♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوچهارم 📚 _یکم ... آغوشش را باز کرد و گفت: میشه بغلش کنم؟ نورا با لبخند خ
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوپنجم
📚دیالوگ های نابی داشت این کتاب به آخر صفحه ۴۲ رسیده بودم که صدای صحبت چند نفر را در سالن شنیدم چشمم را از واژه های کتاب جذاب روبه رویم گرفتم و دکتر والا و دونفر دیگر را دیدم که به بخش سر زده اند...خوشحال کتاب را میبندم و به ساعت نگاه میکنم ، میدانم
ویزیتشان نیم ساعت طول میکشد منتظر شدم تا به مریضها سر بزنند و بعد احوال مینا را از او جویا شوم صبح علی الطلوع که آمده بودم اول از همه به مینای کوچک سر زدم دلم جمع شد از آن سر
تراشیده و بخیه های نامرد روی سرش... نازنین گریه میکرد اما خدا را شکر میکرد گویا تشخیص داده بودند عمل گرچه سخت بوده اما موفقیت آمیز بود...دلم قدری آرام شد اما میخواستم از خود
دکتر والا بپرسم ، نسرین پرونده به دست به سمتم آمد و پرسید:منتظر کسی هستی؟
_آره منتظر دکتر والام ...
جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید:دیروز میگفت حال مینا خوبه.
_ خدا رو شکر ولی میخوام خودم ازش بپرسم.
دیگر چیزی نمیگوید و دقایقی بعد دکتر والا کارش تمام میشود...از کنارمان که رد میشود آرام صدایش میزنم : کتر والا ...
با شنیدن صدایم به سمتم بر میگردد و بالبخند میگوید: سلام خانم سعیدی!
سلامی به آن دو نفر کناری میدهم و بعد با خجالت میگویم: دکتر میتونم وقتتونو بگیرم؟
دکتر والا با همان گشاده رویی مخصوص به خودش میگوید: بفرمایید...
_میخواستم احوال مینا رو از خودتون جویا بشم...
لبخندی میزند و میگوید:میدونستم همین سوال رو داری خانم سعیدی!
به مرد جوان کنارش اشاره کرد و گفت: دکتر والا جراحشون بودند از خودشون بپرس!
با تعجب به مرد کنارش نگاه میکنم و در یک لحظه به شباهت عمیقی که بین این دو مرد است فکر میکنم...عجب خلقتی دارد خدا!
دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر!
کمی قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود و الا چشمهای مشکی و فرم کلی صورت همان والای بزرگ بود ، آه آیه بس کن...دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد!
دکتر والای کوچک هم گویی تعجب کرده باشد چرا یکی از پرستارها باید جویای احوال بیمار کوچک اتاق ۲۱۰ باشد؟
کنجکاو میپرسد: شما نسبتی با مریض دارید؟
میگویم:نه نسبتی نیست فقط خیلی نگرانم...
یک تای ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه!
دکتر والای بزرگ لبخندی روی لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به کار میبرد تا حدی میفهمدم ...خدا را شکر میکردم!
آنجور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینی کرده بودند بهتر بود...والا کوچک بالاخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده تا دادن این توضیحات ، یک جوری بود!
الحمداللهی گفتم و بعد با لبخند به دکتر والای بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟
خندید و گفت: بله خانم آیه حرفتون به جد برای من ثابت شد!
به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم و بعد رو به والای کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر...
خداحافظی کوتاهی کردم و با خوشحالی به ایستگاه برگشتم...حس خوبی بود...خبر سالمتی دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبی داشت...نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوی پرسید: چیه کبکت خروس میخونه؟
خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطی نداره!
از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستی آیه دکتر جراح مینا رو دید؟
صفحه ۴۲ کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم...📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوششم
📚 _پسر دکتر والاستا..آیین والا.
_میدونم.
_دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی بود!
دنبال صفحه جمله مورد نظرم میگشتم:بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتی بود!
_آیه چشماشو دیدی؟؟ مشکیه مشکیه!
سرم را از کتاب برداشتم و گفتم: پاشو برو به مریضات سر بزن به جای این چرت و پرتا!
دماغش را جمع کرد و گفت: بی ذوق دارم برات حرف میزنما...مریضام رو هم همین یه ربع پیش چک کردم!
نگاهی به جلد کتاب در دستم انداختم(قیدار)
حوصله ام نمیشد بخوانمش ، از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود...خیلی زیاد ، غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه...خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک
تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم ،خود خواهی لذت بخشی بود...خانه گرم، رخت خواب ، مامان عمه، و دیگر هیچ!
البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولی مضاف بر خستگی دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموی مزخرفش فرحزاد برود غلیان دود کند و بلند هر وکر راه بیندازد و
فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلی که واقعا جذابیتی نداشت و میلی به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید...او نفهم بود من که نبودم!
آیه بس کن ، جدیدا بی ادبی از تک تک کلماتت تراوش میکند!
در خانه را باز میکنم و از سر و صداهای موجود میفهمم میهمان داریم با تمام خستگی ام لبخند میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم...کفشهایم را در می آورم و سلتم بلندی میدهم...ابوذر که دراز کش داشت گوشه حال با لب تاپش کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد.
بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلامم دختر بابا خسته نباشی...
در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم:مرسی بابایی...از این طرفا؟
موهایم را پشت گوشم میزند و میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم.
در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلام کرد....خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه ای بود...لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتی بود....محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چالندمش!
_سلام عزیز دل آیه خوبی؟ الهی قربون خنده هات بشم.
شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجی!
دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستی به موهای خرگوشی و کش موی جدیدش میزنم و میگویم:تو چقدر خوشکل شدی عروسک کی این کش خوشکلا رو برات گرفته؟
خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده!
نگاهی به ابوذر می اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو تمام انتخاباش خوش سلیقه است!
ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید:چه خوششم اومده پدر صلواتی!
این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد...با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالی که مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟
سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه!
یک آن همگی خندیدیم و بعد من با چشمهای گرد گفتم: با کی بودی مطرب؟
سامره هم بی خیال گفت: با کمیل دیگه اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب! 📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii
...محجبه ها فرشته اند...
حس زیبای بندگی...
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی ...
وقتی با آهنگ نجابت و وقار ...
از جاده تلخ گناه
پیروزمندانه میگذری ...
وقتی پاکی وجودت را ...
از نگاه های چرکین می پوشانی!
آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها
که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر می دهد....
و تو می مانی و ♥حس زیبای بندگی
@dokhtaranchadorii
💢ما را مدافعان حجاب آفریدہ اند
من یڪ چادرے پوشم:
✅اهل مدم
↩اما بجا و بہ وقتش...
✅اهل آراستگیم
اما پیش محرمش...
✅اهل بگو و بخندم
اما با در نظر گرفتن محدودیتش...
♻افتخار میڪنم چادریم،
⬅این چادرمشڪے ضمانت امنیت من است.➡
🚺خواهرم
معنے آزادے رو درست متوجہ نشدے 🔰
♻آزادے یعنے مطمئن باشے
❌اسیر نگاہ ناپاڪان نیستی…
💢ما را مدافعان حجاب آفریدہ اند😍☝️
@dokhtaranchadorii
خـدایـا...
بگیـر از مـن!
آن چـه که "#شهـــادت"
را می گیـرد از مـن...😔😔
این روزهــا عجیب دلم؛
به سیم خـاردار هـای #دنیــا !
گیـــر کرده است...
#ابو_تـراب را گفتنـد:
یا علـی ما فعلتَ حتی نصیرَ علیـاً ؟!
چه کردی که #علـی شدی!؟
فرمود:
إنّی کنتُ بوابّــــــاً لقلبــی!
نگهبـــان #دلــــــم بودم...
#شلمچه
حتی اگـر بـه #آخـر خط هـم رسیدی!
آنجـا بـرای #عشـق
شـروعی مجـدد اســت...😭💔
🔻برای شادی روح شهدا #صلوات🔻
♦️
@dokhtaranchadorii
چه زیباست این حرف شهدا
ما از حـــلالـــش گـذشتیمـ💔
شما از حـــــرامـش نمیگـذریـد⁉️
🆔 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوششم 📚 _پسر دکتر والاستا..آیین والا. _میدونم. _دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوهفتم
📚 سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه ای روی پیشانیاش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلی و
باید احترامشو نگه داری گوش داداش ابوذرتم میپیچونم!
مانتوام را در می آورم و میگویم: ولی به حق چیزای نشنیده حالا واقعا داره درس میخونه؟
بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید:حالا که رشته مورد علاقهاش رو میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده!
ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد...
با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیایها وب کم روشنه میخوایم حرف بزنیم.
_با کی؟
_امیرحیدر!
امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر ، لبخند به لبم آمد...خبرش رسیده بود که میخواهد برگردد ، یک آن یاد شش هفت سال پیش می افتم!
کی فکرش را میکردروزی برسد امیرحیدر پسر کربلایی ذوالفقار برود بلاد کفر برای تحصیل!
چه روشن فکری به خرج داد حاج رضا علی چه قدر رفت و آمد تا راضی کند عطار خوش سیرت محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد...که نگذار حیف شود...بگذار برود عالم شود برمیگردد!
و بالاخره فن همین حاج رضا علی بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد...چقدره طاهره خانم مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش...راحله خواهرش هم مدرسه ای ما بود ، بیچاره او هم همش گریه میکرد و دلش برای داداش حیدرش تنگ میشد ، چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر ، من اما بی دلیل از بنده خدا بدم می آمد ، هنوز هم نمیدانم چرا؟؟
نوجوانی بود دیگر...شاید گوش شکسته اش به دلم نمینشست...کشتی گیر بود جناب...خدایمان ببخشد!
چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسی هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم...بنده خدا!
همین امیرحیدر بود که پای ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتی خواست مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود ، خود ابوذر نمیفهمید ولی تاثیر امیر حیدر بر او شاید بیشتر از بابا محمد بود....این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا عالم است ولی ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم ، درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود ولی به قول ابوذر امیرحیدر بود!
لبخندی زدم..چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود...زنِ خوب ، رفیق شش دانگه...کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش!
خدایا شکرت...چه خوب خدایی میکنی....درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها یه وقت یه سلامی به من ندید؟ انگار نه انگار آیه ای هم اومده!
مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم..سلام به روی ماه نشسته ات..
مامان عمه هم در حالی که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدی؟
دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟
صورتش را جمع میکند و با لحن خندی داری میگوید: آره واقعا حسودی کردن هم داری!
نگاهی به مانتو خوش دوخت در دستش می اندازم و با ذوق میگویم: بالاخره دوختینش؟
پریناز با عشق میگوید: آره خدا رو شکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدارو شکر تموم شد...
چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پری جون چه دل خجسته ای داری شما...بله برون؟ بذار جواب مثبت بهت بده حالا!
پریناز مثل هر مادر هوا خواه پسر دیگری پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلی هم دلش بخواد!
تازه نمیدونی که چه برقی تو چشمای مامانه بود...من مطمئنم نه نمیگن!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوهشتم
📚 خب این طبیعی بود...ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی ماستی به نام ابوذر نمیزدیم!
ولی خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم...پریناز با خوشی تکیه اش را به صندلی میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر این از ابوذر ...تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتی خیالم راحته!
به خنده ام انداخت این لحن پریناز ...توت خشکی را که روی میز مامان عمه بود به دهان میگذارم و میگویم: پری جون یه جوری با بیچارگی این حرفو زدی خودم دلم برای خودم سوخت ، بابا من هنوز نترشیدم..داره بیست و پنج سالم میشه درست ولی این سن ترشیدگی نیستا!
پریناز اخمی میکند و میگوید:تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم....البته نمیذارم ، خانم مشایخ پریروز یه چیزایی میگفت...حالا بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم!
بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق!
مامان عمه میخندد و پریناز جدی میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازی رو تمومش کن!
با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازی گلم؟
_همین مسخره بازی که راه انداختی! یعنی همه آدمها بدن تو فقط خوبی؟ رو هرکی میاد یه عیبی میزاری!
_خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف!
_تو بزار بیان دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب....
کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الان قصد ازدواج ندارم
_چرا دختر ۱۶ ساله ای؟
_نه ولی ۴۱ ساله هم نیستم...من خودمو بهتر از تو میشناسم عزیزم!
کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه!
_قربون بابای چیز فهمم!
_یعنی من نفهمم؟
_چرا ترش میکنی نازنین؟ شما تاج سری
مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا پایین پریدنا میخواد به کجا برسه!
میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها...میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام گیرت بدهند ، مدام روی اعصابت رژه بروند...مدام دست بگذارند روی حساسیت هایت یا چیزهایی بگویند به
حد انفجار برسی یا کاری کنند که تو خوشت نیاید...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها ، صبورت میکنند اینجور
آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند...اما خب یک منیتی این میان است که همیشه حق را برای خودش میداند....دارد مادری میکند برایم..یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم...دارز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم:
ممنونم که مادری کردی برایم پریناز...ممنونم که حرص زدی برایم
همسری کردی برای پدرم...ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی ممنونم که بد نبودی!📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii
🌸 ممنونم که با دقت مطالعه میکنید🌸
✅ #حرف_دل
شاید برای خیلی ها خنده دار باشد
عــاشقانه نوشتن 😍
از به قول خودشان یک تکه پارچه سیاه !
شاید خیلی ها طعنه به عاشقانه هایمان بزنند ،😒
اما آن ها چه میدانند از حال و هوایمان وقتی چادر ِ حضرتِ مادر مآمنی میشود برای تمام ِ دلهره ها و ترس هایمان😌
وقتی پناه و سنگر ما میشود زیر تیر باران نگاه های آلوده و مسموم ،👀
وقتی نه تنها برای ما آرامش میاورد بلکه آرام دل آن مردی میشود که در خیابان ، کوچه و بازار از کنار ما عبور میکند👌مردی که شاید با مولایش عهد بسته است که چشمانش را با نگاهِ حرام آلوده نکند !✋
با افتخار میگویم ، عاشق چادرم هستم ،
💕 شبیه آن عاشقی که بدون معشوقش میمیرد💘 ...
.
.
😍 تکمله ؛ دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!
@dokhtaranchadorii
#ریحاݩہ•💚•
لباسۍ فاخر به تن ڪرده ای...
از جنس حیاء
با،بوۍزهراۍاطهر...
این نه یڪ لباس ساده
بلڪه بندبند را فرشتہ ها👼
بافته اند..♥️
#چاڋر سیاه تو در محشر رو سفیدت میڪند😍👌
#بانو_چاڋرۍ
@dokhtaranchadorii
#اندکی_تامل👇
#دلبری_با_حجاب 😰
تصویرت را گذاشتـه ای توی فضای مجازی ...📱
به قول خودت خشـکـِ مذهبی نیستی ... 😐 اتفاقا باحجاب هم
گذاشتـہ ای ...😒
زیر عکسـت مینویسند:
ماشالله!!!! 👏 مینویسند :چقدر بهت میـاد 👌
حتی مردان عرب هم میگویند: جمیلُ و...😚
اما ....😏
یادت نرود !!! 👆
بخدا پسر رهگذر ومزاحـم توی خیابان هم همین را می گوید 👨
آنجــا احتمال 90 درصد حیا میکنی 😥
روی برمیگردانی وبی محلی میکنی ...😒
اما اینجــا می گویی :متشکرم.... مرسی ...چشماتون قشنگ میبینه و ...🙏
نمی دانـم. ..😕
حیای خود را باخته ای 🔥
یا
همه به تو محـرمنـد. .. 🔓
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ🎥
💢خواهرم مراقب باش ...
گناه دیگران را به پاۍتو ننویسند !
یڪبار قدم زدن در خیابان با بدحجابۍ و نوشتن هزاران گناه نڪرده ۍخودارضایۍ 😰
#رائفۍ_پور
#خودارضایۍ
#استمناء
#حجاب
#بدحجابۍ
#گناه
@dokhtaranchadorii
حـاضر نیـستم با تمـام دنـیایم عـوضـش کـنم…
✅حجـابـم مـال مـن اسـت
✅حـق مـن اسـت
✅چـه در گرمـاهـای آتـش گـونـه
✅و چـه در سـرمـاهـای سـوزنـاک...
نـه بـه مانتـوهـای تنـگ و کـوتـاه دل میبـندم....
نـه بـه پـاشـنه هـای بلنـد...
مـیـپـوشم سیـاه سـاده ی سنـگین خـودم را...
تا امـام زمـانم هـرگـاه که مـرا در خـیابـان میـنگرد به جـای درد گرفـتن قلبـش...
لـبخـندی بـیاید روی لبـش...
یا صاحـب الـزمـان...
آقـای بـی هـمتای مـن...
یک نگـاه تـو...
مـی ارزد بـه صـد نـگاه دیگران...
من و چـ♥ـادرم از تـه دل مـیگویـیم....
لبـیک یا صاحب الزمان (عج)
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوهشتم 📚 خب این طبیعی بود...ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهونهم
📚 نامادری نبودی...ممنونم که هستی...یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم ، بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته...دروغ چرا ؟ این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد!
دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش....آیه را الکی بزرگ کردند وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش....آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش
برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند...آیه مادر میخواهد!
دانای کل(فصل هشتم)
برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد ، شب قبل خانواده صادقی زنگ زده بودند و موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند....حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند ، محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه...کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟
خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس!
زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها....مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد...روسری زیبایی که
هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد...گل های درشت آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود....عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند....میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!
پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعید بود نه صادقی....ابوذر اینطور خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برمال نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود!
بعد از جلسه اول این کملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند....واضح تر حرفها بیان میشدند و بی رودر وایستیتر خواسته ها و توقعات مطرح میشد!
طی این یکه هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود....ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود....در عین مهربانی محکم بود ، مسئولیت پذیر بود و خود
ساخته ، عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوش بخت بود!
ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید....زهرا دختر بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را هدیه دهد...با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول دختر بسازی بود و لوس نبود ، توقعات خاص خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد ، عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما میشد کنارش خوشبخت بود!
**
حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد....عطر یاس رازقی اش را برداشت و خودش را خوش بو کرد...تمام اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند ، تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت...شانه را برداشت و موها و ریش های یک
دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد....حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت:خضروی شده جمالتون
آقا!
حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت:اغراق میفرمایید... شاگرد مکتب قنبر کجا و جمال خضروی کجا!
این حاج رضا علی بود...از چه چیز به چه چیز میرسد!؟
زنگ در به صدا در می آید ، حاج رضا علی دمپایی آخوندی هایش را میپوشد.... حاج خانم تا دم در بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه بچه ها
خودشونو دعوت کردند.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتم
📚 حاج رضا میخندد و در حالی که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم...ان شاءالله اگر تونستم حتما زود میام.
خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد... کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید....سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علی بیاید...بادیدنش لبخندی زد و گفت:
_سلام استاد
_سلام آقا ابوذر راضی به زحمت نبودیم..
ابوذر با خوشرویی مثل پارکابی ها در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمی حاجی.
بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد....شاید بیشتر از خود امیرحیدر ذوق دارد برای دیدنش...حاج رضا علی خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟
بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه!
حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید: از صبیه حاج صادق چه خبر؟
_این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم...خدا رو شکر داریم به یه چیزای خوبی میرسیم!
با خنده میگوید:خوب توفیق اجباری نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنی!
ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجی من دل پاک تر از این حرفهام!
حاج رضا علی هم با لحن معنی داری میگوید: بله..بله...استغفرالله من السوءالظن!
فرودگاه شلوغ بود...ابوذر و حاج رضا و گروهی از طلبه ها همراه خانواده جابری دسته گل به دست منتظر امیر حیدر بودند ، شوقی وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود رفیق فاب و ناب تمام زندگیاش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه مجهول الجنسی بین این دو بود...پچ پچ های قاسم و خنده های بچه ها را میشنید اما رغبت نمیکرد لحظه ای چشمش را از آن پله برقی ها بگیرد!
قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسی روی آن نوشته شده:مهندس ولکام تو یور هوس!
احدی نبود که آن را ببیند و نخندد مخصوصا آن کاریکاتور مسخره پایین نوشته ها هر بیننده ای را به خنده وا میداشت!
نزدیک قاسم شد و گفت:جمعش کن مسخره عمو ذوالفقار ببینه ناراحت میشه!
قاسم بی خیال میگوید:ببین سید گیربازار راه ننداز دیگه ، فحش که ننوشتم خوش آمد گوییه...هوای حاجیمونم داشتم با همون زبان خارجکی که بهش عادت داره نوشتم یعنی مضمون خارجکیه خط و ریشه فارسیه اوصولا...
داشت برای ابوذر فلسفه میبافت که احمد روی شانه ی ابوذر زد و گفت:اومد.
ابوذر هول نگاهش را به پله ها می دوزد و از دور جوان قد بلند و خوش سیما با ریش پرپشت و گوش شکسته ی آشنایی را میبیند...لبخندی که ریشه در عمق وجودش دارد میهمان لبهایش میشود.
امیر حیدر هم با کمی چشم چرخاندن پیدایشان میکند ، کمتر کسی است که
پلاکارد (مهندس ولکام تو یور هوس) را نبیند...با خواندنش سرش را پایین انداخت و شروع به خندیدن کرد!
لحظه ای با خود اندیشید چطور
اینهمه سال توانسته از این خاک و این آدمها و این آب و هوا دور باشد؟
آیات(فصل هشتم)
عمو مصطفی را ندیدم ترجیح دادم دم ظهر بیایم و نرگسها را بگیرم...پاتند کردم و وارد بخش شدم....سلام کرده و نکرده به اتاق مخصوص پرستارها رفتم و لباسهایم را عوض کردم....برای مینا عروسکی خریده بودم و ذوق داشتم زودتر به دستش برسانم....دکتر تجویز کرده بود دو هفتهای بعد از عمل بستری باشد تا با خیال راحت ترخیصش کنند!
عروسک به دست و خندان به سمت اتاق ۲۱۰ رفتم....نازنین با چهره گرفته ای به دخترکش خیره شده بود....با نشاط به او سلام کردم...سرش را به سمتم برگرداند و لبخندی زد که بیشتر شبیه تلخندبود....آرام سر مینا را بوسیدم و گفتم: تو باز غمبرک زدی؟ دیگه چته؟ دخترت هم که سر و مر و گنده خوابیده
حالشم خوبه!
باغم گفت: دیشب دوباره حالش بد شد.📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii
#ایهاالارباب♥️
✧پیشِ رخ ِ توُ ، ماه هویدٰا نشود
بےچاره کسے ڪه بر تو شیدا نشود
✧از نوڪرِ بد هم ڪه بپرسےٖ گویَد
#ارباب بہ خوبےِ تو پیدا نشود
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#سلام_اربابم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii