#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وسوم
#ف_مقیمی
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم ڪه ساعتی پیش با بی انصافی داخل ڪیفم حبسش ڪردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت ڪیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم. همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی ڪه روسریم رو سرم ڪرده بود نزدیڪم شد و نچ نچ ڪنان گفت:
وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو ڪیفت با این سرو شڪل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها
و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ ڪردند.
چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشڪم یڪی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر ڪلام اون زن سوخت یا از مجازاتی ڪه به واسطه ی بی حرمتی ڪردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت.
بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل ڪنم. با بدنی ڪوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای ڪوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از ڪنارم رد شد. حتی روی تشڪر ڪردن از اون مرد بینوا ڪه بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم.
اینبار برام مهم هم نبود ڪه صدای گریه هام بلند شه. چادرم رو محڪم چسبیده بودم و در تاریڪی ڪوچه ها، های های گریه میڪردم.من به هوای چه ڪسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب ڪرده بودم؟! تا ڪی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟
اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یڪ نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم.. همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی. از یچگی.. از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول ڪردی. اولا فڪ میڪردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فڪر میڪردم. اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی. تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن. تو لیاقتشونو نداری..
وسط گله گذاریهام یادم افتاد ڪه چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشڪ ریختم.
نمیدونم تا بحال اشڪ از ته دل ریختید یانه.؟!
وقتی از ته دل گریه میڪنی اشڪهات صورتت رو میسوزونند...
همچنان در میان ڪوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم. و برام اصلا اهمیتی نداشت ڪه راه خروج از این ڪوچه ها ڪدومه. به نقطه ای رسیده بودم ڪه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!
رسیدم به پیچ ڪوچه. همون ڪوچه ای ڪه تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محڪم خوردم به یڪ تنه ی سخت وخوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم ڪه با نگرانی و تعجب نگاهم میڪرد. دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم ڪه اون هم رفت....
او بی خبر از همه جا عذرخواهی ڪرد.
در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه ڪردم.
چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سڪوت به هق هقم گوش میداد.
من با ڪلمات بریده بریده تڪرار میڪردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی ڪه مالامال اشڪ بود نگاهش ڪردم.
از گریه زیاد سڪسڪه ام گرفت بود و مدام تڪرار میڪردم:حاجج آ...قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یڪباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.
پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وچهارم
#ف_مقیمی
حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیڪار میڪنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یڪ دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه!
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود ڪه ڪثیفش ڪنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو ڪیفم.
و از داخل ڪیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاڪ ڪردم. ولی لخته های خون در صورتم خشڪ شده بود.
حاج مهدوی آهی ڪشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تڪون داد.
شرمنده بودم شرمنده تر شدم.!
او یڪ قدم جلو اومد و گفت:
_اینجا این وقت شب ڪجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میڪنید.
سڪوت ڪردم. حتی روی نگاه ڪردن به او را نداشتم.
او آهی ڪشید و در حالیڪه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید. برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناڪه..
با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم...
اجازه نداد جملمو تموم ڪنم. اخم دلنشینی ڪرد و گفت: همراه من بیاین.
پشت سرش راه افتادم. اشڪم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی.
میان راه توقف ڪرد وبه طرفم برگشت. رو به زمین گفت:مطمئنید ڪه احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساڪتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم ڪه صدا زد: تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم. با خودم فڪر ڪردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناڪ و بی درو پیڪر پارڪ کرده!؟ نمیترسید ڪه ڪسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز ڪرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا. بنده میرسونمتون.
سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل ڪیفم آینه ی ڪوچڪ جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! !
او در حالیڪه ڪمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟
من با دو دلی و شرمندگی گفتم:
__ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه ڪرد و بی آنڪه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه. تو مسیر براتون خنڪش رو میخرم
با عجله گفتم: نه نه برای خوردن نمیخوام. میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف ڪرد. در ماشین رو باز ڪردم و دستمالم رو آغشته به آب ڪردم و صورتم رو شستم. دستم رو نزدیڪ بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میڪرد. بی اختیار گفتم اگه بینیم شڪسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیڪه متفڪرانه به خیابون نگاه میڪرد گفت: اول میریم درمانگاه.
گفتم: نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم.
او بی آنڪه جوابم رو بده ماشین رو روشن ڪرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سڪوت ڪردم.
دقایقی بعد مقابل یڪ درمانگاه توقف ڪرد.
گفتم:حاج آقا من ڪه گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیڪه ڪمربندش رو باز میڪرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.
پول زیادی همراهم نبود.
با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من ڪرد و با حالتی عصبی گفت: نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میڪشید. با دلخوری جواب دادم: بحث این حرفها نیست.باور ڪنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه. خواهش میڪنم درڪم ڪنید.
او سڪوت معنا داری ڪرد!!
تمام حواسم به او بود.حرڪاتش شبیه ڪسانی بود ڪه خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه. هرچه باشد او منو با اون سرو شڪل خونی تو ڪوچه پس ڪوچه های اون محله ی ترسناڪ دیده بود و قطعا فڪرهای خوبی نمیکرد.باید چی ڪار میڪردم؟ ڪاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم ڪه اون مرتیڪه خفتم کرد؟!
بعد نمیگه تو غلط ڪردی دنبالم راه افتادی؟
او در سڪوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میڪنید؟
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وپنجم
#ف_مقیمی
او در سڪوت خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میڪنید؟
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش ڪردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود!
با لڪنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تڪون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فڪر میڪردم اتفاقیه ولی با چیزی ڪه امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.
امشب اگر سڪته نڪنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم ڪرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میڪردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!!
نفس عمیقی ڪشیدم و زیر لب ڪردم:راستشو؟!!! این برای ڪسی ڪه عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه ڪار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میڪردگفت:این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیڪه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!ڪجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاڪسی میرم.
او با ناراحتی مردمڪ چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاڪسی وجود نداره! الان وقت تعارف ڪردن نیست بفرمایید ڪجا برم؟
چقدر لحن ڪلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فڪرهایی میکرد! ؟
دوباره سڪوت ڪردم.تنها چیزی ڪهمن میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست ڪمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم ڪرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو ڪاملا درک میڪردم.
✍دل به دریا زدم.
پرسیدم:شما در مورد من چه فڪری میڪنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عڪس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فڪری در مورد شما نمیڪنم.
با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فڪرها میڪنید. این رو میشه از حرڪات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی ڪوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی!
خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فڪر خاصی نمیڪنم چیزی ڪه از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! ڪه هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.
پس او هم به من فڪر میڪرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهایش در آینه نگاه ڪردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.! بر عڪس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم ڪرد و درحالیڪه ماشین رو روشن میڪرد گفت:خودتون هم میدونید ڪه اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میڪنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
به سرعت و با دلخوری گفتم:برای اینڪه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی ڪرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
راست میگفت!!
با بغص گفتم:دیگه تڪرار نمیشه. .
و زدم زیر گریه.
او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میڪردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرڪس خودم رو آزار میداد.
✍بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیڪه اشڪھامو پاڪ میڪردم منتظر شدم تا جملشو ڪامل ڪنه. ولی او آهی ڪشید و گفت:استغفرالله
گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی ڪه قرار نیست دیگه این ڪارو ڪنم؟ شما گفتید با این ڪار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع ڪرد و گفت:
-عرض ڪردم میخوام علت اینڪارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تڪرار نشه.!! فڪر میڪنم این حق من باشه ڪه بدونم.
سڪوت ڪردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو باحرص مشت ڪردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وڪمی از فشاری ڪه روم بود ڪم میڪرد.
خودش شروع ڪرد به جواب دادن:
_ڪسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید ڪسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور ڪه
شما فڪر میڪنید نیست.
#ادامه_دارد...
@dokhtaranchadorii
#صباحڪم_بالخیر!
ما را هم از #رزق_آسمانیتان
نمڪ گیر ڪنید..
ڪہ #عاقبتماݧ_بالخیر شود
و #شهادت هم، عاقبت بہ خیر شدݧ است ..
شاید #رزق امروزمان رانوشتند: #شهادت
#نگاه_شهدا_بدرقه_ی_روزتون 🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
#سیــــــــره_شهیـــــــــد 🌹🌺🌹🕊
مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ،
یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟!
گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ،
رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
#شهیداحمدرضااحدی
برای ظهور کار کنیم...
@dokhtaranchadorii
.
.
تــو،
خوب ترین اتفاق ممکنی✨
وقتی که ،
اول صبــ🌤ــح در یادم میافتی😍
°|• #شهید_غیرت ـღ شهید علی خلیلی •|°
#سلام_صبحتون_شهدایی
@dokhtaranchadorii
💐زیارت نامه شهدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
@dokhtaranchadorii
💙💙💙💙💙
حجاب زیباست ولی…
شهیدی گفت:
«خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…»
.شهید دیگری گفت:
«خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…»
.یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم...
شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت…
.حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمیدارد…
.بانوی خوبم !
.فلسفـه حجاب
تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!
.که اگر چنین بود ،
چرا خدا تو را با حجـاب کامل
به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟!
.جنـس تو با حیـا خلق شده...
.رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است.
@dokhtaranchadorii
#شهیدانه
🌺شهید ابراهیم هادی میگفت:
حریم زن با چادر حفظ میشه. همچنین اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم رو حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود بله ! طبق آیه های قرآن و فرمایشات ائمه ی معصومین و حضرت زهرا علیه السلام ⬇️
💠 بهترین زنان کسانی هستند که خود را از نامحرم مستور نگه می دارند و تقوا پیشه میکنند و نزدیک بهم نمی شوند و هیچ مراوده ای با هم ندارند و قلب خود را بیمار و گرفتار هوس نمی کنند و تنها درحد ضرورت و اختصار آن هم خیلی کم که اصلا به چشم نمی آید ارتباط می گیرند.
💠 تا به آن سعادت جاودانه که در دنیا و آخرت از آن نام بردند ؛ برسند
شادی روحش صلوات🌹
@dokhtaranchadorii
❤️.....
.
.
#یاسیدالشهدا
می گفت:
کسے کہ دوست نداشتہ باشہ بیاد ڪربلا
مؤمن نیست!🤔
علامتـ مؤمن اینہ کہ
هرچند وقت یکبار دلش تنگ میشہ...😭
برای بینالحرمین دلش تنگ میشہ✨
میگه؛
نمیدونمـ برای چے!
ولے دلم میخواد برمـ ڪَربلا...😔
.
#حسین_جانم
#حرمم_لازمم_آقا
💔
#شب_زیارتی_ارباب❤️
#شب_جمعه🌙
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_شصت_وپنجم #ف_مقیمی او در سڪوت خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم م
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وششم
#ف_مقیمی
او با ناراحتی صداش رو یڪ پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه ڪه این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینڪه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه میڪوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد ڪه او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فڪر و ذڪرش رو به هم ریخته بودم.برای یڪ لحظه به خودم گفتم مرگ یڪ بار شیونم یڪ بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میڪندم.پس چراسڪوت؟!
صدام میلرزید.گفتم:طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نڪنید؟
او گوشه ی خیابون توقف ڪرد و در حالیڪه سرش رو به علامت مثبت تڪون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت: میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله.
حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محڪم به هم میخورد.
گفتم:من....برای دل خودم شما رو تعقیب میڪردم.اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم..فقط دستم رها شد.از خودم خسته بودم.از ڪارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم ڪردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها ڪسی بودید ڪه بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نڪرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون ڪنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یڪی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من ڪه میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا ڪردنتون. ....
زدم زیر گریه..
او درحالیڪه اسم خدارو صدا میڪرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! !
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مڪافات بود.باید مڪافات همه ی ڪارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو ڪنار زده میشدم.هر ضربه ای ڪه او به فرمون میڪوبید با خودش حرفها داشت...
به سختی ادامه دادم:حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فڪر میڪنید.هر فڪری ڪنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام ڪرده..دیگه ڪاری به ڪارم نداره..ازم بریده..ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم.
دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.آسد مجتبی حسینی..
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاڪ، ڪرد و دوباره ماشینش رو روشن ڪرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میڪردو آزارم میداد. ڪاش عڪس العملی نشون میداد. ولی فقط سڪوت بود و سڪوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم!
ڪاش میشد یڪ جوری از این جو سنگین فرار ڪرد.ڪاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا ڪاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم ڪرده بودم و او چنین واڪنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی ڪه رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟
همین! در همین حد!!
بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم.
دوباره تڪرار ڪرد:آدرس؟ ؟
من لجباز بودم.گفتم:اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید:وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار ڪنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و ڪنار خونه م توقف ڪرد.
⬅️دامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وهفتم
#ف_مقیمی
از ماشین پیاده شدم. ڪنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین ڪشید ولی نگاهم نڪرد.
گفتم:امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه.
او آب دهانش رو قورت داد و در حالیڪه به مقابلش نگاه میڪرد گفت:خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم ڪه آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر.
خواست شیشه رو بالا بڪشه ڪه با دستم مانع شدم و التماس ڪردم:
شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهڪار رو پیش ڪسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟
به چشمام خیره شد.
گفت: من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها ڪمڪیه ڪه میتونم بهتون بڪنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ ڪس حق نداره پای ڪسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا..
و در یڪ چشم به هم زدن رفت!!!
با اندوه فراوون وارد خونم شدم.همه چیز شڪل یڪ ڪابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور ڪردم . اینقدر روز پرحادثه ای داشتم ڪه از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه ڪردم با صورتی قرمز وچشمانی پف ڪرده مواجه شدم ڪه وسطش یڪ دماغ ڪوفته ای قرار داشت!
من اینهمه اشڪ ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشڪ میخواست؟ واین اشڪها مگر چقدر داغ بودند ڪه صورتم می سوزد؟
با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!!
غصه دار و افسرده سراغ ڪیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش...این دستمال تنها سهم من از این مرد پاڪ و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم.
وقتی بیدارشدم تمام بدنم ڪوفته بود.انگار ڪه تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد. استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!
دل و دماغ هیچ ڪاری رو نداشتم.حتی نگاه ڪردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل میڪردم! نزدیڪ عصر بود ڪه فاطمه زنگ زد. یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته ڪه نه! او مرد باایمان و امانتداریه.
با خیال راحت گوشی رو جواب دادم.
فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی ڪرد
ولی من خرابتر از این بودم ڪه با همون انرژی جوابش رو بدم.
پرسید چرا نرفتم پایگاه؟
منم گفتم ڪمی حال ندارم و میخوام استراحت ڪنم.
او با نگرانی گوشی رو قطع ڪرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد.
چند روزی گذشت.تنهایی ورسوایی از یڪ سو و دل تنگی ڪشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود.
از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود ڪه تحمل شرایط رو سخت تر میڪرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای یافت کار هم نداشتم.
جواب تلفنهای فاطمه رو یڪ درمیون میدادم چون در تمام اونها یڪ سوال تلخ تڪرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وهشتم
#ف_مقیمی
جواب تلفنهای فاطمه رو یڪ درمیون میدادم چون در تمام اونها یڪ سوال تلخ تڪرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
ومن بهونه می آوردم خوب نیستم..
بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاڪی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فڪری ڪردی دختره ی بی سرو پای گنهڪار ڪه فڪر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.
دل بستن به او از همون اول یک اشتباه مجض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد.
یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم ڪه باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اڪراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت:
_سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!!
من سرد وافسرده به یڪ سلام خشڪ وخالی اڪتفا ڪردم.
فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری
اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم.
فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم.
از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟
اوخندید:چیه؟!! اشڪالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما ڪه بی معرفت نیستیم!!
نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.ڪی قراره بیای؟
او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم
با ناباوری گفتم:شوخی میڪنی باهام؟
_به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس ڪن.
اگه خونه زندگیتم نامرتبه ڪه میدونم هست مرتبش ڪن.من خیلی وسواسما....
از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه ڪردم و گفتم:
_از ڪجا اینقدر مطمئنی ڪه دورو برم شلوغ ونامرتبه؟
او خندید وگفت:از اونجا ڪه روز آخر سفر ڪه بی حوصله بودی ساڪت رو من جمع ڪردم و پتوت رو من تا نمودم!!!
بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت!
با اوخداحافظی ڪردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!
خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یڪ چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود!
فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن ڪوچڪترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم.
روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد ڪرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!!
رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم.
(شهدا آبرومو نبرید.دعا ڪنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..)
زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.
پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز ڪنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند.
نفسم رو حبس ڪردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم.
نسیم گفت:عسل جون در رو باز ڪن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟
صدای هرهرکرڪردونفرشون بلند شد.
همه ی احساسهای بد عالم در یڪ لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت میفرستادم ڪه چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم ڪه نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!
سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم ڪردم. موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نڪنید.اینطوری وضعیتم بهتره.
صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم ڪی بود ڪه اینقدر در حضور او نمڪ پرونی میڪرد شاید هم با این حرڪات میخواست به زور به من القا ڪنه ڪه تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟
صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه ڪیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!!
گفتم:صبر کنید الان.
به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا ڪلید رو بردارم ودر رو باز ڪنم ڪه چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یڪ جوری شد.احساس ڪردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درڪ ڪردم.درست مثل همون شب که وقتی تو ڪیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه ڪرد!
باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میڪردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میڪردند.اگر هم سرم نمیڪردم دل چادرم میشڪست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یڪ لحظه عزمم رو جزم ڪردم و چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم ڪردم.و ڪلید رو توی قفل چرخوندم.
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا که الان روبروتونم 💔
#شب_جمعه_حرمت_آرزوست😭😭😭
@dokhtaranchadorii
°•|🌿🌹
#دلنوشته
◽️سالهاست نمیفهمم ؛
چرا شب جمعهها، اکسیژنِ زمین تمام میشود،
و فقط رو به آسمان کربلا،
درست همانوقت که با هقهق صدا میزنے؛ #السلام_علیک_یا_اباعبدالله
راهِ نفست باز میشود....
#شب_زیارتی_ارباب
#اللهم_الرزقنا_کربلا
#شبتون_حسینی❤️
@dokhtaranchadorii