༺🌹﷽🌹༻
#روایت _عشق❤️
همیشه لباس کهنه میپوشید.
آخرش اسمش پایِ لیستِ
دانشآموزان کم بضاعت رفت..
مدیر مدرسه داییاش بود.
همانروز عصبانی به خانهخواهرش رفت..🚙
مادرِ عباس، برادرش را پای کمد برد و
ردیف لباسها و کفشهایِنو را نشانش داد..
گفت عباس میگوید دلش را ندارد که
پیشِدوستانِنیازمندش اینها را بپوشد..💔
#شهیدعباسبابایی
༺🌹﷽🌹༻
〖فضای مجازی، به اندازه انقلاب اسلامے اهمیت دارد..💻〗
•.👤| #رهبرڪبیرانقلابـ
.
توی فضای مجازی سرباز مولامیشے ؟♥
سربازی ڪه،
مزدش رو حضرتـ زهرا جانموݧ حسابـ میڪنند:)
.
"
#ثواب_یهویی🌺
- همینالاندوتاشاخهـگُلصلوات ،
براۍامامزمانتبفرست!(:💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#چهارشنبہهایامامرضایـے
همہ ردم ڪنن
امام رضا (؏) رو دارم:)💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
و سایہۍ حُسن اعتماد ٺو
برسرم افتاده:)🌿✨
#طنز_جبهه😂🤣
رزمنده اے توے جبهہ بےسیم
میزنہ میگہ۵۰۰۰ تا عراقے
دستگیر ڪردم بیاید تا بیاریمشون
میگن خودت بیار
میگہ نه شما بیاین داداش
اینا نمیذارن بیام😂🤦🏻♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرایِ عجیب تفحص یک شهید در "نیمه شعبان"😍🌻
نیمه شعبان گذشت...ولی شما دیدن این کلیپ رو از دست ندید!
'هیچ چیز توی این دنیا اتفاقی نیست!'
☄خمپاره امد صافـ خورد ڪنار سنگر
حاج همتــ گفت: بر محمد و آل محمد صلواتـ❄
نگاهـــ👀ـــش ڪردم،
انگار هیچ چیزی
نمیتوانستـ تڪانش دهد...💗
"دلمـ از این ایمانها میخواهد"
🍃اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ🍃
#گاندو
دلشنمیاومدگناهکنہامابازمیگفت:
اینبارآخره...:/
مواظببارآخرهایـےباشیمکہبارآخرتمانرا
سنگینمیکند🚶🏿♂💔..
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
دلشنمیاومدگناهکنہامابازمیگفت: اینبارآخره...:/ مواظببارآخرهایـےباشیمکہبارآخرتمانرا سنگینمی
•
.
بہایننگاهنکنکہگناهتکوچیکہ..
بہاینفکرکنکہداریجلویخداییبہاین
بزرگیگناهمیکنے..💔:)'
#گاندو
❣#تلـنگر↝❣
یهࢪوزڵباسِټݩگ ...
یهࢪوزڵباسِگشـاد ...
یهࢪوزڵباسِڪوټـاه ...
یهࢪوزڵباسبڵݩد ...
یهروزلباسِټیره ...
یهࢪوزڵباسِشاد ...
یهࢪوزڵباسِپاࢪه ...
هێࢪفٺیمدݩباڵِمد ڪهیهوقٺ
بھموݩݩگݩعقبموݩدھ❗️
رفٺیمدݩباڵسٺ ڪࢪدݩڪه
بشیمشیڪتࢪیــݩآدمِدݩیا :|
یهوقٺبهخودٺمیاێ میبیݩے
باشیطوݩسٺشدے !!!
« ســـوࢪهاعـــࢪافآیــھ²⁶ »
وَلِبٰـــــاسُاَلتَّقْــــوىٰذٰلِكَخَیْــــرٌ
بھٺࢪیݩڵباس؛ڵباسِٺقواسٺ((:
🍃اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ🍃
تلنگر⚠️
#میترسم_از_خودم ...😔
●|زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم،
ولی به دیوار دلم نه!
#میترسم_از_خودم ...😔
●|زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم،
اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!
#میترسم_از_خودم ...😔
●|زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست،
ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!
#میترسم_از_خودم ...😔
●|زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم،
اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!
#میترسم_از_خودم ...😔
●|زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم،
ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!
#میترسم_از_خودم😔 ...
#شهدا_شرمندهایم_که_مدام_شرمنده_ایم 😭
برای تعجیل درظهور اباصالح«ع»گناه❌ نکنیم💯
🍃اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ🍃
#گاندو
#مروری_بر_زندگی_شهدا🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی❤️🌿
قسم دوم
اوایل دهه ی هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم....
پنج شنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد ، نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای دعای کمیل .
راه دوری بود ؛ از این سر شهر تا آن سر شهر . من بیشتر وقتها «درس دارم» را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت.
یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت ، گریه کرده بود . پرسیدم : چطور بود ؟!
💫گفت: حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید .
این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچ وقت یادم نرفته . هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد ، محمودرضا میآید جلوی چشمم .
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
~.@dokhtaranzeinabi00.~
°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
_جانم مامان کجایی؟
+سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟
آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست .
با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم.
دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته
چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش.مامان اومد داخل و سلام کرد
ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
+سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام. ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟
_چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد
نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد
آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم.
بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت
لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد
دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد
شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم
پول حلقه ها رو حساب کردیم
قیمتشون تقریبا یکی بود
اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد
ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند.
مامان رفت سمت ماشینش و
+جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردم و
_نه! کجا ؟
مامان بهم تنه زد و
+با تو نبودم،با آقا محمد بودم !
خجالت کشیدم .محمد گفت
+نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم.
مامان گفت
+نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم.
محمد لبخند زد و
+خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم.
رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت
+کجا؟
_برم دیگه
+نه شما بمونید ما میرسونیمتون
از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت
+زود بیا خونه کارت دارم
_چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم
اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت
+یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام.
سرم و تکون دادم.
دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه.
سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم
_مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟
+اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم!
دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟
فراموشی رسم ما نبود!
در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم
دلیل رفتارش و نفهمیدم.
دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه
+وا؟این چه وضعشه؟
با برگشتن مصطفی منم برگشتم.
محمد اومده بود
حس کردم یکی قلبم و از جاش کند
مصطفی برگشت سمتم و
+فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم!
دوباره گریم گرفت
نمیتونستم خودم و کنترل کنم
همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟
سرم گیج میرفت.
حس کردم پاهام شل شده.
عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم.
وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد.
همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود!
همه چی دور سرم میچرخید.
محمد دست مصطفی رو گرفت
+چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟
کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟
چندتا نفس عمیق کشید
هولش داد و اومد کنار من. حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم
ادامه داد
+تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم
گفتم نزدیک زندگیم نشو.
فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟
نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی !مصطفی بهش یه پوزخند زد.
ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم.
محمد جلو میرفت و ماهم پشتش.
ادامه 👇🏻
رسیدیم به ماشینش.
ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره.
محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد.
ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم.
میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه.بهش نگاه کردم ک سرش و به فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش ضربه میزد.داشتم از ترس وا میرفتم.ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
┏━━°❀•°✮°•❀°━━┓ • @dokhtaranzeinabi00 •
┗━━°❀•°✮°•❀°━━┛
°•○●﷽●○
#ناحلــــه🌸
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_آقا محم...
نزاشت حرفم تموم شه،
+هیس
تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه.
صورتش سرخ شده بود باز هم...
نفسم تو سینم حبس شد
گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد.به دستش نگاه کرد و آروم گفت
+فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت!
مگه من مُردم که اینطوری اشک...
نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم
_میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم!
دستم و محکم فشرد .
+هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم.
دستم و ول کرد و
+فاطمه من...!
ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده.
دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد.
آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم.
چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت
+برگرد!تصادف میکنم!
از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم
_نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟
لبخندش عمیق تر شد
+برسونمت خونه؟
با تردید گفتم
_نمیدونم ...
دیگه چیزی نگفت
به خیابون خیره شدم
قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم.
میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم.
باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه.
بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو
+پیاده شو.
_من؟
خندیدو
+جز شماکسی اینجاست؟
از ماشین پیاده شدم که گفت
+میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم!
به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم
سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد
+اقا محمد
ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن.
+ایشون ریحانه خانومن؟
خندید و
_نه!ایشون خانوم من هستن.
با این حرفش انگار که تو اغما رفتم.
من...!خانومش؟
_
محمد
صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم.
از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم.
احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد
وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم
_حالِ دلت خوبه؟
انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد:
+با شما حال دلم خوبه!
_فاطمه؟
+جانم؟
با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم.
دلم میخواست از همچی براش بگم.
بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...!
ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی!
خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش.
نوشتم :
+بادلم، چیکار کردی؟
_آقا محمد،چیزی شده؟
+آره
_چیشده ؟
چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش
+یه دلی سخت گرفتار شما شده!
بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم
ادامه 👇🏻
چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت.
نا امید شدم .خب حق داشت ، چی باید میگفت ؟لابد خوابید. دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم.
یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود
(محمد از بدون تو بودن میترسم)
چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود.فاطمه حرفش و زده بود. دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟
میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم. لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو باز کردم.
قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد.*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
┏━━°❀•°✮°•❀°━━┓ • @dokhtaranzeinabi00 •
┗━━°❀•°✮°•❀°━━┛
°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم.پیداش کردم.عکس و باز کردم.ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم.به نظرم خیلی خوشگل بود. مطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم.
البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم.
فرم لبخندش،نوع نگاهش،طرز ایستادنش .
عکس وتو گوشیم منتقل کردم
لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم
_
فاطمه
دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم
محمد بهم گفت که دوستم داره. با اینکه مستقیمنگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد.
فقط میتونستم از شوق گریه کنم
چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...!
اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...
_
نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم .لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم.
یه بار دیگه به خودمتو آینه نگاه کردم.
روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم.
حس میکردم روی ابرها راه میرم.
نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم
قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم.
دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان.طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم.باباپیاده شد.با دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره .
محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد .
مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته .
از ماشین پیاده شدیم.مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم.محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.با لبخند جوابش و دادم.
دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن.به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن. وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم.تو ماشینامون نشستیم.
ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن.دلم میخواست برم تو ماشینش.حیف که نمیشد ...
هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم
_
مامان:فاطمه پاشو دیگه .پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها!
با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گردنم درد گرفته بود
صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟
+بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه .عروس خانوم گرفته خوابیده
_وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟
+میزنمتا .بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم.پاشو بیا.
گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود.
گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟
+بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن
با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه. یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتم ومیشورم.
_من نمیارم .میخوای بیا میخوای نیا
آبروی خودت میره.
در ماشین و بست و رفت.
با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم
به ناچار روسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم.تند تند آدرس دستشویی و پرسیدم ورفتم .
صورتم رو آب زدم و روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره. میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت: سلام
برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم.
تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید.
_سلام .صبح بخیر
باهام هم قدم شد ورفتیم داخل رستوران.
سلام کردم و به گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم. محمدم پیش محسن نشست.
به شمیم گفتم :ریحانه و مامانم کجان؟
+میان الان
دیگه چیزی نگفتم و چایی رو برداشتم و خوردم.مامان ایناهم اومدن .چیزی نپرسیدم.چندباری نگاه محمد و حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم.
جو سرد با شوخی های محسن و علی ونوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم.از رستوران بیرون رفتم و به ماشین تکیه دادم.
مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد .بابا ایناهم اومدن. نشستم توماشین.
ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی
محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم .
ادامه 👇🏻
تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما
_چرا برم پایین؟!
+محمد منتظرته
با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو.
با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ.
از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .برگشتم سمتش.*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
┏━━°❀•°✮°•❀°━━┓ • @dokhtaranzeinabi00 •
┗━━°❀•°✮°•❀°━━┛
°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم.
پشت سر بابا اینا حرکت کردیم.
یخورده که گذشت گفت :خوبی؟
از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم .باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم.
گفتم :خوبم شما خوبین ؟
+الحمدالله
نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت.
باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش.
+چیشد افتخار دادین؟
_همینجوری،دلم سوخت!
با حرفم بلند بلند خندید!
_هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه!
+خب؟
_هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم!
+الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟
لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم.چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم. به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم.چرا داریم میریم جمکران؟
+راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم!
با حرفش یه نفس عمیق کشیدم .
من مالِ محمد شدم!
تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام.
قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم!چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟
_نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم.
+اها
دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم
_بله؟
+سلام
_سلام
+خوبی؟کجایی؟
_مرسی،مسافرتم چطور!؟
(گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو)
+چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟
هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید.بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده .با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه.
ابروهاش از تعجب بالا رفته بود .بی اختیار گفتم
_ مژگان بیکاری ها!
+وا فاطمه؟خودتی؟
_الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
تلفن و قطع کردم وچشام و بستم.
اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟
ای خدا اخه این چه وضعشه؟
گوشیم و کلا خاموش کردم.محمد چیزی نمیگفت.این بیشتر حالم و بد میکرد.نمیخواستم بهم شک کنه!
برای همین گفتم
_محمد به خدا...
+چیزی نگو!
_چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی!
+مگه من چیزی گفتم؟
چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟
این بیشتر آزارم میده!
_اخه...!
بلند داد زد
+اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم.من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من!
به زور جلو خندش و گرفته بود.یهو زدزیر خنده .خشکم زده بود.خیلی ترسیده بودم.با خندش آروم شدم
،ولی چیزی نگفتم
_به ساعت نگاه کردم
دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم .
میتونستم دستاش و بگیرم.
هیچ حسی بهتر از این نمیشد.
گوشیش زنگ خورد .به صفحش نگاه کرد و جواب داد
+الو!
+عه!!!
+چه میدونم چرا گوشیش خاموشه
+باشه یه دقیقه صبر کن
گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم.
+بیا محسن کارت داره.شمیم حالش بد شده!
گوشی وازش گرفتم
_الو!سلام
+سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده
_چطورشده؟
+چه میدونم سرش گیج میره.چند بار بالا آورد.
_خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟
+اخه حالش خیلی بده.
_خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که...
حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش !
اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم!
+باشه دستتون درد نکنه
تلفن و قطع کردم .محمد نگام میکرد
+خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه .
خندیدم و
_شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی.
+خب حالا چش بود؟
_چیزیش نبود.آقا محسن بیخودی نگران شدن.
+اها
به جاده زل زده بود.
گوشیم و روشن کردم.۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم.بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت
+چیکار میکنی؟
_میخوام عکس بگیرم ازتون
+نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا. زشت میشم
_میخوام خاطره بمونه