پس از ازدواج شما رو چادری کنم ... اینقدر قشنگ صحبت کرد که غرق حرف هاش شدم، دیگه از دستش ناراحت نبودم چون خیلی واضح دلیل کارهاش رو برام توضیح داد با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم + شما سوالی ندارید؟! دستای خیس عرقم رو باز کردم که کمی هوا بخورن ... آروم گفتم : - برای ازدواج با شما مشکلی ندارم اما چند تا شرط دارم اولا اینکه همسر آیندم باید با ایمان باشه که در با ایمان بودن شما هیچ شکی نیست ! چون این بهم اثبات شده دوم اینکه خوش اخلاق باشه و حتی برای اینکه «به خودت بیای» هم بهت سیلی نزنه 😑 خیلی با لحن جدی این جمله رو گفتم که خجالت زده سرش رو پایین انداخت - سوم اینکه مادیات اصلا برام مهم نیست و همین که با عشق زیر یک سقف زندگی کنیم کافیه حتی اگر نون شب هم نداشته باشیم بخوریم همین ها ... حجتی لبخند پیروزمندانه ای زد و کمی صاف تر نشست : + یک موضوع دیگه هم باید مطرح کنم، که بسیار مهم هست حتی به پدر هم گفتم که با خانوادتون در میون بذاره سرفه‌ای کردم و لبخند مصنوعی بر روی لبم نشوندم : - بفرمایید 🙂 + همون‌ جور که خودتون در جریان هستید ، بنده به سرطان مبتلا شدم و فقط خدا میدونه که آخر و عاقبتم قراره چه جوری باشه اصلا هیچی مشخص نیست، حتی ممکنه بر اثر این بیماری عمرم به این دنیا نباشه 😕 این ها رو باید پیشاپیش به شما و خانوادتون می گفتم که بعدا مشکلی در این رابطه پیش نیاد از طرفی، بنده از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع کنم، ممکنه بر اثر شیمی درمانی موهام شروع به ریزش کنه و چهره ام دیگه برای شما قابل تحمل نباشه عوارض دیگه ای هم داره که شما با توجه به شغلتون خیلی بیشتر از این موارد مطلع هستید اما بنده هم وظیفه دارم این موارد رو بگم سردرد های متعدد، درد های عضلانی، خستگی، زخم گلو، زخم دهان ... همه ایناها عوارضش هستند آیا شما با وجود این همه عوارض و اینکه مشخص نیست بنده تا چه زمانی در قید حیات هستم حاضر هستید با همچین شخصی ازدواج کنید؟! 😞 بغض کردم 🥺 برای من خودش مهم بود فقط خود واقعیش ! نه قیافش، نه مادیاتش! نگاهم رو بالا آوردم و توی چشماش زل زدم، اینبار نگاهش رو از چشمای بی قرارم ندزدید. نگاه منتظرش رو که دیدم گفتم: - فکر کنم اونقدر عشق بنده بهتون اثبات شده باشه که بدون در نظر گرفتن همچین مواردی اومدید خواستگاری درسته؟! این موارد اصلا مهم نیست، مهم شمایید قیافه که در درجات خیلی پایین اولویت های بنده هست مهم اوناهایی بود که خدمتتون گفتم. لبخند خیلی محوی زد که سریع ناپدید شد ! ‌+ بله کاملا درست میفرمایید شناخت کاملی روی شما داشتم که به خودم اجازه دادم برای خواستگاری خدمت برسم سوال دیگه‌ای هست در خدمتم - خیر سوالی نیست 🙂 + بسیار خب حجتی با گفتن یه یاعلی بلند شد که من هم بلند شدم و همراه با هم به سمت هال حرکت کردیم مادر حجتی با دیدنمون شیرینیش رو کنار استکان چایی گذاشت و با لبخند بهم خیره شد لبخند مصنوعی زدم و به مامان و بابا ای خیره شدم که حالا متوجه شدن بودند که حجتی سرطان داره، بابا آرامش خیلی خاصی توی چشماش بود و این یعنی مشکلی نداشت. اما مامان لبخندی خیلی مصنوعی بهم زد و این یعنی مخالف این وصلت بود ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار 📝 #نویسنده_آینازغفاری_ن
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 هنوز همون جوری ایستاده بودیم که مادر حجتی گفت: + خب دخترم میتونیم دهنمون رو شیرین کنیم؟!☺️ برای بار آخر به مامان نگاه کردم، همون لبخند مصنوعی رو هم دیگه بر لب نداشت و این بار خیلی بی روح بهم خیره شده بود ‌‌- ب ... بله بفرمایید 🙂😓 با گفتن این جمله‌، بابا و پدر و مادر حجتی بهمون تبریک گفتند اما مامان همون جوری بهم خیره شده بود حجتی رفت و کنار پدرش نشست، من هم روی مبل تک نفره ای نشستم بابا و پدر حجتی مشغول صحبت کردن بودند که این بار بابا ، با صدای بلندی گفت: × دخترم بیا کنار آقا آراد بشین که یه صیغه محرمیت بینتون خوانده بشه، ان شاءالله فردا بریم برای آزمایشات و بقیه چیزها احساس می کردم خوابم، مگه ممکنه اینقدر زود همه چیز درست شده باشه و به اونی که دوستش داشتم رسیده باشم ؟! 😶 برای آخرین بار به مامان نگاه کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد با شنیدن دوباره صدای بابا بلند شدم و به سمت حجتی رفتم با فاصله کنارش نشستم و به میوه های روی میز خیره شدم .... مهریه و بقیه چیزها رو هم از قبل تعدادشون رو تعیین کرده بودیم حالا فقط مونده بود آزمایش ها ... روی تخت دراز کشیدم و به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم بعد از رفتن آراد، مامان شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا وقتی برات ابرو بالا می انداختم متوجه نشدی که راضی به این وصلت نیستم ! قرار بود فردا بریم برای آزمایش خون، برای اینکه شیمی درمانی حجتی چند روز دیگه شروع میشد باید سریعتر کارهای عقد رو انجام می دادیم مامان اینقدر عصبانیتش اوج گرفت که با کاوه تماس گرفت و همه چیز رو براش توضیح داد کاوه هم که از خدا بی خبر شکه شده بود، به جز آرزوی خوشبختی چیز دیگه ای نگفت و این باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه ! البته نیم ساعت بعد وقتی به خودش اومد، باهام تماس گرفت که کاملا براش توضیح دادم با شنیدن صدای پیامک موبایلم دست از فکر کردن برداشتم و به صفحه‌ موبایل خیره شدم "من‌بلدنبودم‌چه‌جورى‌بفهمونم‌دوسِت‌ دارم؛ولى‌اميدواربودم‌خودت‌بفهمى ! آراد" خنده‌ ای کردم و با ذوق به پیامش خیره شدم یعنی اون پسره مغرور از این کارها هم بلده؟! 😍 عجب ... برای اینکه حرصش رو در بیارم پیام رو سین کردم ولی پاسخی ندادم 😂 بعد از چند دقیقه دوباره پیامکی از جانبش ارسال شد "ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭد!" باورم نمیشه این آراد همون آراد باشه! 😶 لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبم و این بار من براش تایپ کردم ... "هرچی دارم فکر میکنم میبینم من خیلی بهت میام! حالا دیگه خود دانی." خنده ای کردم و پیام رو براش ارسال کردم، خیلی سریع سین کرد چند دقیقه بعد دوباره پیامکی ارسال کرد : "اینهمه جلوه مکن، دل نبر از من، بس کن شیطنت کم کن و بگذار مسلمان باشیم!" ❤️ ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─