🌺🌻🌹🌷🌼🌸💐🌷🌹🌻
#سیاست_های_زنانه
✅ 10راه برای حفظ حرارت #ازدواج
❣عاشق #خودتان باشید
تا وقتی که هر یک از شما برای خودش ارزش قایل نشود، نمیتواند برای دیگری مفید باشد. به خودتان اهمیت بدهید. سعی کنید همیشه طوری زندگی کنید که کمترین فشار و استرس را متحمل شوید. شاد بودن شما فاکتوری است که باعث احساس رضایت و شادی در همسرتان هم خواهد شد.
❣ آسانگیر و #شوخطبع باشید
با شروع #زندگی-مشترک، باید کمکم بیاموزید که بهتر است به مشکلات خندید. اگر برای حل مسایل خود راههای منطقی را که بلد بودید به کار بردید ولی باز هم مشکل حل نشد، خیلی سخت نگیرید. مطمئن باشید خوشاخلاقی شما و گذر زمان 2 عاملی هستند که دست به دست هم میدهند و هر ناممکنی را ممکن میکنند.
❣ #نوبتی عصبانی شوید
تصور کنید همسرتان پس از یک روز کاری سخت به شما میرسد و شروع میکند به شکایت کردن از در و دیوار و غر زدن و نق زدن. بهتر است اجازه بدهید خودش را خالی کند، البته تا جایی که رفتارش شما را آزار ندهد. بعد از تمام شدن حرفهای همسرتان، شما هم فرصت دارید مشکلاتی را که در طول روز برایتان پیش آمده برای او تعریف کنید. به این شکل هر دوی شما هم میشنوید و هم شنیده میشوید. میتوانید بعد از برگشتن اوضاع به حالت عادی بیشتر و مفصلتر در مورد مسایل با هم بحث کنید.
❣ با هم #حرف بزنید
شما و همسرتان هر دو انسانهای بالغی هستید. پس نیازها و خواستههایتان را خیلی روشن و منطقی با هم در میان بگذارید. هر دوی شما باید بدانید که همسرتان کجا و چه وقت به شما نیاز دارد. علاوه بر آن خطقرمزهای یکدیگر را هم باید بشناسید یعنی وقتی در حل مسالهای نیازی به دخالت شما نیست، به زور خود را وارد ماجرا نکنید.
❣ پیش هرکسی #درددل نکنید
تا حد ممکن مشکلات زندگی مشترک خود را بیرون از خانه نبرید. سعی کنید همه مسایل را خودتان دو نفری حل کنید. نهایتا اگر به نتیجه نرسیدید، فقط از کارشناسان و مشاوران خانواده کمک بگیرید.
❣ نقاط #قوت و #ضعف یکدیگر را بشناسید
بیشتر آدمها دوست ندارند قبول کنند که برخی دیگر میتوانند کار خاصی را بهتر از آنها انجام دهند ولی پس از ازدواج باید وجود بعضی استعدادهای خاص را در #همسر خود قبول کنید. درست همانطور که او هم وظیفه دارد تواناییهای ویژه شما را بشناسد.
❣ عشق خود را #ابراز کنید
اهمیت ابراز عشق به همسر را شاید بارها در مقالات روانشناسی مختلف شنیده یا خوانده باشید اما واقعا چند نفر را میشناسید که همیشه و هر روز این کار را انجام دهند؟ خود را عادت بدهید که حتما این توصیه را عملی کنید چون واقعا ساده و موثر است.
❣ به هر بهانهای از همسر خود #تعریف کنید
وقتی همسرتان لباس خود را عوض میکند به او بگویید چقدر دوستداشتنی شده. یا مثلا بگویید فلان رنگ چقدر به او میآید. چقدر خوب آشپزی میکند، چقدر خوب صحبت میکند یا چقدر زیبا میخندد...
❣ لازم نیست همیشه کارهای مشترکی انجام دهید
شما و همسرتان هر دو به زمانهایی برای تنها بودن نیاز دارید. در این اوقات هریک از شما میتواند به سرگرمی مورد علاقه خودش برسد.
❣ #تاریخهای مهم رابطهتان را جشن بگیرید
از هر مناسبتی برای جشن گرفتن استفاده کنید. تاریخ اولین آشنایی، اولین قرار، خواستگاری، ازدواج یا هر چیز دیگری. این جشن میتواند خیلی ساده، رمانتیک و به اصطلاح دونفره
@dokhtaranchadorii .
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۳
سوالات در مغزم بیشتر میشود،آنقدر ڪہ دیگر جایے براے فڪر ڪردن بہ فردا و هادے نمے ماند.
نمیخواهم پدرم عصبے شود،دست یاسین را میگیرم و بہ سمت خانہ از آن ها روے برمیگردانم.
یاسین با اڪراہ همراهم مے آید،قدم اول را داخل حیاط میگذارم.
با نگرانے آرام میگوید:بابا؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:چیزے نیس ڪہ حرف میزدن! الان میاد.
پدرم نگاہ خشمگینِ آخرش را نثار روزبہ و فرزاد میڪند و با عجلہ نزدیڪ ما میشود.
همانطور ڪہ ریموت را بہ سمت ماشینش میگیرد میگوید:من میرم مغازہ،مادرتون اومد سریع بهش مُشتُلوق ندید.
من و یاسین جوابے نمیدهیم.
پدرم عصبے نفسے میڪشد،معلوم است فشارش رفتہ بالا.
_تفهیم شد؟!
یاسین بہ صورت پدرم زل میزند،لبان ڪوچڪش را تڪان میدهد:چشم بابا!
سپس با اخم ابروهایش را بہ هم گرہ میزند و با حرص ادامہ میدهد:بابا برم بزنمشون؟! میخواستم بیام جلو ولے...
سرش را پایین مے اندازد و بغض میڪند:تَ...ر...سے...دم!
دستم را محڪم دور "شانہ هاے نحیف مردانہ اش" حلقہ میڪنم.
خوشحالم او از الان شبیہ پدرم نیست!
مرد بودن را در این چیزها نمیبیند.
باید مرد بودن را یادش بدهم،مثل تڪالیف مدرسہ اش،مثل املاء،مثل تمرین هاے ریاضے اش!
پدرم دستش را میان موهایش مے لغزاند:عیب ندارہ بابا!
فعلا مراقب خواهرت باش تا بیام بهت یاد بدم چطور خوب مشت بزنے.
نفسم را بیرون میدهم،چہ آموزش مهم و حیاتے اے!
یاسین سرش را بلند میڪند و با لبخند دندان نمایے میگوید:باشہ!
با گفتن این حرف دستش را مشت میڪند و بہ سمت پدرم میگیرد،پدرم آرام با مشت روے مشتش میڪوبد.
سپس زیر لب خداحافظے اے میڪند و سوار ماشینش میشود.
حرڪت میڪند،بہ حرڪت ماشین نگاہ میڪنم تا اینڪہ از دیدم دور میشود.
بخاطرہ شهاب با فرزاد درگیر شدہ بود،فڪر میڪند فرزاد با شهاب همدست است.
شاید درست فڪر میڪند!
شاید هم نہ!
نمیدانم!
اصلا همدستِ چہ؟!
فڪر و خیال هاے در سرم را پس میزنم،رو بہ یاسین میگویم:بریم خونہ.
یاسین سرش را تڪان میدهد و ڪمے از من فاصلہ میگیرد.
زبانش را دراز میڪند:بیا خونہ نترس من مراقبتم!
مے خندم،فسقلے را چہ جَوے گرفتہ!
قصد میڪنم براے بستن در،چادرم ڪمے عقب میرود.
روزبہ و فرزاد مشغول جر و بحث هستند.
چند سانت ماندہ در بستہ شود ڪہ نگاہ روزبہ بہ چشمانم گرہ میخورد.
چشمان مشڪے اش ترسناڪند!
یڪ جورے ڪہ...
نمیدانم چہ جور!
اما من میترسم!
نمیدانم حالت چهرہ ام چطور است ڪہ با اخم میگوید:چیہ ڪوچولو لولو دیدے؟!
اخمش را پر رنگ تر میڪند و بہ سمت ساختمان برمیگردد.
هم زمان با بستہ شدن در بلند میگوید:خانوادہ شم مثل خودش اُمَلن!
از قصد بلند گفت ڪہ بشنوم.
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم،در را میبندم؛ارزش جواب دادن ندارد!
وارد پذیرایے میشوم،بہ سمت اتاقم میروم.
باید بدترین لباسم را براے فردا آمادہ ڪنم و یڪ نقشہ ے اساسے ....!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۴
بے توجہ بہ غرغرهاے مادرم ڪتاب فلسفہ ام را داخل ڪولہ ام میگذارم.
_آیہ خانم ڪَر شدے؟!
پوفے میڪنم و زیپ ڪولہ ام را میڪشم.
همانطور ڪہ بلند میشوم میگویم:خدا دوتا گوش بهم دادہ عینِ...
حرفم را قطع میڪنم،حیوانے بہ ذهنم نمے رسد ڪہ مثال بزنم!
دستگیرہ ے در اتاق بہ سمت پایین ڪشیدہ میشود.
مادرم در را باز میڪند و با اخم نگاهش را از پا تا سرم بالا میڪشد.
_عین چے؟!
جوابے نمیدهم.
_تو چرا هنوز آمادہ نشدے؟! ساعت شیشہ!
بیخیال شانہ هایم را بالا مے اندازم:من درس دارم نمیتونم بیام!
نفسش را با شدت بیرون میدهد و وارد اتاق میشود.
میخواهد در را ببندد ڪہ پدرم صدایش میزند:پروانہ! آمادہ نشدید؟
مادرم همانطور ڪہ در را مے بندد بلند جواب میدهد:چقدر عجلہ دارے! چند دیقہ دیگہ میایم!
سپس بہ سمت من برمیگردد.
در حالے ڪہ بہ سمتم قدم برمیدارد میگوید:شَر راہ ننداز! عین بچہ ے آدم دو دیقہ بیا اونجا بشین!
همانطور ڪہ خودم را مثل بچہ ها محڪم روے تخت پرت میڪنم میگویم:من فردا دوتا امتحان دارم،هیچے ام نخوندم!
سپس شمردہ شمردہ ڪلمہ ے مورد نظرم را اَدا میڪنم:نِ،مے،یام! سہ بخشہ!
دندان هایش را روے هم مے فشارد:حرص باباتو درنیار! دست از این لجبازیت بردار،یہ مهمونے سادہ س!
پوزخند میزنم،همراہ با پوزخندم دو انگشت اشارہ ام را روے ابروهایم میڪشم:آرہ عاشق چشم و ابروے منن!
سپس دستانم را پایین مے آورم و دست بہ سینہ میشوم:بابا من نمیخوام ازدواج ڪنم! اونم با این پسرہ،مگہ زورہ؟!
مادرم چند قدم بہ سمتم برمیدارد،یاعلے اے میگوید و ڪنارم مے نشیند.
روسرے بلند فیروزہ اے رنگے صورتِ گردش را قاب ڪردہ.
مثل همیشہ براے بیرون از خانہ هیچ آرایشے ندارد.
با دو دست دستانم را میگیرد،سعے میڪند نرم رفتار ڪند:اگہ تو با بابات راہ بیاے،یڪم دندون رو جیگر بذارے نمیذارم اتفاقے بیوفتہ!
دستانم را میفشارد و ادامہ میدهد:تو لجبازے میڪنے باباتم بدتر میڪنہ،پدر و دختر لنگہ ے همید!
صداے باز شدن در اجازہ ے صحبت بیشتر نمیدهد.
هر دو بہ سمت در برمیگردیم،نورا با لبخند بزرگے میگوید:سلام! مادر و دختر بدون من خلوت ڪردین؟!
مادرم جدے بہ صورت نورا چشم مے دوزد:بهت یاد ندادم میخواے وارد جایے بشے در بزنے؟!
_چرا! اما من و آیہ نداریم،سرے ڪہ آیہ دارہ تنهایے اینجا میبرہ سر منم هست!
مادرم متوجہ حرفش نمیشود:هان؟!
نورا همانطور ڪہ وارد اتاق میشود میگوید:مگہ نمیخواستے بگے شاید دارن اینجا سر مے برن؟ گفتم پیشاپیش جواب بدم!
سپس بہ من زل میزند:تو چرا آمادہ نشدے؟! ناسلامتے عقد توئہ نہ من!
چشمانم گرد میشود تقریبا فریاد میزنم:عقد؟!
جدے میگوید:اوهوم!
متحیر بہ مادرم نگاہ میڪنم.
سرش را بہ نشانہ تاسف تڪان میدهد و میگوید:دارہ مسخرہ بازے درمیارہ!
نورا معترض میشود:نہ خیر! بابا انقدر هولہ بعید نیس عاقد خبر ڪردہ باشہ!
سپس با عجلہ ڪیفش را از روے دوشش پایین میڪشد.
در حالے ڪہ زیپ ڪیف را میڪشد و نگاهش بہ آن است میگوید:منم فڪر همہ جارو ڪردم! گفتم معطل نشیم یا مراسم بہ هم نخورہ.
ڪمے داخل ڪیفش را میگردد و سپس چهار شناسنامہ بہ سمتمان میگیرد.
مادرم متعجب میگوید:اینا چیہ؟!
نورا نگاهے بہ جلد شناسنامہ ها مے اندازد و میگوید:شناسنامہ!
_میدونم شناسنامہ س چرا برشون داشتے؟!
_چون بابا یادش رفتہ بود گفتم شناسنامہ ے آیہ و بابا و تو و خودمو بردارم عقد بہ هم نخورہ!
سپس چشمڪ معنادارے نثارم میڪند و ادامہ میدهد:دامادمونم ڪہ مشتاق!
بلند شروع میڪنم بہ خندیدن!
از دست این نورا.
مادرم دندان هایش را روے هم میفشارد و از روے تخت بلند میشود:واے از دست تو نورا! بدہ من اونا رو!
نورا مثل بچہ ها نچے میگوید و ادامہ میدهد:مالہ هرڪیو میدم بہ خودش!
با خندہ میگویم:حالا چرا شناسنامہ خودتو بر داشتے؟!
برایم زبان درازے میڪند:چون من تاثیر بہ سازایے تو همہ چیز دارم!
مادرم شناسنامہ ها را از دست نورا میڪشد و رو بہ من میگوید:سیریڪم ڪہ دیدے! پاشو آمادہ شو الان صداے بابات درمیاد.
سرم را بہ نشانہ باشہ تڪان میدهدم.
همین ڪہ از اتاق خارج میشود نورا با عجلہ بہ سمتم مے آید و میگوید:ببین دلت قرص! باهم امشب جونشو درمیاریم!
مثل سربازے ڪہ قرار است بہ ماموریت مهمے برود آرام و با احتیاط میگویم:مگہ قرارہ بڪشیمش فرماندہ؟!
صدایش را ڪلفت میڪند و با اخم میگوید:روحیہ شو سرباز! روحیہ شو میڪشیم!
از روے تخت بلند میشوم و دست راستم را ڪنار گوشم مے گذارم:جونمو در راہ این ماموریت میدم قربان!
نگاهے بہ چهرہ ے هم مے اندازیم و میخندیم.
چقدر داشتنش خوب است!
داشتنِ خواهرانہ هایمان...
مادرم مدام با اخم سرش را برمیگرداند و نگاهم میڪند.
پدرم هم از آینہ ے جلو!
مادرم لبش را بہ دندان میگیرد و سرش را تڪان میدهد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
✅مبلغ غدیر باشید
جشن پدرماست غدیر
با یه پرچم زدن
با شیرینی دادن
با یه شکلات
مبلغ غدیر باشیم
🔴به اندازه ارادت به حضرت نشربدید
از علی تا به علی فاصله یک آینه است . آن علی از نجف و این علی از خامنه است بر خامنه ای رهبر خوبان صلوات ....
@dokhtaranchadorii
جوک 😎:
یه بار موقع خون گرفتن خودمو زدم غش و ضعف
که اون دوتا پرستار خوشگلا زیر بغلمو بگیرن بلندم کنن
نامردا رفتن توالت شور بیمارستانو صدا کردن اومد ؛
یارو هم تیِ کثافتش رو گذاشت اونور اومد شکل گوسفند بغلم کرد انداختم رو تخت
بعد با همون دستش بیسکویت باز کرد درآورد گذاشت دهنم گفت بخور فشارت افتاده…😂😝
@dokhtaranchadorii
هدایت شده از صآمت
💝دختران چادری💝
👈میگویند چادر دست و پا گیر است...
آری این چادر یک جاهایی دست مرا گرفته که
فکرش را هم نمیکنند!💖
به کانال ما بپیوندید...
آدرس کانال در پیام رسان سروش:👇
https://sapp.ir/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
💝دختران چادری💝 👈میگویند چادر دست و پا گیر است... آری این چادر یک جاهایی دست مرا گرفته که فکرش را هم
دوستان کانال دختران چادری در پیام رسان سروش رو هم حمایت کنید ..و وارد کانال دختران چادری در سروش هم بشید 😊
به خاطر عید غدیر خم امشب چهار قسمت رمان گذاشته میشود 😊 عید غدیر خم بر همه شما عزیزان مبارککککک ....👇👇👇👇
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۵
یاسین آرام بین من و نورا نشستہ و نگاهش را میان ما میگرداند.
نورا مزہ مے پراند:داریم میریم مجلس ختم؟!
منظورش تیپ من است!
بدون اینڪہ نگاهم را از خیابان بگیرم زیر لب میگویم:آرہ!
شلوار راستہ ڪتان مشڪے با مانتو سادہ ے مشڪے پوشیدم.
روسرے مشڪے رنگم را هم تنها گرہ سادہ اے زدم.
مادرم ڪلے اصرار ڪرد تا لباس هایم را عوض ڪنم اما عوض نڪردم ڪہ نڪردم!
مادرم جدے میگوید:هیچڪدومتون هیچے نگہ!
سپس رو بہ من ادامہ میدهد:یاسین تو گوش خر خوندم؟!
یاسین متعجب میگوید:من با خر؟! من خر ندیدم!
من و نورا هم زمان پقے میزنیم زیر خندہ.
مادرم بلند میگوید:یاسین توام ساڪت!
یاسین از روے صندلے بلند میشود و مے ایستد.
سرش را میان صندلے ها میڪند با ناراحتے میگوید:از دختراے لوست دلت گرفتہ من چے ڪار ڪنم مامان خانم؟!
با خندہ میگویم:از دیروز ڪہ بابا خواستہ یاسین مراقبم باشہ چہ جوے گرفتتش!
نورا حرفم را با جملہ اش تایید میڪند:پسر است دیگر!
آستین چادر دانشجویے ام ڪمے بالا میرود،بخاطرہ ساق دستم توجهے نمیڪنم.
پدرم نفسش را با حرص بیرون میدهد و آرام میگوید:ولشون ڪن خانم روشون باز شدہ!
سرم را با تاسف تڪان میدهم و بہ شیشہ مے چسبانم.
اگر نتوانم ڪارے ڪنم باید قضیہ ے ڪافے شاپ را بگویم...
چارہ اے ندارم...
_همینجاست پیادہ شید!
شیشہ ے پنجرہ ماشین را پایین میدهم،ڪنجڪاو بہ خانہ اے ڪہ ڪنارش ایستادیم نگاہ میڪنم.
خانہ ے ویلایے با نماے سنگے قهوہ اے تیرہ.
بہ نظر بزرگ میرسد و عیانے!
نمیدانم چرا ضربان قلبم بالا مے رود!
انگار مے داند قرار است چہ بلایے بر سرش بیاید...
همہ از ماشین پیادہ میشوند بہ جز من!
پدرم با تحڪم میگوید:نمیخواے پیادہ شے؟!
با اڪراہ شیشہ ے پنجرہ را بالا میدهم،همانطور ڪہ در دل براے آرام شدنم آیت الڪرسے میخوانم پیادہ میشوم.
مادرم با وسواس چادرش را مرتب میڪند سپس جعبہ ے شیرینے را از پدرم میگیرد.
با سر بہ من اشارہ میڪند و میگوید:گُلا رو از دستِ بابات بگیر!
نگاهم بہ دستہ گل بزرگ و زیبایے ڪہ پدرم در دست دارد مے افتد.
_مگہ اومدیم خواستگارے؟! چرا من بگیرم؟!
دستہ گل را از پدرم میگیرم و بہ یاسین میدهم:یاسین میارہ!
مادرم نفس عمیقے میڪشد:تا منو امشب سڪتہ ندے دست بردار نیستے!
آرام میگویم:دور از جون.
و در دلم میگویم "اونے ڪہ دارہ سڪتہ میڪنہ منم"
پدرم انگشت اشارہ اش را روے دڪمہ ے آیفون میگذارد.
چند لحظہ بعد صداے ظریف دخترانہ اے مے پیچد:بفرمایید!
هم زمان با پایان ڪلمهاے ڪہ گفت در باز میشود.
ابتدا پدر و مادرم وارد میشوند،یاسین نگاهے بہ من و نورا مے اندازد،منتظر است اول ما برویم.
نورا با لبخند میگوید:اول تو برو داداشے دستہ گل دستتہ!
یاسین باشہ اے میگوید و وارد میشود.
نورا بہ من نگاہ میڪند:بریم؟!
دستش را محڪم میگیرم:نورا!
آرام میشود،مثل وقت هایے ڪہ حالتت را میداند.
با آرامش میگوید:جانم!
_میترسم!
_از چے؟!
غیر عادے میشود ریتم نفس هایم...
در جایے ڪہ او نفس میڪشد...
_از اینڪہ بابا بہ زور بخواد ازدواج ڪنم!
لبخند معنادارے میزند:شایدم میترسے دل بستہ ش بشے!
پوزخند میزنم:چے؟!
_نورا! آیہ!
صداے مادرم بلند میشود.
نورا بلند میگوید:داریم میایم!
سپس بہ چشمانم زل میزند.
آرام زمزمہ میڪند:از عشق میترسے آیہ؟! از اینڪہ شخصیت مستقلے ڪہ میخواے بسازے بہ هم بخورہ و همہ چیزت بشہ یہ نفر؟!
محڪم میگویم:نہ!
لبخند میزند:بریم صداشون دراومد!
همراہ نورا وارد حیاط میشویم،همانطور ڪہ در حیاط را میبندم بہ حیاط نسبتا بزرگ پیش رویم نگاہ میڪنم.
تا در ورودے خانہ شاید بیشتر از پنجاہ شصت متر فاصلہ است.
سر تا سر حیاطشان با درخت هاے عریان و بوتہ هاے گل خشڪ پوشیدہ شدہ.
سنگ فرشے با عرض متوسط حیاط را بہ دو قسمت تقسیم میڪند و راہ عبوریست براے رسیدن بہ خانہ.
سنگ فرش لباسے از جنس برگ هاے زرد و نارنجے درختان بہ تن ڪردہ.
اولین قدم را روے برگ ها میگذارم.
موسیقے دلنوازشان در گوشم مے پیچد...
خِش خِش!
شاید هم "موسیقے عشق" مے نوازنند و من بے خبرم.
این پاییز گویے با تمام پاییزها فرق دارد!
نورا ڪمے از من جلوتر میرود،خودم را بہ او میرسانم.
بہ چند قدمے در ورودے مے رسیم،مادر هادے و دو دختر جوان در چهارچوب براے استقبال ایستادہ اند.
مادر هادے مثل دفعہ ے قبل پوشش ڪاملے دارد.
سارافون سرمہ اے سادہ و در عین حال شیڪے همراہ دامن مشڪے بلندے بہ تن دارد.
روسرے سرمہ اے ابریشمے اش را مدل لبنانے بستہ.
دو دخترے ڪہ ڪنارش ایستادہ اند برعڪس خودش چادرهاے سفید با گل هاے ریز سر ڪردہ اند.
چهرہ شان باهم مو نمیزند،در نگاہ اول متوجہ میشوے ڪہ دوقلو هستند.
نورا گرم با مادر هادے روبوسے میڪند و آشنا میشوند.
سپس بہ سمت دخترها میرود.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۶
نوبت بہ من میرسد،خانم عسگرے با لبخند ملایمے بہ صورتم چشم مے دوزد.
سریع میگویم:سلام خانم عسگرے!
سپس دستم را بہ سمتش دراز میڪنم.
_سلام خانم!
گرم دستم را مے فشارد،براے روبوسے پیش قدم میشود.
همانطور ڪہ گونہ ام را میبوسد میگوید:فرزانہ! فرزانہ بگے راحت ترم!
خشڪ میگویم:چشم خالہ فرزانہ!
از قصد لفظ خالہ را قبل از اسمش بہ ڪار میبرم.
دستش را بہ سمت دخترها میگیرد و میگوید:دوقلوهام همتا و یڪتا!
هر دو هم زمان پر انرژے میگویند:سلام!
فرزانہ اضافہ میڪند:خواهراے هادے!
در دل میگویم"مهم بود با اسم اون معرفے شون ڪنے؟!"
با لبخند ڪم رنگے جواب سلامشان را میدهم.
دستم را بہ سمت اولے میگیرم،دستم را محڪم مے فشارد و بہ چشمانم زل میزند:همتام! از آشناییت خوشوقتم.
لبخند روے لبم را پر رنگ تر میڪنم:آیہ! منم از آشنایے تون خوشوقتم.
چهرہ ے خندانش ڪمے پژمردہ میشود.
از سردے ام خوشش نمے آید!
دختر دومے ڪہ حتما یڪتاست قبل از اینڪہ من دستم را دراز ڪنم دستش را بہ سمتم میگیرد و میگوید:منم یڪتام خواهر همتام!
خندہ ام میگیرد.
_هم قافیہ شد.
دستش را میفشارم:از آشناییتون خوشوقتم.
با لحن بامزہ اے میگوید:مگہ من چند نفرم؟! منم فقط از آشنایے با تو خوشوقتم.
فرزانہ با تحڪم میگوید:مهمونا رو سر پا نگہ داشتیم.
برید تو!
رو بہ نورا و من ادامہ میدهد:بفرمایید!
فرزانہ و همتا معنے دار بہ تیپم نگاہ میڪنند.
انگار خوششان نیامدہ.
ڪفش هایمان را مقابل سالن در مے آوریم.
با تعارف فرزانہ اول من و نورا وارد سالن میشویم.
سالن بزرگے ڪہ بے نهایت با سلیقہ چیدہ شدہ،فرزانہ بہ مبل هاے سلطنتے سمت راست سالن اشارہ میڪند و میگوید:بفرمایید.
نورا آرام ڪنار گوشم مے گوید:فڪ نڪنم فقط یہ مغازہ تو پاساژ داشته باشن!
پدرم و عسگرے روے مبل دو نفرہ اے نشستہ اند و مشغول صحبتند.
مادرم و یاسین هم با ڪمے آن ور تر روے مبل دونفرہ نشستہ اند و ساڪت بہ آن ها نگاہ میڪنند.
نامحسوس قسمت زنانہ و مردانہ جدا شدہ.
عسگرے با دیدن ما لبخند میزند و بہ احتراممان بلند میشود.
از رفتارش خوشم مے آید،متواضع و خوش برخورد است.
پدرانہ با من و نورا احوال پرسے میڪند و خوش آمد میگوید.
همتا و یڪتا بہ سمت آشپزخانہ میروند،همراہ نورا روے مبل دو نفرہ ے نزدیڪ مادرم مے نشینم.
فرزانہ هم بہ ما ملحق میشود.
لبخند بہ لب روے مبل تڪ نفرہ ے ڪنارم مے نشیند.
نورا با دیدن این صحنہ چشمڪے نثارم میڪند.
نگاهے بہ جمع مے اندازم خبرے از هادے نیست!
یڪتا با دقت براے همہ پیش دستے و ڪارد و چنگال میگذارد.
مادرم با خجالت بہ لباس هایم نگاہ میڪند،سرم را پایین مے اندازم و مشغول بازے با گوشہ هاے روسرے بلندم میشوم.
یڪتا دوبارہ بہ سمت آشپزخانہ میرود و با جعبہ شیرینے ڪہ مادرم آوردہ بود برمیگردد.
جو سنگین و سرد است،تنها بہ پدرم و عسگرے خوش میگذرد.
فرزانہ میخواهد سڪوت را بشڪند:خب پروانہ جون چہ خبر؟! مادرم لبخند مصنوعے میزد و میگوید:سلامتے! شرمندہ مون ڪردے،اون سرے ام ما مزاحم شدیم.
فرزانہ با مهربانے میگوید:این چہ حرفیہ؟! نیت دور هم بودنہ حالا چہ اینجا چہ خونہ ے شما!
مادرم تایید میڪند:آرہ! فرقے ندارہ ڪہ!
سپس نگاهے بہ من مے اندازد،میخواهد وضعیت پوششم را توجیح ڪند:امروز آیہ انقدر درس داشت بے حوصلہ آمادہ شد.
یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم،از دروغ گفتن بیزارم حتے اگر بہ نفعم نباشد!
فرزانہ بہ من زل میزند و میگوید:خب سال ڪنڪورہ! نبایدم وقت داشتہ باشہ حالا از چند وقت دیگہ سرش شلوغ ترم میشہ.
منظورش را میفهمم اما توجہ نمیڪنم،یڪتا بہ ما مے رسد.
در حالے ڪہ جعبہ ے شیرینے را مقابلم میگیرد میگوید:الان میخورے یا وقتے هادے اومد؟!
گُر میگیرم با این حرفش.
از این همہ راحتے شان جا میخورم!
نورا بہ جاے من میگوید:ببر بعدا میخورہ.
سپس بہ یڪتا چشمڪ میزند.
با اخم نگاهش میڪنم،سریع نان خامہ اے برمیدارم و زیر لب تشڪر میڪنم.
همین ڪہ یڪتا دور میشود،بشگون ریزے از آرنج نورا میگیرم.
آرام طورے ڪہ فرزانہ نشوند میگویم:تو اومدے ڪمڪ من یا اینا؟!
نورا با خندہ میگوید:ببخشید! ببخشید! انقد صمیمے ان یہ لحظہ فڪر ڪردم طرفِ دامادم.
بیشتر حرصم میگیرد،دندان هایم را روے هم مے سابم:داماد؟!
مادرم بہ هردویمان چشم غرہ میرود.
ساڪت میشوم و نگاهم را بہ شیرینے ام مے دوزم.
این بار همتا با سینے چاے مے آید،وقتے جلویم میگیردمیگویم:ممنون نمیخورم!
با لبخند نگاهم میڪند و میگوید:تعارف میڪنے؟! بردار دیگہ!
سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم:نہ اصلا اهل چایے نیستم!
یڪتا همانطور ڪہ روے مبل مے نشیند با شیطنت میگوید:هادے ام چاے دوست ندارہ!
بہ زور لبخندے نثارش میڪنم.
خب بہ جهنم ڪہ دوست ندارد بہ من چہ؟!
انگار حتے در نبودش با او لجم!
چیزے ڪہ دوست نداشتہ باشد دوست دارم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۷
در حالے ڪہ فنجان چاے را برمیدارم میگویم:اینو میخورم! مرسے!
_نوش جونت!
یڪتا با خندہ میگوید:یڪتا آب جوش ریختے دیگہ؟! از آب سرد ڪن آب نریختہ باشے!
آیہ چاے خور نیس حالا یہ بار میخواد چاے بخورہ ها!
همتا بہ سمتش برمیگردد و مثل بچہ ها میگوید:از تو ڪہ بهتر دم میڪنم!
فرزانہ چشم غرہ اے بہ همتا و سپس یڪتا میرود.
مادرم براے اینڪہ معذب نباشند میگوید:بذار راحت باشن! بچہ هاے من بدترن!
سپس انگشت اشارہ اش را بہ سمت من و نورا میگیرد.
_مخصوصا این دوتا!
فرزانہ سرش را تڪان میدهد:همیشہ بچہ میمونن!
همتا هم بہ ما مے پیوندد.
همین ڪہ مے نشیند عسگرے میگوید:همتا بابا! یہ زنگ بہ هادے بزن ببین ڪے میاد.
همتا مُرَدد جواب میدهد:بابایے چند دیقہ پیش زنگ زدم گفت ڪار دارہ نمیتونہ بیاد!
رنگ صورت عسگرے تغییر میڪند،پدرم ناراضے از چیزے ڪہ شنیدہ اخم میڪند و من لبخند پیروزمندانہ ای میزنم.
نیاز نیست من ڪارے ڪنم هادے خودش،خودش را از چشم پدرم مے اندازد!
دفعہ ے قبل من نیامدم،این بار او!
یڪ یڪ مساوے!
فرزانہ لبخند تصنعے نثار همہ مان میڪند و میگوید:چرا چیزے میل نمیڪنید؟ چاے تون سرد شد!
راضے از چیزے ڪہ شنیدم فنجان چاے را بہ لبانم نزدیڪ میڪنم و با لذت جرعہ اے مینوشم!
چقدر مے چسبد!
حالت چهرہ ے فرزانہ درهم است،نگاهے بہ ما مے اندازد و با گفتن "عذر میخوام" از روے مبل بلند میشود.
نورا آرام میگوید:رفت بہ داماد زنگ بزنہ!
ڪمے از شیرینے ام میخورم:ایشالا خبرش بیاد!
همتا همانطور ڪہ چایش را مے نوشد رو بہ یاسین میگوید:بازے ڪامپیوترے دوست دارے آقا ڪوچولو؟
یاسین جدے بہ صورتش چشم مے دوزد و میگوید:من ڪوچولو نیستم! یاسینم!
همتا و یڪتا میخندند.
_خب یاسین ڪوچولو نگفتے؟!
یڪتا پشت بندش میگوید:خیلے بانمڪہ!
یاسین آرام بہ مادرم میگوید:مامان مگہ من نمڪدونم؟!
همہ شروع میڪنیم بہ خندیدن.
همتا با ذوق بہ یڪتا نگاہ میڪند و میگوید:ڪاش مام یہ دونہ از اینا داشتیم.
با خندہ میگویم:مگہ اسباب بازیہ؟!
همتا چادرش را ڪمے جلو میڪشد و فنجانش را روے میز میگذارد.
رو بہ من و نورا میگوید:میاید بریم بالا؟! اونجا راحت تریم.
نورا نگاهے بہ من مے اندازد ڪہ یعنے نظرت چیہ؟
سرم را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهم:بریم!
با شنیدن مڪالمہ مان یاسین میگوید:منم میام.
سپس با لبخند دندان نمایے اضافہ میڪند:گفتے بازے ڪامپیوترے ام دارے؟!
همتا با شیطنت میگوید:ما بہ ڪوچولو گفتیم نہ بہ تو!
یاسین با خجالت سرش را مے خارند:خب من ڪوچولوام! یعنے اسمم ڪوچولو نیستا اندازہ و سنم ڪوچولوئہ!
یڪتا از خندہ غش میڪند،مثل یاسین تڪرار میڪند:اندازہ م!
همتا بلند میشود،یڪتا هم بہ تبعیت از او.
از رنگ روسرے شان تشخیصشان میدهم.
دوقولوهاے ڪاملا همسان اند.
یڪتا مورد خطابمان قرار میدهد:پاشید دیگہ!
یاسین سریع از ڪنار مادرم بلند میشود و بہ سمت یڪتا میدود.
یڪتا با لبخند لپش را میڪشد و میگوید:تو چقدر شیرینے!
یاسین میخواهد شیرین زبانے ڪند:نمڪ ڪہ شیرین نیس!
نورا بہ یاسین میگوید:سرڪارمون گذاشتیا!
من و نورا هم بلند میشویم.
دنبال یڪتا و همتا بہ سمت پلہ هاے شیشہ اے میرویم.
یاسین از همہ جلوتر میدود.
با احتیاط پایم را روے اولین پلہ میگذارم.
ڪمے میترسم!
احساس میڪنم هر آن ممڪن است بشڪنند.
محڪم نردہ هاے طلایے رنگ را میگیرم و با احتیاط عقب تر از همہ از پلہ ها بالا میروم.
بہ راهروے باریڪے میرسیم،دو اتاق در راهرو قرار دارد.
یاسین با عجلہ بہ سمت اتاق اول میرود ڪہ همتا میگوید:یاسین اونجا نہ! اتاق هادیہ.
با چشم بہ اتاق دومے اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:اتاق ما اونہ!
یاسین بہ سمت اتاق دومے میرود و دستگیرہ را میڪشد.
نگاهے بہ در سفید بستہ شدہ مے اندازم.
اتاق هادے!
وارد اتاق همتا و یڪتا میشویم.
خیلے سادہ چیدہ شده،همہ چیز بہ رنگ سفید و یاسے ست.
تخت دو طبقہ اے ڪہ ڪنج اتاق قرار دارد نظرم را جلب میڪند.
چقدر بہ هم وابستہ اند!
همتا چادرش را از روے سرش برمیدارد و روے طبقہ اول تخت مے اندازد.
همانطور ڪہ ڪامپیوترش را روشن میڪند میگوید:راحت باشید.
با شنیدن این جملہ چادر مشڪے ام را برمیدارم و مرتب تا میڪنم.
نورا میخواهد چادرش را بردارد ڪہ متعجب بہ ڪتف هایش نگاہ میڪند.
زیر لب میگوید:واے ڪیفم!
یڪتا چادرم را میگیرد و داخل ڪمد میگذارد.
سرزنشگرانہ میگویم:باز یادت رفت؟
مظلوم بہ چشمانم زل میزند و میگوید:آجے گلم!
پوفے میڪنم،فڪر میڪند چون دوسال بزرگتر است با دو ڪلمہ حرف باید هرڪارے برایش انجام بدهم!
بیخیال میگویم:نترس یہ ساعت بہ طاها پیام ندے نمیمیرہ!
سریع میگوید:دور از جونش!
چادرش را در مے آورد و میگوید:مهربونم میشہ برے برام ڪیفمو بیارے؟!
یڪتا میگوید:همتام همینطورے منو خر میڪنہ! آخہ پنج دیقہ بزرگترہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۸
تازہ متوجہ میشود از چہ ڪلمہ اے استفادہ ڪردہ خجالت زدہ اضافہ میڪند:البتہ دور از جون تو!
_والا انگار منم ڪم از اون موجود ندارم! میشہ یہ چادر بهم بدے؟!
از داخل ڪمدش چادر سفیدے با گل هاے ریز صورتے بہ دستم میدهد.
همانطور ڪہ چادر را سر میڪنم میگویم:چون خودمم تشنہ ام میرما!
با قربان صدقہ ها و بوسہ فرستادن هاے نورا از اتاق خارج میشوم.
میخواهم بہ سمت پلہ ها بروم ڪہ چیزے بہ جانم مے افتد!
چیزے بہ نام ڪنجڪاوے یا همان فوضولے!
نگاهم روے در اتاق هادے ثابت میشود.
میدانم ڪار خوبے نیست اما با خودم میگویم من ڪہ دفعہ اول و آخریست ڪہ پا بہ خانہ ے عسگرے ها گذاشتم آرزو بہ دل نروم!
همانطور ڪہ لبم را بہ دندان میگیرم نگاهے بہ اتاق همتا و یڪتا و سپس نگاهے بہ راہ پلہ مے اندازم.
ڪسے نیست!
رو بہ روے در مے ایستم.
مُردد دستگیرہ را بہ سمت پایین میڪشم و وارد میشوم.
با احتیاط در را میبندم،نفسم را آرام بیرون میدهم!
چہ ڪار مهم و حساسے!
اولین چیزے ڪہ احساس میڪنم بوے عطر خنڪ مطبوعیست ڪہ در تمام اتاق پیچیدہ!
چشمانم را مے بندم و با تمام وجود بو میڪشم چہ بوے خوبے دارد!
نگاهم را دور تا دور اتاق مے گردانم،تمام دیوارها بہ رنگ آبے روشن است،تخت دونفرہ ے مشڪے رنگے بالاے اتاق جا خوش ڪردہ.
ابروهایم را بالا میدهم:چہ خوش اشتها! مگہ چقد جا واسہ خوابیدن میخواد؟!
نگاهم بہ ساڪ مشڪے رنگے ڪہ ڪنار تخت است مے افتد.
گویے قصد سفر دارد!
ڪنج اتاق دراور و آینہ سفید رنگے قرار دارد.
رویش پر است از ادڪلن و عطرهاے مختلف بہ همراہ
چند ڪرم و ژل.
برس آبے رنگے هم بہ چشم میخورد.
انگار علاقہ ے خاصے بہ رنگ آبے دارد!
آن هم آبے روشن.
خیلے ژیگول تشریف دارد!
از آن مردهاییست ڪہ بہ خودش میرسد.
سپس بہ ڪتابخانہ ے بزرگے ڪہ یڪ دیوار را ڪامل گرفتہ نگاہ میڪنم.
تمام طبقہ ها پر شدہ از ڪتاب.
چیزے ڪہ من عاشقش هستم!
با ذوق بہ ڪتاب ها نگاہ میڪنم و در دل میگویم:ڪاش مالہ من بود!
ڪنجڪاو بہ سمتش میروم و با چشم عناوین ڪتاب ها را میخوانم.
از هر موضوعے ڪتاب هاے پر و پیمانے دارد!
طبقہ اول چند قرآن با شڪل هاے مختلف چیدہ شده.
میتوانم بگویم هر ڪدام مالہ ڪجا و با چہ خطیست!
طبقہ ے بالایے اش تنها مفاتیح الجنان و نهج البلاغہ و صحیفہ ے سجادیہ گذاشتہ.
ڪنار نهج البلاغہ اش انگشتر دُر نجفے ڪہ "یاعلے مدد" رویش حڪاڪے شدہ خودنمایے میڪند
و چند سربند!
یعنے از این چیزها هم میخواند؟!
نگاهم را روے طبقہ ها میگردانم.
چند جلد از بحارالانوار هم دارد و همینطور مقتل هاے مختلف عاشورا!
چشمانم ڪتاب هاے آیت اللہ مطهرے و دڪتر علے شریعتے را هم تشخیص میدهد.
در ڪتاب خانہ اش همہ چیز دارد از دایرةالمعارف هاے قطور درمورد نجوم و ڪتاب هاے پزشڪے و علمے گرفتہ تا ڪتاب هاے فلسفے و سیاسے!
مگر رشتہ ے تحصیلے اش چہ بودہ؟!
چند طبقہ از ڪتابخانہ اش را هم بہ رمان هاے ایرانے و خارجے اختصاص دادہ.
سوتے میزنم و میگویم:بابا ایول!
بہ سمت میز تحریرش ڪہ ڪنارِ در تراس قرار دارد مے روم.
چیزے روے میز نیست جز یڪ دفتر و خودڪار!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii