با خودمان فڪر ڪنیم ڪه حجاب داشته باشیم
امّا☝️چاڋر نباشد؛این فڪرغلطۍاست.
نہ اینڪه من بخواهم بگویم چاڋر،نوع منحصر است.
نه،من مۍگویم چاڋربهترین نوع حجاب است.
«مقام معظم رهبری ۱۰/۴ /۱۳۷۰»
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
مݩ چاڋریم
نگـاه ماڋر دارم😊
چاڋر مشڪۍ را°♡°
سر ڪردم تا☝️ثابت ڪنم
راه ماڋرم فاطمہ(س💚)
ادامه دارد✌️✌️🍃🌸🌺
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حساب_کتاب
🌧 خداحافظ آسمانِ رجب ...
آنقدر بی صدا باریدی و تطهیرمان کردی؛
که خودمان هم، سابقه ی خرابمان، فراموشمان شد!
✨آنقدر دامنت را برای پروازمان باز کردی؛
که زخمی بالانی چو ما نیز، جرأت بال زدن یافتیم!
دیگر سفره ات آهسته آهسته جمع می شود ....
و ما دوباره دلمان برای نوای "یامن أرجوا"
برای "سبحان الله و أتوب إلیه"
و برای عاشقانه ترین ترانه ی "لااله الا الله"
تنگ می شود!
✨آمدی، تطهیرمان کردی، تا در نیمه ی شعبان، برای زیباترین جشنِ زمین، آماده شویم....
آمدی تطهیرمان کردی، تا زیر سایه ی تنها باقیمانده ی خدا، آشتی کنانی راه بیندازیم و در ضیافت رمضان، غریبگی نکنیم!
دست مریزاد بر آسمان تـــو....
که ندیده خرید،
و چشم بسته بارید....
☀️خداحافظ آسمانِ رجب...
برای دیدنِ دوباره ات، باز منتظر می مانیم!
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#ڪپشن_لطفا_مطالعہ_شود ⇩⇩⇩ @dokhtaranchadorii
حجاب یعنۍ همین دقت در برخورد...
ڪه #آلوده_نشوۍو #آلوده_نسازۍ...
ڪه #اسیر_نشوۍو #اسیر_نسازۍ...
حجاب فقط این نیست ڪه #زن خود را بپوشاند...
#زن_و_مرد،هر دو باید در این دنیایۍ ڪه راه است ومیدان حرڪت است #سنگ_راه_نباشند...
و دیگران را در خود #اسیر_نسازند...
و #چشمها و #دلها_را #نگہ_ندارند...
و در دنیا نمانند..
دکلمه: در روزگارۍڪه عده ای #زن را بہ #تن مۍشناسند#غیرت را #بددݪۍ
مۍنامند و #باحجاب را #امل مۍدانند
#توهمچنان #آسمانۍبمان
#بانوۍ_سرزمین_من
#حجاب_فاطمی_غیرت_علوی
#آلوده_نشوی #آلوده_نسازی
#اسیر_نشوی #اسیر_نسازی
#حجاب_فاطمی_عفت_زینبی
@dokhtaranchadorii
1_57787143.mp3
3M
🎙صبر بر مشکلات زندگی... حجت الاسلام حیدریان
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهلودوم 📚 ابوذر گوشی به دست از کلای کلافه کننده مغناطیس بیرون می آید...هرچه مهر
#رمان_عقیق_پارت_چهلوسوم
📚 زهرا به یک باره لبخند از لبش میرود و میگوید:چه خبری میخواد باشه؟
_دیگه حرفی نزدن؟
_چه حرفی میخوان بزنن؟ خواستگاری کردن جوابشون رو هم گرفتن!
پروانه حسرت زده میگوید:ولی به نظر من خریت کردی...خدایی تو عقل داری؟ ارسلان کجا ابوذر کجا؟
زهرا ترش میکند و میگوید: ارسلان ارسلانه ابوذر ابوذر!
ترانه میفهمد تند رفته دستهایش را به حالت تسلیم بالا می آورد و میگوید: خب بابا من تسلیم...هنوز نه به دار نه به بار خانم اینقدر غیرت نشون میدن ، طرف شوهرت بشه میخوای چیکار کنی؟
زهرا میخندد و به آسمان نگاه میکند و میگوید: اونش دیگه به شما ربطی نداره!
لحنش آنچنان خنده دار بود که قهقه سامیه و ترانه را بلند کرد...زهرا سرخ شده از خنده به آن دو تذکری داد و گفت: کوفت بی حیاها آبرومون رفت آروم تر بخندید!
سامیه خنده اش را میخورد و میگوید: ولی من در عجبم زهرا..خدایی چی باعث شد تو تا این حد عاشق ابوذر بشی؟ بدون کوچکترین حرف حاشیه ای و دور از ارتباطات معمول!
زهرا میزند روی شانه سامیه و میگوید: گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟ ولله که من ندادم ایشان بردند!
ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد.... شیوا سرگرم سرو کله زدن با یک مشتری دندان گرد بود و ابوذر نمیخواست مزاحم کارش شود به همین خاطر سلامی نکرد پشت پیشخوان رفت و با تلفن مغازه شماره مهران را گرفت....شیوا متوجه حضورش شد... بی اختیار قلبش گرفت و بی اختیار بغض کرد... هنوز هم با خودش کنار نیامده بود و خوب میدانست که باید واقعیات را بپذیرد...گفتنش راحت بود اما در عمل...!
مشتری را راه انداخت و به سمت ابوذر رفت: سلام آقای سعیدی.
ابوذر گوشی را گذاشت و محترمانه جوابش را داد: علیک سلام خانم مبارکی.
شیوا عاشق همین ابوذرانه رفتارهای ابوذر بود...همین فاکتور گیری های استادانه و ریزش از کلمات....این که وقتی لزومی نبود حرفی نمیزد...سلام در جواب سلام و احترام در جواب احترام بی هیچ سوال اضافه ای!
دلش میخواست بیشتر صدای باصلابت این مرد را بشنود ، برای همین بی ربط پرسید: میگم آقای سعیدی بالاخره آیه تونست به فاکتور ها سر و سامون بده؟
ابوذر خیره به کتاب پیش رویش یاد آن شب جمع بندی حساب ها و سرکله زدن با آیه و کمیل افتاد و بی اختیار لبخندی روی لبهایش نقش بست و تنها گفت:بله خدا رو شکر!
شیوا با حسرت نگاهش کرد... پدلش میخواست آن دختر را ببیند..او که بود که ابوذر...آهی کشید و به زمین خیره شد ، ابوذر که گویی چیزی یادش آمده باشد پرسید: راستی خانم مبارکی حال مادرتون خوبه؟ مشکلی نیست ان شاءالله؟
شیوا میخواست بگوید او خوب است منم که خرابم ، درد بی درمانی که هیچ دکتری دارویی برایش ندارد!
اما تنها لبخند تصنعی روی لبهایش نقش بست و گفت: بله خوبه خدا رو شکر خدا آیه رو خیر بده دکتری که معرفی کرد کارش حرف نداشت!
ابوذر سری تکان داد و گفت: خب الحمدالله بازم اگه مشکلی بود حتما بگید!
شیوا با بغض آب دهانش را قورت داد و گفت: من که همیشه مزاحمم...چشم.
ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد ، با تعجب به این چهره بی حال نگاهی انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سلام..چطوری آقای کم پیدا؟
مهران بی حال لبخندی زد و سلام کرد
شیوا با کنجکاوی به ابوذر و مرد جوانی که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد...ابوذر مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سلامی به او کرد...مهران هم بی حوصله جوابش را
داد...📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_چهلوچهارم
📚 ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیره شده به سمتش رفت و گفت: خانم مبارکی شما دیگه میتونید برید من هستم.
شیوا سرش را بلند کرد و لحظه ای در چشمهای ابوذر خیره شد و گفت: چشم.
ابوذر چای میریخت و مهران خیره به حرکات دختر ریزنقش بود که داشت وسایلش را جمع میکرد...عادت مزخرفش بود آنالیز کردن دخترانی که میدید...تیپ ساده و بی آرایش و تقریبا محجبه ای داشت...مهران به خنده افتاد...اصلا هرکه به ابوذر ربط داشت همان تم ابوذری را
داشت!
دخترک به آرامی خداحافظی کرد و رفت...و ابوذر چایی به دست روبه رویش نشست و با اخم گفت: مهران جان یکم آدمیت بد نیست ، زشته اینجوری خیره مردم میشی..برا شخصیت خودت میگم!
مهران برو بابایی میگوید و چایش را بر میدارد....ابوذر سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: خب بگو ببینم چی باعث شده که به این حال و روز بیوفتی؟ درس و دانشگاهم که تعطیل!
مهران تکیه میدهد به صندلی و بعدش میگوید: گور بابای دانشگاه!
ابوذر میخندد و میگوید: تبارک الله به این ادب!
مهران بی مقدمه میگوید:خسته شدم ابوذر!
ابوذر ابرویش را بالا می اندازد و میگوید: خسته؟ از چی؟
بی حوصله تر از قبل میگوید:از همه چیز ، پری شب با نسیم بهم زدم،میدونی ابوذر همشون عین همن...من نمیفهمم این زندگی چیش جذابه که اینقدر آدمها عاشقشن؟ وقتی همه چیز شبیه همه ، نمونش همین نسیم...هیچ فرقی با بقیه نداشت جز شکل و قیافه اش...بقیه چیزهای زندگی هم همینطوره ، ولش کن اصلا اعصاب ندارم!
ابوذر اخمهاش را در هم کرد و گفت: اولا خجالت بکش اینقدر راحت در مورد کارهات صحبت نکن...دوما تقصیر خودته عزیزم...تقصیر خودت!
مهران چشمهایش را میبندد و میگوید: تو رو خدا بالای منبر نرو که حوصله اینو دیگه ندارم ، حکمت خدا رو برم میون این همه آدم رفیقم که نصیب ما کرد آخوندشو کرد!
ابوذر بی آنکه بخندد خیره به مهران گفت: خود دانی مهران واسه خاطر خودت میگم یه تغییری تو زندگیت بده!
پوزخندی زد و گفت: میخوای برم امام زاده صالح بست نشینی؟
جدی تر از قبل گفت: اگه فکر میکنی حالتو خوب میکنه حتما انجام بده!
مهران دیگر هیچ چیز نگفت...درک حالش خیلی سخت بود....احساس میکرد هیچ کس او را نمیهمد ، چیزی که ابوذر گفت واقعا او را به فکر فرو برد: وقتی بهت میگفتم آدم تشنه بیشتر از آب خوردن لذت میبره فکر این روزها رو میکردم! لذت طلب نبودی مهران،لذت طلب باش!
او فکر میکرد ابوذر هیچگاه از جوانی اش بهره نبرده و امروز همان ابوذر به او میگفت لذت طلب نبوده!
قاعده عجیبی بود و روزگار عجیب تری....امروز را باید در تاریخ ثبت میکردند...طلبه ای به دوستش توصیه کرد تا لذت طلب باشد!
عقیله بی حوصله داشت لوبیاهای لوبیا پلو را ریز میکرد و آیه با اشک ناشی از بوی پیاز پیازها را هم میزد و با خنده به عقیله و کلافگی اش میخندید...آخر سر عقیله طاقت نیاورد و عصبی گفت: دقیقا چرا تا این اندازه نیشت بازه؟
آیه به زور خنده اش را فرو خورد و گفت: خب حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟
آخرین دانه لوبیا را ریز کرد و و از جایش بلند شد تا آنها را بشوید و در همان حال گفت: چون مثل تو بی غیرت و بی بخار نیستم ، فرداشب خواستگاری برادر زاده ام هست و من نگرانم!
آیه که داشت خودش را کنترل میکرد تا دوباره قهقه اش بلند نشود گفت: اووووو چه خبرتونه بابا؟ من که گفتم دختره از خداشه...فوق فوقش نشه دیگه ، قحطی که نیومده ، چیزی که زیاده دختر دم بخت!....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
سلام امام زمانم🌿
والشمس که بی روی تو من حیرانم
والفجر که بی وصل تو در بحرانم
والیل که چون موی تو روزم تاریک
والعصر که بی عشق تو در خسرانم
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
❁﷽❁
❣خدا نوشٺ تو را بر سر جـهان بــاران
🔸تویے #حسین_ع امیر همہ طمع ڪاران
❣طمع بہ #عشق تو ڪردم اگر گنہ ڪارم
🔸تویے الهـہے عاصین این گنہ ڪاران
#السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله🌹
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#تلنگــر⚠️
بچہ مذهبۍ•••❗️
بچہ بسیجۍ•••❗️
💢 اگه فڪر مۍڪنۍ تو این شبڪه هاۍ اجتماعۍ{تلگرام،وایبر،لاین و•••} به گناه نمۍافتۍ
بدون ڪه سخت در اشتباهۍ•••
💢همین ڪه قبح ارتباط با نامحرم برات شڪسته بشہ همین ڪه احساس ڪنۍ از چت با جنس مخالف احساس گناه نمۍڪنۍ
همین واسہ شیطان ڪافیہ•••
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهلوچهارم 📚 ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر
#رمان_عقیق_پارت_چهلوپنجم
📚 عقیله با اخم نگاهش کرد و گفت: شما دهنتو باز نکنی و مارا مستفیض افاضات عالمانهتان نکنید کسی نمیگه شیخ شهر الله!
آیه دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بلند شروع به خندیدن کرد آنقدری که عقیله هم به خنده افتاد و ملاقه را به حالت پرتاب به سمتش گرفت و گفت: میری بیرون یا بزنم ناک اوتت کنم؟
آیه که دید هوا پس است با سرعت از آشپزخانه خارج شد و خنده کنان به اتاقش رفت ، شماره ابوذر را گرفت و منتظر ماند تا بردارد...صدای مردانه اش بعد از چند لحظه به گوش رسید:
_سلام آیه جان
_سلام شاه دوماد کجایی؟
_حوزهام تازه کلاسم تموم شده کاری داشتی؟
_میخواستم بگم شام بیا اینجا...
_چه خبره؟
از پنجره به بیرون خیره شد و گفت: چه خبر میخوای باشه؟ بیا اینجا میخوایم یکم دستت بندازیم!
ابوذر بی اختیار میخندد و میگوید:این صداقت و صراحتته که من و دیونه کرده!
_قابل شوما رو نداره اخوی!
_باشه افتخار میدم بهت و میام!
_کیمل رو هم بردار بیار
_اونو دیگه برای چی؟
آیه چشمهایش گرد میشود و میگوید: خجالت بکش ، ورش دار بیار داداشمو ببینم...دیگه هم با فشردن دگمه قرمز و قطع کردن صدات خوشحالم کن!
ابوذر پر رویی نثارش میکند و خداحافظی میکند...کتاب اوصول فقه را توی کیفش میگذارد در میانه حیاط صدای قاسم را میشنود:
_مستر سعیدی یی دقه صبراله!
با خنده برمیگردد سمت صدایی که صاحب درشت هیکلش به سمت آن میدود...عاشق روحیه شاد این پسر بود... همه طلبه های حاج رضا علی معتقد بودند منبری تاثیر گذار و تو دل برویی میشود خصوصا با این لحن تاثیر گذار و هیکل بامزه و تقریبا فربه اش!
کنار ابوذر می ایستد و نفس نفس زنان میگوید: حاجی قربون دستت جزوه کلاس امروز رو میدی به من!؟
ابوذر جزوه را از توی کیفش در می آورد و با احترام تقدیمش میکند ، قاسم تشکری میکند و میگوید:راستی سید کی میخوای بری خواستگاری؟
ابوذر میخندد و میگوید: من سیدم آخه؟
_بابا سید یعنی آقا شما هم آقای مایی دیگه!
ابوذر سری تکان میدهد و میگوید: از دست تو...فردا شب ان شاءالله.
قاسم گل از گلش میشکفد و بلند فریاد میزند: سلامتی شاه داماد های اسلام صلوات!
اهالی حوزه که به این کارهای قاسم عادت داشتند با خنده صلواتی میفرستند و قاسم بلند تر از قبل میگوید:به همین زودی یه شام عروسی مشتی بیوفتیم صلوات دوم رو جلیتر ختم کن ، ختم کن اخوی لال از دنیا نری!
و اینبار صدای صلوات ها بلند تر میشود که ابوذر سرخ شده از خنده میگوید: آبرو نذاشتی برامون قاسم!
قاسم با همان لحن مخصوص به خودش میگوید: چه آبرو ریزی مومن؟ آبرو دار الان شمایید که دارید دینتونو کامل میکنید ، نه ما اعذب های بیچاره که یه پامون تو جهنمه یه پای دیگه امون تو
بهشت!
دیگر تمام همکلاسی ها دور ابوذر و قاسم جمع شده بودند و به حرفهای قاسم میخندیدند...ابوذر گفت: خب شما چرا دینتو کامل نمیکنی ؟ یکم آسون بگیر و برو تو کارش!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_چهلوششم
📚 قاسم بادی به غبغبه می اندازد و میگوید: تو فکرشم مهندس ولی خودت که شاهدی هم کفو و هم شان پیدا نمیکنم...مگه دنیا چند تا قاسم داره که همتاشو هم داشته باشه؟
حاج رضا علی که شاهد حرفهای دو شاگردش بود همانطور که به سمت حوض میرفت برای تجدید وضو گفت: کم بلوف بزن حضرت هیکل!
اینبار قاسم هم به خنده افتاد و گفت: داشتیم حاجی؟
حاج رضا علی مشتی آب به صورتش پاشید و گفت: اینجا همه چی داریم!
بعد رو به طلاب گفت: پاشید برید به کار و زندگیتون برسید حرفای این جاهل براتون نون و آب نمیشه!
با این حرفش همگی پرا کنده شدند و خداحافظی کردند قاسم هم روی ابوذر را میبوسد و میگوید:
ولی سوای از شوخی ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد!
ابوذر هم با لبخند ان شالهی میگوید و میرود تا به مهمانی عمه عقیله اش برسد....عقیله برای تک تک برادر زاده هایش غذا میکشد و میگوید: بفرمایید شروع کنید.
کمیل به به کنان میگوید:ای جان ، میدونی چند وقته لوبیا پلوهاتو نخورده بودم و دلم براشون تنگ شده بود؟
عقیله جرعه ای دوغ مینوشد و میگوید: نه نمیدونستم میریزم برات ببری خونه!
آیه با خنده کنارش سبزی میگذارد و میگوید:بخور نوش جونت داداشم!
ابوذر در سکوت غذا میخورد و عقیله روی او زوم شده آخر سر طاقت نمی آورد و میگوید: ابوذر فردا ساعت چند باید بریم؟
_بابا که برای ساعت ۸ هماهنگ کرده شما ساعت ۶ حاضر باشید!
کمیل ذوق زده میگوید:آیه صبح میای بریم باهم بیرون من یه پیراهن بگیرم؟
ابوذر چشمهایش را گرد میکند و میگوید: مگه میخوایم بریم عروسی؟
آیه اخم میکند به ابوذر و میگوید: چیکارش داری داداشمو؟ بی ذوق میخواد در مقام برادر شوهر چشم بازارو کور کنه...بعد روبه کمیل میگوید:من فردا دربست در اختیار شمام داداشی هرجا
خواستی میریم!
کمیل با لبخند مرموزش ابرو هایش را بالا پایین میکند و ابوذر را به خنده می اندازد...بعد از شام عقیله بساط تنقالتش را پهن میکند و همگی را دعوت به دیدن فیلم ایرانی که تازه به دستش رسیده بود میکند...ابوذر به طور نمایشی دستهایش را بالا میگیرد و میگوید: وای خدایا باورم نمیشه ، یعنی دعاهام مستجاب شد؟ یعنی تموم شد دوران شکنجه های ما با اون فیلمهای کذایی؟
همه به این حالتش میخندند و عقیله میگوید: خیلی هم دلت بخواد همراه من بشینی فیلم ببینی!
**
آخر شب که کمیل و ابوذر رفتند باز هم بی خوابی به سر اهالی آن خانه زد...آیه به عادت همیشگی روی پای عقیله دراز کشیده و به تلویزیون خیره شد...دلش قدری حرف زدن میخواست هر چند تکراری به نظرش رسید عقیله اینروزها خیلی درهم و گرفته است...دستی به صورت عقیله کشید و گفت: مامان عمه حرف بزنیم؟
عقیله نگاهش کرد و گفت: حرف بزنیم!
_اوممم از خودمون بگیم
_از خودمون میگیم!
بی مقدمه میپرسد:عمه تو چرا جوونیتو حروم من کردی؟
اخمی صورت عقیله را میپوشاند و میگوید: قرار بود حرف بزنیم نه اینکه تو شعر بگی با این استعداد نداشتهات!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه می آید: جدی میگم تو چرا هیچ وقت ازدواج نکردی؟
عقیله جدی تر میگوید: موضوع بحثت خیلی قدیمی شده!📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#سلام_امام_زمانم ❣
تویے بهانہ خورشیــد وقٺ تابیدن
تویے بهانہ بــاران براے باریدن
بیا عدالــٺ مطلق مسیر مےخواهد
سپاه منتظرانٺ امیــر مےخواهد
#اللهم_عجّل_لولیڪ_الفرج
#السلام_علیک_ایّها_المقدّم_المأمول
🌷🌷🌷🌷🌷
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii