eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌾یہ‌سَرهم بہ‌قطعہ‌شهدای‌گمنام‌🥀بزنیم🌷 اوناهم‌خوش‌رفیق‌هایےهستند؛بامرام‌ ومشتے🌷 ولےازخواهرومادرشون‌دور‌افتادن 😔 یك‌رفیق‌گمنام‌🥀 انتخاب‌کنے✅وبراش‌خواهری‌کنے❣برادریش‌رو 💝 توزندگیت‌میبینے💖✨
🌷 همیشہ‌میگفت: برای‌اینکہ‌گره‌محبت‌ما برای‌همیشہ‌محکم‌بشہ بایددرحق‌همدیگہ‌دعاکنیم(:♥️
💔 شبکه ی ضریح تو.. تلویزیون و آنتن نمی خواهد ! یک دل میخواهد و.. یک سلام ! حتی از راه دور.. سلام آقای دلتنگی های من ! 💔
.شهید🌷 .حججی🌷: سعی کن یه جوری زندگی کنی خدا❤️عاشقت 💞بشه! اگه خدا❤️عاشقت💞بشه تو❣رو خریداری میکنه!✅ 🌷✨🌷✨ آدمـ حسابےبودݩـــــ••🌱 نـهـ بہ سن|✨ نـهـ بہ تیــپ وقـیافہ‌س|💥 نهــ بہ پـوݪ وحقوقـ‌‌‌|🚫 آدم‌حسابے‌اونےڪه•• خـــدا‌❤️عــاشقـِـش‌شــدہ💓💗 .ایم🥀
༺🌹﷽🌹༻ _عشق❤️ همیشه لباس کهنه می‌پوشید. آخرش اسمش پایِ لیستِ دانش‌آموزان کم بضاعت رفت.. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان‌روز عصبانی به خانه‌خواهرش رفت‌..🚙 مادرِ عباس، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌هایِ‌نو را نشانش داد.. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد که پیشِ‌دوستانِ‌نیازمندش اینها را بپوشد..💔
༺🌹﷽🌹༻ 〖فضای مجازی، به اندازه انقلاب اسلامے اهمیت دارد..💻〗 •.👤| . توی فضای مجازی سرباز مولامیشے ؟♥ سربازی ڪه، مزدش رو حضرتـ زهرا جانموݧ حسابـ میڪنند:) . "
🌺 - همین‌الان‌دوتاشاخهـ‌گُل‌صلوات ، براۍامام‌زمانت‌بفرست!(:💜
• . | 💕 زمین حقیر بود برایِ داشتنت آسمان به تو بیش‌تر می‌آید :(💔
👌 گاهی باید رو به آسمان کرد وگفت: حیف، تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم! ❤️🌱
😂🤣 رزمنده اے توے جبهہ بےسیم میزنہ میگہ۵۰۰۰ تا عراقے دستگیر ڪردم بیاید تا بیاریمشون میگن خودت بیار میگہ نه شما بیاین داداش اینا نمیذارن بیام😂🤦🏻‍♂
🚶! یه نگاه به کانالت بکن ببین وقت مردمو میگیره یا مفیدهـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرایِ عجیب تفحص یک شهید در "نیمه شعبان"😍🌻 نیمه شعبان گذشت...ولی شما دیدن این کلیپ رو از دست ندید! 'هیچ چیز توی این دنیا اتفاقی نیست!'
☄خمپاره امد صافـ خورد ڪنار سنگر حاج همتــ گفت: بر محمد و آل محمد صلواتـ❄ نگاهـــ👀ـــش ڪردم، انگار هیچ چیزی نمیتوانستـ تڪانش دهد...💗 "دلمـ از این ایمان‌ها میخواهد" 🍃اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ🍃
دلش‌نمی‌اومدگناه‌کنہ‌امابازمی‌گفت: این‌بارآخره...:/ مواظب‌بارآخرهایـےباشیم‌کہ‌بارآخرتمان‌را سنگین‌میکند🚶🏿‍♂💔..
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
دلش‌نمی‌اومدگناه‌کنہ‌امابازمی‌گفت: این‌بارآخره...:/ مواظب‌بارآخرهایـےباشیم‌کہ‌بارآخرتمان‌را سنگین‌می
• . بہ‌این‌نگاه‌نکن‌کہ‌گناهت‌کوچیکہ.. بہ‌این‌فکرکن‌کہ‌داری‌جلوی‌خدایی‌بہ‌این بزرگی‌گناه‌میکنے..💔:)'
↝❣ یه‌ࢪوز‌ڵباس‌ِټݩگ ... یه‌ࢪوز‌ڵباس‌ِگشـاد ... یه‌ࢪوز‌ڵباسِ‌ڪوټـاه ... یه‌ࢪوز‌ڵباس‌بڵݩد ... یه‌روز‌لباسِ‌ټیره ... یه‌ࢪوز‌ڵباس‌ِشاد ... یه‌ࢪوز‌ڵباس‌ِپاࢪه ... هێ‌ࢪفٺیم‌دݩباڵ‌ِمد ڪه‌یه‌وقٺ بھموݩ‌ݩگݩ‌عقب‌موݩدھ❗️ رفٺیم‌دݩباڵ‌سٺ ڪࢪدݩ‌ڪه بشیم‌شیڪ‌تࢪیــݩ‌آدمِ‌دݩیا :| یه‌وقٺ‌به‌خودٺ‌میاێ میبیݩے باشیطوݩ‌سٺ‌شدے !!! « ســـوࢪه‌اعـــࢪاف‌آیــھ²⁶ » وَلِبٰـــــاسُ‌اَلتَّقْــــوىٰ‌ذٰلِكَ‌خَیْــــرٌ بھٺࢪیݩ‌ڵباس؛ڵباسِ‌ٺقواسٺ((: 🍃اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ🍃
تلنگر⚠️ ...😔 ●|زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم، ولی به دیوار دلم نه! ...😔 ●|زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر خودم نیستم! ...😔 ●|زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم! ...😔 ●|زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم! ...😔 ●|زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم، ولی شهیدانه زیستنشون رو نه! 😔 ... 😭 برای تعجیل درظهور اباصالح‌«ع‌»گناه❌ نکنیم💯 🍃اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ🍃
با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هرچه خواهی کن 🍃اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ🍃
🕊 ❤️🌿 قسم دوم اوایل دهه ی هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم.... پنج شنبه شب‌ها یک دستگاه اتوبوس می‌آمد جلوی مسجد ، نمازگزارها را سوار می‌کرد می‌برد مسجد جامع برای دعای کمیل . راه دوری بود ؛ از این سر شهر تا آن سر شهر . من بیشتر وقت‌ها «درس دارم» را بهانه می‌کردم و توفیق پیدا نمی‌کردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته می‌رفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت ، گریه کرده بود . پرسیدم : چطور بود ؟! 💫گفت: حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه می‌گوید . این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچ وقت یادم نرفته . هر وقت دعای کمیل می‌خوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم می‌خورد ، محمودرضا می‌آید جلوی چشمم . راوی : برادر شهید .... ~.@dokhtaranzeinabi00.~
°•○●﷽●○ 🌸 _جانم مامان کجایی؟ +سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟ آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست . با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم. دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش.مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد +سلام پسرم خوبی؟ محمد:سلام. ممنونم مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟ _چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟ محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟ بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم. بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟ از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم پول حلقه ها رو حساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد‌ ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند. مامان رفت سمت ماشینش و +جایی میخواین برین بازم؟ بهش نگاه کردم و _نه! کجا ؟ مامان بهم تنه زد و +با تو نبودم،با آقا محمد بودم ! خجالت کشیدم .محمد گفت +نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم. مامان گفت +نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم. محمد لبخند زد و +خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم. رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت +کجا؟ _برم دیگه +نه شما بمونید ما میرسونیمتون از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت +زود بیا خونه کارت دارم _چشم با فاصله پیش محمد ایستادم اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت +یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام. سرم و تکون دادم. دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه. سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم _مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟ +اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم! دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟ فراموشی رسم ما نبود! در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم دلیل رفتارش و نفهمیدم. دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه +وا؟این چه وضعشه؟ با برگشتن مصطفی منم برگشتم. محمد اومده بود حس کردم یکی قلبم و از جاش کند مصطفی برگشت سمتم و +فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم! دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟ سرم گیج میرفت. حس کردم پاهام شل شده. عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم. وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد. همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود! همه چی دور سرم میچرخید. محمد دست مصطفی رو گرفت +چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟ کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟ چندتا نفس عمیق کشید هولش داد و اومد کنار من. حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد +تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو. فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟ نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی !مصطفی بهش یه پوزخند زد. ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم. محمد جلو میرفت و ماهم پشتش.
ادامه 👇🏻 رسیدیم به ماشینش. ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره. محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد. ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم. میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه.بهش نگاه کردم ک سرش و به فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش ضربه میزد.داشتم از ترس وا میرفتم.ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ ┏━━°❀•°✮°•❀°━━┓ • @dokhtaranzeinabi00 • ┗━━°❀•°✮°•❀°━━┛