#ریحاݩہ•💚•
لباسۍ فاخر به تن ڪرده ای...
از جنس حیاء
با،بوۍزهراۍاطهر...
این نه یڪ لباس ساده
بلڪه بندبند را فرشتہ ها👼
بافته اند..♥️
#چاڋر سیاه تو در محشر رو سفیدت میڪند😍👌
#بانو_چاڋرۍ
@dokhtaranchadorii
#اندکی_تامل👇
#دلبری_با_حجاب 😰
تصویرت را گذاشتـه ای توی فضای مجازی ...📱
به قول خودت خشـکـِ مذهبی نیستی ... 😐 اتفاقا باحجاب هم
گذاشتـہ ای ...😒
زیر عکسـت مینویسند:
ماشالله!!!! 👏 مینویسند :چقدر بهت میـاد 👌
حتی مردان عرب هم میگویند: جمیلُ و...😚
اما ....😏
یادت نرود !!! 👆
بخدا پسر رهگذر ومزاحـم توی خیابان هم همین را می گوید 👨
آنجــا احتمال 90 درصد حیا میکنی 😥
روی برمیگردانی وبی محلی میکنی ...😒
اما اینجــا می گویی :متشکرم.... مرسی ...چشماتون قشنگ میبینه و ...🙏
نمی دانـم. ..😕
حیای خود را باخته ای 🔥
یا
همه به تو محـرمنـد. .. 🔓
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ🎥
💢خواهرم مراقب باش ...
گناه دیگران را به پاۍتو ننویسند !
یڪبار قدم زدن در خیابان با بدحجابۍ و نوشتن هزاران گناه نڪرده ۍخودارضایۍ 😰
#رائفۍ_پور
#خودارضایۍ
#استمناء
#حجاب
#بدحجابۍ
#گناه
@dokhtaranchadorii
حـاضر نیـستم با تمـام دنـیایم عـوضـش کـنم…
✅حجـابـم مـال مـن اسـت
✅حـق مـن اسـت
✅چـه در گرمـاهـای آتـش گـونـه
✅و چـه در سـرمـاهـای سـوزنـاک...
نـه بـه مانتـوهـای تنـگ و کـوتـاه دل میبـندم....
نـه بـه پـاشـنه هـای بلنـد...
مـیـپـوشم سیـاه سـاده ی سنـگین خـودم را...
تا امـام زمـانم هـرگـاه که مـرا در خـیابـان میـنگرد به جـای درد گرفـتن قلبـش...
لـبخـندی بـیاید روی لبـش...
یا صاحـب الـزمـان...
آقـای بـی هـمتای مـن...
یک نگـاه تـو...
مـی ارزد بـه صـد نـگاه دیگران...
من و چـ♥ـادرم از تـه دل مـیگویـیم....
لبـیک یا صاحب الزمان (عج)
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوهشتم 📚 خب این طبیعی بود...ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهونهم
📚 نامادری نبودی...ممنونم که هستی...یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم ، بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته...دروغ چرا ؟ این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد!
دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش....آیه را الکی بزرگ کردند وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش....آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش
برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند...آیه مادر میخواهد!
دانای کل(فصل هشتم)
برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد ، شب قبل خانواده صادقی زنگ زده بودند و موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند....حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند ، محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه...کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟
خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس!
زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها....مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد...روسری زیبایی که
هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد...گل های درشت آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود....عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند....میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!
پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعید بود نه صادقی....ابوذر اینطور خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برمال نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود!
بعد از جلسه اول این کملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند....واضح تر حرفها بیان میشدند و بی رودر وایستیتر خواسته ها و توقعات مطرح میشد!
طی این یکه هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود....ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود....در عین مهربانی محکم بود ، مسئولیت پذیر بود و خود
ساخته ، عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوش بخت بود!
ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید....زهرا دختر بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را هدیه دهد...با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول دختر بسازی بود و لوس نبود ، توقعات خاص خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد ، عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما میشد کنارش خوشبخت بود!
**
حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد....عطر یاس رازقی اش را برداشت و خودش را خوش بو کرد...تمام اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند ، تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت...شانه را برداشت و موها و ریش های یک
دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد....حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت:خضروی شده جمالتون
آقا!
حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت:اغراق میفرمایید... شاگرد مکتب قنبر کجا و جمال خضروی کجا!
این حاج رضا علی بود...از چه چیز به چه چیز میرسد!؟
زنگ در به صدا در می آید ، حاج رضا علی دمپایی آخوندی هایش را میپوشد.... حاج خانم تا دم در بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه بچه ها
خودشونو دعوت کردند.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتم
📚 حاج رضا میخندد و در حالی که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم...ان شاءالله اگر تونستم حتما زود میام.
خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد... کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید....سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علی بیاید...بادیدنش لبخندی زد و گفت:
_سلام استاد
_سلام آقا ابوذر راضی به زحمت نبودیم..
ابوذر با خوشرویی مثل پارکابی ها در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمی حاجی.
بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد....شاید بیشتر از خود امیرحیدر ذوق دارد برای دیدنش...حاج رضا علی خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟
بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه!
حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید: از صبیه حاج صادق چه خبر؟
_این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم...خدا رو شکر داریم به یه چیزای خوبی میرسیم!
با خنده میگوید:خوب توفیق اجباری نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنی!
ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجی من دل پاک تر از این حرفهام!
حاج رضا علی هم با لحن معنی داری میگوید: بله..بله...استغفرالله من السوءالظن!
فرودگاه شلوغ بود...ابوذر و حاج رضا و گروهی از طلبه ها همراه خانواده جابری دسته گل به دست منتظر امیر حیدر بودند ، شوقی وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود رفیق فاب و ناب تمام زندگیاش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه مجهول الجنسی بین این دو بود...پچ پچ های قاسم و خنده های بچه ها را میشنید اما رغبت نمیکرد لحظه ای چشمش را از آن پله برقی ها بگیرد!
قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسی روی آن نوشته شده:مهندس ولکام تو یور هوس!
احدی نبود که آن را ببیند و نخندد مخصوصا آن کاریکاتور مسخره پایین نوشته ها هر بیننده ای را به خنده وا میداشت!
نزدیک قاسم شد و گفت:جمعش کن مسخره عمو ذوالفقار ببینه ناراحت میشه!
قاسم بی خیال میگوید:ببین سید گیربازار راه ننداز دیگه ، فحش که ننوشتم خوش آمد گوییه...هوای حاجیمونم داشتم با همون زبان خارجکی که بهش عادت داره نوشتم یعنی مضمون خارجکیه خط و ریشه فارسیه اوصولا...
داشت برای ابوذر فلسفه میبافت که احمد روی شانه ی ابوذر زد و گفت:اومد.
ابوذر هول نگاهش را به پله ها می دوزد و از دور جوان قد بلند و خوش سیما با ریش پرپشت و گوش شکسته ی آشنایی را میبیند...لبخندی که ریشه در عمق وجودش دارد میهمان لبهایش میشود.
امیر حیدر هم با کمی چشم چرخاندن پیدایشان میکند ، کمتر کسی است که
پلاکارد (مهندس ولکام تو یور هوس) را نبیند...با خواندنش سرش را پایین انداخت و شروع به خندیدن کرد!
لحظه ای با خود اندیشید چطور
اینهمه سال توانسته از این خاک و این آدمها و این آب و هوا دور باشد؟
آیات(فصل هشتم)
عمو مصطفی را ندیدم ترجیح دادم دم ظهر بیایم و نرگسها را بگیرم...پاتند کردم و وارد بخش شدم....سلام کرده و نکرده به اتاق مخصوص پرستارها رفتم و لباسهایم را عوض کردم....برای مینا عروسکی خریده بودم و ذوق داشتم زودتر به دستش برسانم....دکتر تجویز کرده بود دو هفتهای بعد از عمل بستری باشد تا با خیال راحت ترخیصش کنند!
عروسک به دست و خندان به سمت اتاق ۲۱۰ رفتم....نازنین با چهره گرفته ای به دخترکش خیره شده بود....با نشاط به او سلام کردم...سرش را به سمتم برگرداند و لبخندی زد که بیشتر شبیه تلخندبود....آرام سر مینا را بوسیدم و گفتم: تو باز غمبرک زدی؟ دیگه چته؟ دخترت هم که سر و مر و گنده خوابیده
حالشم خوبه!
باغم گفت: دیشب دوباره حالش بد شد.📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii
#ایهاالارباب♥️
✧پیشِ رخ ِ توُ ، ماه هویدٰا نشود
بےچاره کسے ڪه بر تو شیدا نشود
✧از نوڪرِ بد هم ڪه بپرسےٖ گویَد
#ارباب بہ خوبےِ تو پیدا نشود
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#سلام_اربابم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♨️چگونه #شهید شویم⁉️
🎤 #استاد_ماندگاری:
به این جملات به خوبی دقت کنید👇
💢شهادت #بالاترین مدال آسمانی برای اهل زمین است.
💢شهادت مزد و پاداش زندگی #مجاهدانه است.
🔰اگر کسی اهل مجاهدت در انواع #جهاد باشد، مزد و پاداش او #شهادت🌷 در راه خداست.
🔰کسی که میخواهد #شهید شود، چه مرد و چه زن، #مسیرش فقط و فقط👌 از جبهه و جنگ و تیر و ترکش نمیگذرد❌ جنگ نظامی برای همه و در همه زمانها و مکانها نیست بلکه اگر او در طول عمر، زندگیای مجاهدانه داشته باشد (جهاد اکبر و جهاد کبیر)، #شهادت خود به استقبال او میآید.
🔰همان گونه که در مورد 🌷شهید صیاد شیرازی، 🌷شهید احمدی روشن، 🌷شهید رضایی نژاد و بسیاری دیگر از #شهدا اتفاق افتاد.
🔰بنابراین نیاز نیست⛔️ #عاشقان_شهادت با اصرار فراوان، راه رفتن به سوریه را برای رسیدن به شهادت، بیازمایند. (البته حضور به قدر کفاف نیاز است) شهادت🌷 مقامی است که #اولیای خدا به آن میرسند و ممکن است کسی در بستر بمیرد ولی به #مقام شهادت رسیده باشد.
💠به روایتی زیبا در این زمینه اشاره میکنیم:
⚜امام صادق(علیه السلام) فرمودند: نیست هیچ مانعی وحشتناک تر و هیچ مقامی تیرهتر، میان بنده و پروردگار، از #نفس_امّاره و خواهشهای او؛ یعنی: این دو چیز بیشتر از همه، بنده را از خدا دور میکنند💕 و قلع و قمع این دو، میسّر نیست مگر به پناه بردن به #پروردگار و عجز و استغاثه به او نمودن و همراه شدن با گرسنگی و تشنگی و #سحرخیزی را مواظبت نمودن.
💥پس اگر در حین این #نبرد و جهاد با نفس، موت به او رسید و دعوت حقّ را اجابت نمود🕊 پاداش و اجر گرفته و ثوابش برابر #ثواب_شهید است و در قیامت با شهدا🌷 محشور میشود و اگر زیست و به همین حال ماند و انحرافی در او راه نیافت🚫عاقبت او #رضوان اکبر است که رضای الهی باشد.»
[مصباح الشریعه، ص:۱۶۹]
📚گزیدهای از کتاب سوژههای سخن۱۰ (سبک زندگی مجاهدانه) #استاد_ماندگاری
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💜🍃
| #کلام_شهید |
چادر از حضرت زهرا(س)
به خانم ها ارث رسیده است
چرا بعضی ها لیاقتِ داشتن این
ارثیه دختر پیامبر (ص) را ندارند.. !!
•/ شهید محمد رضا دهقان /•
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii