eitaa logo
—••[ دُختَرانِ سِیّد عَلی ]••—
628 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
619 ویدیو
200 فایل
﷽ [🎐]فرمانده‌گࢪدان↶ @NargeS_Sadat9 [🎐]تعاون‌گࢪدان↶ @Fghsinwins [🗂]شَرایِط‌کپے+‌تبادل⇩ @boajdh [🗳]صندوقچھ‌ی‌حرفاۍناشناستون :)🌸‌‌⇩ https://eitaa.com/joinchat/250019911C7a8f6f4e44
مشاهده در ایتا
دانلود
😇 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
••♡•• من اهل دلُ چایِ هِلُ و لعلِ نگارم..!😌☕️ •° ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
آن قدر عاشق خدا باش😇 که غیرخدا را فراموش کنی❣ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hamed Zamani Sobhe Omid 128.mp3
4.11M
•❥| ▷ ◉──ـﮩ۸ــ♡ــ۸ـﮩ── ♪♡ عهـد میبندم(:💔....!!! دیگه اشڪاتُ در نیارم ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊♥️🕊 ... :) یک نگاهم به ساعت بود⌚️، یک نگاهم به متن سوال 📖 عادت داشتم زمان بگیرم⏱ و تست بزنم ✔️ همین باعث شده بود استرس داشته باشم،😫 به‌ حدی که دستم عرق کرده بود.😥 همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم😐 چند ماه بیشتر وقت نداشتم. 😰 چسبیده بودم به کتاب 📖و تست زدن ✔️و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم.📚 حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم.😢 نصف حواسم پیش مهمان ها بود😥 و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم.📃 عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند.🏠 آخرین تست را که زدم✔️ درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. 🙂 در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید 🏃🏻‍♀وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت:🗣 (فرزانه! خبر جدید 📰!). من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم 👀و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.🧐 گفتم:(چی شده فاطمه؟🤔). با نگاه شیطنت😈 آمیزی گفت:🗣 (خبر 📰به این 🛑 مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!🙃). می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. 😉 خودم را بی تفاوت نشان دادم 😌و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم 🗣: (نمیخواد اصلا چیزی بگی😏، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!) آبجی گفت:🗣 (ای بابا! همش شد درس و کنکور😒. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره😅! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.😁) توقعش را نداشتم،😳😐 مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم😕 و چقدر این موضوع برایم مهم است.😨 ... 🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
🕊♥️🕊 ... :) جالب بود خود حمید نیامده بود.😳 فقط پدر و مادرش آمده بودند ...👨🏻‍💼👩🏻‍💼 هول شده بودم😶 نمیدانستم  باید چکار کنم.🤷🏻‍♀ هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید : 🗣 ( فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری💍؟!) با خجالت سرم را پایین انداختم 🙇🏻‍♀و با تته پته گفتم : 🗣 ( نه، کی گفته؟ 🤭 بابا من کنکور دارم،😩 اصلا به ازدواج فکر نمیکنم😥، شما که خودتون بهتر میدونین.🤷🏻‍♀) بابا که رفت ... 🚶🏻‍♂ پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت : 🗣 ( دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد.☺️ خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده ... نظرت چیه؟ 🤔بهشون چی بگیم؟ 🧐) جوابم همان بود، به مادرم گفتم : 🗣 ( طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین 🗣 میخواد درس بخونه. 📖) عمه 11 سال از پدرم بزرگتر بود... قدیم تر ها خانه 🏠 پدری مادرم با خانه ی 🏠 آن ها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود،💍برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود😅 بیشتر باهم دوست بودند☺️ و خیلی با احترام باهم رفتار می کردند.😌 اولین باری که موضوع خواستگاری  مطرح شد، سال 87 بود.😢 آن موقع دوم دبیرستان بودم🧕🏻. بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود : 🗣 ( زن داداش، الوعده وفا! 😌 خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید بایو داماد من بشه. 😄 منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم😁!) حالا از آن روز چهار سال گذشته بود...😢 این بار عقد سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد ... 💍 حمید شش برادر 👱🏻‍♂و خواهر 👱🏻‍♀داشت. فاصله سنّی ما چهار سال است... ... 🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا