💙🍃
🍃🍁
🏴روضه شب هفتم محرم
(حضرت علی اصغر علیه السلام)🏴
💠✍🏻مرحوم سید در لُحوف نقل ڪردن، وقتی امام حسین تنهاشد، دیدهمه رفتند،خودش عازم میدان شد، آمدمقابل لشڪر، اول استنصارڪرد "هل من ناصر ینصرنی؟! هل من ذابُ یذُبُ عن حرم رسول الله؟!
💠✍🏻صداےگریه ازاهل حرم بلند شد، خودشو به حرم نزدیڪ ڪرد، اینجا رو بعض دیگه اے از ارباب مقاتل نقل ڪرده اند، بهشون فرمود: مگه نگفته بودم تا من زنده ام بلند گریه نڪنید، دشمن منو شماتت می ڪنه .عرض ڪردند آقا وقتی صداے غربت شمابه گوش رسیده این طفل بی قرار شده ،دیگه آرام نمی گیرد، هرچه از این دامن به اون دامن از این آغوش به اون آغوش او را منتقل می ڪنیم قرار ندارد ،نوشته اند طفل رو به امام حسین داد بی بی زینب، فرمود آقا این طفل خیلی تشنه است مدتی آب نخورده بیقراره، میشه براش آب فراهم ڪنید؟ چه ڪند امام حسین، طفل رو آورد مقابل لشگر،مردم من باشما جنگ دارم این طفل با شما سرجنگ ندارد، مردم نمی بینید از تشنگی بی تاب شده؟*
🕯ببینید ببینید گلم تاب ندارد
🕯ببینید ببینیدگلم رنگ ندارد
🕯اگرآمده میدان سرجنگ ندارد ...
🕯گلم سرخ وسفید است
🕯از او قطع امیدست
🕯واویلا ، واویلا ، واویلا ، واویلا ...
🕯جز این ڪودڪ معصوم دگر یار ندارم
🕯جزاین هدیه ڪوچڪ به دادار ندارم
💠✍🏻*فرمودند : إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذَا الطِّفلَ ! اما تَرَونَه کیف یَتَلَظّی عَطَشا؟! ...
نمی بینید چگونه در اثر تشنگی بی تاب شده؟! همین طورےڪه مشغول گفتگو بادشمن بود حرمله ڪارو یڪ سره ڪرد ... یابقیة الله !
💠✍🏻"ذُبِحَ الطفل مِنَ الاُذُنِ إلَی الاُذُن ..."
هی یه نگاه ڪرد، دید خون از گلوے علی می جوشد،دست وپا میزنه، هی یه لبخند ملیح رو لبش نشسته ،تیر سه شعبه راه نفس رو برعلی بسته... نمی دونم چقدر برا امام حسین این صحنه سخت بود؟ این لبخند بادل آرام امام حسین چه ڪرد؟ این تیر سه شعبه چه ڪردبادل امام حسین؟ منادے الهی ندا داد ازطرف حق ندا آمد:"صبراََ لک یاحسین..."
💠✍🏻حسین جان آرام باش ... طفلت رو به ما واگذار ڪن ...فرمود : "هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بی أَنَّهُ بِعَیْنِ الله"آنچه این بلاے عظیم رو بر من آسان میڪنه خدایا همین است توشاهدے ...دیدن عباشُ رو علی ڪشید ،خ سر و صورتشو با خون علی خضاب ڪرد ، خونها رو به آسمان پاشید ، عباشو رو علی ش ڪشید "یُقَدِّمُ رِجلَیه و یُوخِّرُ اُخری"
💠✍🏻مسیرشو ڪج ڪرد ، پشت خیمه گاه بربدن علی ش نمازخواند، بدن رو دفن ڪرد ...*
🕯دفن ڪردم عقب خیمه گهم
🕯جسمت از خصم نهان اصغرمن
🕯آه دشمن زڪجا یافت تو را
🕯ڪه سرت زد به سنان اصغر من
🕯من تو را به خاڪ سپرده بودم...
🕯قبر تو سینۀ پر داغ من است
🕯لالۀ سوخته جان اصغر من.
@dokhtaranchadorii
:
🌷 بخشی از زیبــائیهای
وقــایــع کــــــربـــلا ↯↯
💟⇦زيباترین #خواهش_یک_زن ↯
همراه کردن زهير با امام حسین علیهالسلام توسط همسرش
💟⇦زيباترين #بازگشت ↯
توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين علیهالسلام
💟⇦زيباترين #وفاداری ↯
آب نخوردن حضرت اباالفضل علیهالسلام در شط فرات
💟⇦زيباترين #جنگ ↯
نبرد حضرت علیاکبر علیهالسلام با دشمن
💟⇦زيباترين #واکنش ↯
پرتاب کردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن
💟⇦زيباترين #پاسخ ↯
احلیٰ مِن الْعَسَل جناب قاسم ابن الحسن علیهالسلام
💟⇦زيباترين #هديه ↯
تقديم عون و محمد به امام حسين علیهالسلام توسط مادرشان حضرت زينب سلام الله علیها
💟⇦زيباترين #نماز ↯
نماز ظهر عاشورا در زير باران تير
💟⇦زيباترين #جان_نثاری ↯
حائل قرار دادن دست ها، توسط عبدالله ابن الحسن علیهالسلام و دفاع از عمو
💟⇦زيباترين #سخنرانی ↯
سخنرانی امام سجاد علیهالسلام و حضرت زينب سلام الله علیها در کاخ ظلم
‼️از همه زیبائیها زيباتر،
جمله:
«ما رأيتُ إلّٰا جميلاً»
که حضرت زينب سلام الله علیها حيدر وار بيان کرد.
وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید:
خب، چه دیدی؟
و خانم جواب دادند:
🌷 غیر از زیبائی چیزی ندیدم.
@dokhtaranchadorii
:
#از دل برآید..🎙
این شَب ها
ترسِ من
اربَعینیست...
که اِمضاء نَشَود...😢💔
#التماس_دعا ♥
@dokhtaranchadorii
📌 #پندانه
⁉️ چرا امام زمان«عج»را نمی بینیم؟
🔸روزی از عارفی سؤال شد:
چرا ما امام زمان را نمی بینیم؟
🔹عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید ... شاگرد این کار را انجام داد، آیا الان می توانید مرا ببینید؟
🔸شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم ...
🔹عارف فرمود: چرا نمی توانی من را ببینی؟
🔸شاگرد گفت: چون پشت من به شماست!
🔹عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان عجل الله فرجه را بینید
🔺چون شما پشتتان به امام زمان عج الله است ...
🔺با گناهان و نافرمانی ها به امام زمان (عج) پشت کردهایم و در عین حال تقاضای دیدارشان را داریم
@dokhtaranchadorii
قد و قامتــــــــ⚜
"چـــــــادرم را ببین
مـــن برای ظهورت✨✨
چون کوه ایستاده ام ،،🌞⚜
@dokhtaranchadorii
#چادری_طوری❤️
بہ تمام✋
تازه چــ✨ــادرے ها بگویید🗣
فقط یڪ نگاه برایتان
مہم باشد👌
آن هــم نگاه مادرانہ
حضرت زهـــ💐ــرا (س)
#توفرشتہاےبانو
@dokhtaranchadorii🌺🍃
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۱
_اگہ راضے نبودید چرا نگفتید آقاے عسگرے و هادے ڪنار بڪشن؟!
_بہ دلایلے ڪہ خود هادے اگہ صلاح بدونہ بهت میگہ ازش خواستیم ازدواج ڪنہ،چندتا دخترم در نظر گرفتیم اما هربار بہ یہ بهونہ اے حاضر نمیشد حتے براے یہ جلسہ آشنایے بیاد!
براے اینڪہ بیاد خواستگارے تو،مهدے هرطورے بود راضیش ڪرد،بعد از رفت و آمدامونم گفت راضے نیست اما چندبار ڪہ مهدے باهاش حرف زد و تو رو دید قبول ڪرد!
چند جرعہ از محتویات داخل لیوانم را مے نوشم.
_میخوام اینو بگم ڪہ نظر من و تو،هرچے ڪہ بودہ الان تو و هادے ڪنار همید،بهترہ بہ خودت و هادے اجازہ بدے تا همدیگہ رو بشناسیدو...
مُردد است براے گفتن ادامہ ے حرفش.
محڪم میگویم:ادامہ ے حرفتونم بگید!
نفس عمیقے میڪشد و میگوید:سعے ڪنے بہ عنوان یہ زن دلشو بہ دست بیارے! بخاطرہ همین میگم این همہ سَر...
_عروس و مادرشوهر چے میگین؟!
بہ سمت همتا برمیگردم،لبخند بہ لب ڪنار فرزانہ مے نشیند.
فرزانہ سرفہ اے میڪند و میگوید:هادے ڪو؟!
همتا یڪے از لیوان ها را برمیدارد:دارہ لباساشو عوض میڪنہ.
نگاهش را شیطنت آمیز میان من و فرزانہ مے چرخاند:نگفتید چے میگفتیدا!
فرزانہ لب باز میڪند:چے باید بگیم؟! حرفاے معمولے!
همتا ابروهایش را بالا میدهد:آهان!
چندجرعہ از شیرڪاڪائو مے نوشم،برعڪس هادے و فرزانہ با همتا و یڪتا عجیب احساس صمیمیت میڪنم.
از همتا مے پرسم:رشتہ ے یڪتا چیہ؟
_روانشناسے!
با خندہ ادامہ میدهد:بہ قول مامان اصلا بهش نمیاد!
_توام روانشناسے میخونے؟
نچ ڪشیدہ اے میگوید و اضافہ میڪند:داروسازے! تو میخواے چے بخونے؟
_حقوق!
سرش را تڪان میدهد و میگوید:چقدر بہ این هادے گفتیم درس بخون! حالا تو وڪیل بشے مگہ این داداش حسابدار ما رو تحویل میگیرے؟!
بدون حرف میخندم.
فرزانہ میگوید:شاید آیہ بتونہ رو هادے تاثیر بذارہ ارشدشو یہ رشتہ ے خوب بخونہ!
هادے همانطور ڪہ بہ سمت ما مے آید میگوید:چے پشت سر من غیبت میڪنید؟!
همتا با شیطنت میگوید:داشتیم راے آیہ رو میزدیم ولت ڪنہ برہ!
روے مبل رو بہ رویے من مے نشیند،شلوار اسپرت مشڪے با بلوز توسے رنگ پوشیدہ.
دستش را میان موهایش مے لغزاند و چیزے نمیگوید.
بہ چهرہ ے هادے و همتا دقت میڪنم،خیلے شبیہ اند.
فرزانہ لیوان آخر را مقابل هادے میگذارد و میگوید:دیر اومدے سرد شد!
هادے لبخندے میزند و میگوید:فداے سرت!
سپس لاجرعہ شیرڪاڪائو را سر میڪشد،همتا رو بہ هادے میگوید:باید بہ فڪر ادامہ تحصیل باشے!
هادے ابروهایش را بالا مے اندازد:چرا؟!
با سر من اشارہ میڪند:آیہ میخواد حقوق بخونہ،توام باید ارتقاء مدرڪ بدے دیگہ.
نگاهے بہ من مے اندازد و چیزے نمیگوید.
سرم را پایین مے اندازم،صداے فرزانہ سڪوت را مے شڪند:همتا! ببین میتونے یخ آیہ رو بشڪنے!
سرم را بلند میڪنم و بہ فرزانہ و همتا چشم میدوزم،لبخند تصنعے را بہ رسم این روزها مدام مهمان لبانم میڪنم:شیرڪاڪائو رو خوردم یخم باز شد!
فرزانہ نگاهش را میان من و هادے مے چرخاند و میگوید:تو این دہ روز چقدر باهم آشنا شدید؟!
آب دهانم را فرو میدهم و بہ هادے زل میزنم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۲
با آرامش بہ فرزانہ خیرہ میشود:اسم،فامیل،غذا،شهر یا ڪشور!
همتا میزند زیر خندہ!
هادے همانطور ڪہ سعے دارد خندہ اش را ڪنترل ڪنید میگوید:تازہ دہ روز گذشتہ! تو این چهار ماہ هر دہ روز یہ بار میخواے ازمون امتحان بگیرے ببینے در چہ سطحیم؟!
اخمان فرزانہ درهم میرود:آرہ لازم بشہ امتحانم میگیرم!
هادے مثل بچہ هاے تخس دستش را زیر چانہ اش میزند و لبخند دندان نمایے تحویلش میدهد:ڪتبے یا شفاهے؟
_هردو!
با گفتن این حرف،فرزانہ بہ من چشم میدوزد!
سرفہ اے میڪنم و نگاهے بہ ساعت مے اندازم،شش و دہ دقیقہ!
چرا زمان نمیگذرد؟!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
سجادہ را تا میڪنم و با گفتن یاعلے مے ایستم.
_قبول باشہ!
بہ سمت همتا برمیگردم:قبول حق باشہ!
با دقت چادر نمازش را تا میڪنم و بہ دستش میدهم:دستت طلا!
_خواهش میڪنم زن داداش!
این لفظ را دوست ندارم،بے تعارف میگویم:میشہ بهم نگے زن داداش؟!
بہ شوخے میگوید:پس چے بگم؟! بگم زن آبجے؟!
میخندم:نہ! ولے هنوز نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ!
روے تخت مے نشیند و مهربان نگاهم میڪند:چرا از هادے فرار میڪنے؟!
اخمانم درهم میرود:ڪے گفتے از هادے فرار میڪنم؟!
چشمڪ میزند:تابلوئہ ازهم فرار میڪنید!
مقابلش مے نشینم و زانوهایم را بغل میڪنم:نمیدونم چرا همہ انقدر رو رابطہ ے ما ما حساسن! تازہ دہ روزہ مَحرم شدیم!
دستش را تڪیہ گاہ چانہ اش میڪند:چون ڪلے فاصلہ بینتون انداختید!
حق بہ جانب میگویم:ما شبیہ هم نیستیم،این فاصلہ...
مُسِر میپرسد:از ڪجا میدونے؟ مگہ چقدر هادیو میشناسے؟!
چند لحظہ مڪث میڪنم،جوابے ندارم!
ادامہ میدهد:ظاهرشو نبین! بہ نظر سرد و از خود راضے میرسہ اما اینطور نیست!
سرے تڪان میدهم و میگویم:تو این چهار ماہ مشخص میشہ!
همانطور ڪہ روسرے ام را در مے آورم میپرسم:ساعت چندہ؟!
موبایلش را برمیدارد و نگاهے مے اندازد:هفت! الاناست ڪہ یڪتام پیداش بشہ.
از روے تخت بلند میشود و با ذوق میگوید:راستے برات یہ هدیہ خریدم!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:هدیہ؟!
همانطور ڪہ در ڪمددیوارے را باز میڪند میگوید:اوهوم! البتہ محصول مشترڪہ من و یڪتاست!
پاڪت هدیہ ے صورتے رنگے بیرون میڪشد و بہ سمتم قدم برمیدارد.
_راستش منو یڪتا نمیدونستیم چے دوست دارے،گفتیم یہ چیزے بخریم ڪہ این روزا لازمش دارے.
مهربان نگاهش میڪنم:آخہ چرا این ڪارو ڪردید؟!
ڪنارم مے نشیند و پاڪت را روے زمین میگذارد:بازشون ڪن! فقط امیدوارم ازشون نداشتہ باشے!
ڪنجڪاو محتویات داخل پاڪت را نگاہ میڪنم،با دیدنشان بے اختیار بلند میگویم:واااااااااااااے!
یڪے از ڪتاب هاے تست را بیرون میڪشم و با هیجان ادامہ میدهم:اتفاقا میخواستم برم ڪتاب تست بگیرم! سہ چهارتا بیشتر ندارم.
بے اختیار لبخند گرمے لبانم را از هم باز میڪند:دستت مرسے!
وقتے هیجان و خوشحالے ام را میبیند میگوید:براے همہ ے درسات گرفتیم.
صورتم را نزدیڪ صورتش میبرم و گونہ اش را میبوسم:تو و یڪتا رو بہ اندازہ ے نورا دوست دارم! اینو از صمیم قلبم میگم!
چشمانش بے اندازہ شبیہ بہ چشمان هادے اند،همان سیاهیِ شب،همان درخشش،همان دلبرے توام با نجابتے بہ مثالِ مهتاب!
دلبرانہ میخندد:من و یڪتام دوستت داریم ولے مثل زن داداش داشتہ یا نداشتہ مون!
معنے حرفش را میگیرم،جوابے نمیدهم،خودم را مشغول دیدن ڪتاب هاے تست میڪنم.
_آیہ!
بدون اینڪہ سر بلند ڪنم جواب میدهم:جانم!
مُردد میگوید:میدونم مامانم یہ چیزایے بهت گفتہ! ازش دلگیر نشو معیاراش یڪم غلطہ!
سرم را بلند میڪنم:مثلا ڪدوم معیاراش؟!
نگاهش را از من میگیرد،طفرہ میرود:ڪلا!
میخواهم مطمئنش ڪنم ناراحت نمیشوم:ناراحت نمیشم بگو! چون خودش گفت شباهتے بہ دخترے ڪہ براے هادے در نظر داشتہ نیستم.
متعجب نگاهم میڪند:همینطور مستقیم گفت؟!
_آرہ!
نگاهش رنگ شرمندگے میگیرد:من از طرف مامان عذر میخوام!
آرام با آرنج بہ پهلویش میزنم:دیونہ اے؟! چہ ربطے بہ تو دارہ؟! تازہ اصلا ناراحت نشدم.
با شیطنت میخندد:لابد توام گفتے چون هادے ام پسرے نیست ڪہ من میخواستم!
_نہ! من ڪلا نمیخواستم ازدواج ڪنم،حالا چہ هادے چہ ڪسے دیگہ.
دستانم را میان دستانش میگیرد:از بعضے رفتاراش ناراحت نشو،مامان خیلے بچہ هاشو دست بالا میگیرہ مخصوصا یہ دونہ پسرشو!
تو چهرہ ت معمولیہ،خوبے!
اما مامان میگفت زن هادے باید انقدر خوشگل باشہ ڪہ دهن همہ باز بمونہ،قد و هیڪلش فلان طور باشہ.
دستانم را رها میڪند،هر دو دستش را بہ صورت دایرہ وار مقابل چشمانش میگیرد و ادامہ میدهد:طرز پوشش چِشم همہ رو دربیارہ!
از حرڪتاش خندہ ام میگیرد:نَمیرے!
_در ڪل تو بہ دل نگیر،بیشتر مسائل ظاهرے براش مهمہ!
پشت چشمے نازڪ میڪند و ادامہ میدهد:حالا انگار این داداش مام تحفہ ست!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii
👌یــــ❗️ــــک تلنـــ⚠️ــگر
👈گفتم ...
⁉️اگر در کربلا بودم ،تا پای جان برای حسین ( ع ) تلاش میکردم 😢
👈گفت ...
👌یک حسین ( ع ) زنده داریم
✅نامش مهدی (عج ) است 😭
⁉️تاحالا برایش چه کرده ای😔 #تلنگر
مدتی است یادمان رفته😔
پسری مانده از تبار علی 😞
اوکه برای سپاه بی سردار خود سال هاست به دنبال ۳۱۳ نفر میگردد 😔
@dokhtaranchadorii
••••••••••••❥🕯❥••••••••••••
•|مــنـ با چـادرمـ
رزمنـده امـ👊
•|رزمـنـده جنگـے
سخـٺ💪
•|ڪـہـ نـامشـ
هـسـٺـ👇
•|جـنگـ نــرمـ✌️
💠| @dokhtaranchadorii
#سؤال ⁉️
.
مگر مےشود #عاشق باشے و برای رضای معشوقت هرکاری نکنے؟! 🙄
.
مگر مےشود عاشق باشے و تمام سعیت را نکنے کہ همانے بشوی کہ محبوبت مےپسندد؟! 🤔
.
شاید #طعم_عاشقے واقعے را نچشیده ایم 🙃
.
یا #رسم_عاشقے را بلد نیستیم 🙄
.
و یا هنوز معشوقمان را بہ خوبـے نمےشناسیم 😓 ..
👈 خودش را
👈 راهش را
👈 هدفش را
👈حقیقت دینش را
👈 و خدایش را
.
مگر مےشود عاشقِ حسینے باشے کہ تا زنده بود ، غیرتش اجازه نداد احدی بہ خیمہ ها و بانوانِ حرم نزدیک شود
و بہ حراج بگذاری #غیرت خود و #حیا یِ همسرت را؟! 😕
.
مگر مےشود عاشق #سیدالشہدا باشے و بہ رسمِ مادرش -کہ سرورزنان عالم است- #حجاب_کامل نداشتہ باشے؟! 😑
.
مگر مےشود عاشق #ثاراللہ باشے و کاری کنے کہ منتقمِ خونِ او (عج) از عملِ تویِ بچہ شیعہ خون گریہ کند؟! 😔
.
مگر مےشود عاشق #اباعبداللہ باشے و چون او -کہ بہترین بندگان است- نباشے و نافرمانے خدایت را بکنے؟! 😣😞
.
مگر مےشود..؟! 🤔
.
#خدا_کند_کہ_بہ_خودمان_بیاییم .. 😓
.
پ.ن:
بہ رسمِ #حسینے_پسند ، دین دار باشیم
.
.
نویسنده: 🍃بِـ ـٖے پِلٰاکـ
🖤@dokhtaranchadorii
هدایت شده از عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
اون مردی علوی هست✨✨✨
که اگر کسی نگاهش را خواست🍁🍁🍁
بگوید:
واگــــــذار شده🍃🍃🍃
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
اون مردی علوی هست✨✨✨
که اگر کسی نگاهش را خواست🍁🍁🍁
بگوید:
واگــــــذار شده🍃🍃🍃
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۳
میخواهم چیزے بگویم ڪہ در اتاق با شدت باز میشود.
من و همتا گیج بہ سمت در برمیگردیم،یڪتا تقریبا فریاد میزند:سلاااااااااااااااااااااام!
همتا جدے میگوید:برایمان چہ آوردہ اے یِڪے مارڪو؟!
یڪتا همانطور ڪہ پر انرژے بہ سمتمان مے آید جواب میدهد:هدیہ اے از دانشگاہ زمین! خودم را! خودم را برایتان بہ ارمغان آوردم!
گیج و خندان نگاهم را میان همتا و یڪتا مے چرخانم.
یڪتا همانطور ڪہ گونہ ام را محڪم میبوسد میگوید:ماچ بہ زن داداشم!
همتا جدے میگوید:تُفیش نڪن!
با خندہ میگویم:سلام! نہ خستہ بمب انرژے!
چادرش را درمے آورد:مرسے،راستے خوش اومدے!
بدون اینڪہ منتظر جواب از جانب من باشد مقنعہ اش را درمے آورد و میگوید:چقدر گرمہ!
یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم:گرمہ؟!
با عجلہ دڪمہ هاے پالتویش را باز میڪند:آرہ! انقدر پیادہ روے ڪردم بدنم بہ صورت خودجوش بخارے شدہ!
همتا متعجب مے پرسد:از دانشگاہ تا خونہ پیادہ اومدے؟!
_آرہ! تاڪسے درست و درمون گیرم نیومد گفتم تا صبر ڪنم زیر پاهام گل و گیاہ سبز میشہ،پیادہ برگردم سنگین ترہ!
همتا انگشت اشارہ اش را ڪنار سرش میگیرد:یہ تختت ڪمہ!
یڪتا نگاهے بہ من و همتا مے اندازد:روتونو برگردونید میخوام لباس عوض ڪنم!
همتا مے ایستد:ما میریم پیش مامان،توام لباس عوض ڪردے بیا.
دلم نمیخواهد از این اتاق بیرون بروم،تنها مڪان در این خانہ ڪہ در آن احساس راحتے میڪنم!
همتا ڪہ بہ سمت در میرود،با اڪراہ از جایم بر مے خیزم.
روسرے ام را روے سرم مے اندازم و براے یڪتا دست تڪان میدهم.
از اتاق خارج میشویم،همتا همانطور ڪہ بہ سمت پلہ ها میرود بلند میگوید:مامان! ڪمڪ نمیخواے؟!
نزدیڪ پلہ ها مے ایستم،یاد دفعہ ے قبل مے افتم.
براے بالا آمدن همتا ڪمڪم ڪرد،آرام صدایش میزنم:همتا!
از پایین نگاهم میڪند:جانم!
با سر بہ پلہ ها اشارہ میڪنم،منظورم را میگیرد.
مطمئن میگوید:دیدے ڪہ اومدیم چیزے نشد! بیا پایین چیزے نمیشہ.
با حرص میگویم:با شانسے ڪہ من دارم ڪافیہ اولین قدمو رو این پلہ ها بذارم! همہ شون باهم میشڪنن!
بلند میخندد.
صداے فرزانہ از داخل آشپزخانہ مے آید:چے شدہ؟!
همتا میگوید:هیچے مامان! میخوایم آیہ رو از طبقہ ے بالا بیاریم پایین.
چشمڪ میزند و رو بہ من ادامہ میدهد:میاے یا بگم هادے بیارتت؟!
اخم میڪنم و با حرص میگویم:خودم میام!
میخواهم پایم رو روے اولین پلہ بگذارم ڪہ پشیمان میشوم،خودم را مظلوم میڪنم:همتا! بیا منو ببر!
پوفے میڪند و میگوید:آخہ اگہ بخواد چیزے بشہ منم باشم ڪہ نمیتونم ڪارے ڪنم! انگار پلہ بہ احترام من نمیشڪنہ!
آب دهانم را فرو میدهم:چیزے ام بشہ دوتایے باهم ناقص میشیم! اونوقت تنها نیستم دلم نمیسوزہ!
بلند میخندد:وایسا! خودت خواستے!
نزدیڪ پلہ ها مے ایستد:هادے! هادے!
با حرص میگویم:غلط ڪردم! خودم میام!
بہ حرفم توجهے نمیڪند و دوبارہ بلند میگوید:هادے!
صداے باز و بستہ شدن در مے آید،سریع روے پلہ ے اول مے ایستم.
صداے بم مردانہ اش گوش هایم را نوازش میدهد:همتا! چرا داد میزنے؟!
پایم را روے پلہ ے دوم میگذارم و با چشم و ابرو براے همتا خط و نشان میڪنم!
همتا بدون توجہ بہ من میگوید:ڪمڪ میڪنے آیہ بیاد پایین؟! از اون دفعہ ڪہ افتاد میترسہ!
لبم را بہ دندان میگیرم و آرام میگویم:همتا!
صداے قدم هایش مے آید،آرام و محڪم!
حضورش را ڪنارم احساس میڪنم،سریع روے پلہ ے بعدے مے ایستم و میگویم:همتا شوخے میڪنہ!
همتا چشمڪے نثارم میڪند و بہ سمت آشپزخانہ میرود.
میخواندم اما بدون نام:بذار ڪمڪت ڪنم!
شڪم داشت بہ یقین تبدیل میشد،با داوودِ نبے نسبتے داشت!
وگرنہ این حجرہ و صوت را از چہ ڪسے بہ ارث بردہ بود؟!
دستش را مقابلم میگیرد،متعجب نگاهش میڪنم!
سریع میگوید:آستینمو بگیر!
محڪم میگویم:خودم میرم!
نگاہ سردش را بہ چشمانم میدوزد،داشت گرمم میڪرد سردے چشمانش...
با عجلہ پلہ ها را یڪے دوتا میڪنم و رد میشوم.
همین ڪہ بہ طبقہ ے اول میرسم نفسے از سر آسودگے میڪشم.
همتا با شیطنت نگاهم میڪند،لبخند دندان نمایے نثارش میڪنم و لب میزنم:دماغ سوختہ خریداریم!
سپس انگشت اشارہ ام را آرام روے نوڪ بینے ام میڪوبم!
هادے دستانش را داخل جیب هاے شلوارش میبرد،سعے میڪند نگاهش بہ سمت من نباشد!
چند تار مو روے پیشانے اش طنازے میڪنند!
از ڪنارم رد میشود و بہ سمت مبل هاے راحتے میرود،همانطور ڪہ نزدیڪ آشپزخانہ میشوم میگویم:ڪمڪ نمیخواید فرزانہ جون؟!
در حالے ڪہ با دقت گوجہ ها را خورد میڪند میگوید:نہ عزیزم! همتا ڪنارم هست.
سپس رو بہ همتا میگوید:این یڪتا ڪجا موند؟!
همتا خیارے برمیدارد و محڪم گاز میزند:چہ میدونم! لابد بالا دارہ تنهایے براے خودش خل و چل بازے در میارہ!
دندان هایم را محڪم روے لبانم میفشارم تا نخندم،فرزانہ چپ چپ نگاهش میڪند:با دهن پر حرف نزن!
#ادامہ_دارد...
لیلی سلطانی
💞💗💞💗💞💗
@dokhtaranchadorii
❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۴
صداے زنگ در مے پیچد،هادے میگوید:من باز میڪنم!
همتا رو بہ فرزانہ میگوید:قرار بود ڪسے بیاد؟!
فرزانہ نگاهے بہ من مے اندازد و چیزے نمیگوید،انگار همتا براے گفتن حرفے مُردد است!
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ فرزانہ با حرص میگوید:حتما باباتہ!
همتا آرام لب میزند:بابا ڪلید دارہ!
چند لحظہ بعد هادے تقریبا فریاد میزند:همتا!
همتا و فرزانہ نگاهے بہ هم مے اندازند،همتا از آشپزخانہ خارج میشود:جانم داداش!
صداے عصبے هادے طنین انداز میشود:برو لباس عوض ڪن مهمون داریم!
فرزانہ سرفہ اے میڪند و میگوید:براے منم روسرے و مانتو بلند بیار.
همتا صدایم میزند:آیہ! بیا!
از آشپزخانہ خارج میشوم،رگ هاے گردن هادے برجستہ شدہ و اخم غلیظے میان ابروانش نشستہ!
همتا بہ من اشارہ میڪند:بدو بریم بالا!
شانہ هایم را بالا مے اندازم یعنے "چے شده"!
دستم را میڪشد:بیا بریم بالا!
با عجلہ از پلہ ها رد میشویم و بہ سمت اتاق همتا و یڪتا میرویم.
متعجب میپرسم:همتا چے شدہ؟!
_مهمون اومدہ!
_مگہ این بدہ؟!
در اتاق را باز میڪند:نہ!
باهم وارد اتاق میشویم،یڪتا روے تخت دراز ڪشیدہ و چشمانش را بستہ.
همتا با حرص میگوید:واے! دنیا رو آب ببرہ،یڪتا رو خواب میبرہ!
بہ سمت ڪمد دیوارے قدم برمیدارد و ادامہ میدهد:ببین آیہ! الان هادے عصبیہ،اگہ چیزے گفت یا ڪارے ڪرد ناراحت نشو!
گیج میگویم:من ڪہ نفهمیدم چے شدہ!
چادرے با زمینہ ے شیرے و گل هاے ریز صورتے ملایم بہ سمتم پرت میڪند:اینو داشتہ باش!
سپس مشغول پوشیدن سارافون گلبهے رنگے میشود:امروز صبح مامانم بہ عمہ ے بزرگم زنگ زد،ما زیاد باهاشون رفت و آمد نداریم،تعجب ڪردم چرا بہ عمہ م زنگ زدہ!
_خب!
شالے بہ رنگ سارافونش برمیدارد:زیاد از حرفاشون سر درنیوردم،نگو مامان شام دعوتشون ڪردہ!
_از ڪجا میدونے دعوتشون ڪردہ؟!
_یعنے عمہ اے ڪہ باهاش در حد عید دیدنے رفت و آمد داریم،مامانم امروز ڪہ تو اینجایے بهش زنگ زدہ،امشب اتفاقے اومدہ خونہ مون؟!
متحیر میگویم:یعنے....
حرفم را ڪامل میڪند:یعنے مامانم از قصد دعوتش ڪردہ!
چادر را محڪم میفشارم:خب چرا؟!
چادر نمازش را سر میڪند:ڪہ تو و هادے رو بذارہ تو عمل انجام شدہ! مامانم میدونہ نمیخواید ڪسے متوجہ بشہ،عمہ م بفهمہ یعنے ڪل فامیل ما فهمیدن!
چادر را آرام روے زمین میگذارم:همتا! من نمیام!
چشمانش از فرط تعجب بیش حد باز میشوند:یعنے چے؟!
آهستہ زمزمہ میڪنم:تا مطمئن نشم نمیخوام اسم من و هادے رو هم باشہ!
همتا میخواهد دهان باز ڪند ڪہ صداے فرزانہ بلند میشود:همتا جان! چرا نمیاید پایین؟!
لبخند میزنم:تو برو پایین! من همین جا میمونم،یہ جورے نذار مامانتم چیزے بگہ!
سرے تڪان میدهد و از اتاق خارج میشود،نفس عمیقے میڪشم و نزدیڪ در مے نشینم.
بغضم میگیرد،در دل مشغول نجوا میشوم.
خدایا تنهایے ام را نمیبینے؟!
این بازے سخت تر از آن چیزیست ڪہ فڪرش را میڪردم!
نگاهم بہ یڪتا مے افتد،آرام و بدون دغدغہ خوابیدہ!
لب میزنم:خوش بہ حالت!
از پایین صداهاے ضعیفے بہ گوش میرسد،براے اینڪہ سرم را گرم ڪنم پاڪت هدیہ را برمیدارم و ڪتاب تست روانشناسے را بیرون میڪشم.
تست ها را میخوانم و براے خودم شفاهے جواب میدهم.
چند تقہ بہ در میخورد،ڪتاب را میبندم،جوابے نمیدهم.
صداے همتا مے پیچد:آیہ!
آرام میگویم:بلہ؟!
در را باز میڪند،درماندہ نگاهش را بہ صورتم مے دوزد:بیا بریم پایین!
پیشانے ام را بالا میدهم،سرش را تڪان میدهد:مامانم گفت چرا آیہ پایین نیومد برو صداش ڪن! هادے رو ڪارد بزنے خونش درنمیاد بدو بریم تا نیومدہ منو تو رو بڪشہ!
نفسم را با حرص بیرون میدهم و مے ایستم:مطمئنے من بیام بدتر نمیشہ؟!
_نمیدونم!
با اڪراہ چادر همتا را سر میڪنم،باهم از اتاق خارج میشویم.
صداے خندہ هاے فرزانہ و زنے دیگر بہ گوش میرسد.
از پلہ ها ڪہ پایین میرویم نگاهم بہ هادے مے افتد،روے مبل تڪ نفرہ نشستہ.
چهرہ اش درهم است،پاے راستش را روے پاے چپش انداختہ و عصبے تڪان میدهد.
نگاہ فرزانہ بہ من مے افتد بلند میگوید:بیا آیہ جان!
هادے صورتش را بہ سمت من برمیگرداند و درماندہ نگاهم میڪند.
پوست سفیدش ڪمے سرخ شدہ،لبش را بہ دندان میگیرد و سرش را پایین مے اندازد.
بلند میگویم:سلام!
زنے حدود پنجاہ سالہ ڪہ بے شباهت بہ هادے و همتا نیست بہ سمتم برمیگردد.
حالت چهرہ اش جدیست،نہ سرد،نہ گرم!
آرام میگوید:سلام!
سپس بہ سمت فرزانہ برمیگردد:چرا انقدر بے خبر؟!
فرزانہ لبخند تصنعے اے رو لبانش جاے میدهد:بچہ ها گفتن تا آشنا نشدیم بہ ڪسے نگید!
در دلم میگویم "چقدرم ڪہ تو نگفتے!"
همراہ همتا نزدیڪ جمع میشویم،مردے حدود شصت سالہ ڪنار عمہ ے هادے نشستہ.
موها و ریش هاے جوگندمے اش مرتب اند،ڪت و شلوار مشڪے سادہ همراہ پیراهن قهوہ اے رنگے بہ تن ڪردہ.
سرش را ڪہ بلند میڪند چشمانش عجیب غافلگیرم میڪنند!
لیلی سلطانی
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۳۵
من این دو جفت چشمِ آسمانے آشنا را ڪجا دیدہ ام؟!
با صداے همتا بہ خودم مے آیم:آیہ ایشون عمہ حلما عمہ ے بزرگم هستن و همسرشون عمو ناصر!
سریع میگویم خوشبختم،ناصر بدون اینڪہ نگاهم ڪند تنها سرے تڪان میدهد!
عمہ حلما دستش را مقابلم میگیرد:خوشوقتم عضو جدید خانوادہ ے عسگریا!
دستش را میفشارم:منم از آشنایے با شما خوشوقتم.
آرام گونہ ام را میبوسد و میگوید:خوشبخت بشید!
لب میزنم:ممنونم!
صداے نفس هاے ڪشدار هادے فضا را بہ هم ریختہ،فرزانہ چشم غرہ اے نثارش میڪند اما هادے بدون توجہ بہ مادرش سعے ندارد ناراحتے اش را پنهان ڪند!
همراہ همتا روے مبل دونفرہ اے مے نشینیم،فرزانہ و حلما مشغول گفتگو از روزہ مرگے ها میشوند،حلما گاهے نگاہ هاے عجیب و سنگینش را نثارم میڪند.
همتا آرام میگوید:ڪاش بالا تو اتاق مے موندیم!
بے اختیار میگویم:آرہ!
هادے همچنان عصبے پاهایش را تڪان میدهد و گہ گاهے در موبایلش چیزے تایپ میڪند.
فرزانہ رو همتا میگوید:عزیزم ببین آب جوش اومد!
همتا چشمے میگوید و بلند میشود،آرام میگویم:منم باهات میام!
باهم جمع را ترڪ میڪنیم و وارد آشپزخانہ میشویم،همتا آرام میگوید:هووووووف!
مُردد میپرسم:همیشہ انقدر خشڪ و سردن؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:آرہ!
بہ شوخے میگویم:لابد بچہ هاشونم باشن چون تعدادشون بیشترہ فضا از این سنگین تر میشہ!
همتا همانطور ڪہ در ڪترے را برمیدارد میگوید:یہ دختر بیشتر ندارن!
نمیدانم چرا با صحبت راجع بہ این "دختر" احساس بدے تمام وجودم را فرا گرفت!
همتا مشغول چاے دم ڪردن میشود و من تماشایش میڪنم.
ناگهان هادے وارد آشپزخانہ میشود،نگاهش را میان من و همتا مے چرخاند.
آهستہ میگوید:میشہ بیاے؟!
همتا با شیطنت نگاهمان میڪند،چند قدم بہ سمتش برمیدارم.
آب دهانش را با شدت فرو میدهد:من خبر نداشتم مهمون داریم!
چشمانش را بہ چشمانم میدوزد:من زیر قول و قرارمون نزدم!
ذوب میشوم زیر نور این دو چشم مهتابے!
سرم را پایین مے اندازم:میدونم!
دستش را محڪم مشت میڪند و بدون حرف دیگرے از آشپزخانه خارج میشود.
همتا لبخند دندان نمایے نثارم میڪند:زن داداش جان تو برو من چایا رو میارم!
اخمے تحویلش میدهم و بہ سمت جمع میروم.
همتا سینے چاے را میگرداند همین ڪہ میخواهد بنشیند صداے زنگ در بلند میشود.
سریع میگوید:من باز میڪنم!
بہ سمت آیفون میرود:بلہ؟!
نمیدانم چہ ڪسے میگوید "منم" ڪہ رنگ چهرہ اش مے پرد.
همہ متعجب نگاهش میڪنیم،فرزانہ مے پرسد:ڪیہ؟! چرا قیافہ ت اینطورے شدہ؟!
همتا نگاہ درماندہ اش را بہ هادے میدوزد:چیزہ...
انگار هادے از نگاهش میخواند چہ ڪسے آمدہ ڪہ با عجلہ بلند میشود و بہ سمت همتا میرود.
هادے میخواهد از خانہ خارج بشود ڪہ چند تقہ بہ در ورودے میخورد و سپس باز میشود.
صداے پاشنہ هاے ڪفش زنے مے پیچد و سپس صداے زیبایش:سلام!
با طنازے طرہ اے از موهاے مشڪے اش را ڪنار میزند و چشمان آسمانے اش را بہ من میدوزد....
چیزے در وجودم مے شڪند....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
چــ🌸ــادرے ها
دختــــــرانِ زینبــ💚 اند...
بانــو؛
کنیــ❣ــزهایش را
دختــ😌ــرم صــدا مےزد...!
#کنیز_زینبم🍃🌹
•°• @dokhtaranchadorii •°•
.
﷽ 🍂
چادرانه [😻🌹]
امـانَت است دیگر
چـــادرم را میگویم! .
.
امانت را هم
جایی جز روی سَـــر نمیگذارند.
مگر خـداوند نگفته است که
.
.
" إِنَّ اللَّهَ يَأمُرُكُم أَن تُؤَدُّوا الأَماناتِ إِلىٰ أَهلِها "
.
.
بہ گمانم بہ فکـر این روز ها بوده
که امانَت .
حضرت فاطــمه سلام الله علیها
بر زمیــن نماند . . .
😍
ʝσɨŋ →💞 @dokhtaranchadorii
#حدیث_مهدوی
🌸 🍃 🌸 🍃
✨امام صادق علیه السلام فرمودند :
ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید چون در لحظات ظهور ایمانها به سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار میگیرند.
📚 کافی،ج۱ ، ص۳۷۰
@dokhtaranchadorii
|🌹|
دارد تمام چادر تُــ بوی آسمـ🌤ـان
|اینجاست سایہ سار پرو بال فاطمہ✨
°•فرمود آشیانہ ے امن الهے است
|نخ هاے چادر {طُـ❤️}
#مشڪےآرامـمـ🌀
🍂| @dokhtaranchadorii