♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید
شما بانوۍ عزیزهم میتواني براۍ مدافع حرم شدݩ ثبت نام کني⇦
مدارڪــ📋ـــ مورد نیاز:
۱_یک چـــ👑ـــادر زهـــــرا پســـ💞ــند
۲_حیـ🏅ـا و عفـ🌹ـت مقابل نامحرم.
#مدافع_چادر_زینب
@dokhtaranchadorii
⚠️ به ذهنت هم خطور نکند که بهخاطر مشکلات مالی، اربعین را حذف کنی!
👈 🏻 مگر نمیگفتیم «بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی وَ مَالِی» یعنی حسینجان، همۀ هستیام فدای تو!
📌 بگو: از ضرورتهای زندگیام میزنم اما نمیگذارم روضۀ ارباب در اربعین امسال خلوت بشود!
💎#اربعین97
🔻 برخی میگویند «اربعین امسال بهخاطر مشکلات مالی، طبیعتاً تعداد زائران ایرانی، کمتر از سال قبل خواهد شد»اصلاً این حرفها زشت است! بگو: از ضرورتهای زندگیام میزنم اما نمیگذارم روضۀ امامحسین(ع) خلوت بشود!
🔰 دوستان من! به ذهنتان هم خطور نکند که یکوقت بهخاطر مشکلات مالی، بخواهید اربعین را حذف کنید! ما سینه میزدیم و میگفتیم «جانم به فدای حسین!» میگفتیم «بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی وَ مَالِی» یعنی حسینجان، همۀ هستی من به فدای تو!
🔻 امسال یکمقدار از هزینههای دیگر خودمان میزنیم و برای سفر اربعین خرج میکنیم. هرکسی برای امام حسین(ع) خرج کرده، امامحسین(ع) چند برابر به او پس داده است! به این هزینه اصلاً نگاه نکن، امامحسین(ع) جبرانکننده است.
🔰 اگر اربعین امسال خلوت بشود، دربارۀ ایرانیها میگویند: تا یکمقدار پولشان کم شد، تعدادشان هم کم شد! یکزمانی از ایران، دست میدادند و برای زیارت کربلا میآمدند، حالا که یکمقدار مشکلات مالی پیدا کردند، اربعین را بیخیال شدند!
🔻 نهتنها امسال نباید خلوتتر از پارسال بشود، بلکه باید نشان دهیم که از ایران، دو یا سه برابر پارسال، برای زیارت اربعین میروند!
🔰 چون امسال مشکلات مالی بیشتر شده است، اتفاقاً بیشتر شرکت خواهیم کرد، تا بتوانیم به امامحسین(ع) بگوییم «ما از زیادیِ پولمان و از سرِ تفریح نیست که به حرم تو میآییم! ما از ضرورتهای زندگیمان میزنیم و به کربلا میآییم تا محبت خودمان را اثبات کنیم.»
👤 علیرضا پناهیان
🚩 دانشگاه هنر- 97.7.6
@dokhtaranchadorii
اربعـین ڪربُبَلاے
همہ را امـضاڪن🌱•°
ایـن گِدا،بهـرِ،زیارت
نگـران اسـت حـُسِین😭
#بخداڪربلایےشدنم_دست_شماست💔
هرکس رسید؛ سوال کرد: زائری؟
از این سوال،دلِ پُرخونِ ما گرفت...😔
@dokhtaranchadorii
اینبارنخ های چادرم رانذرت کردم تاحداقل مرااربعین کرببلاببری...😭
@dokhtaranchadorii
به وصیت شهداکه گوش میکنم میبینم میگویند:
وظیفه خواهران دراین نبردحجاب است...
ازوقتی گوش دادم حس کردم وظیفه سنگین تری دارم
آری...
چادرم رامنبعدمحکم ترسرگرفتم🌺
@dokhtaranchadorii
در آینده ای نزدیک...
نگاهی به دور و برت بینداز👀
یک وقت هایی می شود که
خودت را
تنها☝️
چادریِ کلِ خیابان می بینی!!
لبخند بزن،🙂
و رو به آسمان بگو:
خدایا...
ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ و وارنگ یه دونه باشم!!👌
شک نداشته باش که این یک فرصتِ ویژه است تا برایِ او (خدا) هم یکی یک دانه باشی💕...
@dokhtaranchadorii
چادرت را سر کن !
از اینجای کار به بعد با توست !
باید شهر را بوی فاطمه بردارد !
باید هر طرف را که نگاه کردی ،
فرزندان فاطمه را ببینی ،
که دارند برای یاری امامشان
آماده میشوند !
.
چادرت را سر کن ؛
چادر لباس فرم #فاطمی هاست !
اصلا زین پس چادر نشانه !
آنهایی که میخواهند در قیام مهدوی
امامشان را یاری کنند
را با #چادر بشناسیم !
.
چادر نشانه ای باشد برای کسانی که
دیگر فکر دیده شدن نیستند ؛
اینبار فکر پسندیده شدن هستند !
زهرا سلام الله علیها باید بپسنددت
و زیر
چادرت را امضا کند !
.
باید #تعهد بدی
که در گردان فاطمی ها
حافظ #حیا و #عفت باشی !
باید حواست باشد که امام ؛
هر لحظه از تو سان میبیند !
در کوچه و بازار و خیابان !
.
چادر تو ، عَلـَم این #جبهه ی جنگ نرم !
علمدار #حیا
مبادا دشمن چادر از سرت بردارد !
گردان فاطمی باید با چادرش
بوی #یاس را در شهر پخش کند !
علم را تصرف کند...
و سفیر صلح فاطمه در جهان باشد !
" چادر خاکی "
اسم رمز گردان فاطمی مهدی است...
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۵
انگار خوابم و قرار است با صداے هادے از خواب بیدار بشوم و نفس راحتے بڪشم.
لبانم را بہ زور از هم باز میڪنم،با جان میخوانمش:هادے!
جوابے نمے دهد،آب دهانم را با شدت فرو میدهم.
دستِ لرزانم را بہ سمتش مے برم و روے قلبش مے نشانم،خبرے از ضربانے ڪہ باید باشد نیست...!
بہ زور سعے میڪنم از حال نروم،صورتم را نزدیڪ صورتش مے برم.
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:عزیزدلم!
اولین واژہ ے عاشقانہ براے جسمِ بے جانش...
دستم را روے ڪفنش میڪشم و اشڪ ریزان قد و بالایش را از نظر میگذرانم.
قرارمان این نبود هادے! ڪہ تو سفید پوش باشے و من سیاہ پوش!
الان باید تو ڪت و شلوار مشڪیِ نو ات را بہ تن مے ڪردے و من لباسے سفید...
دستم را از روے قفسہ ے سینہ اش بہ بالا میڪشم و روے صورتش توقف مے ڪنم.
مے نالم:اسمتو صدا ڪردم هادے! مثل اون دفعہ ڪہ خودت خواستے چرا جواب نمیدے؟!
خوابش سنگین تر از این حرفاست!
دستم را از روے قفسہ ے سینہ اش بہ بالا میڪشم و روے صورتش توقف مے ڪنم.
مے نالم:اسمتو صدا ڪردم هادے! مثل اون دفعہ ڪہ خودت خواستے چرا جواب نمیدے؟!
خوابش سنگین تر از این حرفاست!
صورتم را بہ صورتش مے چسبانم،اشڪ هاے گرمم را نثارِ صورتِ سردش میڪنم.
همانطور ڪہ صورتش را نوازش میڪنم میگویم:بے معرفت اینطورے قول میدن؟! قرار بود بیاے حلقہ مو دستم ڪنے! قرار بود براے همیشہ مالہ هم بشیم!
هق هقم شدت مے گیرد،سردے جسمش جان را از تنم مے گیرد.
زار میزنم:یہ دوستت دارم بهم نگفتے! چطور دلت اومد انقدر زود برے؟!
صداے همهمہ ها نزدیڪ در میشود،صورتم را از روے صورتش برمیدارم و بے قرار سرم را روے قلبش میگذارم.
آنجایے ڪہ خانہ ے من بودہ،آنجایے ڪہ هدف گرفتہ شد...
اولین بار است جسم هادے را لمس میڪنم،اولین و آخرین بار...
چند تقہ بہ در میخورد،بدون واڪنش سرم را از روے سینہ ے هادے برنمیدارم.
هاج و واج مے پرسم:قلبت چرا صدا ندارہ؟! اینا دیگہ نمیتونہ نقش بازے ڪردن باشہ... دارہ باورم میشہ هادے!
دوبارہ چند تقہ بہ در میخورد و سپس در باز میشود،صداے قدم هاے ڪسے نزدیڪم میشود.
آرام زمزمہ میڪنم:نفس نمیڪشہ! قلبش ضربان ندارہ! هادے واقعا رفتہ!
صداے مهدے مے پیچد:آیہ جان! میخوان هادے رو ببرن!
با وحشت سرم را بلند میڪنم،هراسان مے گویم:بہ این زودے؟! من...من...تازہ میخوام باهاش حرف بزنم.
سرش را پایین مے اندازد و چیزے نمے گوید،چشمانم را بہ صورتِ هادے میدوزم و هق هق میڪنم:من هنوز خوب ندیدمش بابا مهدے! بعد از چهل و دو روز تازہ برگشتہ!
صداے سرفہ ے ڪسے مے آید،بے تاب سر برمیگردانم چهار مرد با لباس نظامے نزدیڪ در ایستادہ اند.
سرم را دوبارہ برمیگردانم و لبم را بہ دندان میگیرم،قلبم خودش را مدام بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد.
دستانم سرد شدہ اند مثلِ دمایِ تنِ هادے!
سرم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم:میخوان ببرنت هادے! میبینے چقدر بے رحمن حتے نمیذارن درست و حسابے باهات خداحافظے ڪنم!
دستِ راستم را بہ سمت موهایش مے برم و مرتبشان میڪنم،دستِ چپم را روے ریش هایش میڪشم و خاڪے ڪہ رویشان نشستہ است را پاڪ میڪنم.
آرام مے گویم:تو ڪہ دارے میرے عزیزم مرتب تر برو! تو ڪہ دلت اومد بے آیہ برے باشہ برو...
صداے قدم هاے چند نفر نزدیڪمان میشود،دلم بے قرارے میڪند و من صدایش را خفہ میڪنم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۶
حقِ هادے زمین نیست... باید براے پروازِ ابدے بہ آسمان زودتر بدرقہ اش ڪنم!
مهدے میخواهد بلندم ڪند ڪہ سریع لبانم را روے پیشانے سردِ هادے میگذارم و زمزمہ میڪنم:تو ڪہ نگفتے ولے من بہ جاے هر دومون میگم دوستت دارم! خیلے دوستت دارم...
این را میگویم و باز اشڪانم جارے میشوند،شانہ هایم مے لرزند.
صداے قدم هایشان نزدیڪ و نزدیڪ تر میشود و ترسِ من بیشتر...
با هر دوست محڪم بہ ڪفنِ هادے چنگ میزنم،دلم نمے آید تو را از پیشم ببرند!
لبانم را بہ گوشش مے چسبانم و برایش تلاوت میڪنم:تو حتے بہ اندازہ ے یہ بوسہ بهم بدهڪارے! دلت میاد اینطورے برے بے انصاف؟!
صداے مردانہ اے محڪم مے خواندم:خانم!
محڪم تر ڪفنِ هادے را چنگ میزنم و هق هق میڪنم،دست هاے مردانہ اے روے شانہ هاے مے نشینند.
با هق هق مے گویم:شهادت نوشِ جونت یارِ بے وفا! قرار نبود انقدر زود آیہ تو تنها بذارے...
صداے بغض آلود پدرم در گوشم مے پیچد:پاشو بابا!
بہ زور از هادے جدایم میڪند،چشم از هادے نمیگیرم.
مردے با احتیاط صورتش را مے پوشاند و در تابوت را میگذارد،در عرض چند لحظہ تابوت را روے دوششان میگذارند و با احتیاط قدم برمیدارند.
میخواهم دنبالشان بدوم ڪہ پدرم محڪم نگهم مے دارد،جانے در تنم نماندہ بہ زور با هق هق میگویم:نذار ببرنش!
پدرم محڪم صورتم را بہ قلبش مے چسباند و شروع میڪند بہ نوازش ڪردنِ سرم.
هق هق میڪنم و میخواهم هادے را برگردانند اما بہ جاے جواب گرفتن،صداے لا الا اللہ الا اللہ ها و نوحہ سرایے ها حقیقت را در گوشم فریاد مے زنند!
چطور دلت آمد بروے...؟!
بدونِ خاطرہ...
بدونِ عاشقے...
بدونِ دخترڪے ڪہ داشت قلبش را بہ تو مے داد...
میدانم دیگر جایت خوب است اما...
باز هم مراقبِ خودت باش عزیزدلم...
هنوز تڪہ هاے قلبِ این دخترڪ براے #تو میزند و نگرانت است...
سورہ ے نا تمامِ آیہ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۷
پاهاے بے رقمم را بہ زور روے پارڪت میڪشم و سلانہ سلانہ راہ میروم.
صداے پچ پچِ چند زن میشود سوهانِ روحم!
_واے بیچارہ دخترہ! معصومہ خانم همش هیجدہ سالشہ ها! درس و مشقشو تموم نڪردہ بیوہ شد!
_بیوہ ڪدومہ بابا؟! بہ صیغہ ے موقت خوندہ بودن،رو دختر مردم اسم نذارید!
_حالا چرا این دخترہ رو از بقیہ پنهون میڪردن؟! چرا نمیگفتن هادے نامزد دارہ؟!
_فڪر ڪنم براے همچین روزایے دیگہ،طفلڪے رو نگاہ جون تو تن و صورتش نیست!
_آرہ! دیدے موقع تشیع جنازہ چطور بہ تابوت خیرہ شدہ بود؟ بہ خدا جیگرم ڪباب شد براش!
_خدا صبرش بدہ،جوونے و عمرش رفت!
بہ زور نفس عمیقے میڪشم و خودم را نزدیڪ پلہ ها مے رسانم.
همتا نگران و بے حال بہ دنبالم مے آید،همانطور ڪہ سعے میڪند جلوے ریزش اشڪانش را بگیرد میگوید:ڪجا میرے عزیزم؟ بذار ڪمڪت ڪنم!
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم میگویم:میخوام برم اتاقِ هادے!
نگاهے بہ جمع مے اندازد و بازویم را میگیرد،آرام زمزمہ میڪند:قوربونت برم الان برے بالا فقط حالت بدتر میشہ!
بہ زور خودم را سرپا نگہ داشتہ ام،دستِ بے جانم را روے نردہ میگذارم.
_میخوام برم بالا بلڪہ بتونم تو آخرین جایے ڪہ بودہ بخوابم! بخوابم و دیگہ بیدار نشم!
مادرم و نورا نگران بہ سمتم مے آیند،همتا با صدایے بغض آلود میگوید:اصرار دارہ برہ اتاق هادے!
مادرم نگران میگوید:بیا برگردیم خونہ یڪم استراحت ڪن،تو این چند ساعت از بین رفتے!
بے توجہ پایم را روے اولین پلہ میگذارم،فرزانہ گوشہ اے نشستہ و عڪس هادے را بغل ڪردہ.
چشمانش را بستہ و بے توجہ بہ اطراف براے هادے لالایے میخواند!
چند زن دورش را گرفتہ اند و سعے میڪنند دلدارے اش بدهند،در این بین من غریبہ ام!
همہ با دیدنم تعجب میڪردند و در گوشِ یڪدیگر پچ پچ! سپس نگاہ هایشان رنگِ ترحم میگرفت!
مقابل چشمانم هادے ام را در تابوت گذاشتند و روے دوششان بردند،هر چقدر سعے ڪردم فریاد بزنم و دنبالشان بدوم نتوانستم!
انگار صدایے از گلویم خارج نمے شد و جانے در پاهایم نبود.
پدرم بہ زور زیر بازوهایم را گرفتہ بود و همراهے ام میڪرد،همراہ جمعیت بہ سمت بهشت زهرا رفتیم.
در طولِ مسیر گیج و مبهوت بہ جمعیت و تابوت زل زدہ بودم و حرف هایے ڪہ یاس در دیدار اولمان زد در گوشم مے پیچید:
"تازہ فهمیدم راهے ڪجاش ڪردم،هر ثانیہ استرس،نگرانے،دلهرہ،گاهے چند روز بے خبرے!
دیونہ شدنت با شنیدن خبر شهید شدن مدافعاے حرم یا دیدن تشیع جنازہ شون!
با خودت میگے ببین ممڪنہ توام یہ روزے اینجا باشے! پشت یہ تابوتے ڪہ روش پرچم سہ رنگ ڪشورتہ و توے تابوت عزیزترین ڪَسَت!"
من حتے این حس و حال را هم تجربہ نڪردم! نفهمیدم هادے ڪِے آمد و ڪِے رفت!
حتے فرصتِ درست و حسابے نگرانِ هادے شدن را نداشتم...
تازہ داشتم بہ بودنش عادت میڪردم،تازہ میخواستم هادے را بشناسم،تازہ میخواستم عاشقش بشوم ڪہ گفتند هادے دیگر نیست! هادے رفت!
باور نڪردم،باور ڪردنے بود؟!
باور ڪردنے بود بگویند مردے ڪہ چند صباحیست دل بہ تو دادہ و تو بہ او جان،دیگر نیست؟!
انگار همہ اش خواب و خیال بود،یڪ خوابِ بد،یڪ ڪابوس!
با شور جمعیت وارد بهشت زهرا شدیم،هنوز ڪامل باورم نمے شد!
چشمانِ بستہ ے هادے را دیدم و باور نمیشد!
جسمِ سردش را لمس ڪردم و باورم نمیشد!
سرم را روے قلبِ بدون ضربانش گذاشتم و باورم نمیشد...!
بر سر گودال عمیقے رسیدیم،برایِ جانِ من قبر ڪندہ بودند!
گیج بہ حرڪات بقیہ چشم دوختہ بودم،توجهے بہ صداے شیون و نالہ ے زن ها و بے قرارے هاے فرزانہ نداشتم!
چشم دوختہ بودم بہ تابوتے ڪہ ڪنارِ قبر جا خوش ڪردہ بود.
همہ براے خواندن نماز میت ایستادند،معدہ ام میسوخت!
دستم را روے دهانم گذاشتم و چشمانم را بستم،نورا و مادرم سریع دستم را گرفتند و از جمعیت دورم ڪردند.
مادرم مدام با پرِ چادرش صورتم را باد میزد و نورا اصرار داشت ڪمے آب بنوشم.
خواندن نماز میت ڪہ تمام شد،دیدم در تابوت را باز ڪردند.
آرش و محسن با احتیاط جسم هادے را از داخل تابوت ڪشیدند بیرون.
مثل فنر از جایم پریدم و بہ سمتشان دویدم،گیج با صدایے خفہ گفتم:دارن چے ڪار میڪنن؟!
نورا نفس نفس زنان ڪنارم ایستاد و گفت:فڪر ڪنم برگردیم خونہ بهتر باشہ!
بدون توجہ بہ حرفش خودم را از میان جمعیت جلو ڪشیدم و بالاے قبر ایستادم.
مرد ناشناسے داخل قبر ایستادہ بود و منتظر بود جسمِ هادیِ من را بہ دستش بدهند!
با وحشت نگاهشان میڪردم،زبانم بند آمدہ بود!
با نگاهم بہ آرش و محسن میخواستم بفهمانم ڪہ این ڪار را نڪنند اما حواسشان بہ من نبود.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
#حجـــــابــ🌸🍃
💢من حجابم را #دوست_دارم😍
چه كسي گفته #چادريها عطر نميزنند؟؟ حتماً چادر را خوب نديده است😉؟حتماً چادر را خوب #نبوئيده است؟
💢چادري ها زيبا ترين👌 عطر هاي جهــان را در پر چادرشان دارند!
💢چادر بوي #عظمت و بزرگي ميدهد..
يعني تو با يك ملكـه👑رو به رو هستي!
💢چادر بوي اطمينان و امنيت ميدهد😌
يعني #فرزندزهــــرا در مقابل تو ايستاده است !
💢چادر بوي مهرباني و #عطوفت ميدهد
يعني آرامش فكر و ذهن💭 جوانان كشورم🇮🇷 برايم مهم است !
💢چادر بوي صداقت و #وفاداري ميدهد!
يعني زيبايي هاي من به نام #يك_نفر ديگر سند خورده است.
💢چادر بوي #حياوعفت ميدهد!
يعني نگاه👀و فكرت را كنترل كن
💢 #چادر را بو كن، عطر زهـــرا اين ريحانه بهشتي را استشمام كن😌،خوش به حالت كه #ميراث دار حجب و حياي فاطمه هستي👌!
سفير #عفت فاطمه...
♨️از اين پس چادرت را با #نيّت سر كن...
#خواهرم_حجاب و چادر يادگار وارث #حضرت_زهراست🌸
@dokhtaranchadorii
☁️☁️☁️ ☀️ ☁️☁️
🌴🌴 🌴 🌴🌴
گفت: راستی جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃
گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔
گفتم : آری.
گفت : در چی؟ 😳
گفتم :در خواندن نماز شب.😊
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟ 😮
گفتم: در توفیق شهادت.😇
گفت: جرزنی بود؟ 😳
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .😭
گفت: بخور بخور بود؟😏
گفتم: آری .☺️
گفت: چی میخوردید؟ 😏
گفتم: تیر و ترکش 🔫
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞👞
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟ 🤔
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂
گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙🎙
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫
گفتم: آری .
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏
گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠
گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄
گفتم: آری
گفت: کی براتون برمی داشت؟😏
گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔
سکوت کرد و چیزی نگفت ۵صلوات برای فرج آ قامون امام زمان و شادی روح همه شهدا و همه اموات و شفای همه بیماران اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 🙏🙏🙏🙏🙏
@dokhtaranchadorii
#بیحجابی_اجباری🔥😡
◀️ سکانس اول
برای خرید مانتو رفتم بازار و هدفم خرید یه مانتوی مناسب بود که حداقل های حجاب در مدلش رعایت شده باشه یعنی کوتاه و بدن نما نباشه...
◀️ سکانس دوم
نمیدونی چقدر این مغازه اون مغازه سر زدم تا تونستم مانتویی که مناسب باشه پیدا کنم. باز خداروشکر من چادریم.🙏🏻
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
♨️ مطابق طرح تهاجم فرهنگی، لباسهای کوتاه و بدننما در بازار در حجم انبوه و با قیمت ارزان عرضه میشن و فروشگاههای فروش لباس با پشتیبانی مطلوب از پوششهای مناسب کم هستند و قیمت این گونه لباسها نسبتا گران.
👌چیزی که پس از جستجوهای خودم نصیبم شد این بود که لباسهای وارداتی عملا کوتاه و نامناسب هستند و بعضی از تولید کنندگان داخلی هم با دیدن این حجم از وارادات سالهاست دستپاچه شدهاند تا از این #رقابت_ساختگی جا نمونند.
یکی از علتهای تن دادن به این رقابت #عدم_شناخت خواست مردم متدینه...
و مردم متدین که ساکت نشستن و در هر شرایطی راضی هستند، دقیقا همون کسانی هستند که باید از فروشندهها، تولید کنندهها و مسئولین #مطالبه کنند تا پاسخگوی نیازهای اونها باشند...
#مطالبه_کنیم
#یکصدا
#متحد
@dokhtaranchadorii