••♡••
من
اهل دلُ
چایِ هِلُ
و لعلِ
نگارم..!😌☕️
#دلبریجات •°
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
●•🦋ʝσiŋ↯↷
@dokhtarane_seyed_ali
آن قدر عاشق خدا باش😇
که غیرخدا را فراموش کنی❣
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
●•🦋ʝσiŋ↯↷
@dokhtarane_seyed_ali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 .°•STORY🍃. ! 」
Hamed Zamani Sobhe Omid 128.mp3
4.11M
#صلےاللهعلیڪیامنــتـــقم•❥|
▷ ◉──ـﮩ۸ــ♡ــ۸ـﮩ── ♪♡
عهـد میبندم(:💔....!!!
دیگه اشڪاتُ در نیارم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
●•🦋ʝσiŋ↯↷
@dokhtarane_seyed_ali
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_سوم ... :)
یک نگاهم به ساعت بود⌚️، یک نگاهم به متن سوال 📖
عادت داشتم زمان بگیرم⏱ و تست بزنم ✔️
همین باعث شده بود استرس داشته باشم،😫
به حدی که دستم عرق کرده بود.😥
همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم😐
چند ماه بیشتر وقت نداشتم. 😰
چسبیده بودم به کتاب 📖و تست زدن ✔️و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم.📚
حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم.😢
نصف حواسم پیش مهمان ها بود😥 و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم.📃
عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند.🏠
آخرین تست را که زدم✔️ درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست.
با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. 🙂
در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید 🏃🏻♀وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت:🗣
(فرزانه! خبر جدید 📰!).
من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم 👀و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.🧐
گفتم:(چی شده فاطمه؟🤔).
با نگاه شیطنت😈 آمیزی گفت:🗣
(خبر 📰به این 🛑 مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!🙃).
می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. 😉
خودم را بی تفاوت نشان دادم 😌و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم 🗣:
(نمیخواد اصلا چیزی بگی😏، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!)
آبجی گفت:🗣
(ای بابا! همش شد درس و کنکور😒. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره😅! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.😁)
توقعش را نداشتم،😳😐
مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم😕
و چقدر این موضوع برایم مهم است.😨
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#مدافع_حرم
#کپی_رمان_پیگرد_الهی_دارد ... 🙃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
●•🦋ʝσiŋ↯↷
@dokhtarane_seyed_ali
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_چهارم ... :)
جالب بود خود حمید نیامده بود.😳
فقط پدر و مادرش آمده بودند ...👨🏻💼👩🏻💼
هول شده بودم😶 نمیدانستم باید چکار کنم.🤷🏻♀
هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید : 🗣
( فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری💍؟!)
با خجالت سرم را پایین انداختم 🙇🏻♀و با تته پته گفتم : 🗣
( نه، کی گفته؟ 🤭 بابا من کنکور دارم،😩 اصلا به ازدواج فکر نمیکنم😥، شما که خودتون بهتر میدونین.🤷🏻♀)
بابا که رفت ... 🚶🏻♂
پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت : 🗣
( دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد.☺️ خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده ... نظرت چیه؟ 🤔بهشون چی بگیم؟ 🧐)
جوابم همان بود، به مادرم گفتم : 🗣
( طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین 🗣 میخواد درس بخونه. 📖)
عمه 11 سال از پدرم بزرگتر بود...
قدیم تر ها خانه 🏠 پدری مادرم با خانه ی 🏠 آن ها در یک محله بود.
عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود،💍برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد.
روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود😅
بیشتر باهم دوست بودند☺️ و خیلی با احترام باهم رفتار می کردند.😌
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد، سال 87 بود.😢
آن موقع دوم دبیرستان بودم🧕🏻.
بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود : 🗣
( زن داداش، الوعده وفا! 😌 خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید بایو داماد من بشه. 😄 منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم😁!)
حالا از آن روز چهار سال گذشته بود...😢
این بار عقد سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد ... 💍
حمید شش برادر 👱🏻♂و خواهر 👱🏻♀داشت. فاصله سنّی ما چهار سال است...
#مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#کپی_رمان_پیگرد_الهی_دارد ... 🙃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
●•🦋ʝσiŋ↯↷
@dokhtarane_seyed_ali