#روایت_بخوانیم 1️⃣0️⃣1️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۱۳
معامله با امام
(قسمت اول)
پرده اول
تصور کنید تمامی کائنات باید روی یک اصول و قاعده و نظمی قرار بگیرد! همه چیز باید از قبل مدیریت و برنامه ریزی شده باشد! شرایط، اوضاع و احوال و مسیر در هموارترین حالت ممکن باشد!
برای چه؟!
برای قصد هر سفر.
تصورش برای افرادی که خواهان سفرهای بدون مقدمه و یکهویی هستند شاید کمی سخت باشد اما اینها پروسههای ذهنی یک مادر قبل از انتخاب و شروع سفر بود.
آن مادر کیست؟
منم.
همسرم ولی عکس من است
که اتفاقا تضاد خوبیست. علتش بماند .
حالا اما در سال جدید و در ماه خدا فرق میکرد.
دلم بدون هیچبرنامهای خانه تکانی دل میخواست
دلم بیهیچمقدمهای بهاری شدنروح میخواست
دلم هزارو یک چیز نو میخواست
دلم...
دلم امام رضایم را میخواست
پرده دوم
پایمان رسید به خاک مشهد. بعد از خارج شدن از فرودگاه تاکسی گرفتیم.
خبری از مسیریاب گوشی راننده نبود.
مثل همیشه برای راحتی خودمان و وقت تلف نشدنها مسیریاب را روشن کردم.به همسر همتاکید کردم که به راننده مسیر را نشان دهد.
اما راننده گفت اینها را خاموش کنید که من خودم بلدِ راهم .
اما چه بلد بودنی که ما را بجای مسیر ۲۵ دقیقه ای از مسیر یک ساعته برد.
به خودم گفتم رسیدیم به امتحان سخت الهی.
با چیزی امتحان شدم که بسیار روی آن حساس بودم، یعنی اشتباه رفتن مسیر.
حق هم داشتم. شما فرض کنید به جای از پیروزی تا پاسداران بروید تا کرج.
غر غر کردنهایم شروع شد.
کاملا متوجه و آگاه بودم که در همان لحظه حال و هوای معنویام دارد کم میشود.
میدانستم باید خودم را کنترل کنم .خصوصا در حضور امام. اما نیروی بازدارندگی بر من غلبه کرده بود. لعنت بر شیطان.
هم به همسرم غر میزدم که چرا مسیر درست را به راننده نمیگوید هم شاکی از راننده.
در این حیص و بیص گوشی ام را برداشتم و دیدم خواهر بزرگترم پیام داده:
- فاطمه جان رسیدید؟
حواسم از آن میدان جنگی که چند ثانیه پیش فقط خودم نقش تیراندازی در آن را داشتم کمی پرت شد.
جوابش را دادم:
+ بله عزیزم چند دقیقه ایست که رسیدیم. و در حال رفتن به مقصد. ولیکن در حال حرص خوردن در تاکسی 😒
- چرا؟!
+ مسیرش را بلد نیست افتادیم در ترافیک. همسر همکه هیچنمیگوید .
- " قرآن بخون، ماه مبارکه، از فرصت استفاده کن، الان برسی می خوای چی کار کنی، باید وسایلو پهن کنی، وقت نداری دیگه قرآن بخونی، الان بخون. ولش کن عزیز دلم، همیشه دنبال فرصت یابی از اتفاقات باش . به امام رضا بگو من خوش اخلاق میمونم تو هم بهم جایزه بده."
پیام خواهرم مایهی آرامشی برای آن حال خرابم شد.
سرم را بالا آوردم دیدم در خیابان امام رضا هستیم چشمانم به گنبد طلاییاش که خورد آرامتر شدم.سلام دادم و چشمانم را بستم و با امامم عهد بستم؛ امام رضا جانم من اونچهکه باید رعایت کنم، رعایت میکنم ولی شما هم متقابلا باید به من جایزه بدهید.
با امام رضا ع خیلی جدی معامله کردم. شوخی در کار نبود. حس کردم اینطور بهتر جواب میگیرم.
تا رسیدن به هتل بیشتر از سه یا چهار بار راننده از من عذرخواهی کرد و من هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد با احترام و لحنی آرام جواب میدادم نه خواهش میکنم مشکلی نیست. 🤭
چه میکند این معامله. آن هم معامله با امام.
از ماشین هم که پیاده شدیم لام تا کام اشارهای به شرایط پیش آمده نکردم و به همسرم اما و اگر و چرا نگفتم.
پرده سوم
از وقتی رسیدیم مشهد مدام به همسرم میگفتم من دلم غذای حضرت میخواهد. آخرین بار ده سال پیش قسمتم شده بود.
اما در دلم گفتم مطمئنم خود صاحبخانه اگر بخواهد دعوت میکند.
ساعت ۱۲ شب رفتیم حرم.بعد از زیارت، به همسر گفتم بیا تو این اپلیکیشن رضوان ثبت نام کنیم شاید اسممان درآمد. گوشه ای از صحن پیامبراعظم ایستادیم وارد برنامه شدیم اطلاعات را که وارد کردیم در انتها پیغامآمد که زمان ثبت نام ۸ صبح تا ۶ بعدازظهر هست.
نشد که بشود. برگشتیم هتل آپارتمان، اسمش بیتالرضا بود.
تا ساعت ۲ بیدار بودم قبل از اینکه بخوابم سری به گوشیام زدم. دیدم یکی از دوستانم؛ فاطمه، پیغام داده : غذای حضرتی دلت میخواد؟!
✍#طریق
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1️⃣0️⃣1️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۱۳
معامله با امام
(قسمت دوم)
چشمانم گرد شد. خواب از سرم پرید. فک کردم دارد شوخی میکند.
جواب دادم: "تو از کجا میدونی من دلم میخواد. اونمالان؟!!"
جوابی نداد.
صبح بهم زنگ زد. گفتم: "چی میگفتی نصف شبی؟" گفت: "میدونم مشهدی. منم مشهدم. دوتا فیش دارم برای امشب. از نماز مغرب بیا حرم بهت بدم."
گفتم:" فاطمه من همین دیروز داشتم میگفتم دلم غذا حضرتی میخواد آخه چقدر سریع!!"
گفت:" همینه... قاعدهشه."
ازش خداحافظی کردم. اشک تو چشمام حلقه زد.
دستمو گذاشتم روی قلبم و توی دلم گفتم:" امام رضا جانم ممنونتم. پس تو اون معامله اولین جایزهی شما به من همین بود. شرمندهی این مهماننوازی و دعوت غافلگیرانهتان.
بیپناه و غریب هم باشی، درِ لطف و عنایتاش باز است ."
آن شب رفتم و فیش را از دوستم گرفتم و راهی مهمانسرای حضرت شدیم.
گذشت و لطف ایشان را چشیدیم و سپاسگزار حضرتیم .🤲🥹
فردا شب اما عجیبتر....
برای شام برنامهی رستوران داشتیم.
قبل آن رفتیم حرم تا نماز بخوانیم. از قسمت تفتیش که بیرون آمدم دنبال همسرم و دخترکوچمان بودم. سمت راستم را نگاه کردم دیدم روبروی باب الجواد منتظر ایستاده است. چند قدمی نمانده بود که برسم دیدم خادمی با تبسمی بر لب آمد سمت همسرم ... از اشارهی دستش متوجه شدم که میگوید چند نفر هستید. نمیدانم چرا همان لحظه قلبم به تپش افتاد...نکند دوباااره؟!!!
مگر میشود؟!
همسرم که پاسخ داد دیدم خادم از جیبش سه فیش درآورد و تقدیم کرد و رفت.
چند قدم باقیمانده را طی کردم تا برسم به همسرم. گفتم:" فیش غذای حضرتی؟ "
گفت:" نه اینبار فیش مخصوص افطاری برای صحن الغدیر دادن."
خشکم زد.. و همچنان قلبم تند میزد..نمیدانم چطور شد اما دیدم چشمانم خیس است.
بلافاصله سرم را برگرداندم رو به گنبد. دستم را روی قلبم گذاشتم ... زبانم بند آمده بود...
فقط در دلم توانستم با آقا حرف بزنم....
شرمندهی این لطف شما
شرمندهی این محبت و مهماننوازی شما
جایزهی دوم آن معامله را هم از شما گرفتم...
و من در این فکر که نتیجهی این معامله چقدر دلچسبتر و شیرینتر از پرتاب آن کلمات و عبارات به سمت راننده و ...
الحمدلله که لطف خدا و امام و وساطت الهی باعث کظم غیض شد.
یاد سفارش زیبای امام علی ع به فرزندشان امام حسن ع افتادم که فرمودند: "خشمت را فرو ببر (جرعه خشم را بچش) که من جرعه ای ندیدم ک عاقبتش شیرین تر و پایانش لذیذتر از جرعه خشم باشد".
حلاوت این تجربه و معامله، نصیب همهتان انشالله.
پ.ن: تجرع الغيظ فاني لم أر جرعة أحلى منها عاقبة، و لا ألذ مغبة.
_ تجرع: خشم را فرو خوردن
✍#طریق
#تجربه_معنوی
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 •••• مهمانی بزرگ بهار •••• امسال که استشمام عطر دلانگیز شکوفههای بهاری با جشن مهم
سلام عزیزان !☺️
• با یک عذرخواهی بابت تاخیر در اعلام اسامی دوستان برگزیده، خدمت رسیدیم.
🌙🌸 جشنواره روایت نویسی بانوان با هدف گردآوری خرده روایتهایی از پیوند میان شما و ماه مبارک رمضان تحت عنوان #جشنواره_میهمانیبزرگبهار برگزار شد.
✍ این دومین تجربهی ما در برگزاری جشنواره بود و خدا را شاکریم که با استقبال خوب شما عزیزان مواجه شد.
📝 روایتهایی که تک تک جملاتشان، دنیا دنیا حرف داشت و با خواندنشان از گوارایی حس معنوی سرشار شدیم.
‼️ طبق ارزیابی ها ۱۰ روایت برتر انتخاب شد. روایتهایی که در آنها اصول فنی روایت نویسی بیشتر رعایت شده بود و مفاهیم و مصادیق این ماه (رمضان) در قالب روایت خودنمایی میکرد.
با افتخار معرفی میکنیم؛ خانمها
🏅 #ریحانه_حسنزاده
🏅 #مرضیه_حقخواه
🏅 #مریم_راستگو
🏅 #مرضیه_کمالیزاده
🏅 #پروانه_محمدی
🏅 #سیده_حورا_صداقت
🏅 #شراره_قبادی
🏅 #معصومه_همت
🏅 #زینب_پورمندی
🏅 #شعبانی
✨در آخر تشکر فراوان داریم از باقی عزیزانی که روایتهای دلنشینی ارسال کرده بودند؛
#مریم_بد #مینا_بیگی #نرگس_خیابانی #حدیثه_محمدی #سودابه_سبزیان #فهیمه_کیانینژاد #اقدس_اسپانبر #بنتالهدی_قابوستیان #غ_ط #طریق
▪︎در ضمن روایتهای برگزیده عزیزانی که بارگذاری نشده به مرور ارسال خواهد شد.
📲 میتوانید جهت مطالعه روایتهای ارسالی بانوان عزیز، بر روی هشتگ نامشان کلیک کنید.
#ده_روایت_برتر #اعلام_نتایج
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜⚜⚜
چند بار خواستم کپشنی برای این پست بنویسم، نشد.
دست آخر به این نتیجه رسیدم؛
این شعر فوقالعادهی مجتبی کاشانی را بنویسم که هرچه در ذهنم بود را به بهترین شکل ممکن بیان کرده!
خویش را باور کن
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
شعله روشن این خانه تو باید باشی
هیچ کس جز تو نخواهد تابید
سرو آزاده این باغ تو باید باشی
باز هم منتظری؟
هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمیگوید برخیز
صبح آمده است
بهار آمده است
خانه ساکت تر از آن است که میپنداری
سایه سنگین تر از آن است که میپنداری
داغ دیرین تر از آن است که میپنداری
باغ غمگین تر از آن است که میپنداری
ما تواناتر ازآنیم که میپنداریم
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ بذری بی تو
روی این خاک نخواهد پاشید
از دل خاک نخواهد رویید
خوشه ای نیز نخواهد برخاست
خرمنی کوت نخواهد گردید
هر کجا چرخی بی چرخش تو
هرکجا چرخشی بی گردش تو
هرکجا چرخشی بی جنبش تو
بی چالش تو
بی خواهش تو
بی توانایی اندیشه وعزم تو
نخواهد چرخید
اسب اندیشه خود را زین کن
تک سوار سحر جاده تو باید باشی
و خدا میداند که خدا میخواهد...
پ.ن : هرچقدر هم تلاش کنیم کاری که در شان شما باشد از ما برنمیآید ...
ولی کاش! حداقل بتوانیم روایتگر فرزندانتان باشیم...
✍ #طریق
#عهدگرام
#با_اربعین_تا_ظهور
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها