♥️دختران حاج قاسم♥️
کلیپ در مورد این که بفهمی نداری بفهمی یتیمی. به وجودش نیاز داشته باشه خدایا برسون یوسف زهرا رو پیشنهاد دانلود ....
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۸۵
_چے؟!
رو بہ آشپزخانہ میگویم:هیچے!
مادرم مُردد میگوید:آیہ! میگم تدارڪ ببینم تا سرشون شلوغ نشدہ براے سہ چهار روز دیگہ دعوتشون ڪنم.
ناراضے میگویم:خب بہ من چہ؟!
نرم میگوید:یعنے نمونہ براے ماہ بعد،زشتہ! رفت و آمدمون باهاشون بیشتر از این ڪش پیدا نڪنہ.
بہ سمت اتاق میروم و میگویم:اینو موافقم!
با ورود من بہ اتاق تُن صدایش را بالا میبرد:آرہ دیگہ!
ڪنجڪاو میپرسم:چرا همون شب نگفت میخوان برن ڪربلا؟!
صداے شیر آب مے آید.
_میگفت قرار بود ماہ بعد یا عید برن،هادے انداختہ جلو!
ابروهایم را بالا میدهم و براے خودم میگویم:ڪہ اینطور!
"او" هم سعے دارد هرطور شدہ از "من" دور باشد!
چون حدس میزدم براے هفتہ ے بعد وقتِ خواستگارے بگیرند.
معنے رفتارهایش را نمیفهمم،مهم این است ڪہ این پاییز "بوے عشق" ندارد...
وَ من از بندِ او هنوز "آزادم"...
چہ آزادے بدے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۸۶
در ذهنم یڪے یڪے مرور میڪنم خاطراتش را!
گفتن از روزهایے ڪہ در هوایش نفس نمے ڪشیدم چہ ارزشے دارد؟!
نہ!
من هر روز،هر ساعت،هر ثانیہ در هوایِ نفس هاے او بودم!
هادے تا آن موقعِ یڪ بار در خانہ ے ما نفس ڪشیدہ بود!
چندبارے در ڪوچہ مان راہ رفتہ و نفس ڪشیدہ بود!
روزها را یڪے یڪے رد میڪنم،تا آخر آن هفتہ اتفاق خاصے نیوفتاد.
روزها را عادے و ڪسل ڪنندہ میگذراندم،تنها ڪارم شدہ بود درس خواندن و مدرسہ رفتن،از اتاقم فقط براے غذا خوردن دل میڪندم.
ڪم ڪم خودم هم داشتم نگران میشدم،بے حسے عجیبے بہ جانم افتادہ بود و نمیخواست رهایم ڪند!
روز بہ روز منزوے تر میشدم،حتے جواب شوخے هاے نورا را هم نمیدادم.
مادرم مدام با پدرم بحث میڪرد ڪہ "ببین دخترمون جلو چشممون دارہ از دست میرہ،هنوز تو حرف اجبار ڪردیو حالش اینہ!" و من تمامِ سرپیچے هاے قدیم را ڪنار گذاشتہ بودم،حالش را نداشتم!
گاهے موجِ نگرانے و ناراحتے را در چشمانِ پدرم میدیدم؛اما غرورش اجازہ نمیداد بروز بدهد.
همہ چیز دست بہ دست هم دادہ بود تا "او" شود دلیلِ "حالِ خوبم".
آخر همان هفتہ مادرم دودل با فرزانہ تماس گرفت و براے روزِ سہ شنبہ دعوتشان ڪرد.
دوست داشتم بگویم "مگہ خالہ بازیہ یہ هفتہ اونا یہ هفتہ ما!"
ولے حالِ این را هم نداشتم!
بعد از سہ روز تصمیم گرفتم براے خودم برنامہ بچینم تا بیشتر از این غرق این احساسات پوچ نشوم.
حتے داشتم از درس هم خستہ میشدم!
_گفتم ڪہ تو خیابون انقلابہ!
پدرم همانطور ڪہ دفتر حساب ڪتابش را چڪ میڪند میگوید:محیطش چطوریہ؟!
شانہ اے بالا مے اندازم و میگویم:نمیدونم! من ڪہ ندیدم،تعریفشو از دوستام شنیدم!
دفترش را مے بندد،دو دستش را مشت میڪند و مشغول مالیدن چشم هایش میشود:صبر ڪن یہ روز ڪہ سرم خلوت بود باهم میریم ببینم مناسبہ یا نہ!
نگاهم را بہ تلویزیون مے دوزم و مشغول تماشاے سریال آبڪے اش میشوم:باشہ! ولے من فردا یہ سر میزنم؛خواستم ثبت نام ڪنم شمام بیاید ببینید.
زیر لب باشہ اے میگوید و ادامہ میدهد:حالا چرا ڪلاس نقاشے؟! ڪامپیوتر ڪہ گرفتم برو ڪلاس ڪامپیوتر!
تہ دلم ڪمے خوشحال میشوم،پدرم بہ وقت گذرانے و تفریحم واڪنش نشان دادہ!
ڪمے روے مبل جا بہ جا میشوم و دل میڪنم از این سریال آبڪے!
دلم را مے سپارم بہ چشمان پدرم!
با حرڪت بدنم،موهاے آزادم جلوے چشمانم مے ریزند.
در حالے ڪہ سریع بہ عقب هدایتشان میڪنم با آب و تاب میگویم:من ڪہ ڪار خاصے با ڪامپیوتر نمیڪنم،چند تا مهارت اولیہ س ڪہ خودم یاد میگیرم،ولے نقاشے فرق دارہ! با روح و زندگیہ و پر از رنگ!
خیلے تو روحیہ تاثیر دارہ!
پدرم سرے تڪان میدهد و بہ تلویزیون زل میزند.
خوشحال از اینڪہ رابطہ ے مان ڪمے دارد عادے میشود براے فردا و دیدن آموزشگاہ نقاشے بے قرارم!
عصبے نگاهے بہ صفحہ ے درشت ساعتم ڪہ دوازدہ ظهر را نشان میدهد مے اندازم و دوبارہ سرم را بلند میڪنم.
غر میزنم:آخہ ساعت دوازدہ ڪدوم ڪلاسے بستہ س ڪہ تو دومشے؟!
اضافہ میڪنم:تقصیر خودمہ باید ساعتشو از مهلا مے پرسیدم.
با لب و لوچہ اے آویزان چند قدم از آموزشگاہ فاصلہ میگیرم.
خیابان انقلاب طبق معمول شلوغ است،با خودم فڪر میڪنم چہ مڪافتے بڪشم تا بہ خانہ برسم.
و فڪرِ سوار شدن مترو تیرِ خلاص را بہ تنبلے ام میزند!
نگاهے بہ مغازہ هاے سمت راست و چپم مے اندازم،هوس میڪنم ڪتاب بگیرم.
حداقل اینجا آمدنم بیهودہ نباشد!
باد گوشہ هاے روسرے بلندِ نیلے رنگم را بہ دست میگیرد.
سریع مرتبش میڪنم،براے راحت بودن در رفت و آمد چادر قاجارے ام را سر ڪردم.
با دقت ویترین ڪتاب فروشے ها را تماشا میڪنم.
صداے بوق ماشین و صحبت بقیہ تمرڪزم را بہ هم میریزد.
دو سہ تا مغازہ را رد میڪنم،یڪے از ڪتاب فروشے ها نظرم را جلب میڪند.
تختہ سیاہ ڪوچڪے روے سہ پایہ ے چوبے مقابل درِ شیشہ اے و چوبے قرار دادہ شدہ.
دور تختہ با گچ هاے صورتے و سبز و زرد و نارنجے ڪتاب هاے روے هم انباشتہ ڪشیدہ شدہ.
وسطشان هم با خط خوش بہ رنگ سفید نوشتہ "بیا و با ڪلیدِ نگاهت قفل صندوقچہ دلم را بگشا"
از سلیقہ و هنرشان خوشم مے آید.
خودم را در شیشہ ے در نگاہ میڪنم و بندِ ڪولہ ام را محڪم مے فشارم سپس دستگیرہ ے در را میفشارم.
ڪنجڪاو بہ فضاے مقابلم نگاہ میڪنم،ڪتابخانہ ے نسبتا بزرگے ڪہ مرتب و تمیز چیدہ شدہ.
میز چوبے بزرگے چند متر آن طرف تر از در ورودے قرار دارد و پسر جوانے پشتش نشستہ.
ڪنارش استند چوبے اے هم قرار دارد،رویش پر از گلدان هاے جور واجور است!
بہ سمت قفسہ ے ڪتاب ها میروم،تقریبا ڪسے نیست.
جز سہ چهار نفر!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۸۷
میان دو قفسہ ڪہ انگار راهرویے باز ڪردہ اند قدم برمیدارم،نگاهے بہ ڪتاب هاے تاریخے مے اندازم و مشغول انتخاب میشوم.
چند دقیقہ میگذرد،صداے خندہ هاے دخترے ڪہ آن سمت قفسہ ے ڪتاب هاست اعصابم را بہ هم میریزد!
مگر اینجا جاے بلند خندیدن است؟!
صدایش بہ گوشم مے رسد:اینجا رو ببین چہ نمڪہ آخہ!
بیشتر از نمڪِ اینجا صدایش نمڪ دارد!
همراہ با خندہ ادامہ میدهد:باید ڪادوے تولدم یہ همچین جاییو بهم هدیہ بدیا!
ڪتاب قطورے برمیدارم و دوبارہ راہ مے افتم.
_انقدر شیطونے نڪن دختر!
با شنیدن صدایش میخڪوبم میشوم!
چقدر شبیہ صداے هادیست!
متعجب از بین ڪتاب ها نگاهشان میڪنم،چهرہ شان را خوب نمے بینم.
اما مے بینم،دو جفت چشمان آسمانیو دو جفت چشمِ مشڪے خندان!
صداے خندانش مطمئنم میڪند:تو ڪادو تولدت خودمو بخواہ!
سپس میخندد،پس خندیدن هم بلد است!
آرام راهے ڪہ آمدہ ام را برمیگردم و بہ ابتداے شروع قفسہ ے ڪتاب ها میرسم.
ڪمے سرم را از پشت قفسہ آن طرف تر میبرم.
هادیست!
نیم رخش را میبینم،شلوار لے تیرہ با پیراهن آبے روشن تن ڪردہ!
آبے اے هم رنگِ چشمانِ دخترڪ!
ڪتانے هاے آل استار مشڪے اش را با ڪاپشن ڪہ روے آرنجش تاب میخورد ست ڪردہ.
مهربان صدایش میزند:نازنین میشنوے چے میگم؟!
نازنین همانطور ڪہ ڪتابے برداشتہ و صفحہ ے اولش را میخواند میگوید:نچ!
لبخند قشنگے لبان هادے را باز میڪند:اینجام برامون آبرو نذاشتے!
شڪم تبدیل بہ یقین میشود،دلش را جاے دیگرے دادہ!
نازنین سرخوش میخندد و نگاهش را بہ هادے میدوزد.
چقدر سرخوش است آنڪہ "تو" را دارد!
ڪتاب را بہ قفسہ ے سینہ ام میفشارم،هادے میخواهد بہ سمت من برگردد ڪہ سریع خودم را ڪنار میڪشم!
هم زمان با ڪنار ڪشیدنِ من نازے میگوید:راستے هادے با بابات حرف زدے؟!
صداے نفس ڪشیدن عمیقش را میشنوم:هزار بار! مامان از بابا بدترہ! البتہ از این دخترہ ام خوشش نمیاد!
"دختره" حتما منم!
نمیخواهم بہ حرف هایشان گوش بدهم،دیگر دلیل رفتارش هم برایم مهم نیست!
او هنوز هم برایم یڪ خودخواہ بے ارزش است!
آب دهانم را قورت میدهم و سریع از بین قفسہ ها میگذرم.
من را ببیند حتما بہ نازے اش میگوید:این همون "دختره" س!
بعد مے خندند.
لابد فڪر ڪردہ با ڪمے مظلومیت و سنجاق سر میتواند گولم بزند تا نقش بازے ڪنم بہ نازے اش برسد!
بہ سمت قفسہ رمان ها میروم،یڪے از رمان هاے خارجے ڪہ تعریفش را شنیدہ ام برمیدارم.
دوست داشتم تمام ڪتاب ها را میدیدم اما بودنشان در اینجا مانع میشود.
دوست ندارم مرا ببیند،دلیلش را نمیدانم!
با عجلہ بہ سمت صندوق میروم،نگاهے بہ پشت سرم مے اندازم باهم میخندند و ڪتاب انتخاب میڪنند!
او دلیل محڪمے براے جنگیدن دارد من چہ؟!
صداے قدم هاے ڪسے را پشت سرم میشنوم،میخواهم براے حساب ڪردن پول ڪتاب ها زبان باز ڪنم ڪہ صداے ظریف دخترانہ اے میگوید:خانم!
صداے نازیست!
خانمے جز خودم نمے بینم!
توجهے نمیڪنم،دوبارہ براے صحبت قصد میڪنم ڪہ ڪہ دستش روے شانہ ام مینشیند:با شمام!
و پشت بندش صداے هادی:نازے ول ڪن...!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
:
#گام_های_اهسته
#فضای_مجازی
️#نامحرمان با پاهای #مجازی
آنچنان که صدای گامهاشان را
هیچیک از اطرافیان و #اعضای_خانواده
حتی نمیشنوند به اتاق شخصیات
میآیند و به روی تخت خوابت حتی
مینشینند و در خصوصیترین #خلوتگاه
#زندگی شخصیات با تو گپ میزنند.
❌همان نامحرمی که میداند،
علاقهمندیهای تو چیست ؟؟
و از چه چیزهایی بدت میآید،
پاتوق هر هفته ات کدامین ساعت و کدامین محله است....ه
میداند کدام گلها را بیشتر دوست داری
و از چه غذاها و دسرهایی خوشت میآید...
او گاهی نامی که نزدیکترین اعضای
خانوادهات تو را با آن صدا میکنند را هم میداند...
❌ و #عکس انگشترت که زینت توست
را در گوشی خود ذخیره کرده!
یک وقت فکر نکن این اطلاعات را با
#هک_کردن جاسوسی کرده! نه اصلاً نیاز
به این کارها نیست، تو خودت با همه
#نامحرمان #پسرخاله شدهای، #دخترخاله!
❌ تو با این اوصاف باز مدام
#عکسهای_محجبه خود را به آدرس
محله نامحرمان #ناکجا_آباد ارسال
میکنی و مذبوحانه افتخار میکنی به
#چادری بودنت!
آنوقت با تبختر و تفاخر فریاد میکشی «
#من_حجاب_را_دوست_دارم»!
افسوس و صد افسوس!
براستی #حجاب اگر با #عفاف همراه بود،
بیشک مانع از #نظر_نامحرم و تحسین او
میشد، و حالا که نیست خودش ابزاری
برای بهتر دیده شدن است!
❌ آری امروز #چادر این یادگار پاک و
نیک، حکایت مظلومانه و غریبی دارد...
میدانم چادر را ارث بردهای از #مادر،
اما کاش #سهم_الارث خود از
#عفاف_و_حیا را از قلم نمیانداختی...😔
#حجاب_با_حیا_کامل_میشود.
#فضای_مجازی_هم_محضر_خداست_پس_درمحضر_خدا_گناه_نکنیم...
@dokhtaranchadorii
#حــرف_حسـاب...🔍
اگر مےخواهید در ڪارتان گره نیوفتد
و موفق شوید ؛ تا مےتوانید استغفار ڪنید❗️👌
اگر اثر نڪرد جوابگویش من هستم...✨
👤 #آیتاللهبهجت🍃
@dokhtaranchadorii
بعضی از ماها، البته فقط بعضی هامون، نمیدونم چرا اینقدر بد اخلاقیم؟؟؟؟ ✖میدونی چرا شوهرت بعد از کار دیر میاد خونه؟!
👈🏻چون حوصله غر زدن و اخم تو رو نداره! ✖میدونی چرا شوهرت بد دهن میشه و سگرمه هاش همیشه تو همه؟؟
👈🏻چون انرژی مثبت از صورت خندان تو نمیگیره! ✖میدونی چرا همش سردرد میشی و باید واسه خوابیدنم قرص ارام بخش بخوری؟؟؟
👈🏻چون به جای لبخند همیشه اخم تو صورتته!!! قبول نداری بیا یه ازمایش با هم انجام بدیم
از همین الان فقط ده دقیقه اخم کن!
غیر ممکنه سردرد نشی!! حالا یه دقیقه با صدای بلند بخند ( نترس کسی بهت نمیگه دیوونه!) حالا ببین چه انرژی مثبتی وجودت رو میگیره. ✔️پس از امروز تصمیم بگیر خوش اخلاق بشی.
لبخند اجباری شد
بخند تا دنیا بهت بخنده
میشه!!!تمرین کن.
دنیا خیلی کوچیکتر و بی ارزش تر از اونه که بخوایی واسش غصه بخوری
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
بعضی از ماها، البته فقط بعضی هامون، نمیدونم چرا اینقدر بد اخلاقیم؟؟؟؟ ✖میدونی چرا شوهرت بعد از کار د
دوستان حتما مطالعه بفرمائید 👆👆😊