♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ....
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۰
بحثشان بالا گرفت و مادرم هرچہ مے پرسید پدرم جوابے نمیداد،تا اینڪہ مادرم تهدید ڪرد وسایلش را جمع میڪند و میرود مگر اینڪہ پدرم با شهاب و مادر و خواهرش رو بہ رو شود و آزمایش دے ان اے بدهد تا ثابت ڪند حرف هاے شهاب دروغ است و بگوید سر چہ مسئلہ اے با شهاب خصومت دارد!
پدرم هرچہ گفت مادرم از حرفش ڪوتاہ نیامد و گفت تنها یڪ هفتہ فرصت دارد تا قبول ڪند!
جو خانہ ڪاملا بہ هم ریختہ بود و رفتار مادرم ڪاملا تغییر ڪردہ بود!
از فرداے آن روز دیگر با پدرم صحبت نمے ڪرد،پدرم در پذیرایے روے مبل مے خوابید و سڪوتش عجیب بود!مادرم حتے براے آمادہ ڪردن صبحانہ و ناهار و شام هم از اتاقش بیرون نمے آمد و با من و نورا و یاسین هم در حد چند ڪلمہ بہ زور صحبت میڪرد!
بعد از سہ روز پدرم طاقت نیاورد و دوبارہ دعواے سختے ڪردند!
مادرم بہ هیچ وجہ حاضر نبود ڪوتاہ بیاید مگر اینڪہ پدرم عڪسِ حرف هاے شهاب را ثابت ڪند!
یڪ هفتہ براے همگے مان با استرس و آشفتگے و حال بد گذشت،روز هفتم پدرم گفت شرط مادرم را قبول ڪردہ و حاضر است با آن ها رو بہ رو شود!
مادرم شمارہ شهاب را بہ پدرم داد و گفت در هر صحبت و قرارے همراہ پدرم خواهد بود!
همان روز پدرم با شهاب تماس گرفت و گفت آخر هفتہ بہ خانہ مان بیاید،روزها مثل برق و باد گذشتند و آخر هفتہ شهاب تنها بہ خانہ مان آمد!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نورا یاسین را بہ بهانہ اے با دوستانش بیرون فرستاد،شهاب روے مبل دست بہ سینہ نشستہ و بے هدف بہ میز خیرہ شدہ.
مادرم بہ پدرم اشارہ میڪند حرفے بزند،پدرم نگاهے بہ مادرم مے اندازد و سپس بہ من و نورا!
سرش را پایین مے اندازد و آرام مے گوید:هرچے گفتہ درستہ!
قلبم مے ریزد،من و نورا هاج و واج بہ هم نگاہ میڪنیم،مادرم گیج بہ پدرم زل زدہ!
پدرم ادامہ میدهد:آرہ چند سال پیش مادرشو صیغہ ڪردم!
شهاب نگاہ خمشگینش را بہ پدرم مے دوزد و لبش را بہ دندان مے گیرد،پدرم بہ زور از روے مبل بلند میشود و چشمانش را مے بندد:نیازے بہ آزمایش و معطلے نیست!
شهاب پوزخندے میزند و از روے مبل بلند میشود،پدرم چشمانش را باز میڪند و غمگین بہ چشمانش زل میزند:همینو میخواستے دیگہ! همہ چے رو شد خانوادہ م فهمیدن برو!
شهاب لبخند پر رنگے میزند و نگاهے بہ من مے اندازد،نگاهش تنم را مے لرزاند!
دوبارہ بہ چشمان پدرم زل میزند:همہ چے اینجا تموم نمیشہ حاج مصطفے!
پدرم با حرص دندان هایش را روے هم مے سابد و بلند مے گوید:لعنت بہ شیطون!
شهاب لبخند میزند و خونسرد خداحافظے میڪند و میرود،همین ڪہ شهاب از خانہ خارج میشود مادرم حلقہ اش را با حرص از انگشتش در مے آورد و بہ سمت پدرم پرت میڪند.
با حرص مے گوید:لیاقت حرص خوردنم ندارے!
من و نورا درماندہ بہ هم نگاہ میڪنیم و میخواهیم بہ سمت اتاقِ من برویم ڪہ مادرم فریاد میزند:نورا! آیہ! وسایلتونو جمع ڪنید بریم!
سرجایمان میخ ڪوب میشویم،پدرم آرام مے گوید:ڪجا پروانہ؟!
مادرم بدون توجہ بہ سمت اتاقش میرود و چند لحظہ بعد صداے پرت شد اشیایے بہ گوش میرسد.
با ترس میخواهم بہ سمت اتاق مادرم بروم ڪہ نورا جلویم را مے گیرد و مے گوید:برو تو اتاقت!
بلند مے گویم:نمے بینے حالش بدہ؟!
پدرم با عجلہ بہ سمت اتاق مے دود و درماندہ مے گوید:پروانہ بذار توضیح بدم!
مادرم فریاد میزند:فقط ساڪت شو! برو بیرون!
پدرم چیزهایے مے گوید ڪہ واضح نیست،قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد!
چقدر خوش خیال بودم،چقدر سادہ از ڪنار حرف هاے شهاب گذشتم!
نورا بازویم را تڪان میدهد:با توام آیہ! برو اتاقت تا یاسین بیاد.
منم حاضر میشم با مامان میرم تنها نباشہ!
سریع مے گویم:منم میام! نمیتونم جو این خونہ رو تحمل ڪنم!
سرش را تڪان میدهد:تو بیاے یاسین چے میشہ؟! یا باید تنها و آشفتہ بمونہ یا باید با ما بیاد و همہ چیو بفهمہ و بہ هم بریزہ!
بے حال بہ سمت اتاقم عقب گرد میڪنم و در را مے بندم،چند دقیقہ بعد صداے خواهش ڪردن هاے پدرم بلند میشود و پشت بندش محڪم ڪوبیدہ شدن در حیاط!
پشت در مے نشینم و زانوهایم را در بغل مے گیرم،حس میڪنم از هر زمانے تنهاترم!
امروز پدرم را از دست دادم...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
یڪ هفتہ از رفتن مادرم و نورا گذشتہ،نورا تماس گرفت و گفت بہ باغ ڪوچڪے ڪہ پدربزرگم در دماوند داشتہ رفتہ اند.
یاسین مدام بهانہ گیرے میڪند و میخواهد پیش مادرم برود،حال پدرم زیاد خوب نیست و چند روز سرڪار نرفت.
نہ من با او صحبت میڪنم نہ او با من! از اینڪہ زیاد جلوے چشمم باشد دورے میڪند!
این روزها یڪ لحظہ چهرہ ے آرزو از جلوے چشمم دور نمیشود،مدام بہ او و مادرش فڪر میڪنم،حتے بیشتر از اینڪہ بخواهم بہ خودم و مادرم و خواهرانم فڪر ڪنم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۱
بہ زور سرڪار میروم،درخواست مرخصے دادم اما روزبہ قبول نڪرد و گفت وضعیت شرڪت طورے نیست ڪہ بتوانم چند روز نباشم و بہ وجودم در شرڪت احتیاج دارد!
بے اختیار پوزخند زدم و در دل گفتم حداقل اینجا وجودم مفید و داراے اهمیت است!
نفس عمیقے میڪشم و بہ ساعت نگاہ میڪنم،حدود یڪ و نیم است و وقت ناهار!
اشتها ندارم،یاسین باید تا الان بہ خانہ آمدہ باشد موبایلم را برمیدارم و شمارہ ے خانہ را میگیرم.
چند لحظہ بعد صداے نفس نفس زنان یاسین مے پیچد:بلہ؟!
خستہ مے گویم:سلام داداشے! خوبے؟!
ڪم انرژے جواب میدهد:سلام! آرہ آبجے الان رسیدم خونہ!
_باشہ عزیزم! یاسین توے یخچال برات ڪتلت گذاشتم میتونے گرمش ڪنے بخورے؟
من من ڪنان مے گوید:باشہ!
سرم ڪمے درد میڪند،لبخند ڪم رنگے میزنم و مے گویم:قوربونت برم ڪہ با درڪے! شام میام دونفرہ میریم پیتزا میزنیم بہ رگ فعلا ڪارے ندارے؟
_نہ! خستہ نباشے آبجے!
لبخندم پر رنگ تر میشود:توام خستہ نباشے،فعلا خدافظے!
موبایل را از گوشم جدا میڪنم و داخل ڪیفم برمے گردانم،ڪامپیوتر را روشن میڪنم تا چندتا از مطالبے ڪہ روزبہ گفتہ تایپ ڪنم.
صداے حامد از نزدیڪ مے آید:خانم نیازے براے ناهار نمے رید؟!
نگاهم را از مانیتور مے گیرم و بہ حامد مے دوزم.
_نہ آقا حامد! اشتها ندارم!
سرے تڪان میدهد و مے رود،نگاہ خستہ ام را بہ مانیتور مے دوزم.
دلم ڪسے را براے حجم تنهایے ها و غم هایم میخواهد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ...
پیشنهادات و انتقادات خودتون رو به ای دی زیر بفرستید از همراهی شما سپاس گذارم 😊
@samern
#شهیدانه
درراه دفاع از حرم عشق❤️
چه خوب هست
اگر صدبار هم
بدهم سرم را مثل تو
#شهید محسن حججی
@dokhtaranchadorii
#راهیان_کربلا... 🎈
یه روزی بود میگفتیم کربلا کربلا ما داریم میاییم...
بهمون میخندیدن
امروز ۳ میلیون زائر ایرانی #اربعین ، پیاده راهی کربلا هستند.
حالا میگیم اسرائیل ۲۵ سال آینده رو نمیبینه...
باز میخندن
اشکال نداره!
تجربه میگه صبر کنن متوجه میشن!☺️✌️
@dokhtaranchadorii
#امام زمانی
میان تلخی این روزگار😖😖
مهدی جان😭😭
دلم هوای تو کرده ☹️☹️☹️
بگو چه چاره کنم😢😢
@dokhtaranchadorii
#شیرینی_چادر
خواهرم میدانی شیرینی چادر در چیست؟
اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی
این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می آید☺️
و تو حیا و عفتت،این دو گوهر گرانبها را حفظ میکنی
با همین یک چادر ساده میدانی به استحکام چند خانواده کمک کرده ای؟👨👩👧👦
میدانی جلوی چه میزان گناه را گرفته ای؟👍
به خدا قسم اینها با دنیایی قابل تعویض نمیباشن 😘😍😍
#دختران_چادری
@dokhtaranchadorii
🔶️قبلا اگر یک کار اشتباهی انجام می دادیم!
نهایتش چند نفر دور اطراف خودمان را هم آلوده می کردیم!
یا به تعبیری از راه به در می کردیم!
در حد دوستان هم کوچه و محل و نهایتا شهر!!
.
🔶️اما حالا با این اوضاع و احوال!!
یوقت پرونده ی اعمالمان را دستمان می بینیم!
می بینیم بله...
از جای جای سرزمین مادری!
افرادی توسط ما گمراه شدند...
.
🔶️کم وبیش مطلع شده ایم ازآسیبهای فضای مجازی که سبب
ازهم پاشیدن خانواده های مذهبی ومومن شده!
و لغزش جوان های مسلمان و معتقد شده وباعث قربانی حیاشدن خیلی از دختران ناآگاه شده است!
.
.
جالب است بدانید لغزش ها به خاطر عکس های اونجوری و فیلم های شیطانی نبود!
.
از زوجی که عکس های عاشقانه! خودشان را در لحظات مختلف شبانه روز و شیرین زندگی منتشر کردند!
.
از دختر محجبه ای که عکس با پوشیه خود را با دست به ضریح و کپشن دل ربا!!
.
از پسر خوش تیپ و نورانی ای که عکس محاسن صاف و بی خط و خش!
تسبیح شاه مقص تسبیح شاه مقصود و انگشتر فیروزه که با ناز ژست گرفته!!!
.
.
و برآیند نظرات که این زندگی تجملاتی و پر از احساسی که شاید فقط در قاب پنجره ی اینستاگرام بیرون بیاید!
باعث لرزش دل ها شده...
.
❌چند پسر جوان دم بخت در حسرت این دختر آرمانی...
و یا چند دختر جوان که در آرزوی پسری نماز شب خوان و شهادت طلب!!
.
❌و زوج جوانی که به خاطر قیاس زندگی خودشان با این بساط اشرافیِ روحانی!!
زندگی شان مختل گردید!
.
.
با زندگی خوب خودمان که به خیال خام داریم در فضای مجازی گسترش فرهنگ اسلامی راه می اندازیم... زندگی دیگران را ویران نکنیم!!
.
.
.
گفتند که دستگاه شیطان هم الکترونیکی شده!
اصلا شاید یوقت با پوشیه و عبا و انگشتر فیروزه ی اصل در روز حساب!!
جهنمی شدیم...
.
.
پی نوشت یکم: خواهران محجبه جدی بگیرید!
پی نوشت دوم: برادران انقلابی جدی بگیرید!
پی نوشت سوم: زوج های خوشبختِ رویایی جدی بگیرید!
پی نوشت چهارم؛ازتصاویرانیمیشنی جهت تبلیغ حجاب ومعرفی زندگی زوج های مذهبی وکتب زندگی های موفق بزرگان دین و شهدا واهل بیت علیهم السلام برعکسنوشته استفاده کنید ولی حریم خصوصی خودرابانامحرمانی که نه ازنگاه آنها ونه از نظرو دل آنهاآگاهی دارید،به اشتراک نگذارید
. پی نوشت آخر: با دل ها بازی نکنیم... سبک زندگی شهدایی ام آرزوست
این همه خوبانی که در فضای مجازی رخ نشان می دهند؛ سیصدوسیزده نفر نمی شوند؟!
#مدافعین_حیا
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۲
چهار روز دیگر هم گذشت و مادرم حاضر بہ صحبت با پدرم و برگشت بہ خانہ نبود.
نورا میگفت مادر اصرار دارد تنها بماند و نورا برگردد،یاسین ڪمے غر غر و بهانہ گیر شدہ گاهے اصلا حوصلہ اش را ندارم!
مطهرہ دو سہ بار تماس گرفت ڪہ من بروم خانہ شان اما بهانہ آوردم و نرفتم.
آذر ماہ هم رو بہ اتمام است،نگاهے بہ گل هاے رز سفیدے ڪہ در دست دارم مے اندازم و وارد بهشت زهرا میشوم.
مردد بہ سمت گلزار شهدا قدم برمیدارم و دستہ گل را ڪمے بہ قفسہ ے سینہ ام مے فشارم،انگار اولین بار است میخواهم بہ دیدارش بروم!
مثل قرار اول خجالت میڪشم و ڪمے استرس دارم،چند ثانیہ بعد خودم را رو بہ روے مزار هادے مے بینم.
عڪس خندانش از قاب بہ من خیرہ شدہ و روے مزارش چند شاخہ گل سرخ دیدہ میشود این یعنے هیچوقت تنها نیست!
از سرعت قدم هایم مے ڪاهم و آرام نزدیڪش میشوم،ڪنار مزارش مے نشینم و دستہ گل را روے پاهایم مے گذارم.
همانطور ڪہ شیشہ ے گلاب را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم آرام مے گویم:سلام!
در شیشہ را ڪہ باز میڪنم بوے خوشش بینے ام را نوازش میدهد،با احتیاط گل ها را از روے سنگ قبرش برمیدارم و گلاب را آرام آرام رویش مے ریزم و با دست سنگ را نوازش میڪنم و مے شورم!
_نمیدونے ازم ناراحتے یا نہ؟! اما بخاطرہ حرف خودت بهت سر نمے زدم!
با دست نامش را نوازش میڪنم و دوبارہ گلاب مے ریزم.
_امروز دیگہ طاقت نیاوردم و اومدم پیشت! پاے قولم هستم هادے.
این روزا دارم تمرین میڪنم ڪمتر بهت سر بزنم،ڪمتر خانوادہ تو ببینم،ڪمتر بهت فڪر ڪنم،ڪمتر دوستت داشتہ باشم!
نمیدونم موفق بودم یا نہ اما آسون نیست!
گلاب تمام میشود،شیشہ ے خالے اش را داخل ڪیفم بر مے گردانم و دوبارہ گل هایے ڪہ روے مزارش بود روے سنگ قبرش برمے گردانم.
نگاهم را بہ عڪسش مے دوزم و آرام مے گویم:ولے تو انگار یاد گرفتے ڪمتر دوستم داشتہ باشے! براے همتا پیغام پسغوم مے فرستے یارِ بے وفا!
بغض گلویم را مے فشارد:حالت خوبہ آرہ؟! من هنوزم دل نگرانتما!
سرم را پایین مے اندازم و گل هاے رز سفید را از داخل ڪاغذ بیرون مے ڪشم.
یڪے از شاخہ هاے گل را با احتیاط نزدیڪ نامش میگذارم و لب میزنم:از حالِ من نپرس! میدونم همہ چیو میبینے و میدونے!
شاخہ گل دیگرے میگذارم و ادامہ میدهم:بیشتر از همیشہ تنها و درموندہ ام هادے!
همہ ے گل ها را روے مزارش مے چینم و لب میزنم:نمیدونم رز سفید دوست دارے یا نہ؟!
بغضم شدت مے گیرد اما همچنان حاضر بہ اشڪ ریختن نیستم،انگشتانم را روے ڪلمہ ے "شهید" میگذارم و با لحنے نرم مے گویم:اومدم بگم من پاے قولم و آرامشت هستم،از این بہ بعد پیشت میام ولے خیلے ڪم!
خداڪنہ دلت از بابت من آروم گرفتہ باشہ و با خیال راحت پر ڪشیدہ باشے!
راستے!
سرم را خم میڪنم و تن صدایم را آرام!
_براے حالِ این روزام خیلے دعا ڪن از خدا بخواہ صبرم بدہ حرمت بابامو نشڪنم خوب نیست این حرف ولے...انگار دیگہ دوستش ندارم!
انگار برام خیلے غریبہ ست،هادے میدونے چرا زود دلبستہ ت شدم؟!
ڪمے مڪث میڪنم و با شرم ادامہ میدهم:بیشتر بخاطرہ اینڪہ یڪم شناختمت و شیفتہ ے خودت شدم اما...
اون...اون تَہ تہ هاے قلبم دوستت داشتم چون شبیہ بابام نبودے! سنت ڪم بودا اما انگار خیلے بیشتر از سنت مے فهمیدے!
تو رو هم جاے شوهرم میخواستم هم پدرے ڪہ انگار هیفدہ هیجدہ سال نداشتم!
بغض دیگر اجازہ نمے دهد بیشتر از این صحبت ڪنم و سڪوت میڪنم.
دیگر دلم نمے آید از غم ها و تنهایے هایم گلہ ڪنم چون مطمئنم اگر مے توانستم صدایش را بشنوم میگفت: "پس خدا چے آیہ؟! چرا از اینڪہ خدا رو دارے چیزے نمے گے؟!"
بدون حرف ڪنار مزارش نشستہ ام و بہ جاے صورتش بہ سنگ مزارش خیرہ شدہ ام.
چند دقیقہ بعد بلند میشوم و با لبخند مے گویم:ببخش اگہ پر حرفے ڪردم فعلا خداحافظ!
دستے برایش تڪان میدهم و بے میل از مزارش دور میشوم.
عطرِ یاس را احساس میڪنم...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
چشمانم را چند بار باز و بستہ میڪنم،خوابم مے آید و احساس میڪنم ڪمے فشارم افتادہ!
دیروز عصر ڪہ از بهشت زهرا برگشتم حالم یڪ جورے شد و نتوانستم شب خوب بخوابم.
فنجان قهوہ را بہ لبانم مے چسبانم و چند جرعہ مے نوشم،میخواهم چشمانم را دوبارہ ببندم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در اتاق باعث میشود صاف روے صندلے ام بنشینم.
فرزاد نگاهے بہ من مے اندازد و بہ سمت در خروجے مے رود،نفسم را بیرون میدهم و باقے ماندہ ے قهوہ ام را مے نوشم.
فنجانم را ڪہ روے میز میگذارم صداے قدم هاے ڪسے مے پیچد،سرم را بلند میڪنم.
دخترے حدود بیست و پنج شش سالہ را مقابلم مے بینم،پالتوے مشڪے رنگے بہ تن دارد و شال بنفشش را آزادانہ روے موهاے طلایے رنگش قرار دادہ.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۳
چشمان عسلے اش را بہ صورتم مے دوزد و جدے میگوید:سلام!
گلویم را صاف میڪنم و جواب میدهم:سلام بفرمایید!
چند قدم نزدیڪتر میشود و میپرسد:مهندس ساجدے هستن؟
_بلہ ولے جلسہ دارن!
نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد و مے گوید:ڪار فورے دارم!
گوشے تلفن را برمیدارم و همانطور ڪہ بہ گوشم مے چسبانمش مے پرسم:اسم شریف تون؟!
_ملڪے هستم!
چند لحظہ بعد صداے روزبہ مے پیچد:بلہ؟!
آرام مے گویم:یہ خانمے تشریف آوردن میگن ڪار فورے دارن! خانم ملڪے!
چند لحظہ مڪث میڪند و سپس مے گوید:الان میام!
گوشے تلفن را میگذارم و با دست بہ مبل ها اشارہ میڪنم:بفرمایید بشینید!
چند قدم از میز فاصلہ مے گیرد و بدون توجہ بہ حرفم شروع بہ قدم زدن میڪند!
ابرویے بالا مے اندازم و نگاهم را از ملڪے مے گیرم و بے حال مشغول یادداشت ڪردن برنامہ هاے فردا میشوم.
چند دقیقہ بعد صداے باز و بستہ شدن در مے آید،سرم را ڪہ بلند میڪنم روزبہ را مے بینم.
نگاهے بہ من مے اندازد و بہ سمت ملڪے قدم بر مے دارد،ملڪے مے ایستد و بہ سمت روزبہ بر مے گردد.
همانطور ڪہ بہ چشمانش زل زدہ لبانش را تڪان میدهد:سلام!
روزبہ سرفہ اے میڪند و آرام جواب میدهد:سلام!
سپس دوبارہ بہ سمت من بر مے گردد و جدے نگاهم میڪند،احساس میڪنم نباید اینجا باشم و مزاحمم!
روزبہ گلویش را صاف میڪند و رو بہ ملڪے مے پرسد:ڪار مهم تون چیہ؟!
فنجانم را از روے میز برمیدارم و بلند میشوم،بدون اینڪہ نگاهشان ڪنم بہ سمت آبدارخانہ قدم بر میدارم.
صداے ملڪے را مے شنوم ڪہ سعے دارد آرام صحبت ڪند:آوا!
ناگهان گوش هایم سوت مے ڪشد و قدم هایم سست میشوند،ڪم ماندہ فنجان از دستم بیوفتد ڪہ محڪمتر نگهش میدارم!
چند قدم ماندہ بہ آبدارخانہ برسم ڪہ حامد جلویم ظاهر میشود،متعجب نگاهم میڪند و لبانش را تڪان میدهد صدایش را خوب نمے شنوم!
تند تند چیزهایے مے گوید تصویرش را ڪمے تار مے بینم،چشمانم را باز و بستہ مے ڪنم ڪہ بتوانم خوب ببینمش اما فنجان از دستم مے افتدد.
صداے سوت ڪشیدن ڪم میشود و بہ جایش صداے شڪستہ شدن فنجان در گوشم مے پیچد.
حامد بلند مے گوید:خانم نیازے! صدامو مے شنوید؟!
چشمانم را محڪم روے هم مے فشارم میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے روزبہ نزدیڪ مے شود:چے شدہ؟!
روزبہ را نزدیڪم مے بینم با اخم بہ من خیرہ شدہ،دیگر چیزے نمے فهمم چشمانم سیاهے مے رود...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
آرام چشمانم را باز میڪنم،چند بار پلڪ میزنم تا بتوانم چشمانم را ثابت باز نگہ دارم.
بوے تند الڪل و چند مادہ ے شیمیایے در بینے ام مے پیچد،سرم را ڪہ مے چرخانم سوزن سرم را در دستم مے بینم،نگاهے بہ اطراف مے اندازم روے تختے فلزے در اتاقڪے ڪوچڪ ڪہ عجیب دلگیر است دراز شدہ ام.
سرم ڪمے درد میڪند،دست آزادم را روے پیشانے ام میگذارم و نالہ میڪنم.
پردہ ے ضخیم سفید رنگے ڪہ جلوے در نصب شدہ ڪنار مے رود و پرستارے با روپوش سفید و یلدا مهدوے یڪے از ڪارڪنان جوان و خوش برخورد شرڪت مقابلم ظاهر مے شوند.
پرستار بہ سمتم مے آید و با لبخند پر رنگے مے گوید:ساعت خواب!
اخمانم در هم مے رود با صداے گرفتہ مے پرسم:چند ساعتہ خوابیدم؟!
یلدا سریع مے گوید:همش یہ ساعتہ اینجاییم! خوبے آیہ جان؟!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ پرستار زودتر مے گوید:چرا خوب نباشہ؟! سرمش ڪم موندہ براش آمپول تقویتے هم زدم!
نگاهے بہ پرستار مے اندازم و رو بہ یلدا مے پرسم:چے شدہ؟! فقط یادمہ از حال رفتم!
یلدا نزدیڪ میشود و روے تخت مے نشیند،پرستار مے گوید:سرمش تموم شد خبرم ڪن!
یلدا سرے بہ نشانہ ے باشہ تڪان میدهد و تشڪر میڪند،پرستار مے رود و یلدا مے گوید:مثل اینڪہ فشارت خیلے پایین بودہ جلوے آقا حامد و مهندس ساجدے از حال رفتہ بودے سریع رسوندیمت درمانگاہ نزدیڪ شرڪت.
مهندس ساجدے گفت همراهت باشم تنها نباشے،اینجا ڪہ رسیدیم زنگ زد شمارہ ے خونہ تونو داد زنگ بزنم خانوادہ ت بیان ڪہ دو سہ بار زنگ زدم ڪسے جواب نداد شمارہ ے دیگہ اے هم از خانوادہ ت نداشتیم.
خجول مے گویم:شرمندہ بہ خدا انداختمتون تو زحمت!
لبخند مهربانے میزند:نگران نباش رو نصف حقوق این ماهت حساب باز ڪردم!
لبخند پر رنگے میزنم و چیزے نمے گویم،چند لحظہ بعد هزینہ هاے درمانگاہ یادم مے افتد سریع مے گویم:هزینہ هاے اینجا رو ڪہ ندادے؟!
اخم ساختگے اے میان ابروهایش جاے میدهد:حالا بذار سر پا شے بعد حساب و ڪتاب میڪنیم!
لب میزنم:ساعت چندہ؟!
نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد و مے گوید:چهار و نیم!
نگاهم را بہ سرم مے دوزم ڪم ماندہ تمام بشود،نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم.
دو سہ دقیقہ ڪہ میگذرد یلدا مے گوید:من برم بگم پرستار بیاد سرمتو بڪشہ!
صداے قدم هایش در گوشم مے پیچد،ڪمے بعد پرستار وارد اتاق میشود و سرم را میڪشد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۴
بہ ڪمڪ یلدا از روے تخت بلند میشوم و چادرم را سر میڪنم،باهم از اتاقڪ خارج میشویم.
چند قدم بہ زور برمیدارم دعا دعا میڪنم زودتر بہ خانہ برسم و فقط بخوابم!
نزدیڪ پلہ ها ڪہ مے رسیم روزبہ را مے بینم ڪہ با عجلہ بہ سمتمان مے آید!
نگاهش بہ من مے افتدد،بہ یڪ مترے مان مے رسد نفس عمیقے میڪشد و ڪیفم را بہ سمتم مے گیرد:داشتم از شرڪت مے اومدم دیدم موندہ رو میزتون گفتم براتون بیارم.
همانطور ڪہ ڪیف را از دستش مے گیرم زیر لب تشڪر میڪنم،نگاهش را بہ یلدا مے دوزد:خانم مهدوے لطف ڪردید خستہ نباشید!
یلدا لبخند پر رنگے میزند و مے گوید:خواهش میڪنم وظیفہ بود.
روزبہ دوبارہ نگاهش را بہ من مے دوزد:حالتون بهترہ؟!
سرم را نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:خدا رو شڪر خوبم!
همراہ هم از درمانگاہ خارج مے شویم،همراہ یلدا میخواهیم بہ سمت خیابان بروم ڪہ روزبہ مانع میشود!
جدے مے گوید:من دارم میرم سر ساختمون میتونم خانم نیازے رو برسونم!
معذب مے گویم:نہ خیلے ممنون با تاڪسے میرم!
لبخند ڪم رنگے میزند،چیزے ڪہ ڪم پیش مے آید در صورتش ببینے!
_بذارید بہ حساب عذاب وجدان!
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:عذاب وجدانِ مرخصے ندادن! راستے دو روز براتون مرخصے رد ڪردم!
یلدا آرام مے گوید:خب با مهندس برو دیگہ،تا وایسے تاڪسے بیاد و برسونتت دوبارہ حالت بد میشہ ها! با این هوا یہ سرماخوردگے هم مهمون میشے!
روزبہ بدون هیچ حرفے بہ سمت ماشینش قدم بر مے دارد،از یلدا تشڪر و خداحافظے میڪنم و پشت سر روزبہ راہ مے افتم.
سوار ماشینش میشود،معذب نگاهے بہ صندلے جلو مے اندازم و در ماشین را باز میڪنم.
همانطور ڪہ روے صندلے مے نشینم مے گویم:عذر میخوام مزاحم شدم!
ڪاپشن نوڪ مدادے رنگش را در مے آورد و روے صندلے عقب مے گذارد.
همانطور ڪہ ماشین را روشن میڪند مے گوید:خواهش میڪنم! مسیرامون یڪیہ!
چند لحظہ بعد حرڪت مے ڪند،همانطور ڪہ نگاهش را بہ رو بہ رو دوختہ بے مقدمہ مے پرسد:حال خانم هدایت چطورہ؟!
گونہ هایم رنگ مے گیرند،سعے میڪنم واڪنش خاصے نشان ندهم!
_فڪر ڪنم خوبہ! یعنے چند وقتہ ازش خبر ندارم!
ڪنجڪاو مے پرسد:چرا؟! اتفاقے افتادہ؟!
سریع مے گویم:نہ! یہ مقدار درگیرم چند روزہ وقت نمے ڪنم از دوستام خبر بگیرم!
آهانے مے گوید و سڪوت میڪند،بہ چراغ قرمز ڪہ مے رسیم ترمز میڪند.
سرش را بہ سمت من بر مے گرداند و مردد نگاهے بہ داشبورد مے اندازد،با اجازہ اے مے گوید و دستش را بہ سمت داشبورد مے برد.
از داخل داشبورد پاڪت سیگار و فندڪے بیرون مے ڪشد و مے پرسد:اذیتتون میڪنہ؟!
با رو دربایستے جواب میدهم:نہ!
ڪمے شیشہ ے پنجرہ را پایین مے دهد و سیگارے از داخل پاڪت بیرون مے ڪشد و روشنش مے ڪند.
نگاهم را بہ رو بہ رو مے دوزم،چراغ سبز میشود و دوبارہ ماشین حرڪت میڪند.
زیر چشمے مے بینم ڪہ بہ سیگار پڪ محڪمے میزند و دودش را بیرون میدهد،نگاهش بہ رو بہ روست اما فڪرش جایے دیگر!
بدون اینڪہ نگاهش را از رو بہ رو بگیرد مے گوید:میدونم بین شما و خانم هدایت انقدر صمیمت هست ڪہ گفتہ باشہ چرا نخواستم دیگہ شرڪت بیاد!
آب دهانم را با شدت قورت میدهم و چیزے نمے گویم،ادامہ میدهد:من قضاوتے راجع بہ ایشون نمے ڪنم،نسبت بہ سن و سالشون حق میدم ڪہ احساساتے باشن و ...
اجازہ نمے دهم حرفش تمام بشود،با اینڪہ میدانم درست مے گوید و مطهرہ اشتباہ ڪردہ دلم میخواهد از مطهرہ دفاع ڪنم!
_یعنے هیجدہ نوزدہ سالہ ها حق عاشق شدن ندارن یا نمے تونن واقعا عاشق بشن؟! خواهش میڪنم طورے صحبت نڪنید ڪہ انگار شما بیست و خوردہ اے سالہ بہ دنیا اومدید!
بلند مے خندد،همانطور ڪہ سعے میڪند خندہ اش را قطع ڪند مے گوید:من فقط روحیات و احساسات ایشونو گفتم اصلا همچین منظورے نداشتم! شاید دختر و پسراے هیجدہ نوزدہ سالہ اے باشن ڪہ خیلے بیشتر از منِ سے سالہ بفهمن اما هر طور حساب ڪنیم آرمان ها و احساسات یہ آدم توے بیست و چهار پنج سالگیش با هیجدہ نوزدہ سالگیش زمین تا آسمون فرق میڪنہ!
من سعے تو ڪوچیڪ ڪردن ایشون یا تمسخر ڪردن احساساتشون ندارم فقط خواستم بہ نوع خودم ڪمڪ ڪنم ڪہ احساسات و قلبشون جریحہ دار نشہ همین!
نفس عمیقے میڪشم و آرام مے گویم:بابت این توجهتون خیلے ممنونم! ممنونم بے تفاوت از ڪنار این مسئلہ رد نشدید تا مطهرہ تو آیندہ سرخوردہ و دل شڪستہ بشہ!
لبخند پر رنگے میزند و بہ همراهش پڪے بہ سیگارش.
نگاهے بہ سیگارش مے اندازم،اصلا بہ او نمے آید سیگارے باشد!
انگار متوجہ نگاہ هاے خیرہ ام میشود ڪہ مے گوید:فقط وقتایے ڪہ ذهنم آشفتہ ست یا عصبے ام مے ڪشم!
شانہ اے بالا مے اندازم و نگاهم را بہ خیابان مے دوزم،انگار دوست ندارد سڪوت حڪم فرما بشود!
_من یہ معذرت خواهے بہ شما و پدرتون بدهڪارم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉