💙💛 چی مهم تر از دل آدم؟؟!؟
از حضرت امام (ره) نقل هست که میگن یه شبی یه بنده خدایی تو مسجد داشت نماز شب میخوند و مناجات می کرد و ... تا این که به آخراش رسید و داشت خسته میشد که یکباره صدای باز شدن در اومد . احساس کرد که کسی وارد مسجد شده و شروع کرد با صدای بلندتر و با لحن سوزناک تری نماز و مناجاتش رو ادامه داد.
عبادتش که تمام شد برگشت ببینه چه کسی وارد مسجد شده دید یه سگی به خاطر هوای سرد و بارونی به مسجد پناه آورده.
امام (ره) نقل میکنه کاری که این فرد انجام داد کانّهُ داشت اون سگ رو عبادت میکرد نه خدا رو...
بله دل خیلی مهمه. باید رو دلهامون کار کنیم. اونهایی که فرمانده ی وجودشون نفس شون و دلشون هست، حتی در حزب اللهی ترین ظاهر و محجبه ترین وضع هم باشن در معرض خطر هستن. چون این نفس و این دل به بدی ها فرمان میده... ان النفس لامارة بالسوء
نگاه کن کارای خوبی که داری انجام میدی رو برای چی داری انجام میدی؟ چون دلت میخواد؟ چون این جوری دلت و نفست ارضا میشن؟ چون عادت کردی؟ چون مردم تو رو به این چیزا میشناسن ؟ یا به خاطر خدا؟
اگه کارای خوبت رو برای دلت انجام میدی یه روزی هم میرسه کارای بد رو هم شروع خواهی کرد....!!!!!
به خودمون دروغ نگیم
اگه یه چادری آرایشش پررنگ تر از رنگ مشکی چادرش شد تعجب نداره
این خانم رو دلش کار نکرده.. خودش چادری شده ولی هنوز دلش چادری نشده..
دلش خودنمایی دوست داره .. دلش منتظر تحسین دیگرانه... دلش به عقلش غلبه کرده..
بعد برای این که خودش رو ضایع نکرده باشه هزار جور دلیل میاره...
@dokhtaranchadorii
سلام دوستان به دعاتون خیلی نیاز دارم لطفا برام دعا کنید و یه دونه صلوات برام بفرستید 😔😔
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۷۰-۶۹
بے توجہ بہ سلامم چشمانش را ریز میڪند و جدے میگوید:شما اینجا چے ڪار میڪنید؟!
با شدت آب دهانم را فرو میدهم،دستانم بے حس شدہ.
مردمڪ هاے چشمانم مدام این ور و آن ور مے چرخند.
نگاهش روے دفتر ثابت میشود،سریع دفتر را روے میز میگذارم و مِن مِن ڪنان میگویم:من...من...
نمیدانم چہ بگویم!
با عجلہ دڪمہ هاے پیراهنش را دوبارہ مے بندد.
چادرم را روے صورتم میڪشم،آرام چند قدم بہ سمت جلو برمیدارم.
این ڪہ قرار بود نیاید!
دهانش را چندبار با حرص باز و بستہ میڪند اما منصرف میشود.
فڪش منقبض شدہ!
اگر ڪسے بیاید نزدیڪ اتاق چہ فڪرے میڪند؟!
دوست دارم فرار ڪنم...
میخواهم براے عذر خواهے دهان باز ڪنم ڪہ با صداے نسبتا بلند میگوید:بیرون!
سپس بدون اینڪہ نگاهم ڪند دستہ ے ڪیفش را مے فشارد و از اتاق خارج میشود!
نفس ڪم آوردہ ام،دهانم را باز میڪنم و هوا را مے بلعم.
وزنہ هاے شرم روے دوشم سنگینے میڪند.
سر بہ زیر در حالے ڪہ گوشہ ے چادرم را در دست گرفتہ ام از اتاق خارج میشوم.
جدے و اخمو ڪنار دیوار ایستادہ،نخواست حتے براے چند لحظہ با من در اتاق تنها باشد!
ڪیفش را ڪنار پایش گذاشتہ و دست بہ سینہ بہ دیوار تڪیہ داده.
چند تار مو روے پیشانے اش افتادہ ڪہ سریع با دست ڪنارشان میزند.
صداے موسیقے بازے ڪامپیوترے همراہ خندہ ے دخترها از اتاق ڪنارے مے آید؛بہ قدرے بلند هست ڪہ صداے ما را نشوند.
میدانم گونہ هایم سرخ شدہ،بہ زور با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ مے آید میگویم:عذر میخوام!
حرفے ندارم جز شرمندگے.
پوزخندے میزند و همانطور ڪہ با فاصلہ از ڪنارم عبور میڪند زیر لب میگوید:ببین ڪیو واسہ ما در نظر گرفتن!
نمیخواهم بمانم تا بحثمان شود هرچند حق با اوست.
نزدیڪ پلہ ها میشوم،هنوز دست و پاهایم مے لرزد!
چادرے ڪہ یڪتا دادہ قدش برایم بلند است همین ڪہ اولین قدم را روے پلہ میگذارم چادر زیر پایم مے رود و لیز میخورم!
بہ قدرے ناگهانے این اتفاق مے افتد ڪہ حتے نمیتوانم از ترس جیغ بزنم!
قبل از اینڪہ بیوفتم با دو دست محڪم بہ نردہ مے چسبم،تقریبا روے پلہ ها بہ شڪم دراز شدہ ام.
میخواهم بایستم اما رمقے ندارم،بہ اندازہ ے هزار سال شوڪ بہ بدنم وارد شد!
براے بلند شدن قصد میڪنم ڪہ لرزش شیشہ ے زیر پایم ترسم را بیشتر میڪند،تڪان نمیخورم.
اگر نردہ ها را ول ڪنم باید قبل از حلواے هادے حلواے خودم را نوش جان ڪنم!
یڪ لحظہ تصور میڪنم لیز بخورم و شیشہ ها بشڪنند!
با چشمان گشاد شدہ از ترس زیر پایم را نگاہ میڪنم،احساس میڪنم یڪے از پلہ ها لق است!
زیر لب یا فاطمہ ے زهرایے میگویم و نگاهم را از پایین میگیرم.
نفرین هادے دامنم را گرفت!
سرم را ڪہ بلند میڪند با چهرہ ے متعجب هادے رو بہ رو میشوم.
ڪنار در اتاق ایستادہ و نگاهم میڪند.
لب میزند:نمیخواید بلند شید؟!
نور امیدے در دلم مے درخشد،پس قرار نیست زیر این شیشہ ها تڪہ تڪہ شوم.
آرام میگویم:لقہ!
اخم هایش را درهم مے ڪشد:چے؟!
با سر بہ پلہ ها اشارہ میڪنم،ڪیفش را روے زمین میگذارد و ڪمے جلو مے آید.
روے اولین پلہ زانو میزند،دستش را با احتیاط روے پلہ ها میگذارد.
چقدر دست و پا چلفتے بہ نظر میرسم،خجالت میڪشم.
نردہ را محڪم تر میگیرم و پاهایم را تڪان میدهم.
همین ڪہ مے ایستم زیر پایم خالے میشود،قلبم مے ایستد.
با تمام وجود جیغ میڪشم!
صداے "چے شد" فرزانہ بہ گوشم مے رسد،چشمانم را مے بندم تا نبینم چہ فاجعہ اے رخ میدهد.
قفسہ ے سینہ ام بہ لبہ ے تیز پلہ ے بالایے میخورد.
ڪم ماندہ روے شیشہ هاے فرود بیایم ڪہ دستے یقہ ے مانتویم را چنگ میزند!
چشمانم را باز نمیڪنم،میخواهم چیزے بگویم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود.
صداے همهمہ ے مادرم و فرزانہ بہ ترسم دامن میزد.
فرزانہ با نگرانے فریاد میزند:هادے ولش نڪن!
چشمانم را تا آخرین حد ممڪن باز میڪنم،صورت هادے در فاصلہ ے چند سانتے صورتم قرار دارد.
مبهوت بہ چشمانم زل میزنم و مثل گیج ها میگویم:ولم ڪن!
ابروهایش را بالا میدهد:باشہ!
ڪمے دستش را شل میڪند ڪہ جیغ میزنم:نہ!
روے دوتا پلہ ے بالایے خم شدہ و محڪم یقہ ے مانتویم را گرفتہ.
میخواهم پایین را نگاہ ڪنم ڪہ عصبے فریاد میزند:تڪون نخور!
براے اولین بار برایش "مفرد" میشوم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۷۱
صورتش سرخ شدہ،دندان هایش را روے لبش میگذارد،محڪم یاعلے اے میگوید و یقہ ام را بہ سمت خودش میڪشد.
همراهش بہ سمت بالا ڪشیدہ میشوم تقریبا روے زمین پهن میشود.
ڪم موندہ باهم برخورد ڪنیم و رویش دراز شوم ڪہ محڪم بہ سمت دیوار راهرو هلم میدهد!
با صورت بہ دیوار میخورم،زیر لب آخے میگویم و سرم را برمیگردانم.
نورا و همتا با نگرانے بہ سمتم مے دوند.
نفس عمیقے میڪشم و سرم را بہ دیوار تڪیہ میدهم.
_آیہ خوبے؟!
صداے پدرم است.
نورا بہ جاے من جواب میدهد:چیزیش نشدہ بابا!
سپس دستش را روے صورتم میگذارد:خوبے؟! چیزیت نشد؟!
سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم.
همتا با نگرانے بہ صورتم چشم دوختہ رو بہ نورا میگوید:ترسیدہ ! میرم براش آب قند بیارم.
صداے ضعیف هادے بہ گوشم میخورد:مراقب باش همتا! با احتیاط برو.
همتا سرش را تڪان میدهد:چشم داداش!
تازہ هادے را میبینم،نفس نفس زنان ڪنار پلہ ها نشستہ،با دست عرق پیشانے اش را پاڪ میڪند و محڪم میگوید:هووووف!
دڪمہ ے اول پیراهنش را با انگشت شصت و سبابہ محڪم میگیرد و آزاد میڪند،عرق از سر و رویش مے بارد!
حتے سرانگشتانش بدنم را لمس نڪرد.
رفتار متضادش ذهنم را درگیر میڪند،نسبت بہ من و بقیہ خیلے محتاط است!
در نگاہ ڪردن،صحبت ڪردن،فاصلہ!
اصلا در همہ چیز!
اما "نازے جانش" نہ!
یعنے انقدر دوستش دارد و مراعات میڪند؟!
نگاهش بہ من مے افتد،همانطور ڪہ مے ایستد میگوید:صورتتونو ڪوبیدم بہ دیوار؟!
نورا سرش را بہ سمت هادے برمیگرداند،سپس دوبارہ بہ سمت من.
پیشانے ام را بالا میدهم و آرام میگویم:چے میگہ؟!
نورا با خندہ جواب میدهد:هیچے نشدہ دخترہ ے لوس! دماغت باز بے جنبہ بازے شو نشون داد!
متعجب انگشتانم را روے بینے ام میڪشم،تازہ خیسے خون را حس میڪنم.
مادرم با نگرانے میگوید:میاید این جا یا من بیام بالا؟! آیہ چِش شدہ؟!
_هیچے مامان جان! دوبارہ خون دماغ شدہ!
_خب خدا رو شڪر!
هادے بہ سمتمان مے آید،بدون اینڪہ نگاهم ڪند بہ نورا میگوید:نڪنہ شڪستہ باشہ؟!
نمیداند بینے ام نازڪ نارنجیست،حرصم میگیرد؛انگار نورا خون دماغ شدہ نہ من!
نورا با آرامش میگوید:نہ طبیعیہ!
سپس دستانم را میگیرد و ڪمڪ میڪند بایستم.
دستم را زیر بینے ام میگیرم،یڪتا از اتاق خارج میشود و جعبہ ے دستمال ڪاغذے را بہ سمتم میگیرد.
سریع چند دستمال برمیدارم و روے بینے ام میگذارم.
شروع میڪند بہ ماساژ دادن ڪتف هایم:خوبے آیہ جون؟!
بہ زور لب میزنم:آرہ!
نورا با مشت بہ بازویم میڪوبد و میگوید:جمع ڪن خودتو حالا انگار چے شدہ؟! یاسین ڪہ انقدر دوستت دارہ مشغول بازیشہ متوجہ نشدہ پس چیز مهم نیست!
سپس آرام ڪنار گوشم زمزمہ میڪند:از سوپرمنت تشڪر نمیڪنے؟!
سرم را برمیگردانم میخواهم از هادے تشڪر ڪنم ڪہ وارد اتاقش میشود!
با ڪلے دردسر همراہ نورا از پلہ ها پایین میرویم.
همین ڪہ پایم بہ طبقہ اول میرسم رگبار سوالات و ابراز نگرانے ها شروع میشود.
بے حوصلہ جواب همہ را میدهم و روے مبل ڪِز میڪنم.
فرزانہ پیشنهاد میدهد تا زمان شام در اتاق هادے استراحت ڪنم.
عرق شرم روے پیشانے ام مے نشنید،سریع این پیشنهاد را رد میڪنم.
بودن در جمع برایم جالب نیست مخصوصا با وجود خون دماغم ڪہ ڪامل بند نیامدہ.
با عذرخواهے ڪردن از همہ سوییشرتم را برمیدارم و وارد حیاط میشوم.
چادرم را ڪمے آزاد میڪنم و سوییشرتم را میپوشم.
دست بہ سینہ شروع میڪنم بہ قدم برداشتن روے برگ ها،صداے خش خششان حالم را خوب میڪند.
نفسم را بیرون میدهم و با ذوق بہ دودے ڪہ از دهانم خارج میشود نگاہ میڪنم.
ماهِ ڪامل از پشت ابرها خودنمایے میڪند،چشمانم را مے بندم و صورتم را بہ دست خنڪے باد آذر مے سپارم.
لبخندے روے لبم مے نشیند،ڪاش میتوانستم مثل این باد آزاد باشم!
آزاد و رها...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii
💥تا به حال دیدین وقتی پر های
مرغ رو میکنین،
مرغ چقد زشت میشه🐔😖
زیبایی مرغ بدلیل پوشش اوست☺️
💟پس خواهرم حجابتو رعایت کن😁😁😂...
@dokhtaranchadorii
✍️ #حرف
—------------- بعدش نوبت دله 💖 ببینم دلت چند سالشه؟
چادری شدن واقعا سخته! من اینو قبول دارم
برخلاف عده ای که میگن اصلا هم سخت نیست، اتفاقا سخته. اسمشم جهاد اکبره. 👊
دلت میخواد دیده بشی ، دلت میخواد پسندیده باشی، دلت میخواد رضایت مردم بهش آرامش بده..
دلت میخواد تو چشم باشی، دلت میخواد خیره بشن بهت! تو خیابون اگه نشد، تو اینستا
ولی پا میذاری روی این که چشمت به واکنش دیگران باشه. این آسون نیست. 👹
به یه لذت دم دستی نه میگی ⛔️و چشم انتظار یه لذت عمیق و بزرگتری.. این که خدا زندگی ت رو رنگ بزنه..💙💚
❇️✳️چادری که میشه همه چیز تموم نمیشه. برعکس همه چیز تازه شروع میشه..
این جوری نیست که چادری بشی و همه چی تموم!
مرحله ی بعدی نوبت دله 💟
باید رو دلت کار کنی... هیچ کسم از حال و هوای دلت خبر نداره!🚺
اگه چادری باشه و دلت هم چنان بخواد تو چشم و نظر مردم، مقبول و جذاب باشی تا این آرومت کنه!
زندگی چادرانه ایت رو دست کاری میکنی! باهمون چادر دلربا میشی! 🚫
باید رو دل کار کرد..💖💝 دل باید بزرگ بشه، دلت بچه اس یا نه؟
میدونی چی شد دین مسیحیت تحریف شد؟🔝
800 سال پیش مردم هم مسیحی بودن هم دلشون میخواست آزاد باشن!
نتیجه؟ دینشون رو تحریف کردن!〰〰
@dokhtaranchadorii
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۷۲
صداے قدم گذاشتن ڪسے روے برگ ها توجهم را جلب میڪند.
چشمانم را باز میڪنم و سرم را برمیگردانم.
هادے در چند مترے ام ایستادہ،پیراهن آبے اش را با بلوز بافت سورمہ اے عوض ڪردہ،دستانش را داخل جیب هاے شلوار جینش میبرد و بہ ماہ چشم مے دوزد.
انعڪاس تصویر ماہ در چشمان مشڪے اش خودنمایے میڪند.
انگار در "شبِ چشمانش" تلو تلو میخورد.
نفس عمیقے میڪشد،همراہ نفس ڪشیدنش دود بلندے از دهانش خارج میشود.
حالا چهرہ اش مثل ماہ میشود،ماهِ پشت ابرها!
محڪم لب میزند:ازم دور باش!
چشمانم را ریز میڪنم و چیزے نمیگویم.
ادامہ میدهد:خیالاے خام دخترونہ تو بریز دور،با این ڪارے چیزے تغییر نمیڪنہ،چیزے از من بهت نمیرسہ!
میخواهد عقب گرد ڪند ڪہ میگویم:براے منم اجبارہ! مثل شما!
پوزخند میزند.
توجهے نمیڪنم،لب میزنم:وگرنہ شما تو دستہ ے اون آدمایے هستید ڪہ من ازشون متنفرم!
تاڪید میڪنم بہ فعل هاے جمع!
جدے میگوید:شما بیشتر!
ابروهایم را بالا میدهم.
_تو دستہ آدمایے ڪہ ازشون متنفرم!
سپس صداے قدم هایش روے برگ ها گوش هایم را نوازش میدهد.
خِش خِش...
انگار صداے قدم هایش فرق دارد،گوش نواز تر است شاید هم "دل نواز تر"...
بے خیال پوزخند میزنم،نمیگذارم این "اجبار" بہ سرانجام برسد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
@dokhtaranchadorii
💠 #فدایی_خانم_زینب.
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۷۳
بعد از ڪمے قدم زدن در هواے سرد بہ سالن برمیگردم.
جمع برایم ڪسل ڪنندہ ست،برعڪس من بقیہ با خانوادہ عسگرے خوب جور شدند.
حتے هادے مشغول خوش و بش با پدرش و پدرم است،گویا تنها اضافے جمع منم!
ناخودآگاہ حواسم پرت میشود،پرتِ دو چشم سبز!
ڪشف رازش بہ نظر جالب مے رسد...
یڪ ساعت بعد شام در بے حوصلگے من و خندہ هاے بقیہ صرف میشود.
خدا را شڪر ڪم ماندہ بہ خانہ برگردیم...
_ابن سینا یہ رسالہ مستقل درمورد عشق نوشتہ،میگہ عشق علت پیدایش همہ چیزہ...
با دقت توضیحات خانم نوروزے،معلم فلسفہ مان را یادداشت میڪنم.
مطهرہ ڪنارم نشستہ و با قیافہ اے درهم آرام میگوید:نمیدونم چرا میخوان همہ چیزو بہ عشق بچسبونن؟!
همانطور ڪہ مے نویسم میگویم:چون عشق دلیل بوجود اومدن همہ چیزہ،منظورش ڪہ علاقہ ے دوتا جنس مخالف نیس!
مطهرہ ریز میخندد:اتفاقا تنها چیزے ڪہ دیگہ الان عشق نیس همونہ!
شانہ هایم را بالا مے اندازم:بہ نظرم ڪہ همہ چیز بر پایہ ے عشقہ!
_یعنے تو میگے عشق وجود دارہ؟!
خودڪار را میان انگشتانم مے چرخانم و ڪمے فڪر میڪنم.
مطهرہ با شیطنت میگوید:چے شد؟!
_بستگے دارہ منظورت چہ عشقے باشہ! عشق خدا بہ ما،عشق بندہ بہ خدا،عشق مادر بہ فرزند،عشق عاشق بہ معشوق...
با زبان لبم را تر میڪنم و ادامہ میدهم:عشق زمین براے رشد یہ ریشہ،عشق نو شدنش تو بهار و تازہ شدن طبیعت.
همہ چیز بر پایہ ے عشق خدا بہ آفریدہ هاش خلق شدہ.
دستش را زیر چانہ اش میزند و آرام میگوید:یعنے چے؟!
_یعنے همہ چیز رو پایہ ے علاقہ و محبت خاص بوجود اومدہ ڪہ همون عشقہ،عشق وجود دارہ!
میتونیم بگیم عشق یہ مجموعہ س با ڪلے زیر شاخہ ڪہ شبیہ بہ هم نیستن اما میتونن هم درجہ باشن!
مطهرہ با چشمان گرد شدہ نگاهم میڪند و دهانش را تا آخرین حد ممڪن باز:بابا فیلسوف!
حرف نوروزے نصفہ مے ماند:ابن سینا میگہ ڪہ عشق همون اشتیاق ذاتے و شوق فطرتہ ڪہ...
بلند میگوید:نیازے و هدایت!
سرفہ اے میڪنم و هم زمان با مطهرہ میگویم:ببخشید!
میخواهم دوبارہ یادداشت بردارے ڪنم ڪہ دستے از پشت آرام بہ ڪمرم مے زند.
نیم نگاهے بہ پشت سرم مے اندازم،ویشڪا آرام لب میزند:زنگ تفریح ڪارت دارم!
لحنش نرم است!
جوابے نمیدهم و سرم را برمیگردانم.
مطهرہ با آرام ترین تن صدایے ڪہ دارد میگوید:فیلسوف جان در نتیجہ بندے بحث مون یعنے تو میگے عشق براے همہ بوجود میاد؟!
محڪم میگویم:تو عشقو فقط تو علاقہ ے زیاد یہ زن و مرد میدونے!
نہ براے همہ بوجود نمیاد،خیلیا وابستگے و نیازاشونو با عشق اشتباہ میگیرن!
متعجب میگوید:پس چند لحظہ پیش...
سریع میگویم:نگفتم همہ تجربہ ش میڪنن! عشق یعنے بالاترین حد علاقہ بہ ڪسے یا چیزے!
پوزخند میزند:لابد فقط یہ بار بوجود میاد!
لبخند میزنم:آرہ! میشہ خیلیا رو دوست داشت حتے بعد از تجربہ ے یہ عشق ناڪام!
اما نمیشہ دوبار عاشق شد.
گیج میگوید:یعنے چے؟! وقتے میگے میشہ حتے بعد از عشق ڪہ بالاترین درجہ ے علاقہ س ڪسے رو دوست داشت پس چطور نمیشہ دوبارہ عاشق شد؟!
مڪث میڪنم،چیزے درونم احساس میشود،چیزے شبیہ بہ یڪ بغض بزرگ!
بے توجہ بہ حالت بے دلیلم میگویم:فرصت عاشق شدن فقط یہ بارہ،احساسات ناب یہ بار تجربہ میشن!
اگہ از دستش بدے خبرے از بار دوم نیس یا اون حسو با ڪسے دیگہ تجربہ نمیڪنے حتے اگہ خیلے دوستش داشتہ باشے!
دوبارہ نگاهم را بہ خانم نوروزے میدوزم.
بہ حرف هایم ایمان دارم...
تجربہ هم این را ثابت ڪرد...
ڪتاب فلسفہ ام را داخل ڪیفم میگذارم و گردنم را بہ سمت چپ و راست حرڪت میدهم.
خیلے خستہ ام!
پاڪت شیر و ڪیڪم را بیرون میڪشم.
_نمیاے بریم حیاط؟!
همانطور ڪہ نے را داخل پاڪت شیر فرو میڪنم بہ مطهرہ میگویم:نہ! خیلے سردہ!
_اوهوم! چند روز موندہ زمستون بیاد.
بے تفاوت شانہ هایم را بالا مے اندازم،فعلا شوق و حالے براے تغییر فصل ها ندارم!
نے را داخل دهانم میگذارم و با لذت شیرم را مے نوشم.
ڪلا رابطہ ام با خانوادہ ے خوراڪے ها عالیست!
مطهرہ لقمہ اے از داخل ڪیفش درمے آورد و پس از تعارف ڪردن شروع بہ خوردن میڪند.
ڪسے مدام پشت سرم گلویش را صاف میڪند،تشخص دادن این ڪہ ویشڪاست ڪار سختے نیست.
چشمانم را مے بندم،حرف هاے دیشب مادر و پدرم در سرم مے پیچد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۷۴
تعریف از هادے،اخلاقش،سنگین بودنش،چهرہ و تیپش،برخورد و متانت خانوادہ اش،از مهمان نوازے شان.
در ڪل چشمشان را گرفتہ!
مادرم از الان در حال تدارڪ است تا براے یڪے دو هفتہ دیگر دعوتشان ڪند.
الهے من نباشم و آن روز را نبینم!
_آیہ!
بہ سمت صدا برمیگردم.
ویشڪا همانطور ڪہ آدامس مے جود میگوید:میشہ باهم حرف بزنیم؟!
پاڪت شیرم را روے میز میگذارم:حرف بزنیم!
نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا شلوغ است مے اندازد:اینجا نہ!
سرم را برمیگردانم:من همینجا راحتم!
ویشڪا پوفے میڪند و از جایش بلند میشود.
نگاهے بہ مطهرہ مے اندازد و میگوید:میشہ چند دیقہ اینجا بشینم؟!
مطهرہ بدون حرف با اڪراہ بلند میشود و بہ سمت تختہ ڪلاس مے رود.
ویشڪا بہ جاے مطهرہ مے نشیند و سرفہ اے میڪند.
ڪمے استرس دارد.
_خب....
بے حوصلہ میگویم:اصل مطلب!
سپس دستم را تڪیہ گاہ صورتم میڪنم و بہ چهرہ اش خیرہ میشوم.
_اوووم...بابت اون روز...عذر میخوام!
_چند روز گذشتہ!
_خب! اون موقع خجالت میڪشیدم!
ابروهایم را بالا میدهم:آهان!
در دلم میگویم " اشتباہ گوشامو دراز دیدی"
فهمیدہ شڪایت ڪردم،میخواهد براے پا پس ڪشیدن راضے ام ڪند!
_حامدم دست خودش نبود! اون لحظہ عصبے شد...
میخواهم اطلاعاتے ڪہ پس از شڪایت از حامد فهمیدم بہ زبان بیاورم،وسط حرفش مے پرم:زن دارہ!
با دقت بہ حالت چهرہ اش نگاہ میڪنم تا عڪس العملش را ببینم.
حالت چهرہ اش تغییر نمے ڪند!
بے تفاوت میگوید:میدونم!
جا میخورم،تقریبا فریاد میزنم:میدونے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد!
با بهت میگویم:میدونیو با این آدم رابطہ دارے؟!
مشخص است علاقہ اے بہ گفتن چیزے ندارد اما میگوید:دوسش دارم،اونم دوسم دارہ! با زنش مشڪل دارہ!
منم...منم...یہ همدم میخوام!
گیج بہ چشمانش زل میزنم:این دلیل خوبیہ براے توجیح؟!
نمیخواهد بحث را ڪِش بدهد:بحث مون سر رابطہ ے من و حامد نبود!
اضافہ میڪنم:وَ زنش!
سریع بدون اینڪہ حتے ژاڪتم را بردارم میگویم:شڪایتمو پس نمیگیرم! وقت همدیگہ رو تلف نڪنیم!
اخمانش درهم مے رود:یہ اشتباهے ڪرد پشیمونہ! زندگے شو خراب نڪن!
نگاهم را بہ چشمانش میدوزم و انگشت اشارہ ام را بہ سمت خودم میگیرم:من؟
سپس انگشتم را بہ سوے خودش میگیرم:یا تو؟!
بہ سمت در ڪلاس میروم،مطهرہ متعجب نگاهم میڪند و میگوید:آیہ خوبے؟!
جوابش را نمیدهم و حرڪت میڪنم،همین ڪہ نزدیڪ روشویے سرویس بهداشتے مے رسم،عُق میزنم!
عُق میزنم چیزهایے ڪہ چند دقیقہ پیش با گوش هاے خودم شنیدم...
عُق میزنم واقعیت ها را...
قطرہ هاے باران روے سر و صورتم فرود مے آیند،باران پشت چهرہ ے زیباے تو چیست؟!
تو هم بدے...
سرم را بہ شیر آب مے چسبانم،مطهرہ راست میگفت،اینجا از عشق چیزے نماندہ...
همہ هوس هایمان را بہ نامش زدیم...
با حال گرفتہ از جریانات امروز ڪلید را داخل قفل مے چرخانم و وارد حیاط میشوم،بخاطرہ ڪلاس فوق العادہ ڪمے دیر آمدم.
بہ ساعت مچے ام نگاہ میڪنم،هفت شب را نشان میدهد.
همانطور ڪہ ڪفش هایم را درمے آورم بلند میگویم:سلام!
یاسین با ذوق بہ سمتم مے دود و میگوید:سلام آبجے! خستہ نباشے!
دو دستش را پشت ڪمرش بردہ.
_سلام! مرسے داداشے.
با ذوق میگوید:اگہ گفتے بابا برام چے خریدہ؟!
لبخند ڪم رنگے روے لبانم مے نشانم:چے خریدہ؟
تبلت مشڪے رنگے بہ سمتم میگیرد و میگوید:نِگا!
با خوشحالے تبلت را از دستش میگیرم و میگویم:مبارڪت باشہ فسقلم!
با ذوق منوے برنامہ ها را مے آورد و میگوید:ببین ڪلے بازے دارہ! بہ توام میدم.
دستم را میان موهایش مے لغزانم و بہ هم میریزم:اصلا سعدے یہ مصرع مخصوص تو دارہ یاسین!
متعجب نگاهم میڪند،ابروهایش بہ هم گرہ میخورند:براے من؟! چے گفتہ؟!
_تو چنین خوب چرایے؟!
_یعنے خیلے خوبم؟!
_دقیقا!
چشمان درشت قهوہ اے اش برق میزنند،همانطور ڪہ لبخند بزرگے روے لبانش دارد روے پنجہ ے پا مے ایستد و لبانش را غنچہ میڪند.
خودم را خم میڪنم تا "مردِ ڪوچڪم" ببوستم.
لبانش را آرام روے گونہ هایم میگذارد و سریع جدا میشود،برعڪس او بوسِ جانانہ اے از هر دو گونہ اش میگیرم.
بے اندازہ دوستش دارم.
نگاهے گذرا بہ تبلتش مے اندازم و بہ دستش میدهم.
باهم وارد پذیرایے میشویم،همہ جواب سلامم را میدهند.
ڪنجڪاو بہ نورا و پدرم نگاہ میڪنم.
روے میز پر از بستہ هاے ڪوچڪ و بزرگ است.
صداے مادرم از آشپزخانہ مے آید:آیہ مامان! تا برات شیرڪاڪائو داغ میڪنم برو لباساتو عوض ڪن.
عادت هایم را خوب میداند،اینڪہ با چایے میانہ ے خوبے ندارم اما وقتے از سرما برمیگردم دوست دارم یڪ چیز داغ بنوشم.
_چشم مامانے!
سپس چادرم را از سر برمیدارم و ڪنجڪاو مے پرسم:نورا چے خریدے؟!
نورا لپ تاپے از یڪے از بستہ ها بیرون میڪشد و میگوید:بابا برام خریدہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii
هدایت شده از صآمت
💝دختران چادری💝
👈میگویند چادر دست و پا گیر است...
آری این چادر یک جاهایی دست مرا گرفته که
فکرش را هم نمیکنند!💖
به کانال ما بپیوندید...
آدرس کانال در پیام رسان سروش:👇
https://sapp.ir/dokhtaranchadorii
سلام دوستان کانال دختران چادری در سروش رو هم دنبال کنید. کانالی زیبا با عکس های چادری 👆👆👆
:
🔴 #چند_خطے_هاے_نابــــ
بعضی آدمها را بايد آنقدر تكثير كرد
تا مبادا نسلشان منقرض شود
آنها كه دليل حال خوبتان هستند
آنها كه حتی با فكر كردن بهشان
لبخند روی لبت مينشيند...
همان آدمهايی كه در بدترين شرايط
شما را تمام و كمال پذيرا بودند...
داريد اگر از اين ناياب ها،
دو دستى بچسبيدشان ❤️❤️🌺
@dokhtaranchadorii
از زن اگر فقط چادرش را دیدیم!
اگر از چادر فقط #حجاب را فهمیدیم
محجبه هایی خواهیم داشت،
که در بهترین حالت فقط محجبه اند!
معلوم نیست چقدر مادر خوبی باشند
معلوم نیست برای تربیت فرزندان و مدیریت شوهران شان چقدر دستشان پر باشد
محجبه هایی داریم که فقط محجبه اند!
معلوم نیست چقدر اهل تحصیل و چقدر اهل مطالعه باشند!
معلوم نیست نسبت شان با اسلام چیست!
معلوم نیست چقدر بصیرت داشته باشند!
معلوم نیست چه مسئولیت هایی را در اجتماع برای دین شان انتخاب کرده اند!
محجبه هایی خواهیم داشت
که معلوم نیست چقدر اهل عبادت باشند
معلوم نیست چقدر اهل معنویت باشند
معلوم نیست چقدر چادر شان را به #مأموریت هایشان گره زده باشند
چادر یک حجاب معمولی نیست
چادر یک سبک زندگی ست.
چادر یک مدل زندگی کردن ست
@dokhtaranchadorii
همہ چے تموم شد...😔
🔸عیــد قرباݩ
🔹عیــــد غدیر
🔸تابــــــستان
🔹تـــــــــفریح
🔸گـــــــــردش
🔹همــــــه چے...
دیگہ میتونیم
از امشبــــ دل نگرون باشیم😔
دل نگرون یہ ڪاروان😭
ڪاروانے ڪہ همشون گلنـ💚ــد
باغبانشون امــــــام حسیــــــــــن😭
دیگھ باید نگران باشیم😔
نگران شش ماهہ😭
نگران دختر سہ سالہ💔
نگران عبــــــــداللہ...
نگران قاســــــم...
نگران محـــمد...
نگران عباس...
😭💔
نگران زینبــ❤️ــــ
یا صاحبــــ الزمان
نم نم شال عزا بہ تن میڪنی مولا؟😭✋🏻
@dokhtaranchadorii
ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﯾﺨﻤﮏ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ،
ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﻧﺼﻔﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ...؟؟!!😋
ﭼﺮﺍ ﺍﻟﮑﯽ ﻣﯿﮕﯿﺪ: ﺁﺭﻩ! 😐
آﺧﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻣﮕﻪ
ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ؟؟!!
ﺗﺠﺪﯾدیهای ﺑﺪﺑﺨﺖ... 😂 😂😂😂😂😂😂😂
@dokhtaranchadorii