اینــ چـادر مشڪـی
ضمـانت امنیتــ منـ استــ✌️
خـواهـرمـ💁♀
معنـے آزادے رو درسـت
متـوجـہ نشـدی❗️
آزادے یعنـی: 🍃
مطمـئـن باشـے↑
اسیـر نـگاه ناپاکـان نیستـے😌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوهجدهم 📚 بی فایده بود....هرکه را که بشود گول زد خودت را که نمیتوانی منِ آیه ه
#رمان_عقیق_پارت_صدونوزدهم
📚 صدایش شفافتر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت بگیم...که پیداشد همون کلیه ای که سرش اونجوری قشرق به پا کردی!
شوکه میخندم....پیدا شد؟ به همین راحتی؟ بقالی بود مگر؟ لیست پیوند بود و n مدت انتظار....چه گول میزدند اینها؟
_چی میگی مامان حورا؟ تو که بهتر خبر داری از شرایط لیست در حال انتظار!
میخندد گویا: رفیق که با معرفت باشه لیست و هرچی انتظاره رو دور میزنه!
رفیق؟ چه گنگ حرف میزدند اینها!...
_واضح تر میگید چی شده؟ تو این شرایط اگه ف بگید تا جوادیه هم نا ندارم برای رفتن چه برسه به فرحزاد و درک حرفاتون!
خنده اش پررنگ تر میشود:بیا خودتو برسون بیمارستان همه چیو میفهمی....
قطع میکند و در این شرایط غافلگیر کردنش گرفته این حضرت مادر....پا تند میکنم و میخواهم از امامزاده بزنم بیرون که لحظه ای از حرکت می ایستم.... برمیگردم سمت ضریح....لبخند میزنم....به سقف گنبدی شکل نگاه میکنم و زمزمه میکنم: (انا اشکو الیک) آورده بودم(من لی غیرک) گویان دارم میرم... خدایی خیلی خدایی!
دربست میگیرم و جان به لب میشوم تا به بیمارستان برسم....آنقدری هول بودم که در بین راه چند باری سکندری خوردم ، رسیدم به بخش و بابا محمد و مامان پری را دیدم....بابا محمد با دیدنم نفسی کشید شبیه نفسی که نشانه ی خیال راحت بود....شرمنده بودم...بیست و چهارسال از خدا عمر گرفته بودم و تا به حال اینقدر بی فکر عمل نکرده بودم. نزدیکشان میروم....شرمنده و سر به
زیر....آرام سالمی میدهم و بابا محمد سر سنگین سر تکان میدهد....قهر نکن بابا...تو قهر نکن!
طاقت پشت کردن همه ی عالم را دارم جز تو....مامان پری نگران سمتم می آید و بی مقدمه در آغوشم میگرد و میگوید: کجایی تو دختره ی بی فکر؟ میدونی چی کشیدیم تا امیرحیدر گفت کجایی؟
شرمنده تنها گفتم:ببخشید...ببخشید!
نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟ آخه چجوری؟ به این سرعت؟
لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند: امیر حیدر.
گنگ میپرسم:آقا سید؟
سر پایین می اندازد که آقا سید....آقا سید امیرحیدر کلیه میخواست بدهد؟خنده ام گرفته بود....فکر میکردم اشتباه شنیده ام: آقا سید میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطش دارن؟الان ابوذر کجاست؟
میخواهد هیجانم را فرو نشاند :آرووم باش الان دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه ، از دیشبه هزار جور آزامایش و آماده سازی دارن انجام میدن...فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه.
ناباور میخندم....به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا....چه بن بست بی انتهایی!
نگاه بابا محمد می اندازم...حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش میگویم:بابا بابا بخند اخم نکن...من غلط کردم عزیزم...آیه غلط کرد ...ببخش... ببخش تو رو خدا...دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!
آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند....سری تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن کتک نخوردی خیلی وقته....درستت میکنم.
میخندم به این تهدید های بی عمل....گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم....با لبخند نگاهم میکند.....تلخی شیرینی دارید اوضاع و احوالمان دلم ریش میشد وقتی آنطور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را....ماسک اکسیژن به صورت داشت و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود.....دلم ریش بود و گرفته....سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را درک کنی و از همه سخت تر باشی!
دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن خوابش کرده بودند.... بمیرم....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستم
📚 خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش....دم گوشش نجوا میکنم: خوب شو...اون بیرون خیلی ها نگرانتن.... زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی ، خوب شو...
نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم....مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد....کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟
تلخندی میزنم:خوب که نه....بد نیست تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن....ببینم کدوم فرشتهای جیگر میکنه نبرتش بالا...تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه.
از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم .نگاهش میکنم و میگویم: میخوای برو خونه من هستم....یه ذره خستگی در کن!
دعا خوان تنها به نشانه ی (نه) سر تکان میدهد....خب مادر بود....راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم....اصلا یادم نبود...ز پیر هزار جور آزمایش و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم....شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند....میاندیشم چه بامعرفت رفیقی است....عالیجنابِ مرام و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد! که :حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟ اعیاذبالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند...صلا انگار
سادات زندگی نمیکنند....سید است دیگر ، سخت میگرفت این ابوذر....از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم....یک جوری میشوم....اصلا هوایش سنگین است.... حضور وزینی دارد این (آسِد امیرحیدر) درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با او....شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر!
بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم.... آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم جا بدهم؟ امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد....با صدایی لرزان سلام میدهم....با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند....چه اوضاع و احوال مزخرفی بود....رسما داشتم به حالت مایع در می آمدم....امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم: تو رو خدا راحت باشید آقا سید یه دقیقه اومدم میخوام برم.
به همان حال میماند و با لبخند میگوید: سلام خانم آیه.
دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهد و اندکی سر سنگین است اما لبخندش را حفظ کرده....حق هم دارد بنده ی خدا... منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد اویِ
دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد....دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم و میگویم:خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام....خدا خیرتون بده!
محجوب میخندد و میگوید:این چه حرفیه؟ با ابوذر ندار تر از این حرفاییم!
من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم.... رو به طاهره خانم میگویم: شما خوب هستید؟ آقا سید هم به روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم!
با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید: اینطوری نگو دخترم...ابوذر هم مثل پسرم!
آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به امور....مثلا من الان باید گوش این حس مزخرف افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکند(میخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و
حرفای الانش دروغه) را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق است!
از امیرحیدر میپرسم: اذیت که نشدید آقا سید؟
باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید: نه خدا رو شکر....فقط از ابوذر بگید... حالش چطوره؟ کجاست الان؟
سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم: بخش مراقبت های ویژه است... تا پس فردا که آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه....سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکنا خوابید!
تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد: مادرت کجاست الان؟
_تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم.
چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود:من برم بهش سر بزنم.
_زحمت نکشید حاج خانم.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستویکم
📚 _این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان.
امیر حیدر میگوید: برو مامان جان.
طاهره خانم میرود و من نیز باید کم کم زحمت را کم میکردم....دوباره نگاهش میکنم و میگویم: میدونم که خونوادتون خیلی راضی به این کار نبودند اما همیشه ممنون این لطفتون هستیم...تو شرایطی که حتی مادر منم...
میگوید: این چه حرفیه خانم آیه...ابوذر برادر منه....هرچقدر برای شما ارزش داره برای منم با ارزشه....این حرفو نزنید!
با لبخند نگاه این مرد بزرگورا میکنم و قبل از خروج قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و میگویم: فکر کنم پس فردا صبح باید برای عمل برید.
سری تکان میدهد و میپرسد:ترخیص تا کی طول میکشه؟
میگویم: خب اگه مشکلی پیش نیاد سه چهار روزه مرخص میشید اما اگه خدایی نکرده زخمتون عفونت کنه یا خونریزی داشته باشید امکان داره تا یک هفته یا شایدم ده روز بستری باشید....ببخشید تو رو خدا از کار و زندگی هم افتادید!
کلتفه میگوید:شما خیلی تعارفی هستید خانم آیه....باور کنید کسی منو مجبور به این کار نکرده!
تنها میخندم و نگاهی به ساعت میکنم و میگویم: بازم ممنونم....من دیگه باید برم ، مشکلی بود خبرم کنید.
دوباره جابه جا میشود و میگوید:لطف کردید سر زدید خانم آیه.
_خواهش میکنم....با اجازه.
سمت در راه میوفتم که میگوید:دراستی خانم آیه...
خانم آیه را یک جور با مزه ادا میکند... اصلا آدم دوست دارد خانم(میم ساکن دار)باشد....برمیگردم سمتش....
_لطفا محکم باشید مثل همیشه....یه جورایی امید خیلی ها به محکم بودنتونه!
خسته لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و از اتاق خارج میشوم....در را میبندم و همانطور سمت در نفس حبس شدهام را خالی میکنم....محکم بودن توصیه کرده بود و من خب باید محکم میبودم!
_یه عمل ساده ی پیونده...اون حالش از ماهم بهتره!
ترسیده به سمت راستم نگاه میکنم و آیین را میبینم که تکیه زنان به دیوار نگاهم میکند....دست از قلب ترسیدهام بر میدارم و میگویم: ترسیدم دکتر.
با لبخند تکیه از دیوار میگیرد و میگوید: اومدم بخش مراقبتهای ویژه مادرش گفت اومدی اینجا...
نگاهم بین او و در بسته ی اتاق در گردش است....میگویم: اومده بودم بابت لطفشون تشکر کنم!
اوهومی میگوید و اشاره میکند به همقدم شدن با او....راه می افتیم سمت بخش عمومی....میگوید:خسته نیستی؟
میگویم:خسته نیستم.
این شناسه ها را باید درست کند انگاری....میپرسد:خوب بودن حالا؟
یک جوری میپرسد سوالش را....از آن لحن هایی که خودت را باید مجبور کنی به حسن ظن داشتن!
_خوب بودن
_آشناست؟
_آشناهستند...
_اوهوم....کیه اونوقت؟
_دوست ابوذر.
_بهش نمیخوره هم سن ابوذر باشه!
_هم سن ابوذرنیست...یه چهارسالی ازش بزرگتره
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:جالبه!
_بله جالبه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
✅✅✅✅✅
بعضیا میگن :
باحجاب ها و چادری ها از همه بدترن. "😳"
واسه همین منم هیچوقت نمیخوام باحجاب باشم😒
اما...✋
1⃣ #اولا :
بد بودن رفتار یا گفتار بعضی افراد با حجاب و چادری، هیچ ارتباطی به حجاب اون ها #نداره☝️
این حرف مثل این میمونه که کسی بگه :👇
من از عینک دودی خیلی بدم میاد چون بعضی از اونایی که عینک دودی میزنن از همه خشنترن !! 😳😡
هرکی بشنوه میگه : چه ربطی به عینکشون داره خب؟؟ 😟
تو باید از رفتارشون بدت بیاد نه از عینکشون 😐
2⃣ #دوما :
فرض کنید یه آقایی خیلی با خانوم خودش خوب رفتار میکنه، خیلی با خونوادش مهربونه،خیلی به خونوادش میرسه 🤗
اما مثلا معتاده😷 🤕
به نظرتون این حرف درسته که ما بگیم چون فلانی که اینقدر با خونوادش خوبه معتاده ؟؟!!😏
پس منم دیگه هیچوقت با خونوادم خوب برخورد نمیکنم چون از اعتیاد اون بدم میاد؟!!😒
به نظرتون این حرف درسته؟؟؟؟🤔
معلومه که نه !!
ما باید از خوبیای هر کس الگو بگیریم اما بدیاش رو بذاریم واسه خودش!
از خوش اخلاقی این مرد الگو بگیریم
اما اعتیادش بمونه برا خودش 🤐🤕
پس یه کم دور از انصافه اگه بگیم چون بعضی از با حجاب ها رفتارهای خوبی ندارن پس من دیگه با حجاب نمیشم😉🤔
چرا که مجازات بی حجابی سر جای خودش و مجازات باحجابای گنهکار هم سر جای خودش
اگه یه وقت یه خطایی از یه خانم با حجاب سر زد انصاف داشته باشیم و اونو به حساب خودش بذاریم نه حجاب و چادرش!!!
@dokhtaranchadorii
💠 آثار و پاداش #احیا در شب های قدر
1️⃣ برطرف شدن عذاب
🔹عنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله أَنَّهُ قَالَ: مَنْ أَحْيَا لَيْلَةَ الْقَدْرِ حُوِّلَ عَنْهُ الْعَذَابُ إلَى السَّنَةِ الْقَابِلَةِ.
🔸رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب قدر احیا بگیرد، تا سال بعد عذاب از او برداشته می شود.
📚(بحارالأنوار، ج 98، ص 145 به نقل از اقبال الاعمال)
2️⃣ آمرزش گناهان
🔹عنِ الْحَسَنِ بْنِ الْعَبَّاسِ بْنِ الْجَرِيشِ الرَّازِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا علیه السلام عَنْ آبَائِهِ عَنِ الْبَاقِرِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ علیهم السلام قَالَ: مَنْ أَحْيَا لَيْلَةَ الْقَدْرِ غُفِرَتْ لَهُ ذُنُوبُهُ وَ لَوْ كَانَتْ ذُنُوبُهُ عَدَدَ نُجُومِ السَّمَاءِ وَ مَثَاقِيلِ الْجِبَالِ وَ مَكَايِيلِ الْبِحَارِ.
🔸حضرت جوادالائمه علیه السلام از پدران گرامیشان از حضرت باقر علیه السلام نقل می کند که فرمود: هرکس شب قدر را احیا بگیرد، گناهانش آمرزیده می شود، هرچند تعداد آنها به تعداد ستارگان آسمان، به وزن کوه ها، و به مقدار پیمانه های آب از دریا باشد.
📚(بحارالأنوار، ج98، ص 168به نقل از اقبال الاعمال)
🔹قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله: مَنْ قَامَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ إِيمَاناً وَ احْتِسَاباً غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ.
🔸رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هر كس از روى ايمان و براى رضاى خدا شب قدر را شب زنده دارى و عبادت كند، خداوند خطاهاى گذشته اش را مى آمرزد.
📚(روضة الواعظين، ج2، ص349)
🔹عنْ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهأَنَّهُ قَالَ: مَنْ وَافَقَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ فَقَامَهَا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّر.
🔸حضرت باقر علیه السلام فرمود: هرکس شب قدر را درک کرد و در آن شب (به عبادت) برخیزد، خداوند گناهان گذشته و آینده اش را می آمرزد.
📚(بحارالأنوار، ج 97، ص9 به نقل از دعائم الاسلام)
🔹قالَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ علیه السلام: مَنِ اغْتَسَلَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ وَ أَحْيَاهَا إِلَى طُلُوعِ الْفَجْرِ خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ.
🔸حضرت کاظم علیه السلام فرمود: هر كس شب قدر غسل كند و تا طلوع سپيده، شب زنده دارى كند، از گناهان خود بيرون مى رود.
📚(روضة الواعظين، ج2، ص348)
3️⃣ قرب الهی
🔹عنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: قَالَ مُوسَى: إلَهِي أُرِيدُ قُرْبَكَ، قَالَ: قُرْبِي لِمَنِ اسْتَيْقَظَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ.
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: موسی به خداوند عرض کرد: خدای من، قرب تو را می خواهم، فرمود: قرب من برای کسی است که شب قدر بیدار باشد.
📚(بحارالأنوار، ج 98، ص 145 به نقل از اقبال الاعمال)
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
امــام صـادق ( ع ) فرمودنـــد :
مقدّراتــ در شبــ نوزدهم تعيين ؛
در شبــ بيستــ و يكـــم تأييـــد ؛
و در شبــ بيستـ و سوم(ماهرمضان)
امضـــا مےشـــود ...
📚الكافے، ج ۴، ص ۱۵۹
#التمـــاس_دعا
@dokhtaranchadorii
دوستان عزیز و بزرگوارم خادمین کانال رو تو این شبهای پر فضیلت قدر،امشب که شب ضربت خوردن مولامون وسرورمون آقامون علی بن ابی طالب(ع) هست فراموش نکنید
#التمـــاس_دعا 🌹
@dokhtaranchadorii
🌸دعای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان
دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃
@dokhtaranchadorii
میدانی!
برای لمسِ غربتت!
نه به قصه نیاز است
نه شرحِ ما وَقَع از آن صبح دم ...
از آن محراب !
از آن سجاده و مُهرِ شکافته از میان ...
همین بس!
خیال و تجسم مَردی که لشگری
از سایه اش واهمه دارند
به اشاره ی تیغش هزار هزار تن زمین می افتد
به یدش خیبر میشکند
به نگاهش ماه!
به صوتش آسمان !
به لبخندش ملائک پر میگیرند و
و به غضبش خدا کون و مکان را میسوزاند!
و اما او چون کودکی مادر مرده
هر نیمه شب
بار رطب بر دوش و کرباس بر تن
راهی نخلستان میشود
به دور از حرف ها و زهرخندها
به دور از نگاه های پرسشگر ...
سر در چاه میکند ...
یک طور که صدایش را احدی نشنود ، میگرید :
- اَلا ای چاه زهرایم جوان بود ...
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
اشتباه ما این است که تو را به یوسف تشبیه کردیم اما ن تو آن یعقوبی هستی که یوسف هایت را زمانه یک به یک دریده است و مصر درونت هنوز بی عزیز مانده💔💔💔💔💔💔
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستویکم 📚 _این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان. امیر حیدر میگوید: برو ما
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستودوم
📚 _چی کاره است؟
_دقیقا نمیدونم....مهندسن مثل ابوذر.
میخواهم به این پرسشهای نامربوط پایان دهم پس میپرسم:مامان خوبه؟
بدون پاسخ دادن به سوالم میگوید:خیلی پیچیده ای...کی فکرشو میکرد آیهی همیشه آروم و مهربون یهو اونجوری طغیان کنه و طوفانی بشه؟
شرمنده و سر به زیر میگویم:من بابت اون شب همیشه شرمنده ی مامان حورا هستم!
نگاهم میکند و بعد با تک خنده ای میگوید:تو هیچ وقت حقو به خودت نمیدی نه؟
_نه از حقم نمیگذرم....منتها انصافم دارم ، مامان حورا قصد بدی نداشت به خیالش داشت از دخترش محافظت میکرد!
_نه... جالبه. همه چی سفیده برات!
_همه چیز سفیده....مگه اینکه خلافش ثابت بشه!
گویی که به شیء غریبی نگاه کند و آن را کشف کند نگاهم میکرد....از آن نگاهایی که معذبت میکرد....یک آن گفت: یه وقتی فکر میکردم با بقیه خیلی فرق داری ، اما بیشتر که فکر میکنم میبینم تو دقیقا
همونی که باید باشی هستی!
خوب اینجوری حرف زدن هم معذب میکرد آدم را....به بخش رسیده بودیم.... مقنعه ام را مرتب کردم و خیره به نوک کفشهایش همانطور که به سمت استیشن میرفتم گفتم: ممنونم از لطفتون....با اجازتون باید برم سر کارم.
_اجازه ما هم دست شماست....بفرمایید.
متعجب نگاهم را میگیرم و راهی استیشن میشوم....می اندیشم کجای کار من اشتباه بوده که نتیجهاش شده این حرفهای کمی تا قسمتی پوست گرفته و صمیمی؟
سلامی میدهم به همکارانم و مشغول کارم میشوم....ساغر که یکی از تازه وارد ها است سمتم می آید و میگوید: خسته نباشی آیه خانم!
بی آنکه نگاهش کنم میگویم:مرسی عزیزم.
میگوید: دکتر والا بودن؟
شروع شد خدا!
_بله دکتر والا بودند...
دست میگذارد زیر چانه اش و در حالی که با دست دیگرش با موهایش بازی میکند میگوید: میگم خیلی با هم صمیمی هستیدا...
نگاهش میکنم....درست شبیه نگاه هایی که به سامره می ندازم: باریک الله دیگه چیا فهمیدی؟
_ناراحت شدی؟
_کنجکاو شدم!
_خب میدونی این همیشه برای ماها سوال بوده که چرا این والا ها تو این مدت زمان کم اینقدر با تو چیک تو چیک شدن؟!
سوالاتشان هم آدم را یاد سامره می انداخت آخر....چشم توی چشمهای زیر لنز پنهان شده اش میکنم و میگویم: خیلی درگیر نباشید عزیزانم...زندگی خیلی بیشتر از این حرفها و این چیزها مسائل
و مشکلات داره که بهش فکر کنید!
_نارحت شدی پس....
_خسته شدم ساغر جان....فکرم خیلی مشغوله و این حرفهای خاله زنکی خیلی فشار روم رو بیشتر میکنه ، تمومش کن عزیزم!
ساغر شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خوب حالا...
داروی بیمار را بر میدارم و بی هیچ حرفی سراغ کار خودم میروم....بی اعصاب شده بودم این روزها....درک هم خوب چیزی بود....اینکه از گوشه و کنار بنشینند و با دندان تیز و آیه و آیین جمله سازی کنند اعصابم را متشنج کرده بود.... هنوز خیلی ها نمیدانستند اوضاع و احوالمان را و چه میفهمیدند از آیه وآیین و ارتباط بینشان ، چشم تنگ و دنائت طبع را تنفر داشتم....حرف ارزانتر از مفت را هم....نگاهای پر از حرف و طعنه را هم....پوفی میکشم و با لبخند سراغ بیمار ها میروم....گناه آنها چه بود که باید آیه ی بی اعصاب را تحمل میکردند؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستوسوم
📚 سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکشد....یک انتظار توام با تلخ ترین احساسات دنیا....نکند ها و شاید ها و خداکند ها و خدا نکند ها!
قدم میزدم و دانه های تسبیح تربت ابوذر را با ذکر همیشگی ورد لبش خواب میکنم بلکه خودم هم به آرامش برسم....مامان پری و زهرا هم که اصلا روی زمین نیستد گویا...بابا محمد سمتم می آید و میگوید: برو سر کارت ما هستیم.
متعجب میگویم:کجا برم بابا؟ابوذر اون تو!
با آرامش میگوید:اگه میخوای اینجا وایستی برو مرخصی بگیر....هرچند بودنت فرقی به حال ابوذر نداره!
لبخندم را در می آورد این بابا محمد!متعجب میگویم: بابا من برم تمرکز ندارم ، مردمو ناکار میکنم!
لبخند محوی میزند:برو دختر بابا...برو
از آن چشمهایی که حناق میشود توی گلویت میماند و نگفتنش سنگین تر و وزین تر از گفتنش است تحویل بابا میدهم و سراغ مامان پری میروم: مامان من باید برم میام دوبار.
با چشمهای نگرانش نگاهم میکند و میگوید: برو مامانم....فقط اگه بهت خبری دادن و چیزی گفتن بی خبر نذار منو!
چشمهایم را بازو بسته میکنم و قبل از رفتنم زهرا را میبوسم و میگویم: غصه نخور عزیز دلم....ان شاءالله درست میشه همه چی....خودتو اذیت نکن!
با بغض تلخندی میزند و سر تکان میدهد...راستش عجیب خجالت میکشیدم که سراغ طاهره خانم کتاب دعا به دست و عمو ذوالفقار کنار بابا
محمد ایستاده بروم تنها سری برایشان تکان میدهم وسراغ کارم میروم....ولی کجاست تمرکز که سر کارم باشم؟ روحم پیش ابوذر بود و جسمم اینجا....دکتر والا نگاهی به بخیه های روی سر بیمار میکند ودر همان حال میگوید: ابوذر اتاق عمله؟
دوباره یک نگرانی بد ریخت و قیافه ای چنگ میزند به دلم ومیگویم: بله یه ساعتی میشه که اون تو!
نیم نگاهی به من میکند و پرونده را از دستم میگیرد...دستور و دارو تجویز کنان میگوید: چیزی نیست....عمل پیوند یه عمل نسبتا ساده است..نگران نباش!
سعی میکنم آقای دکتر...حرفش آسان است و عمل سخت....پرونده را میبندد و دستم میدهد....میگوید:تو آیهای اینو یادت باشه...
و میرود....آیه را زیادی بزرگ کردید دکتر!
شماره بابا محمد را میگیرم و میگوید هنوز بیرون نیامده اند...خنده ام میگیرد! مثل مبتدی ها بی خبرها رفتار میکنم.... خودم که بهتر میدانم سه چهار ساعتی طول میکشد زنگ زدنم چه صیغهایست؟
خسته و با فکری مشغول مینشینم روی صندلی ایستگاه پرستاری و بی هدف خیره میشوم به گلدان بی رنگ و روی روی میز....هنگامه کنارم مینشیند خبر دارد از اوضاع و احوالم...در آغوشم
میگیرد و حرفهای خودم را به خودم بر میگرداند....تمام شود این اوضاع خدا کند....به قدر جان کندن و فراقت روح از بدن سخت میگذرد این لحظات...ساعتم را نگاه میکنم....بعد قرنی آن سه ساعت گذشت....هول ودستپاچه اوضاع را به هنگامه میسپارم سراغ برادرم میروم... به بخش جراحی میرسم که همان لحظه دکتر سهرابی بیرون می آید...پا تند میکنم تا او و قبل از من سوالها را از او پرسیده اند....با لبخند میگوید:خدا رو شکر...عمل خوبی بود...بقیه اش رو بسپارید دست خدا!
بازدم حبس شده ی همه به یکباره بیرون می آید و الحمدالله ها بلند میشود...اول اولش هم سپرده بودند دست خدا دکتر ، به ما جامعه ی پزشکی اعتباری نیست!
لبخند زهرا و خدا را شکر گفتنهایش بیش از همه به دل مینشیند...بعد از چند دقیقه اول امیر حیدر و بعد ابوذر را بیرون می آورند. الهی بمیرم برای برادر جوانم!
اینطور دیدنش شبیه شکنجه بود....زهرا ابوذر ابوذر کنان با تخت همراه میشود مامان اشک شوق میریزد و من تنها تشکر دارم برای خدایم...سخت نگرفته بود برای آدم ضعیفی مثل من...📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#چگونه_مقدرات_خودمون_رو_تغییر_دهیم؟!
✍️استاد پناهیان: اینکه شب #قدر خیلی اهمیت دارد، یک دلیلش این است که درِ خانۀ خدا برویم و ببینیم چه تأثیری میتوانیم در مقدرات خودمان بگذاریم؟!
🌷حتی اگر هم نتوانیم تأثیری بگذاریم، لااقل برویم با #ادب درِ خانۀ خدا بنشینیم و حداقل این یک شب را در محضر خدا #متواضع باشیم و بگوییم:
🍂«خدایا! درست است که یک سال نافرمانی و سرکشی کردهام، ولی همین یک #شب را که فرمودهای از 30 هزار شب بهتر است(لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیرٌْ مِّنْ أَلْفِ شهَْر؛ قدر/3) آمدهام و با #تواضع نشستهام...»
💚 همین #رفتار متواضعانۀ ما در شب قدر، خیلی میتواند در #مقدرات ما مؤثر باشد.
اگر مقدراتمان دست خودمان باشد، زندگی را خراب میکنیم!
🔻خدا به بنیاسرائیل فهماند: «اینقدر در مقدرات خودتان دخالت نکنید!
@dokhtaranchadorii
مرغ از قفس پرید
ندا داد جبرئیل:
اینک شما و وحشت دنیای بی علی...
#پروفایل
@dokhtaranchadorii
🌸🍃 #حـــــیدر_کــــرار 🍃🌸
متن زیر ارزش خوندن داره
👇👇👇
🌹آسمان گریست وقتی که جهل فرق عدالت را شکافت. جهل مردمانی دنیای کوچکشان تاب بزرگی علی(ع) را نداشت. معیار کفر و ایمان را تکفیر نمودند و حکم قرآن خودساخته شان را بر قرآن ناطق جاری ساختند.
دیگر امشب گدای مسکین در خانه علی را نزن. شه ملک لافتی امشب به آرزوی دیرینه اش رسید. آرزویی که در لیله المبیت چشم انتظارش بود. آرزویی که در بدر و احد و خیبر و احزاب در دل داشت. شهادتی که حسن ختام پاکبازان حقیقت است. 🌹
بخشی از #وصیتنامه امیرالمومنین علی علیه السلام:
امام(ع) پس از حمد خدا فرمود:
فرزندم حسن! تو و همه فرزندان و اهل بيتم و هر كس را كه اين نوشته من به او رسد را به امور ذيل توصيه و سفارش مىكنم :
تقواي الهى را هرگز از ياد نبريد، كوشش كنيد تا دم مرگ بر دين خدا باقى بمانيد.
همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد، و بر مبناى ايمان و خداشناسى متفق و متحد باشيد و از تفرقه بپرهيزيد، پيغمبر فرمود: اصلاح ميان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چيزى كه دين را محو مىكند، فساد و اختلاف است .
ارحام و خويشاوندان را از ياد نبريد، صله رحم كنيد كه صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان مىكند.
خدا را! خدا را! درباره يتيمان، مبادا گرسنه و بى سرپرست بمانند.
خدا را! خدا را! درباره همسايگان، پيغمبر آن قدر سفارش همسايگان را فرمود كه ما گمان كرديم مىخواهند آنها را در ارث شريك كند.
خدا را! خدا را! درباره قرآن؛ مبادا ديگران در عمل كردن، بر شما پيشى گيرند.
خدا را! خدا را! درباره نماز؛ نماز پايه دين شماست.
خدا را! خدا را! درباره كعبه، خانه خدا، مبادا حج تعطيل شود كه اگر حج متروك بماند، مهلت داده نخواهد شد و ديگران شما را طعمه خود خواهند كرد.
خدا را! خدا را! درباره جهاد در راه خدا، از مال و جان خود در اين راه مضايقه نكنيد.
خدا را! خدا را! درباره زكات؛ زكات آتش خشم الهى را خاموش مىكند.
خدا را! خدا را! درباره ذريه پيغمبرتان، مبادا مورد ستم قرار گيرند.
خدا را! خدا را! درباره صحابه و ياران پيغمبر، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) درباره آنها سفارش كرده است .
خدا را! خدا را! درباره فقرا و تهيدستان، آنها را در زندگى شريك خود سازيد.
خدا را! خدا را! درباه بردگان، كه آخرين سفارش پيغمبر درباره اينها بود.
در انجام كارى كه رضاى خدا در آن است بكوشيد و به سخن مردم (در صورتي كه مخالف آن هستند) ترتيب اثر ندهيد.
با مردم به خوشى و نيكى رفتار كنيد چنانكه قرآن دستور داده است.
امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد؛ نتيجه ترك آن اين است كه بدان و ناپاكان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند كرد، آنگاه هر چه نيكان شما دعا كنند، دعاى آنها برآورده نخواهد شد.
بر شما باد كه بر روابط دوستانه ما بين خويش بيفزاييد، به يكديگر نيكى كنيد، از كنارهگيرى و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهيزيد.
كارهاى خير را به مدد يكديگر و به اتفاق هم انجام دهيد، از همكارى در مورد گناهان و چيزهايى كه موجب كدورت و دشمنى مىشود، بپرهيزيد.
از خدا بترسيد كه جزا و كيفر خدا شديد است .
خداوند همه شما را در كنف حمايت خود محفوظ بدارد و به امت پيغمبر توفيق دهد كه احترام شما (اهل بيت) و احترام پيغمبر خود را پاس بدارند. همه شما را به خدا مىسپارم . سلام و دورد حق بر همه شما
🍃🌷بابا جون بابا جون چرا نگات به آسمون دوخته شده🌷🍃
بی بابایی بد دردی است
التماس دعا
✍❧یا قَتْیلَ اَلْعَبَرْاَتْ H❧
#شما_ماندید_و_وحشت_دنیای_بی_علی
#فقط_حیدر_امیر_المومنین_است
#وصیتنامه_حضرت_علی_ع
@dokhtaranchadorii