🌷 #طنز_جبهه
#مگر_ملائکه_نامحرم_نيستند؟!
🌷الله اکبر. سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش، پچ پچ کردنها شروع می شد. مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم!!
🌷اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش، جمع نماز باشد!! مثلاً یکی می گفت:«واقعا اینکه می گویند نماز معراج مؤمن است این نمازها را می گویند، نه نماز من و تو را!!!!!» دیگری پی حرفش را می گرفت که:«من حاضرم هر چى عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.» و سومی:«مگر می دهد پسر!!؟؟» و از این قماش حرفا....
🌷....و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:«ببین! ببین! الان ملائک دارند قلقلکش می دهند.» و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آنجا که می گفتند:«مگر ملائکه نامحرم نیستند؟» و خودشان جواب می دادند:«خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!»
#لبخند_بزن_بسیجی 😁✵
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
ی روز غضنفر...
در کعبه متولد میشه😌
یه روز غضنفر دختر پیامبر رحمت و مهربانی رو به همسری انتخاب میکنه😌
یه روز غضنفر در رختخواب پیامبر اکرم (ص) می خوابه و نقشه دشمنان اسلام را نابود میکنه😌
یه روز غضنفر درقلعه خیبر را از جا میکنه😌
یه روز غضنفر در رکوع بخشش میکنه 😔
غضنفر افطار سه شبانه روزش رو به فقیر میده و با آب افطار می کنه😔
یه روز غضنفر در محراب مسجد شهید میشه😔
بله غضنفر لقب مظلوم ترین و بزرگ مرد تاریخ بشریت و اسلام😓
آنقدر مظلوم که حتی وقتی خبر شهادتش در مسجد پخش شد می گفتند مگر علی (ع) هم نماز میخواند.😒
آنقدر مظلوم که ما شیعه های علوی هم با این لقب جوک میسازیم 😓
وای برما،وای برشیعه علوی😓😓😓
♦️اگه یه روز ایتا قطع بشه
.
.
.
یه وانت میخرم با یه بلندگو
راه میفتم تو کوچه خیابونا پستامو واستون میخونم
فک کردید به همین راحتی ولتون میکنم؟؟؟😁
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_سوم
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،گلویم خشڪ شدہ.
نمیدانم توان مقابلہ شدن با سامان را دارم یا نہ اما احساس میڪنم مسئولیتے ست ڪہ بعد از روزبہ بہ دوش من افتادہ!
با قدم هاے آرام خودم را مقابل اتاق مے رسانم،لبخند پر رنگے میزنم و نگاهم را بہ داخل اتاق مے دوزم.
اتاق ڪوچڪے ڪہ تخت تڪ نفرہ و میز تحریر و ڪمد دیوارے ڪوچڪے فضایش را ڪامل اشغال ڪردہ!
سامان پشت میز تحریر نشستہ،نگاہ بے رمق و متعجبش را بہ من مے دوزد.
سریع مے گویم:سلام!
نگاہ سرگردانش میان صورت و شڪم برآمدہ ام مے گردد!
لبخندم را عمیق تر میڪنم:میتونم بیام تو؟
سریع سرش را تڪان میدهد،هنگامہ نگاهے بہ سامان مے اندازد و رو بہ من مے گوید:تا شما صحبت ڪنید منم یہ چیزے آمادہ ڪنم بخوریم!
سپس از اتاق خارج میشود،نگاهم را در اطراف مے چرخانم.
_میتونم بشینم؟!
لبانش را از هم باز میڪند:بَ...بعلہ!
بہ سمت تخت مے روم و مے نشینم،سامان نگاهے بہ ولیچرش مے اندازد اما چیزے نمے گوید.
با ذوق نگاهش میڪنم چهرہ اش ڪمے تغییر ڪردہ،از آن حالت ڪم سن و سال بودن در آمدہ!
شاید شبیہ بہ پسرے چهاردہ پانزدہ سالہ نباشد اما ڪم سن و سال هم دیدہ نمے شود.
آخرین بار یڪ سال قبل دیدمش،با روزبہ بہ خانہ مان آمد و بعد از شام رفت.
چشمان معصومش را بہ صورتم مے دوزد،اشڪ در چشمانش حلقہ زدہ!
قلبم مے سوزد! سرفہ اے میڪنم و سعے میڪنم بغض بہ گلویم راہ پیدا نڪند.
_خوبے؟!
بے توجہ بہ سوالم مے گوید:خیل...خیلے...بے...معر...فتے!
بہ زور ڪلمات را مے ڪشد،سرم را پایین مے اندازم.
_میدونم! هرچے بگے حق دارے!
چیزے نمے گوید،سر بلند میڪنم قطرہ ے اشڪے روے گونہ اش نشستہ.
سوزش قلبم بیشتر میشود،نگاهم را از چشمانش مے دوزم و بہ گردنش مے دوزم.
_منم حالم بد بود...مثل خودت!
_دِ...دلم...خے...خیلے...براش...تنگ میشہ آیہ!
بغض بہ گلویم راہ پیدا میڪند!
_میفهمم!
هین بلندے میڪشد و هق هق میڪند! بغضم را بہ زور قورت میدهم!
_سامان! خواهش میڪنم گریہ نڪن!
بے توجہ بہ حرفم قلبم را بیشتر آتش میزند!
_فڪ...فڪر میڪردم...بعد از...بابا تو هستے!
درماندہ مے گویم:میدونم سهل انگارے ڪردم اما باور ڪن حالم خیلے بد بود! خیلے! تو منو میفهمے مگہ نہ؟! معنے نبودن روزبہ رو میفهمے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
_پس درڪم میڪنے!
اشڪ هایش بند مے آیند،نفس راحتے میڪشم!
با دلخورے نگاهش میڪنم:منم ازت خیلے ناراحتم سامان!
با ترس نگاهم میڪند! چشمانش معصوم تر و مظلوم تر از همیشہ بہ نظر مے آیند!
صورت نحیفش زرد بہ نظر مے رسد!
_چرا؟!
_چرا مدرسہ نمیرے؟!
اخم میڪند و سڪوت!
_با توام!
با حرص مے گوید:دوس...دوس ندارم!
خونسرد بہ چشمانش خیرہ میشوم:پس روزبہ چے؟! بہ نظرت اینطورے خوشحالہ؟!
نگاہ بے رمقش را از چشمانم مے گیرد و بہ سمت موڪت سوق میدهد.
_سامان! جوابمو نمیدے؟
چیزے نمے گوید،نفس عمیقے میڪشم و سرم را تڪان میدهم.
_فڪر میڪردم بعد از روزبہ بشہ روت حساب باز ڪرد! بشہ بهت دل خوش بود!
نگاهش را از موڪت مے گیرد اما بہ صورتم نگاہ نمے ڪند!
لبخند میزنم:فڪر میڪردم خواستہ هاے روزبہ برات مهمہ! فڪر میڪردم مثل پدرت دوستش دارے! اما انگار نہ!
سریع نگاہ تیزش را حوالہ ے چشمانم میڪند و صدایش ڪمے بالا مے رود!
_او...اون...بابامہ!
چنان ڪوبندہ این جملہ را مے گوید ڪہ چند ثانیہ سڪوت میڪنم.
بعد از چند لحظہ بہ خودم مے آیم و محڪم مے گویم:پس براش پسر خوبے باش!
صدایش بغض آلود میشود،دستان نحیفش مے لرزند.
_وقتے...وقتے...نیس!
بے اختیار مے پرسم:تو باور دارے دیگہ روزبہ نیست؟!
گیج نگاهم میڪند،صدایم ڪمے مے لرزد:اون توے قلب ما زندہ ست!
چندبار پشت سر هم پلڪ میزند:دُ...دُر...ستہ!
لبخندم تلخ میشود:پس براے ما حضور دارہ! بہ خواستہ هاش احترام میذاریم!
متفڪر سرش را خم میڪند و چیزے نمے گوید.
تا همین جا ڪافیست! بهتر است بیشتر از پیش نروم تا خوب فڪر ڪند.
زیر لب یاعلے اے مے گویم و از روے تخت بلند میشوم.
سرش را بلند میڪند،دلهرہ در چشمانش موج میزند.
_ڪُ...ڪجا؟!
چادرم را روے سرم مرتب میڪنم:دیگہ مزاحم نشم! بازم میام بهت سر میزنم!
انگشت اشارہ ام را بہ سمتش مے گیرم.
_ اگہ دفعہ ے بعد تو همین وضعیت باشے ڪلاهمون میرہ تو هم!
بے توجہ بہ حرفم مے گوید:میشه...
هنوز صحبت ڪردن برایش سخت است،اما لڪنتش خیلے بهترہ شدہ!
بعد از چند ثانیہ مڪث ادامہ میدهد:بیشتر بمونے؟!
لبخند مهربانے نثارش میڪنم:حتما عزیزم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_چهارم
لبانش بہ خندہ باز میشوند،از آن خندہ هایے ڪہ گونہ هایش را گل مے اندازند و چشمانش را برق!
تقہ اے بہ در میخورد و هنگامہ وارد میشود،ڪنجڪاو نگاهش را میان من و سامان مے چرخاند.
_عصرونہ آمادہ ڪردم!
سامان سریع مے گوید:ما...مان!
سپس با انگشت بہ ویلچرش اشارہ میڪند،هنگامہ سریع بہ سمت ویلچر مے رود.
ویلچر را نزدیڪ صندلے مے آورد و در یڪ حرڪت سامان را از روے صندلے بلند میڪند.
تن لاغر سامان میان دستانش جاے میگیرد،نفس زنان سامان را روے ویلچر مے نشاند.
سامان با خجالت سرش را پایین مے اندازد،بہ سمتش میروم و دستہ هاے ویلچرش را مے گیرم.
همانطور ڪہ ویلچر را هل میدهم مے پرسم:خب برنامہ ت چیہ؟!
هنگامہ با تشویش لبش را مے گزد،در را ڪامل باز میڪند تا عبور ڪنیم.
وارد پذیرایے میشویم،سامان آرام مے گوید:در...س... میخونم!
_چطورے میخواے امسالو جبران ڪنے؟!
سڪوت میڪند،هنگامہ لبخندے از سر رضایت میزند و بہ سمت آشپزخانہ مے رود:املت درست ڪردم. دوست دارید؟ سامان انقدر املت دوست دارہ ڪہ صبحونہ و ناهار و شام بهش املت بدے صداش درنمیاد!
_بلہ! افتادید تو زحمت!
وارد آشپزخانہ مے شویم،میز غذاخورے اے با دو صندلے وسط آشپزخانہ ے ڪوچڪ قرار دارد.
سامان را بہ سمت بالا میبرم،ویلچرش را بالاے میز میگذارم.
یڪے از صندلے ها را عقب میڪشم و مے نشینم.
هنگامہ سریع سبد نان و سبزے خوردن را روے میز میگذارد. سپس مشغول ڪشیدن املت میشود.
نگاهم روے سبد نان ثابت ماندہ ڪہ صداے سامان باعث میشود بہ سمتش سر برگردانم.
_ڪِے...بہ...بہ...دنیا مے...یاد؟
چند ثانیہ متعجب نگاهش میڪنم ڪہ با چشمانش بہ شڪمم اشارہ میڪند!
لبخند ڪم رنگے میزنم:دو هفتہ دیگہ!
سرش را مظلوم خم میڪند:مے...میتونم...بَ...برادرش باشم؟
لبخندم عمیق تر میشود:هستے!
لبخند عمیقے میزند و سرش را خم میڪند،هنگامہ پیش دستے اے پر از املت مقابلم مے گذارد و لبخند تصنعے اے نثارم میڪند.
همانطور ڪہ روے صندلے مے نشیند مے گوید:شام چے دوست دارید درست ڪنم؟
سریع مے گویم:ممنون ولے باید سریع برگردم.
صداے سامان بلند میشود:بمون!
مهربان نگاهش میڪنم:قول میدم تند تند بهت سر بزنم. این روزا یڪم سرم شلوغہ!
لبانش را ڪج میڪند و دیگر حرفے نمیزند.
مشغول خوردن عصرانہ میشویم،همانطور ڪہ لقمہ ے ڪوچڪے مے گیرم نگاهے بہ سامان مے اندازم ڪہ از دست هنگامہ لقمہ مے گیرد.
یاد اولین بارے ڪہ سامان را دیدم و روزبہ با حوصلہ و لذت غذایش را مے داد مے افتم.
نگاهم را بہ سمت دیگرے سوق میدهم،حتم دارم خاطرات مرا خواهند ڪشت...!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
بعد از خوردن عصرانہ و ڪمے صحبت با سامان و هنگامہ،خداحافظے میڪنم و بہ سمت خانہ راہ مے افتم.
همین ڪہ از خانہ ے هنگامہ خارج میشوم،موبایلم را از ڪیفم بیرون مے آورم و شمارہ ے فرزاد را مے گیرم.
مردد موبایل را بہ گوشم مے چسبانم و پیادہ راہ مے افتم. بوق پنجم ڪہ میخورد صداے فرزاد در گوشم مے پیچد.
_بلہ؟!
سرفہ اے میڪنم و آرام مے گویم:سلام!
_سلام! حالتون خوبہ؟!
_ممنون شما خوبید؟!
در صدایش ڪمے استرس موج میزند!
_ممنون خوبم! با من امرے دارید؟
لبم را بہ دندان مے گیرم و چند ثانیہ مڪث میڪنم.
صدایش نگران میشود:الو! آیہ خانم!
سریع جواب میدهم:صداتونو دارم! میخواستم سر فرصت راجع بہ سامان باهاتون صحبت میڪنم.
با تعجب مے پرسد:سامان؟!
_بلہ! پسر خوندہ ے روزبہ!
_آهان! مشڪلے پیش اومدہ؟
نزدیڪ ایستگاہ اتوبوس مے رسم.
_یہ لحظہ گوشے!
موبایل را از گوشم جدا میڪنم. با احتیاط از خیابان رد میشوم،نزدیڪ ایستگاہ اتوبوس مے رسم.
دوبارہ موبایل را نزدیڪ گوشم مے برم:حال سامان خوب نیست! منظورم از نظر روحیہ!
جدے مے گوید:خب!
مردد لب میزنم:بعد از... بعد از... مرگ روزبہ خیلے بہ هم ریختہ. از خونہ بیرون نمیرہ،ڪم اشتها شدہ.
نیاز دارہ بہ این ڪہ یڪے جاے روزبہ رو براش پر ڪنہ.
چیزے نمے گوید،اتوبوسے جلوے پایم ترمز میڪند. با عجلہ سوار اتوبوس میشوم و نردہ ے ڪنار دستم را مے گیرم.
_حواسم بهش هست اما من نمیتونم جاے پدرو براش پر ڪنم!
روزبہ براش پدر بودہ،سامان بہ یڪے مثل روزبہ احتیاج دارہ.
_شما باهاش در ارتباطید؟
دختر جوانے از روے صندلے بلند میشود و با لبخند مے گوید:بیا بشین عزیزم!
لبخند گرمے نثارش میڪنم و موبایل را ڪمے از گوشم فاصلہ میدهم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🍃 هیچ وقت پشت سر همسرتان حرف نزنید و به هیچ عنوان جلوی دیگران ازش بدگویی نکنید!
👈 نگاه آدمها به همسرتان و خوشبخت یا بدبخت تصور کردن شما، دقیقا از حرفهای تو نسبت به همسرت نشأت میگیره...
👈 حتی جلوی دیگران از همسرتون تعریف هم نکنید! بله درسته؛ حتی تعریف هم نکنید. تعریف کردن جلوی دیگران باعث برانگیخته شدن حسادتها میشه و اون وقت زندگیتون به خطر میافته.
✅ حالا اگه یه زمانی حرفش افتاد، اونم خیلی مختصر و کلی میتونید یه تعریفی کرده باشید. ولی اینکه مدام باشه و با توضیح و تفصیل باشه کار اشتباهی است.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
راههای کاهش استرس
1- موسیقی ملایم و ترجیحا بیکلام گوش کنید.
2- دمنوش های آرامبخش بنوشید
( ترجیحا چای سبز یا گل گاو زبان)
3- پیاده روی کنید.
4- بنویسید
(با نوشتن احساسات خود را برروی کاغذ جاری کنید)
5- یک رایحه را بو کنید
( زیبایی و بوی گل های تازه آرامبخش هستند، در محیط کار یا منزل داشته باشید).
6- بخندید
(خنده نشانه شادی درونی است و با استرس تعارض دارد)
7- نفس عمیق بکشید
( در کاهش استرس و بهبود شرایط روانی شگفت انگیز است).
8- به کسی که دوستش دارید زنگ بزنید.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ_ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ : ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝگذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ؟
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای
ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ : ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﺮﺳﯿﻢ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ؟
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ
ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ.
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ، ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ
ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ
ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ
ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ.
ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ
ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_پنجم
صدایش رنگ مهربانے میگیرد:ممنون از توجهتون. لازمہ یڪم فڪر ڪنم و بیشتر راجع بهش صحبت ڪنیم!
سریع مے گویم:حتما!
_اگہ ڪارے پیش اومد یا هر زمان احساس ڪردید ڪمڪے از دستم برمیاد حتما باهام تماس بگیرید!
آرام مے گویم:چشم! بہ بابا محسن و سمانہ جون سلام برسونید!
_بزرگے تونو میرسونم،شما هم بہ خانوادہ سلام برسونید.
میخواهد خداحافظے ڪند ڪہ بے اختیار صدایش میزنم:آقا فرزاد!
چند ثانیہ مڪث میڪند و سپس مے گوید:بلہ؟!
نگاهم را بہ خیابان شلوغ مے دوزم.
_من...هنوز منتظرم ڪہ بهم خبراے خوب بدید! منتظرم چیزایے ڪہ میخواستید بهم بگیدو بگید!
با جملہ اش تنم یخ مے بندد!
_چیز مهمے نبود! یہ سرے حرفا راجع بہ گذشتہ ڪہ بہ نظرم دیگہ لزومے ندارہ راجع بهشون صحبت ڪنیم!
متعجب مے پرسم:مطمئنید؟!
محڪم مے گوید:بلہ! امرے ندارید؟
شوڪہ لب میزنم:عرضے نیست! خدانگهدار!
_خداحافظ!
نفس عمیقے میڪشم و موبایل را در دستم محڪم مے فشارم!
چند ثانیہ نگذشتہ موبایلم زنگ میخورد،سریع بہ نام تماس گیرندہ خیرہ میشوم.نام دڪتر همتے روے صفحہ نقش بستہ.
بے حوصلہ جواب میدهم:جانم خانم دڪتر؟
صدایش گرم و گیراست!
_سلام آیہ جان خوبے؟
با شنیدن صدایش ڪمے آرام مے شوم.
_ممنون خوبم! شما خوبید؟
_شڪر عزیزم! تماس گرفتم ڪہ بگم این آخرین تماس امسال ماست.
جلسات بعدے تلفنے رو از روز پنجم عید شروع میڪنیم.
_چشم!
_حالت بهتر شدہ؟ تمرینا رو انجام میدے؟
_بلہ! یعنے آروم تر شدم!
مشتاق مے پرسد:یعنے چے؟
_تغییرے تو حالم و ناراحتیام احساس نمیڪنم،اما مثل سابق بے قرار نیستم! همونطور ڪہ گفتید خاطراتے ڪہ مهم بودن و یادم میاد،راجع بہ خودم و خانوادہ م و هادے با جزئیات تو یہ دفتر نوشتم.
_نخوندیش ڪہ؟
سریع مے گویم:نہ!
_آفرین! لطفا تا زمانے ڪہ نوشتن خاطرات تموم نشدہ بہ هیچ عنوان نخونش!
_چشم!
_چشمات سلامت! حالا دوست دارم تا روز پنجم فروردین ماہ ڪہ باهات تماس مے گیرم دفتر خاطرات رو تموم ڪنے!
یعنے تا بہ امروزت! امروزے ڪہ چند ماهہ روزبہ نیست!
همہ ے حس و حالت رو برام بنویس! همہ رو!
مردد مے گویم:برام سختہ!
_چے عزیزم؟!
صدایم مے لرزد:ڪہ روزبہ رو تموم ڪنم!
_اگہ الان از قید خاطرات آزاد نشے بعدا برات خیلے سخت تر میشہ! خیلے!
ما نمیخوایم آیہ با گذشتہ و عذاب وجدان زندگے ڪنہ و مادرے ڪنہ! میخوایم ڪہ آیندہ رو خوب بسازہ!
قرار نیست روزبہ رو تموم ڪنے! قرارہ از بند گذشتہ آزاد بشے و این مستلزم بہ اینه ڪہ خودت بخواے!
_میدونم!
_پس براش تلاش ڪن! اول بخاطر خودت و بعد بخاطرہ پسرت!
_سعے م رو میڪنم!
محڪم مے گوید:میدونم از پسش برمیام!
لبخند میزنم:امیدوارم ڪہ بتونم!
_میتونے! یہ سوال ازت مے پرسم با دقت بهم جواب بدہ!
سڪوت میڪنم،چند ثانیہ بعد مے پرسد:این روزا چقدر بہ هادے فڪر میڪنے؟ هادے برات چہ جایگاهے دارہ؟
ڪمے فڪر میڪنم،بعد از یڪ دقیقہ جواب میدهم:شاید یڪ ماهے بشہ ڪہ اصلا بہ هادے فڪر نڪردم!
_خب!
_اوایل مرگ روزبہ،خیلے بہ هادے فڪر میڪردم! خیلے حسرت نبودنش رو میخوردم! یعنے... یعنے از قصد اینطورے میڪردم!
_یعنے چے؟!
سرم را پایین مے اندازم،حتم دارم گونہ هایم از شرم سرخ شدہ اند!
_بخاطرہ لجبازے با روزبہ! از هادے بدش مے اومد!
_یعنے یہ جورایے میخواستے از روحش هم انتقام بگیرے؟!
_فڪر ڪنم!
_الان چے؟!
_الان حتم دارم هادے اولین مردے بودہ ڪہ بهش علاقہ پیدا ڪردم اما فقط دوستش داشتم! دیگہ برام حسرت نیست! الان برام یہ خاطرہ ے خوبہ! یہ دوست قدیمے! یہ انسان شریف! همین!
نمیتونم دیگہ بہ این فڪر ڪنم ڪہ ڪاش بود و زندگیمو باهاش مے ساختم!
جایگاهش تو قلب و ذهنم بہ عنوان یہ خاطرہ ے خوب و سخت محفوظہ اما...
_اما چے؟!
_اما دیگہ بہ غیر از روزبہ هیچڪس نمیتونہ روح و قلبمو عاشقانہ تصاحب ڪنہ!
_حتے هادے؟!
محڪم مے گویم:حتے هادے!
_مطمئنے آیہ؟ مطمئنے هادے دیگہ فقط برات یہ خاطرہ و دوستہ؟
_مطمئنم!
_خوبہ! خیلے خوبہ! نصف راهو اومدے دختر! تا بہ این جا بزرگترین چیزے ڪہ روحیہ تو،توے این چند سال تحت تاثیر و ضعف قرار دادہ بود،همین مسئلہ بود! این ڪہ با نبودن و جایگاہ هادے ڪنار نیومدہ بودے!
صدایش رنگ اطمینان مے گیرد:حالا مطمئنم خیلے زود میتونے از گذشتہ دل بڪنے و رو آیندہ ت تاثیر نداشتہ باشہ!
پیشاپیش سال نو رو بهت تبریڪ میگم! ڪارے ندارے؟
لبخند میزنم:متشڪرم! ان شاء اللہ سال خوبے داشتہ باشید! فعلا خدافظے!
_ممنون عزیزم! خدانگهدار!
نفس راحتے میڪشم و تماس را قطع میڪنم. دستم را شڪمم میگذارم و آرام زمزمہ میڪنم:قصہ ے مام دارہ بہ سر میرسہ...!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطا
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_435
#بخش_اول
نفسے تازہ میڪنم و زبانم را روے لب هایم میڪشم.
صداے مهربان دڪتر همتے گوش هایم را نوازش میدهد.
_تنهایے؟
نگاهم را بہ حیاط ڪہ زیر باران بهارے نَم مے خورد میدوزم!
_بلہ! همہ رفتن عید دیدنے!
_حال و هواے سال جدید چطور بودہ؟
نگاهم را از سمت پنجرہ بہ شڪم برآمدہ ام مے ڪشانم.
_تو این هشت روز ڪہ عجیب و غریب!
_عجیب و غریب یعنے چے؟
لیوان آب پرتقالم را برمیدارم و جرعہ اے مے نوشم.
_حس و حال عجیبے دارم. هم خوشحالم هم غمگین!
هم امیدوارم هم نا امید! تو تضادم!
_دیگہ چہ احساساتے دارے؟
لبخند ڪم رنگے میزنم:براے بہ دنیا اومدن امید خیلے شوق دارم!
_خودت چے؟! بہ خودت چہ احساسے دارے؟!
جا میخورم،نفس عمیقے میڪشم. بعد از ڪمے مڪث جواب میدهم:بازم تو تضادم! خودم رو میشناسم و نمیشناسم!
انگار تو ڪالبدم یہ روح دیگہ دمیدہ شدہ،یہ روح تازہ و سرگردون ڪہ سرنوشت روح قبلے رو دیدہ!
براے شیرین ڪردن ڪام تلخم جرعہ اے دیگر از آبمیوہ مے نوشم.
_تونستے دفتر خاطرات رو تموم ڪنے؟
_بلہ! دیشب تمومش ڪردم. خط بہ خط هرچے ڪہ یادم بود رو نوشتم!
_وقتے تمومش ڪردے چہ حسے داشتے؟
لبخند تلخے میزنم:یہ تیڪہ از قلبمو بین برگہ هاے دفتر جا گذاشتم! احتمالا براے همیشہ!
نفس عمیقے میڪشد:پریروز تا اونجایے گفتے ڪہ فهمیدے باردارے و ناراحت شدے و شبش با روزبہ بحثت شد و قصد ڪردے از خونہ برے!
لیوان را میان انگشتانم مے فشارم!
_خیلے بد دعوامون شد!
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
تڪیہ ام را بہ دیوار میدهم،صداے دور شدن قدم هاے روزبہ در گوشم مے پیچد...
بہ زور قد راست میڪنم،براے رفتن. نفسم را با شدت بیرون میدهم!
با قدم هاے آرام و لرزان بہ سمت در مے روم. دو سہ قدم بیشتر برنداشتہ ام ڪہ حضور روزبہ را ڪنارم احساس میڪنم.
میخواهد بازویم را بگیرد ڪہ فریاد میزنم:ولم ڪن!
با چشمان گشاد شدہ نگاهم میڪند،چانہ ام مے لرزد اما اشڪ نمے ریزم!
_دلیل این رفتارتو نمے فهمم!
پوزخندے روے لبانم جا خوش میڪند:از دریا خانم بپرس!
اخم هایش در هم مے رود،خیلے بد هم در هم مے رود!
_منظور؟!
نمیدانم دلم از ڪجا انقدر پر است ڪہ حرف هایے را بہ زبان مے آورم ڪہ لحظہ اے بہ ذهنم خطور نڪردہ!
_بے منظور! گفتم دارید میرید سفر لابد از ریز و درشت زندگے مونم...
فریاد میزند:ادامہ ندہ!
چشم هاے مشڪے رنگش بہ خون نشستہ اند،از حالت صورتش ڪمے مے ترسم!
دندان قروچہ اے میڪند و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارد.
سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد:برات متاسفم! بیشتر براے خودم متاسفم!
چشمانش را مے بندد و لبش را با دندان مے گزد.
_سریع تر برو آیہ! برو تا حرمتے ڪہ بین مون هست نشڪنہ!
دوبارہ پوزخند میزنم:مگہ حرمتے ام موندہ؟! وقتے یڪے دیگہ رو آوردے...
خشمگین چشمانش را باز میڪند و انگشت اشارہ اش را بہ نشانہ ے تهدید بہ سمتم مے گیرد.
_آیہ! ظرفیتم تڪمیل شدہ! بہ اندازہ ے ڪافے بہ هم ریختہ ام! فقط برو!
صاف مے ایستم و دست بہ سینہ میشوم.
_پس فڪر ڪردے میمونم و این زندگے رو تحمل میڪنم؟!
چشمانش بے جان میشوند با شنیدن این جملہ! عصبے لبخند میزند!
_تو دارے زندگے مونو تحمل میڪنے؟! یعنے دارے منو تحمل میڪنے؟!
سڪوت میڪنم. سڪوتم را ڪہ مے بیند با قدم هاے بلند فاصلہ ے مان را ڪم میڪند!
دستانش را پشت ڪمرش مے برد و جدے نگاهم میڪند:جواب سوالمو ندادے!
بہ زور نگاهم را از صورتش مے گیرم و بہ زمین مے دوزم.
پوزخند میزند:لازم نیست تحمل ڪنے عزیزم! تو این سہ سال منت گذاشتے! از سفر برگشتم براے طلاق اقدام میڪنیم!
سر بلند میڪنم:بہ همین راحتے؟! پس حدسم اشتباہ نبودہ!
اخم هایش دوبارہ در هم مے رود:حدو نگذرون خانم ڪوچولو! حدو نگذرون!
دندان هایش را با حرص روے هم مے سابد:وگرنہ دل من خیلے پُرہ! بہ حقم پُرہ!
حرمتتو دارم چون برام عزیز بودے و هستے!
گیج و منگ بہ چشمانش خیرہ میشوم:دلت از چے پرہ؟!
پشتش را بہ من میڪند و بہ سمت اتاق مے رود!
_دیگہ حوصلہ ے بحث ڪردن ندارم!
با حرص دنبالش مے روم و بلند مے گویم:وایسا ببینم! یا یہ حرفے رو نزن یا میزنے تا تهشو بگو!
بدون توجہ بہ حرفم مقابل آینہ مے ایستد و مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے پیراهن آبے روشنش میشود.
بے تاب و دست بہ سینہ عرض اتاق را قدم میزنم،لبم را با حرص میجوم.
روزبہ ڪلافہ پیراهنش را در مے آورد و روے ساعدش مے اندازد.
قفسہ ے سینہ اش با تلاطم بالا و پایین میشود!
صورتش بہ سرخے میزند،عصبے مے پرسد:چرا اینطورے نگاهم میڪنے؟!
_منتظرم بقیہ ے حرفاتو بشنوم!
صورتش را بر مے گرداند:دیگہ اهمیتے ندارہ!
_ولے براے من دارہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون .....
✍🏻💎
وقتی کاری انجام نمی شه ،
شاید خیری توش هست ، صبر کن
وقتی مشکل پیش بیاد ،
شایدحکمتی داره
وقتی تو زندگیت ،
زمین بخوری حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری
وقتی بهت بدی می کنند ،
شاید وقتشه که تو خوب بودن رو یادشون بدی
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه ،
شاید با صبر و بردباری در دیگری به روت باز بشه و خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده
وقتی سختی پشت سختی میاد ،
حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ می شه ،
حتماً وقتشه با خداي خودت تنها باشی
💟
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_435
#بخش_دوم
نفسش را با شدت بیرون میدهد،گردنش را تڪان میدهد. صداے شڪستن استخوان هایش بلند میشود!
سڪوتش عصبے ام میڪند،خونسرد مے گویم:اگہ دلت جاے دیگہ گیر ڪردہ بود...
با حرص پیراهن آبے روشنش را مچالہ میڪند و روے تخت مے اندازد!
فریاد میزند:بسہ آیہ! خستہ م ڪردے!
سرد نگاهم میڪند،آنقدر سرد ڪہ تنم یخ مے بندد!صدایش ڪمے لرز دارد.
_خیلے خستہ م ڪردے!
پلڪم از شدت عصبانیت و بهت مے پرد،مِن مِن ڪنان مے پرسم:مَ...من...خستہ ت ڪردم؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،عصبے مے خندم!
_پس چہ زجرے ڪشیدے تو این مدت! میگفتے نمیذاشتم خستہ بشے!
روے تخت مے نشیند و بہ چشمانم خیرہ میشود:اشتباہ ڪردم وگرنہ انقدر راحت جلوم نمے ایستادے و نمے گفتے بهم شڪ دارے! انقدر وقیح نمیشدے! انقدر وقیح ڪہ خیانتاے خودتو نادیدہ بگیرے و منو غرورمو لہ ڪنے!
مات و مبهوت نگاهش میڪنم و با صدایے خفہ مے پرسم:من بهت خیانت ڪردم؟! خیانت؟!
سریع از روے تخت بلند میشود و مقابلم مے ایستد.
چشمانش سرد میشوند مثل روزهاے اول! مثل آن روزبہ سرد و مغرورے ڪہ بار اول ڪہ از چشمانش ترسیدم!
_آرہ!
چشمانم را ریز میڪنم:میفهمے چے دارے میگے؟!
لبخند غمگینے میزند و سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
با حرص ڪف هر دو دستم را روے قفسہ ے عریان سینہ اش میگذارم و محڪم هلش میدهم.
_خفہ شو! معلوم نیست چے شدہ و چے تو فڪرتہ ڪہ دارے اینطورے همہ چیو بہ هم مے ریزے!
من ڪہ گفتم نمے خوامت! دیگہ دردت چیہ؟!
ڪمے بہ سمت عقب ڪشیدہ میشود،سریع دستانش را بالا مے آورد و انگشتانش را دور مچ دستانم قفل میڪند.
پیشانے اش را بالا میدهد:دیگہ دارے زیادہ روے میڪنے!
با حرص تقلا میڪنم دستانم را از میان حصار انگشت هاے قدرتمندش بیرون بڪشم اما فایدہ اے ندارد!
آرام اما با حرص مے گوید:میخوام دل پُرمو خالے ڪنم! پس فقط ساڪت گوش میدے! سہ سال مراعاتتو ڪردم بسہ!
آتش خشمم هر لحظہ شعلہ ور تر میشود،رگ گردنش ورم ڪردہ و لبانش بہ ڪبودے میزنند! مچ دستانم را ڪمے فشار میدهد ڪہ آرام بگیرم.
نفس نفس زنان مے گویم:ولم ڪن میخوام برم!
نچے میڪند و مے گوید:تا حرفامو نشنوے جایے نمیرے!
_نمیخوام بہ مزخرفاتت گوش بدم!
لبخند عصبے اے نثارم میڪند:حقیقت تلخہ عزیزم!
با حرص بہ چشمانم زل میزند،صورتش بدجور در هم رفتہ!
_شیش سال پیش یہ دختر هیجدہ سالہ رو بخاطرہ اصرار دوستش و شهاب تو شرڪتم استخدام ڪردم!
دختر آروم و باهوشے بود،از اون دست آدمایے ڪہ میتونستم باهاشون ڪنار بیام! اما یہ مشڪلے داشت!
بیش از حد آروم و تو خودش بود،احساس ڪردم این همہ فاصلہ گرفتنش از دنیا و آدماش طبیعے نیست! این همہ مردگے تو چشماش طبیعے نبود!
خواستم ڪمڪش ڪنم،حیف بود تو اون سن و سال شور و ذوقے براے زندگے نداشتہ باشہ!
مظلوم نگاهم میڪند و با تاڪید مے گوید:حیف بودے آیہ! حیف نبودے؟!
درماندہ و شوڪہ بہ چشمانش ڪہ از خشم برق مے زنند خیرہ ماندہ ام!زبانم تڪان نمیخورد. سڪوتم را ڪہ مے بیند ادامہ میدهد:با مادرم ڪہ روانشناس بود آشناش ڪردم.
ڪم ڪم حالش بهتر شد،چشماش جون گرفتن! آرامش بخش شدن و پر از انرژے! مثل قهوہ اے ڪہ من عاشقش بودم!
بخاطر آروم بودنش،بخاطر سرسخت بودن و تلاشش ازش خوشم اومد!
نمیخواستم باور ڪنم اما روز آخرے ڪہ داشت میرفت مطمئن شدم نتونستم جلوے احساساتمو بگیرم! بهش علاقہ مند شدہ بودم!
اون روز براے اولین بار جلوے چشمام عمیق خندید! نمے تونے درڪ ڪنے خندہ ے جون دار ڪسے ڪہ از زندگے فاصلہ گرفتہ بود و تو توے بہ زندگے برگشتنش سهیم بودے چقدر لذت بخشہ!
اون روز قشنگ ترین خندہ ے دنیا رو لباش دیدم. انگار هیچڪس بلد نبود بخندہ! انگار ڪہ خدا قدرت خندیدن رو فقط بہ اون دادہ بود! نمیدونے چہ بلایے سر قلبم آورد!
دیگہ نتونستم بیخیالش بشم،رفتم دنبالش. راضے نبود!
گذاشتم پاے اختلافاے جزئے اے ڪہ داشتیم،سعے ڪردم بہ دستش بیارم.
وقتے با مادرم صحبت ڪردم سریع مخالفت ڪرد و گفت بہ درد هم نمیخوریم.
وقتے دید ڪوتاہ نمیام ازم خواهش ڪرد ڪہ فڪر آیہ رو از سرم بیرون ڪنم! گفت آیہ دختر خوبیہ اما نہ براے تو!
بهش گفتم انتخابمو ڪردم و مطمئنم. گفت آیہ با بقیہ ے دخترا فرق دارہ! شڪنندہ ترہ! تو زندگیش خیلے آسیب دیدہ و از نظر روحے آمادگے وارد شدن بہ یہ رابطہ ے جدید رو ندارہ!
وقتے دید باز ڪوتاہ نمیام گفت روح آیہ در حال حاضر نباتے زندگے میڪنہ! تو ڪُماست! روے احساساتش نمیشہ حساب باز ڪرد!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم:براے خودت و مادرت متاسفم! دیگہ نمیخوام بشنوم!
لبخندے توام با غم بہ رویم مے پاشد:داریم بہ جاهاے خوبش میرسیم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_435
#بخش_سوم
بازم نتونست راضیم ڪنہ،وقتے دید نمیتونہ تصمیمم رو تغییر بدہ گفت آیہ دنبال پر ڪردن جاهاے خالے قلب و روحشہ! با تو زخماشو تسڪین میدہ اما همہ ے احساسات و روحش درگیر حسرتاے گذشتہ ست!ممڪنہ بعد از یہ مدت پَست بزنہ!
باز ڪوتاہ نیومدم،وقتے دید هشداراش هیچ نتیجہ اے ندارہ ازم خواست حداقل بہ سمت درمان ڪامل بڪشمش و تا درمان نشدہ ازدواج نڪنیم!
نمیتونستم این ڪارو ڪنم چون آیہ بخاطرہ اعتقاداتش باهام ارتباط نمے گرفت،اگہ مستقیم هم بهش میگفتم ممڪن بود شانس بہ دست آوردنش رو از دست بدم!
گفتم بعد از ازدواج میتونم زخماے ڪهنہ شو درمان ڪنم!
اگہ خودم نتونستم راضیش میڪنم مدام برہ پیش یہ روانشناس تا گذشتہ رو فراموش ڪنہ!
لبخندش عمیق تر میشود و غمگین تر!
_وقتے ازدواج ڪردیم یہ سرے رفتارها و حالت هاش نگرانم ڪرد.
اولین بار تو بیمارستان وقتے بے تابے هاے یڪے از همسراے شهداے مدافع حرم رو دید حالش بد شد.
بهش حق میدادم ناراحت بشہ اما نہ انقدر پر رنگ!
ناراحتے ها و بے تابے هاش ادامہ داشت،چیزے نمے گفت اما مشخص بود!
از یہ جایے بہ بعد ترسیدم! آیہ میخواست ڪم ڪم از من هادے بسازہ! هادے اے ڪہ نداشت!
با حرص دندان هایش را روے هم مے سابد و فشار انگشتانش را بیشتر میڪند.
_میتونے بفهمے براے یہ مرد چقدر سختہ ڪہ بدونہ فڪر و روح و قلب زنش یہ جاے دیگہ ست؟! هر چند اون آدم مُردہ باشہ!
لب هایم روے هم مے فشارم و جمع میڪنم:هادے نمردہ! شهید شدہ!
پوزخند میزند:آرہ! براے تو نمردہ!
با تمام قدرت مچ دستانم را از میان انگشتانش بیرون میڪشم.
نفس نفس زنان انگشت اشارہ ے لرزانم را بہ سمتش مے گیرم:خیلے...خیلے...
شانہ اش را بالا مے اندازد:خیلے چے؟! فڪر ڪردے تعهد فقط بہ اینہ ڪہ جسمت پیش منہ؟! توے این سہ سال بہ من و زندگے مون متعهد نبودے!
صدایم را تا جایے توان دارم بالا مے برم:ساڪت شو!
با اخم بہ سمتم مے آید،تحڪم در صدایش مے زند:ساڪت بودم ڪہ این حال و روزمونہ! ساڪت بودم ڪہ یہ روز نقش پدرو برات داشتم! یہ روز نقش هادے رو! ساڪت بودم ڪہ نقش اصلیم این وسط گم و گور شد و هیچوقت نفهمیدے!
لبانم از شدت خشم و بغض مے لرزند،صداے تپش هاے نامنظم قلبم را مے شنوم.
حواسم از لڪہ خونے ڪہ در رحمم جا خوش ڪردہ بہ ڪل پرت میشود!
با دست بہ در اشارہ میڪند:برو دیگہ! چرا وایسادے؟! دیگہ حرمتے بین مون نموندہ! شڪست هر چے ڪہ نباید مے شڪست!
_خیلے پررویے! خیلے!
ڪف دستم را با حرص تخت سینہ اش مے ڪوبم:حالمو بہ هم میزنے! دیگہ یہ لحظہ ام اینجا نمے مونم!
پوزخند میزند:خب منم ڪہ میگم برو! بابات برات فرش قرمز پهن ڪردہ!
با چشم هاے گشاد شدہ از طعنہ اش بہ چشمانش خیرہ میشوم. بزرگترین ضعفم را بہ رویم آورد!
حالم را نمے فهمم! روزبهے ڪہ مقابلم ایستادہ را نمے فهمم!
چند ثانیہ هاج و واج نگاهش میڪنم،قلبم مے سوزد! بد هم مے سوزد!
میخواهم حرصش را دربیاورم،جملہ اے بہ ذهنم مے رسد ڪہ با آن روے قلب و عصابش خط بڪشم!
آنقدر گرم خشم و ضربہ هاے ڪارے اش هستم ڪہ حرفم را مزہ مزہ نمے ڪنم!
غرور مردانہ اش را نشانہ مے روم! لبانم را با آرامش از هم باز میڪنم:بہ جونِ هادے...
دهانم بستہ میشود! لال میشوم! دنیا در گوشم زنگ میخورد،از صداے دست سنگینے ڪہ بہ دهانم خورد!
برق از چشمانم مے پرد،روح هم همراهش! خیسے خون ڪہ چانہ ام را تَر میڪند بہ خودم مے آیم.
صداے نفس هاے عصبے روزبہ گوشم را مے خراشد!
_مذهبے نیستم اما بے غیرتم نیستم!
دست لرزانم را بلند میڪنم و روے لبم مے گذارم،رد خون را ڪہ روے ڪف دستم مے بینم آب دهانم را با شدت فرو میدهم.
چشمہ اشڪم خشڪید و بغض در گلویم خفہ شد!
شوڪہ،دوبارہ روے لبم دست مے ڪشم و مات و مبهوت بہ دنبال صاحب دست سر بلند میڪنم!
ڪسے جز روزبہ را نمے بینم،ڪنار لبم مے سوزد مثل قلبم!
درماندہ نگاهش را از صورتم مے گیرد و روے تخت مے نشیند.
با هر دو دست صورتش را مے پوشاند،تمام تنش مے لرزد!
صدایش رنگ بغض و التماس دارد!
_آیہ غلط ڪردم!
چشمان شیشہ اے ام را از روے جسمش برمیدارم و بہ سمت در سوق مے دهم.
پاهایم توان ندارند،بے رمق خودم را بہ سمت پذیرایے مے ڪشانم....
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
💫 🌸
زنی که صاحب فرزند نمیشد؛ پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید: از خدا فرزندی صالح برایم بخواه...
پیامبر دعا میکند ، وحی میرسد که آن زن را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد؟ او که بدون فرزندخلق شده بود!؟
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند، از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواری است به نام اعتماد. پس اگر دوست داری به آرزويت برسی با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. ای کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...♥♥
🌻🌻🌹🌷🌹🌻🌻
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii