قـــــدرت کلمات ...
پیر زنی رفت داروخانه تا برای درد
مفاصلش دارو بخره ...
داروخانه چی بهش گفت:
«خوشگل خانم امر بفرمایید.»
پیرزنه فوری کمرش رو راست کرد و گفت:
«رژ لب میخواستم عزیزم.» ☺️😁
کلمات قدرت دارند.
با یکدیگر با انرژی مثبت صحبت کنیم.
کلماتی که شما استفاده میکنید ممکن است سرنوشت انسانی را تغییر دهد 🌹
🗞 #مثبت_اندیشی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
داستان کوتاه پرو بازی
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار
مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره
خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن
يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي
اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که
بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه
کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه
مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!😂😂😂
نکته :قبل از تقلید از دیگران خود را به دقت ارزیابی کنید.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
به قول استاد باخِرَد:
"آبجی کوچولو های شهدا"
راه داداشهاتونو یادتون نره.✋ :)
گرچه مقصد آخر شهادت است
شرط اول 'شهیدانه زیستن' است.🍃
این را شهدا گفته اند:
خواهرم ...
من مدافع حرمم و تو در سنگر حجاب مدافع خون منی و اسلحه ما توپ و تفنگ است در مقابل دشمنان و سلاح شما چادر ...
#چادر_تو_حافظ_خون_شهدا🕊
#شهید_حسین_مشتاقی
☀️تلگرام ایرانی☀️
سال حمایت از کالای ایرانیه و اکنون معرفی ویژگی های جالب تلگرام ایرانی👇
☝️پیامرسانی زنده و پویا با کانال ها و گروه های فعال فراوان که هر کدوم هزاران نفر عضو دارن.
👌وقتی وارد این پیامرسان میشین، همه چیز براتون آشناست، چون همه چیز دقیقا شبیه به تلگرامه به غیر از اسمش که «ایتا» هست.
😊شاید دوست دارین توی ایتا عضو کانال هایی با موضوعات مورد علاقه تون بشین👇
😍خوب خیلی راحت موضوع مورد نظرتون رو در قسمت جستجوی سراسری ایتا بنویسید تا ایتا کانال هایی که مطالب مربوط به موضوع شما را دارند، براتون پیدا کنه.
✅راستی توی نسخه جدید ایتا، همه چیز خیلی قشنگ و مرتب از هم جدا شده یعنی گروه هاتون توی یه قسمته، کانال هاتون توی یه قسمت دیگس، کانال ها و گروه هایی که شما مدیرش هستید همشون با هم یه جای جدا هستن،
گفتگوهای دوطرفه هم جدا هستند و یه حالت هم داره که همه ی موارد بالا را کنارهم نشون میده
🏁سرعت ایتا الان خیلی خوبه و هزینه اینترنتش هم یک سوم تلگرامه.
🌀در آینده هم ربات های ایتا فعال میشن که به راحتی و با یه تغییر جزئی میشه یه ربات تلگرامی را توی ایتا فعال کرد.
♨️ایتا یه قسمت داره که هر روز به شما نشون میده داغ ترین مطالب و موضوعات اون روز توی ایتا، چی بوده
⁉️از یه پیامرسان خوب، چی میخاین دیگه؟!!
‼️بنظرتون توی سالی که اسمش حمایت از کالای ایرانیه، نباید از یه پیامرسان خوب ایرانی که بهترین جایگزین تلگرامه، حمایت کرد ؟!!!
♻️پس این مطلب را برای دوستان تون در تلگرام ارسال کنین تا شما هم از پیامرسان خوب و زنده ایرانی حمایت کرده باشین و اونها را هم به عضویت در ایتا دعوت کرده باشین.
🔵آخرین نسخه ایتا را خیلی راحت از اینترنت یا بازار، دانلود کنین و به جمع با نشاط ایرانیان ایتایی بپیوندید.
🔻رهبر انقلاب:
کسانی که مصرف کننده هستند – که همه ی ملّت ما در واقع مصرف کننده اند – محصولات داخلی را مصرف کنند که من روی این بارها و بارها تکیه کردم و امروز هم عرض میکنم و تکیه میکنم. همه سعی بکنند محصولات داخلی را مصرف بکنند...
✋ #همه_با_هم_ایتا
در ایتا و تلگرام نشر دهید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✨بانو✨
تو با چادرت زیبایی😍
این حجاب بهشتی🌺 در این دنیای پر تلاطم گناه🌪، به تو می آید...
تو وقار داری💝
حیا را درک میکنی 🙂
متانت را می فهمی😊
مهر و مهربانی را بلدی😌
محرم و نامحرم را خوب می دانی👩❌⛔️❌👨🏻
درس عشق را خوب آموخته ای📚💖
تو به حرف خدا عمل کرده ای🙏❤️
پس حال که عشق را فهمیدی، معشوق شدی و عاشقت راشناختی💕
مطمئنم که آن را بیش از پیش دوست خواهی داشت ☺️💙
چادرت را می گویم...😍
آن را ببوی که بوی بهشت می دهد🌸🍃
#من_چادرم_را_عاشقانه_دوست_دارم❤️💛💙💚💜
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#بخش_دوم
_پشت تلفن چے تاڪید ڪردم؟!
دوبارہ نفس عمیق میڪشم:از پشت پنجرہ دیدم اومدے!
ڪتش را از تنش خارج میڪند و بہ سمتم مے آید.
دستش را پشت ڪمرم میگذارد:بریم بالا!
گیج نگاهم را میان روزبہ و شهاب مے چرخانم:نمیگے چے شدہ؟!
روزبہ نگاهش را بہ شهاب مے دوزد:شهاب بیا بالا!
سپس فشار خفیفے بہ ڪمرم وارد میڪند ڪہ حرڪت ڪنم! ناچار وارد حیاط میشوم و بہ سمت راہ پلہ مے روم.
میخواهم بہ سمت پلہ ها بروم ڪہ روزبہ مے گوید:بذار نفست جا بیاد!
بہ سمت آسانسور حرڪت میڪند،شهاب با چهرہ اے درهم پشت سرمان ایستادہ.
دو دقیقہ بعد هر سہ نفرمان روے مبل نشستہ ایم.
نگاہ سردم را بہ شهاب مے دوزم:میتونم بپرسم باز چہ اتفاق تازہ اے افتادہ ڪہ من بے خبرم؟ یا مربوط بہ گذشتہ ست؟!
شهاب بہ زور روے مبل بند شدہ!
پاهایش را مدام تڪان میدهد و انگشتانش را در هم قفل ڪردہ.
عصبے نفسش را بیرون میدهد و چشمان خشمگینش را بہ چشمانم مے دوزد:آرزو!
ابروهایم را بالا میدهم:آرزو چے؟!
دستے بہ صورتش میڪشد،صدایش از شدت خشم دو رگہ شدہ!
_دیشب سر ارتباطش با تو...
روزبہ نگاہ سردے حوالہ اش میڪند و میان حرفش مے دود:شما!
شهاب باز عصبے نفسش را بیرون میدهد! پوزخندے میزند:همون شما! با مامان بحثش شد!
مامان از اول راضے نبود ڪہ آرزو با...
با شما در ارتباط باشہ!
مثل این ڪہ صبح من خونہ نبودم آرزو خواستہ بیاد اینجا باز بحثشون بالا گرفتہ و آرزو از خونہ رفتہ!
مامان مدرسہ و خونہ ے دوستاشو زیر و رو ڪردہ،وقتے پیداش نڪرد زنگ زد بہ من گفت آدرس یا شمارہ ے شما رو بهش بدم.
منم فڪر ڪردم شاید شما تحریڪش ڪردہ باشید! یہ مقدار ڪنترلمو از دست دادم!
ردزبہ لبش را بہ دندان میگیرد و بعد از ڪمے مڪث رها میڪند.
همانطور ڪہ آستین پیراهنش را بالا میزند مے گوید:شهاب! بذار بے رو در بایستے یہ چیزے رو بگم!
نگاهے بہ من مے اندازد و ادامہ میدهد:هر مشڪلے ڪہ با خانوادہ ے نیازے دارے بہ من و آیہ و زندگے مون مربوط نمیشہ!
اگہ قرار باشہ سر هر ڪشمڪشتون ما هم درگیر بشیم و استرس بڪشیم ڪہ من ترجیح میدم آیہ بہ ڪل با آرزو ارتباط نداشتہ باشہ!
دلخور نگاهش میڪنم اما بہ روے خودم نمے آورم!
شهاب مردد از من مے پرسد:آرزو باهاتون تماس نگرفتہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم و مے پرسم:پاتوقے چیزے ندارہ؟! یا دوست صمیمے اے ڪہ بخواد برہ پیشش و هواشو داشتہ باشہ؟!
شهاب سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد و ڪلافہ سرش را میان دستانش میگیرد.
_آخہ با این وضعیتش ڪجا میتونہ رفتہ باشہ...؟!
اخم غلیظے میان ابروهاے روزبہ نشستہ،مشخص است بہ زور خودش را ڪنترل ڪردہ!
نفس عمیقے میڪشد و از روے مبل بلند میشود:پاشو بریم ببینیم ڪجا میتونیم پیداش ڪنیم!
شهاب دستانش را پایین مے اندازد و مردد مے ایستد،من هم بلند میشوم.
آرام مے گویم:هر خبرے از آرزو شد لطفا بہ منم خبر بدید! دل نگرانشم!
شهاب سرے تڪان میدهد و بہ سمت در راہ مے افتد.
روزبہ ڪتش را از روے دستہ ے مبل برمیدارد و همانطور ڪہ بہ سمت شهاب مے رود مے گوید:مراقب خودت باش! اگہ آرزو باهات تماس گرفت بهم اطلاع بدہ!
سرم را بہ نشانہ ے باشہ تڪان میدهم و پشت سرشان راہ مے افتم.
روزبہ و شهاب از خانہ خارج میشوند،نفسم را پر صدا بیرون میدهم و در را مے بندم.
چادرم را از روے سرم برمیدارم و زمزمہ میڪنم:آخہ با این شرایطتت ڪجا رفتے دختر؟!
بہ سمت اتاق خواب میروم،همانطور ڪہ شالم را باز میڪنم موبایلم را در دست میگیرم.
وارد لیست مخاطبینم میشوم و دنبال شمارہ ے آرزو میگردم.
سریع شمارہ اش را میگیرم،صداے ضبط شدہ دل نگرانے ام را بیشتر میڪند!
_دستگاہ مشترڪ مورد نظر خاموش است!
پوفے میڪنم و موبایل را همراہ شالم روے تخت مے اندازم،میخواهم دڪمہ هاے سارافونم را باز ڪنم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود!
نگاهم را بہ نام تماس گیرندہ مے دوزم،نام پدرم روے صفحہ ے موبایل نقش بستہ!
موبایل را از روے تخت برمیدارم و جواب میدهم.
_بلہ بابا؟!
صداے دو رگہ و لرزانش نگرانم میڪند!
_الو آیہ!
_سلام! خوبے بابا؟!
نفس عمیقے میڪشد و سڪوت میڪند!
مردد مے پرسم:اتفاقے افتادہ بابا؟! چرا صدات مے لرزہ؟!
بعد از چند ثانیہ بریدہ بریدہ مے گوید:این...این...دخترہ...
و باز مڪث میڪند!
متعجب میپرسم:ڪدوم دخترہ؟!
صداے مرد غریبہ اے بہ گوشم میخورد:فشارش بهترہ!
سریع مے پرسم:بابا! چے شدہ؟!
نفس عصبے اش مے ڪشد و جواب میدهد:خواهر شهاب!
قلبم مے ریزد!
_خواهر شهاب چے؟!
_بہ خدا من ڪاریش نداشتم آیہ! خودش پا شد اومد مغازہ!
"وای" اے میگویم و سریع بہ سمت ڪمد میروم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#بخش_سوم
همانطور ڪہ در ڪمد را باز میڪنم،موبایل را میان شانہ و گوشم قرار میدهم و مے پرسم:شما الان ڪجایید؟! چے شدہ؟!
چادر و مانتوے فیروزہ اے رنگے بیرون میڪشم.
صدایش بغض آلود است!
_یڪے دو ساعت پیش اومد مغازہ! حواسم بهش نبود! یهو شروع ڪرد بہ داد و بیداد ڪردن و بد و بیراہ گفتن! اومدہ بود براے آبروریزے ڪردن!
همہ ے مغازہ داراے پاساژ جمع شدہ بودن جلوے مغازہ و تماشا میڪردن!
هرچے گفتم بس ڪنہ و برہ بیرون بدتر صداشو برد بالا و هرچے از دهنش در اومد بهم گفت!
انقدر جیغ زد ڪہ یهو از حال رفت سرش خورد بہ لبہ ے میز و بیهوش شد!
شال و شلوارے بیرون میڪشم و بے اختیار فریاد میزنم:واے بابا! چرا همون موقع ڪہ اومد مغازہ بهم زنگ نزدے؟!
عصبے با صداے بلند میگوید:مگہ این با جیغ و دادا و فحشاش اجازہ داد ڪہ من ڪارے ڪنم؟! آبروم تو ڪل بازار رفت! از فردا چطور میتونم سر بلند ڪنم؟!
عصبے مشغول تعویض لباس هایم میشوم و پوفے میڪنم.
_الان اصلا نمیخوام باهاتون بحث ڪنم! فقط بگید ڪجایید!
نفس عمیقے میڪشد:تو آمبولانس! نزدیڪ بیمارستان!
نام بیمارستان را مے پرسم و تماس را قطع میڪنم.
با عجلہ آمادہ میشوم و از خانہ خارج میشوم،سریع تاڪسے دربستے مے گیرم.
در راہ خدا خدا میڪردم اتفاق خاصے براے آرزو نیوفتادہ باشد تا جنجال تازہ اے راہ بیوفتد!
نیم ساعت بعد تاڪسے مقابل بیمارستان متوقف میشود،با عجلہ ڪرایہ ماشین را حساب میڪنم و بہ سمت بیمارستان راہ مے افتم.
نفس نفس زنان وارد بیمارستان میشوم،با دست گوشہ ے چادرم را گرفتہ ام ڪہ زیر پایم گیر نڪند و زمین نخورم!
بدون ثانیہ اے مڪث با قدم هاے بلند خودم را بہ پذیرش مے رسانم.
نفس نفس زنان مقابل پرستار مے ایستم و دستانم را روے میز میگذارم.
نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم! ڪمے نفس تازہ میڪنم و چشمانم را باز!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صدایے از پشت سر مے خواندم!
_آیہ!
سرم را برمیگردانم،پدرم را مے بینم ڪہ با شانہ هایے افتادہ و چهرہ اے ملتهب در چند قدمے ام ایستادہ!
قدش ڪمے خمیدہ بہ نظر مے رسد،پوست صورت و گردنش ڪمے سرخ شدہ و رگ هاے گردنش متورم!
چشمانم بہ خون نشستہ اند و غمے سنگین درشان موج میزند! موهایش سفیدتر بہ نظر مے آیند!
دستے بہ ریش پر پشتش مے ڪشد و با نگاهش نقطہ اے را نشان میدهد!
_اونجاست! بیهوشہ!
چادرم را مرتب میڪنم و بہ سمتش قدم برمیدارم،چند بار دهانم را باز و بستہ میڪنم تا حرفے بزنم اما نمیتوانم!
نمیتوانم خشمم را نشان بدهم! نمیتوانم سرزنشش ڪنم! حتے نمیتوانم حرفے بزنم ڪہ آرامش ڪنم!
انگار بہ این مردے ڪہ پدم مے خوانمش هیچ حسے ندارم!
سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم و بہ زور لبانم را تڪان مے دهم:حالش چطورہ؟!
ڪتش را روے ساعدش جا بہ جا میڪند و نفس صدا دارے میڪشد!
_انگار خوبہ! فشارش افتادہ بود و سرش شڪستہ! البتہ چیز خاصے نیست! چهار پنج تا بخیہ بیشتر نخوردہ!
چشمانم را مے بندم و با انگشتانم شقیقہ هایم را مے فشارم:خداے بزرگ بهم صبر بدہ! شهاب!
چند ثانیہ بعد چشمانم را باز میڪنم و بہ سمت اتاقے ڪہ پدرم اشارہ ڪرد راہ مے افتم.
صداے قدم هاے پدرم را از پشت سر مے شنوم.
مقابل در میرسم،چند تقہ بہ در میزنم و وارد اتاقڪ میشوم.
اتاقڪے بے نور و دلگیر ڪہ دیوارهاے سفید ڪدر شدہ اش توے ذوق مے زنند!
آرزو با سرے پانسمان شدہ روے تختے فلزے دراز ڪشیدہ و چشمانش را بستہ.
با قدم هاے ڪوتاہ خودم را ڪنار تخت مے رسانم،پوست گندمے اش بہ زردے میزند!
صورتش معصوم تر از همیشہ بہ نظر مے رسد!
سوزن سرم در دستش جا خوش ڪردہ و خوابش بردہ!
آرام انگشت اشارہ ام را روے گونہ اش میڪشم،صداے پدرم سڪوت را مے شڪند!
_نابیناییش...یعنے هیچ راهے ندارہ بتونہ ببینہ؟!
بدون این نگاهش ڪنم جواب میدهم:ڪدوم دردِ این هیجدہ نوزدہ سالو براش دوا میڪنہ؟!
نفس عمیقے میڪشم و انگشتم را از روے گونہ ے آرزو برمیدارم.
موبایلم را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم و مردد براے روزبہ مے نویسم:
"من الان پیش آرزوام!"
و در ادامہ نام بیمارستان را برایش تایپ میڪنم و قبل از این ڪہ پشیمان بشوم پیام را ارسال میڪنم!
بہ سمت پدرم برمیگردم،با حالت غریبے بہ آرزو چشم دوختہ!
صدایش میزنم:بابا؟!
بہ خودش مے آید،نگاهش را از آرزو میگیرد و مسیر نگاهش را روے صورت من تنظیم میڪند!
سرم را تڪان میدهم:شهاب در بہ در دنبال آرزو میگردہ،با روزبہ رفتن! بہ روزبہ پیام دادم اینجاییم،لطفا شما برو! اینجا باشے اوضاع بدتر میشہ!
ساڪت سرش را پایین مے اندازد و نگاهش را بہ سرامیڪ ها میدوزد.
چقدر مظلوم بہ نظر میرسد! چقدر این حالتش را دوست ندارم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید .....
سلام دوستان. ببخشید اگه چند وقته فعالیت کانال کم شده چون وقت امتحانات میان ترم هست نمیرسم پست بزارم. حلال بفرمائید ☺️
هر "انسانی" گذشته ای دارد
و " آینده ای!
پس قضاوت نکن.
میدانی اگر:
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنی،
دنیا تمام تلاشش را میکند تا تورا
در شرایط او قرار دهد...
تا به تو ثابت کند.
در "تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم".
محتاط باشیم، در "سرزنش "
و"قضاوت کردن" دیگران
وقتـی؛
نه از " دیروز او" خبر داریم،
نه از "فردای خودمان"
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
هر "انسانی" گذشته ای دارد
و " آینده ای!
پس قضاوت نکن.
میدانی اگر:
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنی،
دنیا تمام تلاشش را میکند تا تورا
در شرایط او قرار دهد...
تا به تو ثابت کند.
در "تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم".
محتاط باشیم، در "سرزنش "
و"قضاوت کردن" دیگران
وقتـی؛
نه از " دیروز او" خبر داریم،
نه از "فردای خودمان"
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#بخش_چهارم
پوفے میڪنم و نگاهے بہ ساعت مچے ام مے اندازم.
بیست دقیقہ در سڪوت گذشت،روزبہ چند بار تماس گرفت اما جوابش را ندادم تا خودش بیاید!
نگاهے بہ آرزو مے اندازم و بہ سمت پدرم مے روم.
آرام زمزمہ میڪنم:بهترہ ما بیرون منتظر باشیم! الاناست ڪہ برسن!
بدون حرف بہ سمت در مے رود و من هم پشت سرش.
در را باز میڪند و از آن اتاقڪ دلگیر خارج میشویم.
همین ڪہ وارد راهرو میشویم،شهاب را مے بینم ڪہ عصبے مقابل مسئول پذیرش ایستادہ و صحبت میڪند.
روزبہ هم ڪنارش ایستادہ و سعے دارد آرامش ڪند!
نگاهے بہ پدرم مے اندازم،بے تفاوت و آرام قدم برمیدارد!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪه نگاہ شهاب بہ ما مے افتد،همین ڪہ پدرم را مے بیند خون جلوے سبزے چشمانش را مے گیرد!
با چنان سرعتے بہ سمتمان مے دود ڪہ شوڪہ میشوم،روزبہ پشت سرش مے دود و صدایش میزند!
با چشم هاے گشاد شدہ از ترس دست پدرم را میگیرم و میڪشم.
در ڪمتر از دہ ثانیہ شهاب بہ ما مے رسد و یقہ ے پدرم را مے گیرد!
فریاد میزند:مے ڪشمت! از اولم باید نفستو مے گرفتم ڪہ یہ جماعت از دستت راحت بشن!
روزبہ با اخم هاے درهم سعے دارد شهاب را از پدرم جدا ڪند،پرستارے با اخم بہ سمتمان مے آید و بلند میگوید:آقاے محترم اینجا بیمارستانہ! لطفا تشریف ببرید بیرون از اینجا یقہ ڪشیاتونو انجام بدید!
شهاب بدون توجہ بہ پرستار،گلوے پدرم را مے فشارد و فریاد میزند:با خواهرم چے ڪار ڪردے؟! هان؟!
پدرم محڪم دستم را مے فشارد،جیغ خفیفے میڪشم و مے گویم:بابامو ول ڪن!
پرستار عصبے رو بہ ڪسے میگوید:زنگ بزن نگهبانے!
روزبہ با زور شهاب را از پدرم جدا میڪند و عقب میڪشد!
نگران بہ چهرہ ے ڪبود شدہ ے پدرم خیرہ میشوم و مے پرسم:خوبے بابا؟!
سرے تڪان میدهد و خودش را روے صندلے مے اندازد.
ڪنارش مے نشینم و آرام شانہ اش را ماساژ میدهم،روزبہ شهاب را روے صندلے مے نشاند و مشغول صحبت ڪردن با نگهبان بیمارستان مے شود!
آرام مے پرسم:بابا! مطمئن باشم شما روے آرزو دست بلند نڪردے؟!
سرش را تڪان میدهد و چشمانش را مے بندد،سرش را بہ دیوار تڪیہ میدهد.
روزبہ نگاهے بہ شهاب مے اندازد و بہ سمتمان مے آید،نگاهش را بہ پدرم مے دوزد.
_سلام جناب نیازے! حالتون خوبہ؟!
پدرم بدون این ڪہ چشمانش را باز ڪند بہ تڪان دادن سرے اڪتفا میڪند.
روزبه نگاهے بہ من مے اندازد و اشارہ میڪند بہ دنبالش بروم.
مردد از روے صندلے بلند میشوم و دنبالش راہ مے افتم.
ڪمے از پدرم فاصلہ مے گیریم،شهاب از روے صندلے بلند میشود و بہ سمت اتاقڪے ڪہ آرزو در آن قرار دارد میرود!
نفس راحتے میڪشم و چشمانم را بہ روزبہ مے دوزم.
ڪلافہ دستے بہ موهایش میڪشد و مے پرسد:چے شدہ؟! آرزو چش شدہ؟! بابات اینجا چے ڪار میڪنہ؟!
لبم را بہ دندان میگیرم:آرزو رفتہ مغازہ ے بابا داد و بیداد راہ انداختہ،خودش از حال رفتہ سرش خوردہ بہ لبہ ے میز،بابام آوردتش بیمارستان! بہ منم خودش زنگ زد خبر داد!
ابروهایش را بالا مے اندازد:تو بابا رو ببر بوفہ یہ آبے آبمیوہ اے چیزے براش بگیر و بعدش یہ ماشین بگیر برہ خونہ! منم با شهاب حرف بزنم دیونہ بازے درنیارہ!
لب میزنم:باشہ!
میخواهم بہ سمت پدرم برگردم ڪہ دستم را مے گیرد.
منتظر نگاهش میڪنم،نگران مے پرسد:خوبے؟! رنگت پریدہ عزیزم!
لبخند ڪم رنگے میزنم:بخاطرہ استرسہ!
سرے تڪان میدهد و از داخل جیبش ڪیف پولش را بیرون میڪشد و بہ دستم میدهد.
_پس خودتم یہ چیزے بخور تا بیام ببرمت پیش یہ دڪتر! رنگ و رو برات نموندہ!
شانہ اے بالا مے اندازم:یڪم سردرد گرفتم! همین!
پیشانے اش را بالا میدهد:میدونے ڪہ دستور دادن تو خونمہ! پس دختر حرف گوش ڪنے باش!
لبخندم عمیق تر میشود:چشم رئیس!
لبخندے میزند و بہ سمت اتاقڪ میرود،بہ سمت پدرم میروم و آرام مے گویم:بابا!
چشمانش را باز میڪند،دستش را میگیرم.
_پاشو بریم یہ آبمیوہ بخوریم! حالت اصلا خوب نیست!
بدون حرف مے ایستد و دستم را پس میزند!
خشڪ مے گوید:خدا بهم دست و پا دادہ!
باز در پوستہ ے خشڪ و مغرورش فرو میرود!
بدون حرف ڪنارش قدم برمیدارم،چند دقیقہ بعد همراہ پدرم در بوفہ ے بیمارستان آبمیوہ و ڪیڪے بہ زور قورت دادیم.
با اصرارهاے من،پدرم ماشینے گرفت و راهے خانہ شد!
بعد از راهے ڪردن پدرم،داخل بیمارستان برگشتم و راهے اتاق آرزو شدم.
صداے عصبے بازخواست و سرزنش هاے شهاب از داخل اتاق بہ گوش مے رسید.
تحمل حرف ها و ڪلہ شق بازے هایش را نداشتم.
ڪمے از در فاصلہ گرفتم،میخواهم بہ سمت حیاط بروم ڪہ ضجہ هاے زنے از انتهاے سالن توجهم را جلب میڪند!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
:
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#بخش_پنجم
متعجب بہ انتهاے سالن خیرہ میشوم،دختر جوانے همسن و سال هاے خودم انتهاے سالن ایستادہ و زار میزند.
نگاهم بہ سمت شڪم برآمدہ اش مے رود! حتما زمان زایمانش رسیدہ!
میخواهم بہ سمت عقب برگردم ڪہ ضجہ هایش بیشتر میشود!
بے اختیار نگاهش میڪنم،دو زن با لباس هاے مشڪے بازوهایش را گرفتہ اند و قربان صدقہ اش مے روند و پا بہ پایش اشڪ مے ریزند!
پرستار و پزشڪے مقابلش ایستادہ اند و متاثر نگاهش میڪنند.
ناگهان دختر جیغ مے ڪشد:ولم ڪنید! هیچڪدومتون درد منو نمے فهمید! هیچڪدومتون! خدااااااااا!
فریاد خدا زدنش تنم را مے لرزاند! بے اختیار بہ سمتشان مے دوم.
بہ چند قدمے اش مے رسم،حالا چهرہ اش را واضح مے بینم!
صورت سفید و تپلش از شدت درد سرخ شدہ و جاے چند چنگ روے گونہ هایش دیدہ میشود!
چادر مشڪے اش روے شانہ هاش افتادہ و تلاشے براے جمع ڪردنش نمے ڪند!
یڪے از زن ها با عجز میگوید:لااقل بہ بچہ ے تو شڪمت رحم ڪن! از دست رفت!
متعجب رو بہ پرستار میگویم:چرا این بندہ خدا رو نمے برید اتاق زایمان؟! از دست رفت ڪہ!
پرستارے سرے تڪان میدهد و آرام جواب میدهد:وقت زایمانش نیست!
دخترڪ دوبارہ هق هق میڪند و این بار روے زمین مے نشیند!
هر دو زن ڪنارش مے نشینند و سعے دارند از روے زمین بلندش ڪنند.
بے توجہ چشمان نیمہ جانش را باز میڪند و رو بہ زنے ڪہ مسن تر است مے گوید:بگو بیان! بگو همہ ے مردمے ڪہ تو این چند وقت بهم طعنہ و زخم زبون زدن بیان حالمو ببینن! رضا دیگہ نمیاد خونہ!
و ناگهان فریاد مے ڪشد:مامان! رضا دیگہ برنمیگردہ! رضا دیگہ برنمیگردہ!
و هق هقش شدت میگیرد!
نمیدانم چرا قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر مے خورد!
چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم ڪہ صداے پرستارے در جا خشڪم میڪند!
_بیچارہ هفت ماهہ باردارہ! شوهرش مدافع حرم بود،امروز خبر شهادتشو دادن! حالش بد شدہ آوردنش بیمارستان!
صداے تاسف و دلسوزے هاے چند نفر بہ گوشم میخورد و من را بہ چهار سال و نیم قبل پرت مے ڪند!
تنم مے لرزد! قلبم مے لرزد! پلڪم مے لرزد! جانم مے لرزد!
میخواهم از جمعیت دور بشوم،میخواهم فرار ڪنم! تازہ آرام گرفتہ ام! تازہ فراموش ڪردہ ام! تازہ قلبم دوبارہ جان گرفتہ!
بہ زور چند قدم برمیدارم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم.
صداے دخترڪ باعث میشود روح از تنم پرواز ڪند!
_رِ...رضا...دیگہ...دیگہ...نَ...فس...نمے...ڪشہ!
صداے پچ پچ ها در گوشم سوت میڪشد!
مے ایستم،صداے همهمہ،صداے نالہ،صداے پچ پچ،صداے گریہ،صداے لالایے خواندن،صداے خندہ هاے هادے،صداے ضجہ زدن هاے خودم.
همہ در گوشم هم زمان صدا مے ڪنند!
نفس عمیقے میڪشم،دستم از روے پیشانے ام سر میخورد و بہ دیوار دست مے اندازد ڪہ زمین نخورم!
صداے یاس در سرم مے پیچد:هادے شهید شدہ آیہ!
صداے خودم از اعماق گذشتہ ها در گوشم زنگ میخورد:"فقط بگو ڪہ هادے هنوز براے آیہ نفس میڪشہ!"
صداے خندہ هاے هادے از دور مے آید،صداے تفهیم گفتن هایش!
صداے لالایے خواندن فرزانہ! صداے زمین خوردنم پاے تابوت! صداے یا زهرا گفتن بابا مهدے! صداے قلبم! صداے احساستم ڪہ فرو ریخت! صداے بیل زدن آن پیرمرد در قبرستان! صداے لا اللہ الا اللہ گفتن ها! صداے هق هق هاے همتا و یڪتا! صداے زار زدن هایم! صداے شڪستنم! همہ و همہ در گوشم صدا مے ڪنند!
قلبم مے سوزد! آتش میگیرد! خاڪستر میشود!
دوبارہ صداے هق هق هاے دخترڪ سوهان روحم میشود! زنے از جنس من! چهار پنج سال قبلِ من!
و صداے تڪان خوردن هاے حلقہ اے ڪہ در گردبندم منتظر بود تیر خلاص را بعد از گذشت چهار سال و نیم بہ قلبم مے زند!
و دوبارہ صداے یاس!
_سہ شب پیش تو عملیات بہ قلبش تیر میخورہ! هادے شهید شدہ آیہ!
و باز صداے هق هق ڪہ نہ،صداے جان دادن آن دخترڪ در گوشم مے پیچد!
چشمانم سیاهے مے روند...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ......
#یاحضرت_معصومه(سلام الله علیها )
دریاب خانم ...
دختران سرزمین مان را .....
🌸🍃
انسان عاشق،
هرچی که معشوقش می گه عمل می کنه،
عاشق واقعی کسی ست که تیپ و الگوی رفتاریش هم مثل معشوقش باشه
✋
حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نامش رو معصومه قرار دادند چون پاک و عفیف بود، و در حجاب و عفاف و پاکدامنی زبانزد همه بود❤️
شمایی که این بانو را دوست داری☝️ عاشقش هستید 😍
چرا رفتارتون نباید مثل معشوقتون باشه؟؟؟
تازه حجاب کامل تنها برای حرم این خانم نیست
بلکه اینجا تنها" تلنگری" برای ماست که
" در همه حال " حجاب را رعایت کنیم.
و بانویی مانند فاطمه معصومه (سلام الله علیها) را الگوی زندگیمان قرار دهیم.