♥️دختران حاج قاسم♥️
دختران ترسناک تهران. دختران آخرالزمان .....+18 ... .......خدایا امام زمان ما رو برسون 😭😭
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۰
_رسیدیم!
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زمزمہ میڪنم:ممنون!
دستگیرہ ے در را میفشارم و پیادہ میشوم،بدون حرف پشت سرم مے آید.
نزدیڪ در ڪہ میرسیم از داخل جیب شلوارش دستہ ڪلیدے بیرون میڪشد.
چادرم را ڪمے روے صورتم میڪشم و با استرس بہ نماے خانہ چشم میدوزم.
هادے چند قدم جلوتر مے ایستد،همانطور ڪہ ڪلید را داخل قفل مے چرخاند مے پرسد:پدر و مادرتون ڪے از مهمونے برمیگردن؟
ڪمے فڪر میڪنم و جواب میدهم:نمیدونم! ساعت نُہ،نُہ و نیم بهشون پیام میدم ڪہ دارم برمیگردم.
لبخند ڪم رنگے روے لبانش نقش میبندد:نُہ،نُہ و نیم ما تازہ شام میخوریم!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،بودن در جمع خانوادہ ے عسگرے؛آن هم براے چندین ساعت اصلا برایم خوشایند نیست!
در را تا آخر باز میڪند و میگوید:بفرمایید!
بدون حرف وارد حیاط میشوم،هادے هم ڪنارم قدم برمیدارد.
تمام گل ها و درخت هایشان خشڪ شدہ!
گویے آن ها هم منتظر بودند تا با معجزہ ے #عشق جان بگیرند!
از حیاط میگذریم و جلوے در ورودے مے ایستیم،هادے در حالے ڪہ چند تقہ بہ در میزند بلند میگوید:صاب خونہ! ما اومدیم!
در را نیمہ باز میڪند و نگاهے بہ سالن مے اندازد،سپس بہ من اشارہ میڪند ڪہ وارد بشوم.
نفس عمیقے میڪشم و اولین قدم را برمیدارم،فرزانہ و همتا در چهارچوب در ظاهر میشوند.
بہ زور لبخند میزنم:سلام!
فرزانہ دستش را بہ سمتم دراز میڪند و میگوید:سلام! خوش اومدے عزیزم!
دستش را میفشارم و لب میزنم:ممنون،مزاحمتون شدم!
گونہ هایم را مے بوسد:اینجا دیگہ خونہ ے خودتہ! آدم تو خونہ ے خودش مزاحمہ؟!
بہ زور لب میزنم:شما لطف دارید!
همتا با عصبانیت ساختگے میگوید:مامان دو دیقہ ولش ڪن،بذار نوبت بہ منم برسہ!
فرزانہ چپ چپ نگاهش میڪند:پنج دیقہ ام نیست رسیدن! اگہ بذارے درست سلام و احوال پرسے ڪنم!
ناگهان "وای" ڪشیدہ اے میگوید و ادامہ میدهد:بیاید تو! سردہ!
هادے با عجلہ از ڪنار من رد میشود و بہ سمت طبقہ ے دوم میرود:چہ عجب مامان! یادت افتاد زمستونہ!
وارد خانہ میشوم،همانطور ڪہ با همتا روبوسے میڪنم میگویم:قُلت ڪو؟!
_رفتہ درس بچینہ! دانشگاس!
خوب نگاهش میڪنم،شلوار جین آبے روشن تنگے همراہ با بلوز بافت سفید بہ تن ڪردہ.
موهاے مشڪے رنگش را دم اسبے بستہ و آرایش ملایمے روے صورتش دیدہ میشود،برعڪس بیرون از خانہ!
چشمانم را ڪمے گشاد میڪنم و با ذوق میگویم:چہ خوشگل شدے تو!
پشت چشمے نازڪ میڪند:بودم!
آرام با آرنجم بہ بازویش میڪوبم:خب حالا! خودتو ڪم تحویل بگیر.
فرزانہ هم پیراهن بلند یشمے رنگے ڪہ تا پایین تر از زانویش مے رسد همراہ با جوراب شلوارے پوشیدہ.
دستے بہ موهاے قهوہ اے رنگش میڪشد و میگوید:برو اتاق همتا لباساتو عوض ڪن.
رو بہ همتا میگویم:بهم چادر رنگے میدے؟
متعجب نگاهم میڪند:وا! مگہ نامحرم داریم؟!
لبم را میگزم و میگویم:خب....هنوز راحت نیستم!
لبخند مهربانے نثارم میڪند:میدونم از بابا و هادے خجالت میڪشے،بابا دو سہ ساعت دیگہ میاد،هادے ام ڪہ نامحرم نیست!
مڪثے میڪند و ادامہ میدهد:چادر و پالتوتو بدہ بہ من،مانتو و روسریتو درنیار.
قدرشناسانہ نگاهش میڪنم و چادرم را درمے آورم،فرزانہ سینے بہ دست از آشپزخانہ خارج میشود و میگوید:آیہ لباساشو عوض ڪرد زود بیاید پایین!
سریع دڪمہ هاے پالتویم را باز میڪنم و بہ دست همتا میدهم،صمیمانہ میگویم:ممنونم همتا!
گرم جواب میدهد:خواهش میڪنم،بشین پیش مامان تا من اینا رو آویزون ڪنم بیام.
فرزانہ روے مبل هاے راحتے سمت چپ سالن نشستہ،بہ سمتش میروم و روے مبل تڪ نفرہ ے نزدیڪش مے نشینم.
نگاهے بہ مانتو و روسرے ام مے اندازد،ناراضیست ولے چیزے نمیگوید.
لیوان بزرگے مقابلم میگذارد:گفتم زیاد اهل چایے نیستے،شیرڪاڪائو گرم ڪردم.
سرد میگویم:دستتون درد نڪنہ!
جدے بہ صورتم زل میزند:چرا انقدر معذبے؟
لبخند ڪم جانے میزنم:نہ! معذب نیستم!
بدون اینڪہ نگاهش را از من بگیرد لیوانش را برمیدارد:چرا! هستے! بهت برنخورہ ولے خیلے سردے!
متعجب نگاهش میڪنم،میخواهم جوابش را مثل خودش بدهم:با همہ اینطورے نیستم!
چند جرعہ از شیرڪاڪائویش را مے نوشد،بہ لیوانم اشارہ میڪند:سرد شد!
لیوانم را برمیدارم و بہ محتویاتش زل میزنم.
_ببین آیہ جان! من یڪم رُڪم!
سرم را بلند میڪنم و بہ چشمانش زل میزنم،ادامہ میدهد:امیدوارم از حرفام دلگیر نشے چون منظورے ندارم!
سرم را بہ نشانہ ے "میفهمم" تڪان میدهم.
_تو اون دخترے نیستے ڪہ براے هادے در نظر داشتم!
پوزخند میزنم:و فڪر میڪنید من براے ازدواج با پسرتون....
اجازہ نمیدهد جملہ ام را ڪامل ڪنم:قرار شد بہ دل نگیرے! نہ! مشخصہ توام براے ازدواج با هادے راضے نبودے و هنوزم نیستے،بچہ ے پنج شیش سالہ ام از رفتارت اینو میفهمہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
💙🍃
🍃🍁
⁉️پرندگان وحیونات
حلال گوشت وحرام گوشت⁉️
#پرندگان_حلال_گوشت_پرندگان_حرام_گوشت
💠✍🏻امام رضا علیه السلام میفرمایند:خوردن گوشت حیوانات #حرام گوشت،حرام است زیرا مردار و گوشت انسانهارا میخورند.
⛔️هرحیوات درنده اے ڪه صاحب دندان نیش
بوده و هر پرنده اے ڪه چنگال داشته باشد(مخصوص شڪار)حرام است.
⛔️هر پرنده اے ڪه سنگدان دارد #گوشتش حلال است.
⛔️هر پرنده اے ڪه در وقت پرواز بالشان را صاف نگه میدارند نخور ڪه حرام است و هر پرنده اے ڪه بالش را موقع پرواز تڪان دهد بخور ڪه حلال است.
⛔️خرگوش حرام بوده زیرا به منزله سنور(نوعی گربه)است و همان طور ڪه حیوانات درنده وحشی وسنور،چنگال دارد خرگوش نیز داراے چنگال است و ذاتا خبیث است چون همچون زنان عادت ماهانه وخون حیض دارد واین از دلایل خبیث بودنش است.
📚علل الشرایع
@dokhtaranchadorii
#تلنگر...
💥شمر نمازش را میخواند،
روزهاش را هم میگرفت،
آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد،
و شاید اهل رشوه و ربا هم نبود...
معاویه و ابنزیاد و عمربنسعد هم
همینطور...
💥یادمان باشد،
زیارت عاشورا که میخوانیم
وقتی رسیدیم
به «وَ لَعنَ الله...»هایش:
لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم:
نکند این «لعن الله...» شامل حال
ما هم بشود؟؟؟!!!
مایی که گاه خودمان را
"ارزانتر" از شمر و عمر و ابنزیاد
میفروشیم...
جمله ای بس سنگین از شهید آوینی:
❣"کربلا"به رفتن نیست...
به کربلایی شدن است!...
که اگر به رفتن بود!
شمر هم "کربلایی" است...!
❣ایام عزاداری سالار و سرور
شهیدان را تسلیت می گوییم...
#التماس_دعا ♥
@dokhtaranchadorii
💙🍃
🍃🍁
🏴روضه شب هفتم محرم
(حضرت علی اصغر علیه السلام)🏴
💠✍🏻مرحوم سید در لُحوف نقل ڪردن، وقتی امام حسین تنهاشد، دیدهمه رفتند،خودش عازم میدان شد، آمدمقابل لشڪر، اول استنصارڪرد "هل من ناصر ینصرنی؟! هل من ذابُ یذُبُ عن حرم رسول الله؟!
💠✍🏻صداےگریه ازاهل حرم بلند شد، خودشو به حرم نزدیڪ ڪرد، اینجا رو بعض دیگه اے از ارباب مقاتل نقل ڪرده اند، بهشون فرمود: مگه نگفته بودم تا من زنده ام بلند گریه نڪنید، دشمن منو شماتت می ڪنه .عرض ڪردند آقا وقتی صداے غربت شمابه گوش رسیده این طفل بی قرار شده ،دیگه آرام نمی گیرد، هرچه از این دامن به اون دامن از این آغوش به اون آغوش او را منتقل می ڪنیم قرار ندارد ،نوشته اند طفل رو به امام حسین داد بی بی زینب، فرمود آقا این طفل خیلی تشنه است مدتی آب نخورده بیقراره، میشه براش آب فراهم ڪنید؟ چه ڪند امام حسین، طفل رو آورد مقابل لشگر،مردم من باشما جنگ دارم این طفل با شما سرجنگ ندارد، مردم نمی بینید از تشنگی بی تاب شده؟*
🕯ببینید ببینید گلم تاب ندارد
🕯ببینید ببینیدگلم رنگ ندارد
🕯اگرآمده میدان سرجنگ ندارد ...
🕯گلم سرخ وسفید است
🕯از او قطع امیدست
🕯واویلا ، واویلا ، واویلا ، واویلا ...
🕯جز این ڪودڪ معصوم دگر یار ندارم
🕯جزاین هدیه ڪوچڪ به دادار ندارم
💠✍🏻*فرمودند : إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذَا الطِّفلَ ! اما تَرَونَه کیف یَتَلَظّی عَطَشا؟! ...
نمی بینید چگونه در اثر تشنگی بی تاب شده؟! همین طورےڪه مشغول گفتگو بادشمن بود حرمله ڪارو یڪ سره ڪرد ... یابقیة الله !
💠✍🏻"ذُبِحَ الطفل مِنَ الاُذُنِ إلَی الاُذُن ..."
هی یه نگاه ڪرد، دید خون از گلوے علی می جوشد،دست وپا میزنه، هی یه لبخند ملیح رو لبش نشسته ،تیر سه شعبه راه نفس رو برعلی بسته... نمی دونم چقدر برا امام حسین این صحنه سخت بود؟ این لبخند بادل آرام امام حسین چه ڪرد؟ این تیر سه شعبه چه ڪردبادل امام حسین؟ منادے الهی ندا داد ازطرف حق ندا آمد:"صبراََ لک یاحسین..."
💠✍🏻حسین جان آرام باش ... طفلت رو به ما واگذار ڪن ...فرمود : "هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بی أَنَّهُ بِعَیْنِ الله"آنچه این بلاے عظیم رو بر من آسان میڪنه خدایا همین است توشاهدے ...دیدن عباشُ رو علی ڪشید ،خ سر و صورتشو با خون علی خضاب ڪرد ، خونها رو به آسمان پاشید ، عباشو رو علی ش ڪشید "یُقَدِّمُ رِجلَیه و یُوخِّرُ اُخری"
💠✍🏻مسیرشو ڪج ڪرد ، پشت خیمه گاه بربدن علی ش نمازخواند، بدن رو دفن ڪرد ...*
🕯دفن ڪردم عقب خیمه گهم
🕯جسمت از خصم نهان اصغرمن
🕯آه دشمن زڪجا یافت تو را
🕯ڪه سرت زد به سنان اصغر من
🕯من تو را به خاڪ سپرده بودم...
🕯قبر تو سینۀ پر داغ من است
🕯لالۀ سوخته جان اصغر من.
@dokhtaranchadorii
:
🌷 بخشی از زیبــائیهای
وقــایــع کــــــربـــلا ↯↯
💟⇦زيباترین #خواهش_یک_زن ↯
همراه کردن زهير با امام حسین علیهالسلام توسط همسرش
💟⇦زيباترين #بازگشت ↯
توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين علیهالسلام
💟⇦زيباترين #وفاداری ↯
آب نخوردن حضرت اباالفضل علیهالسلام در شط فرات
💟⇦زيباترين #جنگ ↯
نبرد حضرت علیاکبر علیهالسلام با دشمن
💟⇦زيباترين #واکنش ↯
پرتاب کردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن
💟⇦زيباترين #پاسخ ↯
احلیٰ مِن الْعَسَل جناب قاسم ابن الحسن علیهالسلام
💟⇦زيباترين #هديه ↯
تقديم عون و محمد به امام حسين علیهالسلام توسط مادرشان حضرت زينب سلام الله علیها
💟⇦زيباترين #نماز ↯
نماز ظهر عاشورا در زير باران تير
💟⇦زيباترين #جان_نثاری ↯
حائل قرار دادن دست ها، توسط عبدالله ابن الحسن علیهالسلام و دفاع از عمو
💟⇦زيباترين #سخنرانی ↯
سخنرانی امام سجاد علیهالسلام و حضرت زينب سلام الله علیها در کاخ ظلم
‼️از همه زیبائیها زيباتر،
جمله:
«ما رأيتُ إلّٰا جميلاً»
که حضرت زينب سلام الله علیها حيدر وار بيان کرد.
وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید:
خب، چه دیدی؟
و خانم جواب دادند:
🌷 غیر از زیبائی چیزی ندیدم.
@dokhtaranchadorii
:
#از دل برآید..🎙
این شَب ها
ترسِ من
اربَعینیست...
که اِمضاء نَشَود...😢💔
#التماس_دعا ♥
@dokhtaranchadorii
📌 #پندانه
⁉️ چرا امام زمان«عج»را نمی بینیم؟
🔸روزی از عارفی سؤال شد:
چرا ما امام زمان را نمی بینیم؟
🔹عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید ... شاگرد این کار را انجام داد، آیا الان می توانید مرا ببینید؟
🔸شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم ...
🔹عارف فرمود: چرا نمی توانی من را ببینی؟
🔸شاگرد گفت: چون پشت من به شماست!
🔹عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان عجل الله فرجه را بینید
🔺چون شما پشتتان به امام زمان عج الله است ...
🔺با گناهان و نافرمانی ها به امام زمان (عج) پشت کردهایم و در عین حال تقاضای دیدارشان را داریم
@dokhtaranchadorii
قد و قامتــــــــ⚜
"چـــــــادرم را ببین
مـــن برای ظهورت✨✨
چون کوه ایستاده ام ،،🌞⚜
@dokhtaranchadorii
#چادری_طوری❤️
بہ تمام✋
تازه چــ✨ــادرے ها بگویید🗣
فقط یڪ نگاه برایتان
مہم باشد👌
آن هــم نگاه مادرانہ
حضرت زهـــ💐ــرا (س)
#توفرشتہاےبانو
@dokhtaranchadorii🌺🍃
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۱
_اگہ راضے نبودید چرا نگفتید آقاے عسگرے و هادے ڪنار بڪشن؟!
_بہ دلایلے ڪہ خود هادے اگہ صلاح بدونہ بهت میگہ ازش خواستیم ازدواج ڪنہ،چندتا دخترم در نظر گرفتیم اما هربار بہ یہ بهونہ اے حاضر نمیشد حتے براے یہ جلسہ آشنایے بیاد!
براے اینڪہ بیاد خواستگارے تو،مهدے هرطورے بود راضیش ڪرد،بعد از رفت و آمدامونم گفت راضے نیست اما چندبار ڪہ مهدے باهاش حرف زد و تو رو دید قبول ڪرد!
چند جرعہ از محتویات داخل لیوانم را مے نوشم.
_میخوام اینو بگم ڪہ نظر من و تو،هرچے ڪہ بودہ الان تو و هادے ڪنار همید،بهترہ بہ خودت و هادے اجازہ بدے تا همدیگہ رو بشناسیدو...
مُردد است براے گفتن ادامہ ے حرفش.
محڪم میگویم:ادامہ ے حرفتونم بگید!
نفس عمیقے میڪشد و میگوید:سعے ڪنے بہ عنوان یہ زن دلشو بہ دست بیارے! بخاطرہ همین میگم این همہ سَر...
_عروس و مادرشوهر چے میگین؟!
بہ سمت همتا برمیگردم،لبخند بہ لب ڪنار فرزانہ مے نشیند.
فرزانہ سرفہ اے میڪند و میگوید:هادے ڪو؟!
همتا یڪے از لیوان ها را برمیدارد:دارہ لباساشو عوض میڪنہ.
نگاهش را شیطنت آمیز میان من و فرزانہ مے چرخاند:نگفتید چے میگفتیدا!
فرزانہ لب باز میڪند:چے باید بگیم؟! حرفاے معمولے!
همتا ابروهایش را بالا میدهد:آهان!
چندجرعہ از شیرڪاڪائو مے نوشم،برعڪس هادے و فرزانہ با همتا و یڪتا عجیب احساس صمیمیت میڪنم.
از همتا مے پرسم:رشتہ ے یڪتا چیہ؟
_روانشناسے!
با خندہ ادامہ میدهد:بہ قول مامان اصلا بهش نمیاد!
_توام روانشناسے میخونے؟
نچ ڪشیدہ اے میگوید و اضافہ میڪند:داروسازے! تو میخواے چے بخونے؟
_حقوق!
سرش را تڪان میدهد و میگوید:چقدر بہ این هادے گفتیم درس بخون! حالا تو وڪیل بشے مگہ این داداش حسابدار ما رو تحویل میگیرے؟!
بدون حرف میخندم.
فرزانہ میگوید:شاید آیہ بتونہ رو هادے تاثیر بذارہ ارشدشو یہ رشتہ ے خوب بخونہ!
هادے همانطور ڪہ بہ سمت ما مے آید میگوید:چے پشت سر من غیبت میڪنید؟!
همتا با شیطنت میگوید:داشتیم راے آیہ رو میزدیم ولت ڪنہ برہ!
روے مبل رو بہ رویے من مے نشیند،شلوار اسپرت مشڪے با بلوز توسے رنگ پوشیدہ.
دستش را میان موهایش مے لغزاند و چیزے نمیگوید.
بہ چهرہ ے هادے و همتا دقت میڪنم،خیلے شبیہ اند.
فرزانہ لیوان آخر را مقابل هادے میگذارد و میگوید:دیر اومدے سرد شد!
هادے لبخندے میزند و میگوید:فداے سرت!
سپس لاجرعہ شیرڪاڪائو را سر میڪشد،همتا رو بہ هادے میگوید:باید بہ فڪر ادامہ تحصیل باشے!
هادے ابروهایش را بالا مے اندازد:چرا؟!
با سر من اشارہ میڪند:آیہ میخواد حقوق بخونہ،توام باید ارتقاء مدرڪ بدے دیگہ.
نگاهے بہ من مے اندازد و چیزے نمیگوید.
سرم را پایین مے اندازم،صداے فرزانہ سڪوت را مے شڪند:همتا! ببین میتونے یخ آیہ رو بشڪنے!
سرم را بلند میڪنم و بہ فرزانہ و همتا چشم میدوزم،لبخند تصنعے را بہ رسم این روزها مدام مهمان لبانم میڪنم:شیرڪاڪائو رو خوردم یخم باز شد!
فرزانہ نگاهش را میان من و هادے مے چرخاند و میگوید:تو این دہ روز چقدر باهم آشنا شدید؟!
آب دهانم را فرو میدهم و بہ هادے زل میزنم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۲
با آرامش بہ فرزانہ خیرہ میشود:اسم،فامیل،غذا،شهر یا ڪشور!
همتا میزند زیر خندہ!
هادے همانطور ڪہ سعے دارد خندہ اش را ڪنترل ڪنید میگوید:تازہ دہ روز گذشتہ! تو این چهار ماہ هر دہ روز یہ بار میخواے ازمون امتحان بگیرے ببینے در چہ سطحیم؟!
اخمان فرزانہ درهم میرود:آرہ لازم بشہ امتحانم میگیرم!
هادے مثل بچہ هاے تخس دستش را زیر چانہ اش میزند و لبخند دندان نمایے تحویلش میدهد:ڪتبے یا شفاهے؟
_هردو!
با گفتن این حرف،فرزانہ بہ من چشم میدوزد!
سرفہ اے میڪنم و نگاهے بہ ساعت مے اندازم،شش و دہ دقیقہ!
چرا زمان نمیگذرد؟!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
سجادہ را تا میڪنم و با گفتن یاعلے مے ایستم.
_قبول باشہ!
بہ سمت همتا برمیگردم:قبول حق باشہ!
با دقت چادر نمازش را تا میڪنم و بہ دستش میدهم:دستت طلا!
_خواهش میڪنم زن داداش!
این لفظ را دوست ندارم،بے تعارف میگویم:میشہ بهم نگے زن داداش؟!
بہ شوخے میگوید:پس چے بگم؟! بگم زن آبجے؟!
میخندم:نہ! ولے هنوز نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ!
روے تخت مے نشیند و مهربان نگاهم میڪند:چرا از هادے فرار میڪنے؟!
اخمانم درهم میرود:ڪے گفتے از هادے فرار میڪنم؟!
چشمڪ میزند:تابلوئہ ازهم فرار میڪنید!
مقابلش مے نشینم و زانوهایم را بغل میڪنم:نمیدونم چرا همہ انقدر رو رابطہ ے ما ما حساسن! تازہ دہ روزہ مَحرم شدیم!
دستش را تڪیہ گاہ چانہ اش میڪند:چون ڪلے فاصلہ بینتون انداختید!
حق بہ جانب میگویم:ما شبیہ هم نیستیم،این فاصلہ...
مُسِر میپرسد:از ڪجا میدونے؟ مگہ چقدر هادیو میشناسے؟!
چند لحظہ مڪث میڪنم،جوابے ندارم!
ادامہ میدهد:ظاهرشو نبین! بہ نظر سرد و از خود راضے میرسہ اما اینطور نیست!
سرے تڪان میدهم و میگویم:تو این چهار ماہ مشخص میشہ!
همانطور ڪہ روسرے ام را در مے آورم میپرسم:ساعت چندہ؟!
موبایلش را برمیدارد و نگاهے مے اندازد:هفت! الاناست ڪہ یڪتام پیداش بشہ.
از روے تخت بلند میشود و با ذوق میگوید:راستے برات یہ هدیہ خریدم!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:هدیہ؟!
همانطور ڪہ در ڪمددیوارے را باز میڪند میگوید:اوهوم! البتہ محصول مشترڪہ من و یڪتاست!
پاڪت هدیہ ے صورتے رنگے بیرون میڪشد و بہ سمتم قدم برمیدارد.
_راستش منو یڪتا نمیدونستیم چے دوست دارے،گفتیم یہ چیزے بخریم ڪہ این روزا لازمش دارے.
مهربان نگاهش میڪنم:آخہ چرا این ڪارو ڪردید؟!
ڪنارم مے نشیند و پاڪت را روے زمین میگذارد:بازشون ڪن! فقط امیدوارم ازشون نداشتہ باشے!
ڪنجڪاو محتویات داخل پاڪت را نگاہ میڪنم،با دیدنشان بے اختیار بلند میگویم:واااااااااااااے!
یڪے از ڪتاب هاے تست را بیرون میڪشم و با هیجان ادامہ میدهم:اتفاقا میخواستم برم ڪتاب تست بگیرم! سہ چهارتا بیشتر ندارم.
بے اختیار لبخند گرمے لبانم را از هم باز میڪند:دستت مرسے!
وقتے هیجان و خوشحالے ام را میبیند میگوید:براے همہ ے درسات گرفتیم.
صورتم را نزدیڪ صورتش میبرم و گونہ اش را میبوسم:تو و یڪتا رو بہ اندازہ ے نورا دوست دارم! اینو از صمیم قلبم میگم!
چشمانش بے اندازہ شبیہ بہ چشمان هادے اند،همان سیاهیِ شب،همان درخشش،همان دلبرے توام با نجابتے بہ مثالِ مهتاب!
دلبرانہ میخندد:من و یڪتام دوستت داریم ولے مثل زن داداش داشتہ یا نداشتہ مون!
معنے حرفش را میگیرم،جوابے نمیدهم،خودم را مشغول دیدن ڪتاب هاے تست میڪنم.
_آیہ!
بدون اینڪہ سر بلند ڪنم جواب میدهم:جانم!
مُردد میگوید:میدونم مامانم یہ چیزایے بهت گفتہ! ازش دلگیر نشو معیاراش یڪم غلطہ!
سرم را بلند میڪنم:مثلا ڪدوم معیاراش؟!
نگاهش را از من میگیرد،طفرہ میرود:ڪلا!
میخواهم مطمئنش ڪنم ناراحت نمیشوم:ناراحت نمیشم بگو! چون خودش گفت شباهتے بہ دخترے ڪہ براے هادے در نظر داشتہ نیستم.
متعجب نگاهم میڪند:همینطور مستقیم گفت؟!
_آرہ!
نگاهش رنگ شرمندگے میگیرد:من از طرف مامان عذر میخوام!
آرام با آرنج بہ پهلویش میزنم:دیونہ اے؟! چہ ربطے بہ تو دارہ؟! تازہ اصلا ناراحت نشدم.
با شیطنت میخندد:لابد توام گفتے چون هادے ام پسرے نیست ڪہ من میخواستم!
_نہ! من ڪلا نمیخواستم ازدواج ڪنم،حالا چہ هادے چہ ڪسے دیگہ.
دستانم را میان دستانش میگیرد:از بعضے رفتاراش ناراحت نشو،مامان خیلے بچہ هاشو دست بالا میگیرہ مخصوصا یہ دونہ پسرشو!
تو چهرہ ت معمولیہ،خوبے!
اما مامان میگفت زن هادے باید انقدر خوشگل باشہ ڪہ دهن همہ باز بمونہ،قد و هیڪلش فلان طور باشہ.
دستانم را رها میڪند،هر دو دستش را بہ صورت دایرہ وار مقابل چشمانش میگیرد و ادامہ میدهد:طرز پوشش چِشم همہ رو دربیارہ!
از حرڪتاش خندہ ام میگیرد:نَمیرے!
_در ڪل تو بہ دل نگیر،بیشتر مسائل ظاهرے براش مهمہ!
پشت چشمے نازڪ میڪند و ادامہ میدهد:حالا انگار این داداش مام تحفہ ست!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii
👌یــــ❗️ــــک تلنـــ⚠️ــگر
👈گفتم ...
⁉️اگر در کربلا بودم ،تا پای جان برای حسین ( ع ) تلاش میکردم 😢
👈گفت ...
👌یک حسین ( ع ) زنده داریم
✅نامش مهدی (عج ) است 😭
⁉️تاحالا برایش چه کرده ای😔 #تلنگر
مدتی است یادمان رفته😔
پسری مانده از تبار علی 😞
اوکه برای سپاه بی سردار خود سال هاست به دنبال ۳۱۳ نفر میگردد 😔
@dokhtaranchadorii
••••••••••••❥🕯❥••••••••••••
•|مــنـ با چـادرمـ
رزمنـده امـ👊
•|رزمـنـده جنگـے
سخـٺ💪
•|ڪـہـ نـامشـ
هـسـٺـ👇
•|جـنگـ نــرمـ✌️
💠| @dokhtaranchadorii
#سؤال ⁉️
.
مگر مےشود #عاشق باشے و برای رضای معشوقت هرکاری نکنے؟! 🙄
.
مگر مےشود عاشق باشے و تمام سعیت را نکنے کہ همانے بشوی کہ محبوبت مےپسندد؟! 🤔
.
شاید #طعم_عاشقے واقعے را نچشیده ایم 🙃
.
یا #رسم_عاشقے را بلد نیستیم 🙄
.
و یا هنوز معشوقمان را بہ خوبـے نمےشناسیم 😓 ..
👈 خودش را
👈 راهش را
👈 هدفش را
👈حقیقت دینش را
👈 و خدایش را
.
مگر مےشود عاشقِ حسینے باشے کہ تا زنده بود ، غیرتش اجازه نداد احدی بہ خیمہ ها و بانوانِ حرم نزدیک شود
و بہ حراج بگذاری #غیرت خود و #حیا یِ همسرت را؟! 😕
.
مگر مےشود عاشق #سیدالشہدا باشے و بہ رسمِ مادرش -کہ سرورزنان عالم است- #حجاب_کامل نداشتہ باشے؟! 😑
.
مگر مےشود عاشق #ثاراللہ باشے و کاری کنے کہ منتقمِ خونِ او (عج) از عملِ تویِ بچہ شیعہ خون گریہ کند؟! 😔
.
مگر مےشود عاشق #اباعبداللہ باشے و چون او -کہ بہترین بندگان است- نباشے و نافرمانے خدایت را بکنے؟! 😣😞
.
مگر مےشود..؟! 🤔
.
#خدا_کند_کہ_بہ_خودمان_بیاییم .. 😓
.
پ.ن:
بہ رسمِ #حسینے_پسند ، دین دار باشیم
.
.
نویسنده: 🍃بِـ ـٖے پِلٰاکـ
🖤@dokhtaranchadorii
هدایت شده از عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
اون مردی علوی هست✨✨✨
که اگر کسی نگاهش را خواست🍁🍁🍁
بگوید:
واگــــــذار شده🍃🍃🍃
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
اون مردی علوی هست✨✨✨
که اگر کسی نگاهش را خواست🍁🍁🍁
بگوید:
واگــــــذار شده🍃🍃🍃
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۳
میخواهم چیزے بگویم ڪہ در اتاق با شدت باز میشود.
من و همتا گیج بہ سمت در برمیگردیم،یڪتا تقریبا فریاد میزند:سلاااااااااااااااااااااام!
همتا جدے میگوید:برایمان چہ آوردہ اے یِڪے مارڪو؟!
یڪتا همانطور ڪہ پر انرژے بہ سمتمان مے آید جواب میدهد:هدیہ اے از دانشگاہ زمین! خودم را! خودم را برایتان بہ ارمغان آوردم!
گیج و خندان نگاهم را میان همتا و یڪتا مے چرخانم.
یڪتا همانطور ڪہ گونہ ام را محڪم میبوسد میگوید:ماچ بہ زن داداشم!
همتا جدے میگوید:تُفیش نڪن!
با خندہ میگویم:سلام! نہ خستہ بمب انرژے!
چادرش را درمے آورد:مرسے،راستے خوش اومدے!
بدون اینڪہ منتظر جواب از جانب من باشد مقنعہ اش را درمے آورد و میگوید:چقدر گرمہ!
یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم:گرمہ؟!
با عجلہ دڪمہ هاے پالتویش را باز میڪند:آرہ! انقدر پیادہ روے ڪردم بدنم بہ صورت خودجوش بخارے شدہ!
همتا متعجب مے پرسد:از دانشگاہ تا خونہ پیادہ اومدے؟!
_آرہ! تاڪسے درست و درمون گیرم نیومد گفتم تا صبر ڪنم زیر پاهام گل و گیاہ سبز میشہ،پیادہ برگردم سنگین ترہ!
همتا انگشت اشارہ اش را ڪنار سرش میگیرد:یہ تختت ڪمہ!
یڪتا نگاهے بہ من و همتا مے اندازد:روتونو برگردونید میخوام لباس عوض ڪنم!
همتا مے ایستد:ما میریم پیش مامان،توام لباس عوض ڪردے بیا.
دلم نمیخواهد از این اتاق بیرون بروم،تنها مڪان در این خانہ ڪہ در آن احساس راحتے میڪنم!
همتا ڪہ بہ سمت در میرود،با اڪراہ از جایم بر مے خیزم.
روسرے ام را روے سرم مے اندازم و براے یڪتا دست تڪان میدهم.
از اتاق خارج میشویم،همتا همانطور ڪہ بہ سمت پلہ ها میرود بلند میگوید:مامان! ڪمڪ نمیخواے؟!
نزدیڪ پلہ ها مے ایستم،یاد دفعہ ے قبل مے افتم.
براے بالا آمدن همتا ڪمڪم ڪرد،آرام صدایش میزنم:همتا!
از پایین نگاهم میڪند:جانم!
با سر بہ پلہ ها اشارہ میڪنم،منظورم را میگیرد.
مطمئن میگوید:دیدے ڪہ اومدیم چیزے نشد! بیا پایین چیزے نمیشہ.
با حرص میگویم:با شانسے ڪہ من دارم ڪافیہ اولین قدمو رو این پلہ ها بذارم! همہ شون باهم میشڪنن!
بلند میخندد.
صداے فرزانہ از داخل آشپزخانہ مے آید:چے شدہ؟!
همتا میگوید:هیچے مامان! میخوایم آیہ رو از طبقہ ے بالا بیاریم پایین.
چشمڪ میزند و رو بہ من ادامہ میدهد:میاے یا بگم هادے بیارتت؟!
اخم میڪنم و با حرص میگویم:خودم میام!
میخواهم پایم رو روے اولین پلہ بگذارم ڪہ پشیمان میشوم،خودم را مظلوم میڪنم:همتا! بیا منو ببر!
پوفے میڪند و میگوید:آخہ اگہ بخواد چیزے بشہ منم باشم ڪہ نمیتونم ڪارے ڪنم! انگار پلہ بہ احترام من نمیشڪنہ!
آب دهانم را فرو میدهم:چیزے ام بشہ دوتایے باهم ناقص میشیم! اونوقت تنها نیستم دلم نمیسوزہ!
بلند میخندد:وایسا! خودت خواستے!
نزدیڪ پلہ ها مے ایستد:هادے! هادے!
با حرص میگویم:غلط ڪردم! خودم میام!
بہ حرفم توجهے نمیڪند و دوبارہ بلند میگوید:هادے!
صداے باز و بستہ شدن در مے آید،سریع روے پلہ ے اول مے ایستم.
صداے بم مردانہ اش گوش هایم را نوازش میدهد:همتا! چرا داد میزنے؟!
پایم را روے پلہ ے دوم میگذارم و با چشم و ابرو براے همتا خط و نشان میڪنم!
همتا بدون توجہ بہ من میگوید:ڪمڪ میڪنے آیہ بیاد پایین؟! از اون دفعہ ڪہ افتاد میترسہ!
لبم را بہ دندان میگیرم و آرام میگویم:همتا!
صداے قدم هایش مے آید،آرام و محڪم!
حضورش را ڪنارم احساس میڪنم،سریع روے پلہ ے بعدے مے ایستم و میگویم:همتا شوخے میڪنہ!
همتا چشمڪے نثارم میڪند و بہ سمت آشپزخانہ میرود.
میخواندم اما بدون نام:بذار ڪمڪت ڪنم!
شڪم داشت بہ یقین تبدیل میشد،با داوودِ نبے نسبتے داشت!
وگرنہ این حجرہ و صوت را از چہ ڪسے بہ ارث بردہ بود؟!
دستش را مقابلم میگیرد،متعجب نگاهش میڪنم!
سریع میگوید:آستینمو بگیر!
محڪم میگویم:خودم میرم!
نگاہ سردش را بہ چشمانم میدوزد،داشت گرمم میڪرد سردے چشمانش...
با عجلہ پلہ ها را یڪے دوتا میڪنم و رد میشوم.
همین ڪہ بہ طبقہ ے اول میرسم نفسے از سر آسودگے میڪشم.
همتا با شیطنت نگاهم میڪند،لبخند دندان نمایے نثارش میڪنم و لب میزنم:دماغ سوختہ خریداریم!
سپس انگشت اشارہ ام را آرام روے نوڪ بینے ام میڪوبم!
هادے دستانش را داخل جیب هاے شلوارش میبرد،سعے میڪند نگاهش بہ سمت من نباشد!
چند تار مو روے پیشانے اش طنازے میڪنند!
از ڪنارم رد میشود و بہ سمت مبل هاے راحتے میرود،همانطور ڪہ نزدیڪ آشپزخانہ میشوم میگویم:ڪمڪ نمیخواید فرزانہ جون؟!
در حالے ڪہ با دقت گوجہ ها را خورد میڪند میگوید:نہ عزیزم! همتا ڪنارم هست.
سپس رو بہ همتا میگوید:این یڪتا ڪجا موند؟!
همتا خیارے برمیدارد و محڪم گاز میزند:چہ میدونم! لابد بالا دارہ تنهایے براے خودش خل و چل بازے در میارہ!
دندان هایم را محڪم روے لبانم میفشارم تا نخندم،فرزانہ چپ چپ نگاهش میڪند:با دهن پر حرف نزن!
#ادامہ_دارد...
لیلی سلطانی
💞💗💞💗💞💗
@dokhtaranchadorii