♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوششم 📚 پریناز با ذوق میگوید:خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم م
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهفتم
📚 _تا اورژانس کلی راه بود....تخت کدوم اتاق خالیه فعلا بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد.
هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم...خیلی درد داشت و این را میشد از چهرهاش فهمید....وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد....بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم....منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام دادند ، تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند.... مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود....کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش...بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟
نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام!
با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟
لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست.
اوضاع جالب تر شد :کی؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا!
تعجبم بیشتر میشود...این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه....حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش...شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد...دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی...
کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟
قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن!
دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد!
اینبار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟
منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است ، منو میشناسی؟
میخندد و میگوید: آره بابا خیلی از تو میگفت...من خیلی دوست داشتم ببینمت!
_وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم!
باز هم میخندد...چه خوب که دیگر گریه نمیکرد....نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولا این ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان!
هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم تا منو نبینه؟
خنده ام گرفته بود از این کارهایش...
_چرا باید تو رو نبینه؟
_خب میخوام سورپرایزشون کنم!
سری تکان میدهم و میگویم:وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست ، ببینم تو وقتی اومدی بهشون خبر ندادی؟
تخس سری بالت می اندازد و میگوید: نه ، تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام!
_ایشون نیومدن؟
_نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا برگشت همه باهم برگردیم!
از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم: بیا اینم جناب پدرت ، همین دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن...مطمئنن سورپرایز خوبی میشی!
با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟
شانه ای بالت می اندازم و چیزی نمیگویم... پدخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش...دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند....از اتاق بیرون میروم و حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن ، مگه نمیخوای سورپرایزشون کنی؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهشتم
📚 منتظر میمانم تا کارشان تمام شود... طبق معمول پدر و پسر همراه همند ، درست مثل شاگرد و استاد....دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام زمزمه میکند...میخواهند بروند که دکتر والت را صدا میزنم:
_دکتر یه لحظه لطفا...
با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم:یه چیز خیلی جالب اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه!
دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند!یک آن هردو با دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند...دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟
هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم...خب حداقلش این بود که دخترک چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود!هنگامه با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه!
سری به عالمت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم...خیره به حلقه در دستانش میپرسم:چه خبرا؟
_خبر خاصی نیست سلامتی
دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟
لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر...خوبه...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم!
میپرسم:دیگه پیگیر ماجرا نشدید؟
_نه دیگه وقتی نمیشه پیگیر چی بشیم؟
_پرورشگاه...
_محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم!
دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش ، هرچه به صلاحه همون میشه.
هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند..بلد بود به خودش بیاید بلد بود....
دانای کل (فصل دهم)
طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلتفه کرده بود...نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ شده بود....امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب او نیاز به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهی روی سرش ریخته.... راحله درحالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد...
_داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما!
امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟
راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و درحالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند:کارا که تموم شد ، لاقل بیا برو نذری هارو پخش کن!
امیرحیدر لا اله الا الله میگوید و از جا بلند میشود...اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد!
یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند...تنها نگار است که اندکی احساس راحتی میکند...دستور مهری خانم است ، آرام سلتمی میگوید و کاسه های یکبار
مصرف را از هم جدا میکند....طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین میکنند....روبه امیرحیدر میگوید:حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن!
امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند....طاهره خانم میپرسد:چیکارش داری؟
_بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم
طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید:دستش بنده📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
گرچہ یڪ عمر من از دلبر خود بـے خبرم
لحظه اے نیست ڪه یادش برود از نظرم
نہ ڪه امروز بُود دیده من بر راهش
از همان روز ازل منتظر منتظرم
🌸 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#دلنوشتــــــه
☀️ بسوی ظهور
نمی دانم چه خطابت کنم؟
بهار، حضور، وعده عشق، پایان انتظار، قائم زمان ...🌹
یا اصلاً خود خودِ عشق؛
امام عشق ما و تمام عشق ما.
پاک و ساده بگویم: 🌹
در انتظارم، در انتظار حضورت، ورودت و عبورت.🌹
می دانم؛ می دانم که تو اینجایی؛ تو غایب از نظر و حاضر در دلی.🌹
پس ای غایب از نظر
ادرکنی ادرکنی آقاجان❣
❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄️
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#خواهرانه
🔆 دختر یک گنجه، خیلی با ارزش تر از #گنج های توی قصه ها❗️
💁🏻♂ آخه آفریده ای دارند که فوق العاده عاشقشونه و با ظرافت و لطافتی که تو خلقتشون به خرج داده، حسابی نور چشمی #خدا و با ارزش شدند...
🔹 پس یادت نره تو از زیباترین #خلقت های خداوندی
که
💎 قطعا #ارزش تو رو فقط خدا میدونه و در صورت بکر موندن خواستنی تر میشی❗️
❌ اگه در دسترس این و اون باشی و زیبایی هات رو به حراج بذاری،
دیگه مثل #گنج دست نیافتنی و با ارزش نخواهی بود..
💁🏻 قلب یه خانوم حرمت داره، که اگه #شکسته بشه،#قلب خدا هم میشکنه و حرمت توئه دخترخانوم...
⛔️ حیا و عفته ⛔️
☝️🏻پس قدمی بردار برای حفظ ارزش هات...
✅فقط کافیه به این فکر کنی که #تحسین و #تمجید خدا از زیبایی هات ارزشش بیشتره یا خلق خدا⁉️
😌 از تو #حرکت از خدا #برکت ، خدا
🍃منتظر اولین قدم توعه ...
🌸حیا و #عفاف داشته باشی این نیست که حتما چادر سرکنی میشه با مانتو هم همون حجب و #حیا رو رعایت کنی و داشته باشی ...
☝️🏻 در #دین هیچ سختی و اجباری نیست...
خواهرم دلگیر نشو از #اجباری بودن هااا..
💁🏻♂فقط تو این راه هوای چادر #حضرت_زهرا رو داشته باش چون #چادر یه حرمت خیلی خاصی داره...
💁🏻کسی میتونه چادری شه که اول یک مانتویی با #حجب و حیاباشه❗️
🙅🏻♂ وگرنه محصولش و نتیجه ش میشه چادری های بد حجاب...
☝️🏻پس مراقب #مظلومیت چادر باش...
من بهت قول میدم میتونی به خدا تکیه کنی .
😍خدا منتظرته شروع کن...🌹
🌸خواهرم ممنون که به حرف های من گوش دادی دوست دارم عزیز دلم
نویسنده:باران_امیری
@okhtaranchadorii
#شهیدانه
#حجـــابــ🌸🍃
ای شــ❤️ــهید
من هنوز #امانتدار توام...
ادامه ی راه رایاریَم ڪن.
#حجاب؛خون بهای شُهداست🌷
#یاری ام کن❤️
@dokhtaranchadorii
هر آنطور که زندگی کنیم
هم آنطور می رویم ..!🌿
شهیدانه زندگی کنیم ..!🌈
@dokhtaranchadorii
#ممنونم_که_با_دقت_مطالعه_میکنید‼️
خانم خوشگله!
دوست #مونث #واقعیت ! انلاینه 😊
الوووو نیستی خواهرررر ؟؟!!!
بیا ی لحظه کارت دارم😩
[حوصلشو نداری؟!, سین نمیکنی چرا😟]
اوه اوه 🙊
هم گروهی #مذکر #مجازیتم که انلاینه!😋
+ سلام علیکم خدمت خواهر بزرگوار خودم خوبید ان شاالله؟✋
[بابا بزار جوهر پی ام ش خشک بشه بعد سین کن!😏]
- سلام برادر☺️
بله الحمدالله عالیییییی ،ممنونم🙏
[عه حالت عالیه؟؟؟؟!
پس چرا جواب اون یکی دوستتو ندادی؟!
اهاااان خب چت با اون حال نمیده ظاهرا !!!
بله بله ...
خداقوت شیطان بزرگوار !
چی گفتی؟!
چ ربطی ب شیطون داره؟!
بله بله واقعا ربطی نداره!
این کارا ب فکر شیطونم نمیرسه اخه]
+ خب خواهرجان، چ خبر از درس و دانشگاه ؟!همه چی خوب پیش میره؟!
- اره خوبه اگه این پسرای مزاحم کلاسمون بزارن!😒😒
[یه خالی بستی تا طرفو حساس کنی؟!
اونم غیرتی شه برات توهم ذوق کنی !!!
بعد میگم اینـکارات بفکر شیطونم نمیرسه ناراحت نشو!]
+ عه عه عه کی جرات کرده خواهر منو اذیت کنه؟!😡
عکس بده جنازه تحویل بگیر !😎
[قند تو دلت اب شد؟! ]
_ ای بابا، برادر.... انقدررررر زیادن ک باید البوم بدم قبرستون تحویل بگیرم ..😜😅😅
[شیطون کم اورد رفت بخوابه😐
شما ادامه بده! ]
+ای بابا😂😂😂
راستی خواهرجان،عکس پروفایلتون خودتونید؟!
[اوه اوه بلاخره ب ارزوت رسیدیا!
روزی صدتا عکس از خودت گذاشتی تا بلاخره طرف رفت سر اصل مطلب! ]
- اره داداشی خودمم!🙈با چادرم که عشقمه😍
[عشقته؟! اون عشقت احیایا حرف و حدیثی درباره حیا نزده باهات تاحالا ؟!]
+به به .... عالییییییییه عالیییییی😊
واقعااااا تو این اشفته بازار اخرالزمان، کم پیدا میشن فرشته هایی مثل شما !🙊
-فرشته تنها ب چه درد میخوره؟!😢
[حتما باید مجرد بودنت رو یاداوری میکردی؟! ]
_ خدا بزرگه خواهر! ایشالا یه روز هردو از تنهایی در میایم!😞
[بپا فشارت نیفته ! 😒]
- مورد که زیاده برای از تنهایی دراومدن!
[ (الان خواستی حس رقابت بهش بدی که عجله کنه عقب نمونه و بیاد خواستگاریت؟!]
- ولی خب دل ادم مهمه که هرجاییی اروم نمیگیره!🙈🙈🙈
+ امان از دست این دل خواهررررر....😞
- عه شما چرا داداشی ؟ مگه شما هم با دلت مشکل داری؟! 😉
[خیره سرت خواستی زیرزبون بکشی الان؟! ]
+یعنی شما نمیدونی؟! 🙈
[بدو خودتو بزن ب اون راه😐]
- نه والا 😶اگه بدونم که میرم خواستگاریش برای داداش گلم😍
[مثلا خواستی بگی عمراااا ن ب ذهنت رسیده ن دلت میخواد ک اون ی نفر خودت باشی؟!!!! ]
+ یعنی تو نمیدونی کیه ؟!🙈
- نه داداشی! 😢
+ یه فرشته س😍🙈🙊
- چه شکلیه؟!🙈
+ شبیه خودت🙈🙈🙈
- واقعاااا😍
+اره خوده خودت😢🙊🙈مهربون و دوست داشتنی🙊
[ قلبت وایساد؟!!! ب هدفت رسیدی؟
داره پیام میاد برات ....
دوست مونث واقعیته ! کارت داره،،
* عزیزم پیاممو خوندی جواب بده منتظرم ...☹️
عه عه عه برای داداشیت ، نه ببخشید برای عشقتم داره پیام میاد.... 😒
*داداشی نیستی؟! ببخشید دیشب یهو رفتم نتم تموم شد.... 😢
به به ! چقد ازین فرشته ها داره عشقت!
#محرمانه
#حیای_مجازی
#دینت_رو_سپر_بی_حیاییت_نکن!
🆔 @dokhtaranchadorii 🌸🍃
#تݪݩگڔ ⚠️
نامحرم در فضای مجازی و واقعی تفاوتی ندارد...‼️
👈 نامحرم، نامحرم است...
همانطور کہ
همکلامی و بگو و بخند با نامحرم
در فضای واقعی حرام است🚫
👌 در مجازی هم ب همین شکل است...
⤵️⤵️⤵️
فضای مجازی هم محضر خداست...
💠 مراقب باشیم! شیطون بہ یک باره وارد نمیشود😈
بلکه کمکم دین انسان را میگیرد...❌
✴️ آیه قرآن اشاره دارد ک حتی از
وسوسه های شیطان "خطوات" هم پرهیز کنید❗️
انشالله عامل بہ دستورات خداوند باشیم🙂✌️
#ارتباط_با_نامحرم
#تقوای_مجازی
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهشتم 📚 منتظر میمانم تا کارشان تمام شود... طبق معمول پدر و پسر همراه همند ،
#رمان_عقیق_پارت_هفتادونهم
📚 بعد نگار را صدا میزند: نگار عمه بروی کمک امیرحیدر نذری ها رو پخش کنید.
نگار چشمی میگوید و چادرش را سرش میکند....زودتر از امیر حیدر از خانه خارج میشود و مهری خانم با لبخند آن دو را نظاره میکند!
امیرحیدر اما دلش خیلی رضا به این کارهای مادرش نیست او خوب میداند این کارها بیش از همه به ضرر خود نگار است...این بریدن و دوختن ها و حرف هایی که نباید خیلی راحت زده میشد ، حرفهایی که بیشترین ضربه را به خود نگار میزند و رویاهایش...این را هر آدم پیرو منطقی میفهمید که او و نگار چه میزان بایکدیگر تفاوت دارند!
نگار اما واقعا داشت کلافه میشد ، او همیشه در رویاهایش خویش را مالک امیرحیدر میدانست...یعنی القاءهای عمه و مادرش بی تاثیر نبودند و حالا امیرحیدر ورای تصوراتش با او رفتار
میکرد....یعنی این را خیلی خوب میفهمید که او برای امیرحیدر یکی هست مثل بقیه و او این را نمیخواست....چون امیر حیدر برایش مثل بقیه نبود ، امیرحیدر سینی را بدست گرفته بود و نگار آنها را پخش میکرد....از سکوت بینشان خوشش نمی آمد....آخرین خانه خانه ی سعیدی بود....نگار زنگ در را فشرد....صدای نازک آیه از آیفون بلند شد:کیه؟
نگار زودتر از امیرحیدر گفت:بفرمایید نذری...
آیه گوشی را گذاشت و چادر گل گلی پریناز را سرش کرد.در را باز کرد و دخترک زیبای کاسه به دستی را دید....با لبخند کاسه را گرفت و گفت:قبول باشه
نگار خواهش میکنمی گفت و امیر حیدر که در کادر دید آیه نبود گفت:سلام خانم آیه!
آیه از خانه بیرون آمد و امیرحیدر را کنار در دید....متعجب سالمی کرد و با شرمندگی گفت:سلام آقا امیرحیدر... ببخشید ندیدمتون.
امیر حیدر با خوشرویی گفت:خواهش میکنم....ابوذر خونه است؟
_نه متاسفانه در گیر کارهای عقده ، زود میره دیر میاد!
_خب الحمدالله تا باشه از این درگیری ها!
_ممنونم
امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت:با اجازتون....
آیه چادرش را کیپ میکند و روبه نگار کرد و گفت:بفرمایید تو در خدمت باشیم!
هر دو تشکری کردند و رفتند....آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش نذری اش شود ذوق میکند....نگار اما یک جوری شده بود....یک جوربدی....این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود....شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود!
چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم....خانم قبل از آیه بیاید آن هم با(میم) ساکن...چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد؟ اصلا چرا مثل خودش صدایش نکرد؟ چه میشد بگوید آیه خانم؟
چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند....اخم هایش توی هم رفته بود....از خود میپرسید(این فکرا بچگانه است؟) و بعد نتیجه میگرفت(نه که بچگانه نیست!)...
***
ابوذر و زهرا خسته از بالت و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند....زهرا چند قلپ آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر ، خیـــلی!
ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو!
زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید:من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هشتادم
📚 ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید:این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه معظل زهراجان...سوسیس نخور عزیزم....از همه این ساندویچا باز این بهتره لااقل ریشه گیاهی داره...نخریدم چون به فکر سالمتی شما بودم بانو!
زهرا اینبار هیجان زده به ساندویچش نگاه میکند و می اندیشد چه طعم عاشقانه و نابی خواهد داشت این ساندویچ....ابوذر نگاهی به ساعتش میکند و به زهرا میگوید:زهرا جان جمع و جور کن به حاج صادق قول دادم قبل از شش برسونمت!
زهرا واقعا دلش نمیخواست از کنار ابوذر جم بخورد اما احترام پدرش واجب تر از این حرفا بود.....بعد از رساندن زهرا بود که شماره مهران را گرفت...قرار گذاشت تا یک ساعت دیگر مغازه باشد...کنار مغازه نگه داشت ، شیوا داشت حساب کتاب میکرد!
_سلام خانم مبارکی.
شیوا سرش را بلند کرد و با لبخند جوابش را داد:سلام آقای سعیدی
یک تو سری به دلش زد که نزدیک بود اعتراف کند چقدر دلش تنگ مرد روبه رویش بود....ابوذر کمی این پا و آن پا کرد و بعد به شیوا گفت: خانم مبارکی...
شیوا دوباره نگاهش را به ابوذر دوخت:بله...
_یه لحظه لطفا میشه بیاید اینجا بشینید؟
شیوا کنجکاو نگاهش کرد و از پشت ویترین بیرون آمد و روی صندلی روبه روی ابوذر نشست:بفرمایید...
ابوذر سرش را به زیر انداخت و گفت: میخواستم در خصوص موضوعی باهاتون صحبت کنم...که خب خیلی توش تجربه ندارم...
شیوا کنجکاو تر پرسید:چیزی شده؟
_بهش تو اصطلاح عامیانه میگن امر خیر!
ضربان قلب شیوا شدت گرفت:میشه واضح تر بگید؟
ابوذر نفس عمیقی کشید و گفت:من خیلی مقدمه چینی بلد نیستم ، خب راستش اینه که یکی از دوستان من چند وقتیه که حس میکنه علاقه ای به شما پیدا کرده و خواسته من واسطه بشم و از شما اجازه بگیرم برای خواستگاری!
شیوا مات مانده بود....باورش نمیشد ، این دیگر چه معادله ای بود که خدا برایش طرح کرده بود؟
ابوذر پرسید:نظرتون چیه؟
شیوا قدری به خودش مسلط شد و گفت:آقا ابوذر من....بهشون بگید جواب من منفیه!
_شیوا خانم شما که هنوز ندیدنشون... خب لااقل بزارید باهاتون صحبت کنه بعد نظرتونو بگید!
_مسئله شخص ایشون نیست ، من قصد ازدواج ندارم نه ایشون نه هیچ کس دیگه...دلیلشم خودتون میدونید!
_من هیچی نمیدونم شیوا خانم
شیوا بغضش را قورت دادو گفت:در جوونمردی شما شکی نیست ولی گذشته که فراموش نمیشه...میشه؟
ابوذر جدی گفت:شما دارید در مورد کدوم گذشته حرف میزنید؟من که چیزی یادم نمیاد.
شیوا با بغض تلخندی میزند....او ابوذر بود و جز این هم از او انتظار نمیرفت... خودش را زده بود کوچه عمر چپ تا شیوا را از آب شدن نجات دهد... مردانگی کوران میکرد در وجودش که اینطور هوای خجالت شیوا را داشت!
شیوا با همان صدای لرزان گفت:بیایید و بگذرید آقا ابوذر.
_من کاره ای نیستم که بگذرم یا نگذرم ، من فقط میگم یکم بیشتر فکر کنید!
شیوا با خود اندیشید نه گفتن به آن رفیق ندیده خیلی راحت تر از حرف روی حرف ابوذر آوردن است...سرش را پایین گرفت و با شرم گفت:پس هر جور شما صالح میدونید!
ابوذر لبخندی زد و از جایش بلند شد: تصمیم عاقلانه ای بود شیوا خانم ، رفیق من نه یکی دیگه...به ازدواج جدی فکر کنید...آینده شما نباید فدای گذشتتون بشه!📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ بدحجابی وتحریک جنسی
ببینید دشمن بابرنامه ریزی دقیقش چطور باعت فسادبین زنان وجوانان شده
پیشنهاد دانلود ....
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
〖دختر سرزمین من•••〗
°دختر سرزمین من°
احساس مۍڪنم ایݩ روزها معناۍ زیبایۍ را گم ڪرده ای
باور ڪݩ زیبایۍدرچشمهاۍامانتیہ
رنگ روشن و ݪبهاۍ برجستہ ڪرده و سرخ نیست
باورڪݩ هر چہ قدر هم دماغت👃 را ڪوچڪ ڪݩۍ و سر باݪایش ڪݩۍ
زیبا نخواهۍ شد...
مݪاڪ های زیباییت را تغییر بده
زیبایۍ ظاهرۍ هر فرد همانیست ڪه
"خداوند" در وجودش قرار داده..😊
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🚨با عوامل ناامن کننده #فضای_مجازی برخورد جدی کنید. "مقام معظم رهبری" ۱۳۹۸/۰۲/۰۸ #طلبه_همدانی #محاک
⚖حکم جلب مهناز افشار صادر شد
🔵در پی شکایت سید غفار دریاباری از مهناز افشار به دلیل انتساب اظهارات خلاف واقع، حکم جلب این سلبریتی صادر شد.
✅ پایگاه اخبار و اطلاعات حقوقی
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
⚫️\• سیاهے اش
📏|• بلنــــــدے اش
🔥\• گــــــرمــــایش
😌/• آرامش محضــ است
🏴|• مــــشــکــــے بودنــــش
🌤\• آبے ترین آسمانــ من است
😍/• همین که دارمش لـذت دارد
💓|• و نعـمــتــ بــزرگیــسـت
👑\• زینتــــم را میگــویم
🌼/• چــــــــــــــــادر
#تاج_سرم_چادرمه👼
@dokhtaranchadorii
🌺 🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
بانو.. چـــ😇ــادری که شدی..
مرامت هم چادری باشد
#چادر که گذاشتی
وظایفت بیشترمیشود😊
گرچه من می گویم عشق❤ است
ولے مراقب
👀️چشم هایت 🎼صدایت
👣قدم هایت باش
✅ باید پاک بمانی
@dokhtaranchadorii