#کلام_ناب 🌺
#مراقب_خانواده_باش❗️
🍃 آیت الله سعادت پرور : یک بار من در جوانی در خانه با خانواده بد اخلاقی کردم . در عالم معنا به من گفتند : بیست سال ناله های تو بی اثر شد .
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
بانـو!
زیبــاترین پنجــره ی دنیا،
قــاب چــادر توست!
⇤وقتی چـادرت را کمی روی صورتت می کشی و با غـرورتمــام از انبـــوه نـــگاه نـامحرمان عبور میکنی
آنگاه تو میمانی و ← ❤ نورُ علے نور ❤ →
و چه زیباست انعکاس ⇦حیـــــا⇨از پشتِ این سنگـرِ سادهٔ سیاه سنگین ...
⬅️محجبه واقعی؛
حجــابش را در شبکــه های اجتمـــاعی محکـم می گیرد!
وحجــاب "گفتــــارش"را محکــم تر! 🌹
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
👱پسر:
عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست😍
👧دختر:
چشم🙈ولی تو محض احتیاط یه عکس از خواهرت واسم بفرست عشقم😁
شیطان سر پا ایستاده بود.👹
سیگارش را خاموش کرد
و کف مرتبی برای دختر زد👏
پسر بدون معطلی عکس اون یکی دوست دخترش رو واسه دختر فرستاد😳
شیطان مبهوت مانده بود از کار این 2 خلقت😯
دختر:وای مرسی عزیزم الان عکسمو واست ایمیل میکنم. و عکس دوست دختر برادرش را فرستاد.😅😅😅
پسرک خوشحال وقتی ایمیلشو باز کرد عکس خواهرشو دید😧😩
شیطان نگاهی به آسمان کرد و گفت:😒
خدایا روزگار بندگانت را ببین😕
میگن با هر دستی بدی با همونم میگیری...☝️ ناموس #مردم رو به بازی نگیرین تا ناموس خودتون محفوظ باشه...👌
( قبله اینکه دنباله فاطمه باشی
خودت" علی"باش)☝️♥️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#پویش_حجاب_فاطمے
💢 #انتخاب_نگاه 💢
📌دقت کردی پسرای هوسباز و ولگرد همش دنبال دخترای بد حجاب و خودنما میگردن ...
🔺میدونی چرا؟
👈چون نوع لباس پوشیدن آدما معنا داره ... کسی که حجابشو رعایت نمیکنه و جلو چشم نامحرما خودنمایی میکنه... با پوشش و رفتارش از دیگران میخواد که بهش توجه کنن و اونو ببینن...😒
🔺اما، آیا این نگاهها نگاه_انسانی به زنه؟ یا نگاه_جنسی؟؟
☝️اگه حجابتو رعایت نکنی، خواه ناخواه تو جامعه بیشتر با جنسیتت شناخته میشی تا شخصیتت⚡️
اما با رعایت حجاب، با عفت و انسانیت شناخته میشی✅
📖برگرفته از : «دختران و مزاحمتها»، ص۴۶
مؤلف: محمود اکبری
اى پيامبر به زنان و دخترانت و به زنان مؤمنان بگو پوششهاى خود را بر خود فروتر گيرند اين براى آنكه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند
[به احتياط] نزديكتر است و خدا آمرزنده مهربان است.احزاب ۵۹
@dokhtaranchadorii
💕 داستان کوتاه
جالبه, بخونید
"قصاب" با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در "دهان سگ" دید.
کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود:
" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین."
۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که "تعجب" کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
"سگ هم کیسه را گرفت و رفت."
قصاب که "کنجکاو" شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و "بدنبال سگ" راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با "حوصله" ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به "ایستگاه اتوبوس" رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد، قصاب "متحیر" از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و "شماره آنرا" نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا "اتوبوس بعدی" آمد، دوباره شماره آنرا "چک کرد.!"
اتوبوس درست بود "سوار شد."
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت "حومه شهر" بود و سگ "منظره بیرون" را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و "زنگ اتوبوس" را زد.
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه "پیاده شد،" قصاب هم به دنبالش.!
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید، "گوشت را روی پله" گذاشت و کمی عقب رفت و "خودش را به در کوبید."
"اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد."
سگ به طرف "محوطه باغ" رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به "پنجره" زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به "فحش دادن" و "تنبیه سگ" کرد.!
"قصاب با عجله" به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟!
"این سگ یه نابغه است."
"این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم."
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:
تو به این میگی باهوش؟!
"این دومین بار تو این هفته است که این احمق "کلیدش" را فراموش می کنه!!!"
* نتیجه اخلاقی *
-مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
-چیزی که شما آن را بی ارزش می پندارید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
-بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
"پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدردان داشته هایمان باشیم."
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوششم 📚 پریناز با ذوق میگوید:خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم م
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهفتم
📚 _تا اورژانس کلی راه بود....تخت کدوم اتاق خالیه فعلا بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد.
هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم...خیلی درد داشت و این را میشد از چهرهاش فهمید....وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد....بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم....منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام دادند ، تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند.... مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود....کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش...بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟
نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام!
با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟
لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست.
اوضاع جالب تر شد :کی؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا!
تعجبم بیشتر میشود...این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه....حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش...شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد...دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی...
کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟
قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن!
دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد!
اینبار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟
منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است ، منو میشناسی؟
میخندد و میگوید: آره بابا خیلی از تو میگفت...من خیلی دوست داشتم ببینمت!
_وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم!
باز هم میخندد...چه خوب که دیگر گریه نمیکرد....نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولا این ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان!
هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم تا منو نبینه؟
خنده ام گرفته بود از این کارهایش...
_چرا باید تو رو نبینه؟
_خب میخوام سورپرایزشون کنم!
سری تکان میدهم و میگویم:وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست ، ببینم تو وقتی اومدی بهشون خبر ندادی؟
تخس سری بالت می اندازد و میگوید: نه ، تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام!
_ایشون نیومدن؟
_نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا برگشت همه باهم برگردیم!
از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم: بیا اینم جناب پدرت ، همین دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن...مطمئنن سورپرایز خوبی میشی!
با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟
شانه ای بالت می اندازم و چیزی نمیگویم... پدخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش...دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند....از اتاق بیرون میروم و حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن ، مگه نمیخوای سورپرایزشون کنی؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهشتم
📚 منتظر میمانم تا کارشان تمام شود... طبق معمول پدر و پسر همراه همند ، درست مثل شاگرد و استاد....دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام زمزمه میکند...میخواهند بروند که دکتر والت را صدا میزنم:
_دکتر یه لحظه لطفا...
با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم:یه چیز خیلی جالب اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه!
دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند!یک آن هردو با دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند...دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟
هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم...خب حداقلش این بود که دخترک چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود!هنگامه با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه!
سری به عالمت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم...خیره به حلقه در دستانش میپرسم:چه خبرا؟
_خبر خاصی نیست سلامتی
دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟
لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر...خوبه...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم!
میپرسم:دیگه پیگیر ماجرا نشدید؟
_نه دیگه وقتی نمیشه پیگیر چی بشیم؟
_پرورشگاه...
_محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم!
دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش ، هرچه به صلاحه همون میشه.
هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند..بلد بود به خودش بیاید بلد بود....
دانای کل (فصل دهم)
طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلتفه کرده بود...نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ شده بود....امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب او نیاز به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهی روی سرش ریخته.... راحله درحالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد...
_داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما!
امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟
راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و درحالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند:کارا که تموم شد ، لاقل بیا برو نذری هارو پخش کن!
امیرحیدر لا اله الا الله میگوید و از جا بلند میشود...اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد!
یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند...تنها نگار است که اندکی احساس راحتی میکند...دستور مهری خانم است ، آرام سلتمی میگوید و کاسه های یکبار
مصرف را از هم جدا میکند....طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین میکنند....روبه امیرحیدر میگوید:حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن!
امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند....طاهره خانم میپرسد:چیکارش داری؟
_بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم
طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید:دستش بنده📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
گرچہ یڪ عمر من از دلبر خود بـے خبرم
لحظه اے نیست ڪه یادش برود از نظرم
نہ ڪه امروز بُود دیده من بر راهش
از همان روز ازل منتظر منتظرم
🌸 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#دلنوشتــــــه
☀️ بسوی ظهور
نمی دانم چه خطابت کنم؟
بهار، حضور، وعده عشق، پایان انتظار، قائم زمان ...🌹
یا اصلاً خود خودِ عشق؛
امام عشق ما و تمام عشق ما.
پاک و ساده بگویم: 🌹
در انتظارم، در انتظار حضورت، ورودت و عبورت.🌹
می دانم؛ می دانم که تو اینجایی؛ تو غایب از نظر و حاضر در دلی.🌹
پس ای غایب از نظر
ادرکنی ادرکنی آقاجان❣
❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄️
@dokhtaranchadorii