#روایت_بخوانیم 1️⃣9️⃣
🌙🌸#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۵
چند تصویر از رمضانی که چله تابستان بود...
#قسمت_چهارم
بعضی روزها هم می رفتیم حرم و.خنکای مسجد گوهرشاد. زیر پنکه های سقفی که می چرخیدند وزیرش دراز به دراز ملت روزه دار خوابیده بودند زیر چادر نمازهای رنگ به رنگ؛ و اگر بچه ای صدایش بلند می شد یک هیس کشیده با دلخوری ساکتش می کرد .زن ها نماز ظهر و عصر را که می خواندند چادر نماز را می کشیدند رویشان و به خواب می رفتند .خانه ها گرم بود و کولر نداشت .اما مسجد خنک بود و دلباز ..از پشت تارو پود چادر نماز؛ سقف مسجد و پره های پنکه که می چرخید و با گلهای چادر قاطی می شد مرا می برد به سرزمین خیالپردازی هایم .دلم می خواست دنیا یک خانه بزرگ بود مثل همین مسجد گوهرشاد وادم ها همه باهم بدون دیوارهایی که ان ها را از هم جدا کند زندگی می کردند .و غروب ها قرار نبود بچه ها از دوستانشان در کوچه جدا شوند و به خانه بروند .ان قدر به پنکه سقفی خیره می شدم تانمی فهمیدم کی خوابم برده است.
حالا که به ان سالها فکر می کنم باورم نمی شود اینقدر زمان گذشته است .باورم نمی شود خودم هم شده ام جزو همان ادم بزرگ هایی که وقتی از خاطراتشان می گفتند انگار مربوط به دنیایی دیگر بوده اند .هنوز دلم پر می کشد بروم در خنکای مسجد گوهرشاد دراز بکشم و چادر نماز را بیندازم رویم وخودم را مخفی کنم در زیر گلهای چادر و خیال ببافم با تصاویر ان طرف چادر .تمام چهل وهشت سالگی ام را ببرم زیر چادر و بشوم همان دخترک نه ساله که منتظر ماه رمضان بود تا همه نازش را بکشند .دلم پیش نه سالکی ام جا مانده است در ظهر ماه رمضانی که چله تابستان بود درخنکای مسجد گوهرشاد ...
✍ #مرضیه_کمالیزاده
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 •••• مهمانی بزرگ بهار •••• امسال که استشمام عطر دلانگیز شکوفههای بهاری با جشن مهم
سلام عزیزان !☺️
• با یک عذرخواهی بابت تاخیر در اعلام اسامی دوستان برگزیده، خدمت رسیدیم.
🌙🌸 جشنواره روایت نویسی بانوان با هدف گردآوری خرده روایتهایی از پیوند میان شما و ماه مبارک رمضان تحت عنوان #جشنواره_میهمانیبزرگبهار برگزار شد.
✍ این دومین تجربهی ما در برگزاری جشنواره بود و خدا را شاکریم که با استقبال خوب شما عزیزان مواجه شد.
📝 روایتهایی که تک تک جملاتشان، دنیا دنیا حرف داشت و با خواندنشان از گوارایی حس معنوی سرشار شدیم.
‼️ طبق ارزیابی ها ۱۰ روایت برتر انتخاب شد. روایتهایی که در آنها اصول فنی روایت نویسی بیشتر رعایت شده بود و مفاهیم و مصادیق این ماه (رمضان) در قالب روایت خودنمایی میکرد.
با افتخار معرفی میکنیم؛ خانمها
🏅 #ریحانه_حسنزاده
🏅 #مرضیه_حقخواه
🏅 #مریم_راستگو
🏅 #مرضیه_کمالیزاده
🏅 #پروانه_محمدی
🏅 #سیده_حورا_صداقت
🏅 #شراره_قبادی
🏅 #معصومه_همت
🏅 #زینب_پورمندی
🏅 #شعبانی
✨در آخر تشکر فراوان داریم از باقی عزیزانی که روایتهای دلنشینی ارسال کرده بودند؛
#مریم_بد #مینا_بیگی #نرگس_خیابانی #حدیثه_محمدی #سودابه_سبزیان #فهیمه_کیانینژاد #اقدس_اسپانبر #بنتالهدی_قابوستیان #غ_ط #طریق
▪︎در ضمن روایتهای برگزیده عزیزانی که بارگذاری نشده به مرور ارسال خواهد شد.
📲 میتوانید جهت مطالعه روایتهای ارسالی بانوان عزیز، بر روی هشتگ نامشان کلیک کنید.
#ده_روایت_برتر #اعلام_نتایج
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣1⃣
آرام جان | قسمت اول
درگیر امتحانات نهایی سوم راهنمایی بودیم ولی ته دلمان آشوب بود. نه اینکه درسمان را نخوانده باشیم و نگران امتحانات باشیم. آن هم بود ولی این دل آشوب از نوعی بود که دلمان به درس خواندن نمیرفت. ورقهای کتاب زیر دستمان میلرزید و چشمانمان دو دو میکرد بین کتاب و صفحه تلویزیون. صفحه تلویزیون که این روزها بد بیرحم شده بود.
*تصویر امام را این بار نه از حسینیه محقر جماران که از روی تخت بیمارستان نشان میداد.* ما امام را همیشه قوی دیده بودیم و زیر سایه مقتدرش همیشه احساس امنیت داشتیم سختمان بود او را بیمار ببینیم. هرچند هنوز هم هر وقت تصویرش را میدیدیم سه تا صلوات میفرستادیم. همان جور که دعا میکردیم برای سلامتی امام، ته دلمان قرص بود که امام سالم برمیگردد به جماران. مگر نه اینکه چند سال قبل هم که امام بیمار بود مردم جمع شدند در بیمارستان امام رضای شهرمان و گفتند قلب ما را به امام بدهید. مگر نه این که ما همیشه دعا میکردیم که خدا تا انقلاب مهدی امام را نگه دارد و از عمر ما بکاهد و بر عمر او بیفزاید.
.... صبح سیزدهم خرداد ....
اما دنیا آوار شد روی سرمان؛ رادیو از صبح قران پخش میکرد. به هیچ جا دسترسی نداشتیم برای خبر. نمیدانستیم چه خبر شده است. نمیخواستیم بدانیم. کتاب را گرفتم دستم و نشستم روی پلههای حیاط به درس خواندن: «هیچی نشده. امام خوبه. من امتحان دارم. همه چیز عادیه. اما نبود. هیچ چیز عادی نبود .
وقتی مصیبت اتفاق میافتد اولین مرحله: انکار است .
و ما در بهت مانده بودیم که نه! و این نه، وقتی ضرب در چندین میلیون میشود تبدیل میشود به بغضی وحشتناک.
مانده بودیم چه کنیم. ناخوداگاه راه افتادیم سمت حرم. ما مشهدیها هر چه که بشود پناه میبریم به حرم. بدون این که فضای مجازی باشد و فراخوانی. همه شهر راه افتاده بودن سمت حرم.
همه عزادار بودند و تا آشنایی مییافتند در آغوشش میگرفتند و میگریستند. فضای خیابان سنگین بود. بیچارگی را میشد در چهره تک تک آدمها دید. آدمهایی که حتی وقتی در همین خیابان به تشییع چند صد نفری شهدایشان میآمدند صلابت در چهرهشان دیده میشد و در مشتهای گره کردهشان و در صداهایی که با قدرت از گلویشان بیرون میآمد و دشمن را در حسرت ذرهای ضعف مینشاند اما صدایشان در گلو گرفته بود، نگاهشان خسته بود، پشتشان شکسته بود.
نشسته بودیم پای سفره ناهار. گوشمان به صدای گوینده بود. چیزی از گلوی هیچکداممان پایین نمیرفت. درمانده بودیم. دلمان آرام نمیگرفت. هزار کیلومتر دور بودیم از جایی که گوینده میگفت پیکر امام را برای وداع با مردم قرار دادهاند: مصلی تهران.
ما هیچوقت امام را نزدیکتر از صفحه تلویزیون سیاه وسفید ۱۴اینچ خانهمان ندیده بودیم. ما همیشه امیدوار بودیم که یک روز مثل آن آدمهای خوشبختی که در حسینیه جماران فشرده مینشینند تا امام را ببینند او را میبینیم. ما حسرت دیدار داشتیم. اما ...
بابا سکوت را شکست: «راه بیفتین بریم تهران» .
انگار انرژی ساکن اندوه در وجودمان منفجر شد. یک دفعه همگی بلند شدیم. و فقط لباس پوشیدیم. یادم است که قابلمه غذا را از روی دیوار مشترک با خانه عمو دادیم به آنها و خبرشان کردیم که ما رفتیم .
شش تا بچه از ۷ تا ۱۸ سال با پدر ومادر نشستیم داخل یک پیکان سفید و راه افتادیم سمت تهران. بعد از ظهر ۱۴خرداد بود که راه افتادیم و جز پمپ بنزین و نماز جایی نایستادیم.
نیمههای شب رسیدیم تهران و مصلی را پیدا کردیم. در خیابان سهروردی جایی ماشین را پارک کردیم. از جوی کنار خیابان وضو گرفتیم وهمراه مردمی که هنوز به سمت مصلی میرفتند راهی شدیم. مصلی فقط چندین کوه وتپه خاکی بود. رفتیم تا رسیدیم به آخرین تپه و ... .
چشممان خورد به مکعب مستطیلی شیشهای که در آن انتهای افق بین انبوهی از جمعیت به چشم میخورد و بعد اشک راه تماشا را گرفت و نگذاشت سیر ببینیم عمامهای سیاه را روی تن پوشی سفید.
آن جا برای اولین بار من نماز میت خواندم. آنجا برای اولین بار در مرگ عزیزی گریستم و بعد که برگشتم اولین لباس سیاهم را دوختم .
بعد ازنماز وقتی آمدند تا پیکر را ببرند جمعیت که دمی به خاطر نماز آرام گرفته بود انگار باورش شد که دارند آرام جانش را میبرند، شیون کنان و بر سرزنان هجوم بردند سمت خروجیهای مصلی. بین جمعیت گیر کردیم و به سختی توانستیم خودمان را پرسان پرسان برسانیم به ماشین.کجا قرار بود برویم ؟
✍️ #مرضیه_کمالیزاده
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣1⃣
آرام جان | قسمت دوم
کجا قرار بود برویم؟ معلوم است تشییع تا بهشت زهرا.
مردم از همه جا خودشان را رسانده بودند تهران. هر تیپ آدمی را میتوانستی ببینی حتی کسانی که شاید فکر نمیکردی سنخیتی با امام و انقلاب داشته باشند. غیر از مردمی که برای تشییع آمده بودند یک عده هم برای کمک خودشان را رسانده بودند. از امداد رسانی در جمعیتی که آنقدر بر سر و رویش میزد که هر چند ثانیه پیکری خون آلود و مدهوش روی دست جمعیت بلند میشد بگیر تا کسانی که با وانت و کامیون هر خوردنی که میتوانستند را آورده بودند. یادم هست وسط جمعیت کامیونی دیدم که کلم برگ و خیار پرت میکرد بین جمعیت. مردم هر چه داشتند آورده بودند حتی شده شیلنگ آب را از در خانه آورده بودند بیرون که مردم آب بخورند و بر سر و رویشان بپاشند. تنها باری که دیدم همه مردم خود را صاحب عزا میدانستند آن روزها بود.
پدرم که گفت دیگر نمیتوانیم باید برویم خانه خواهرم تا آمدیم غر بزنیم که ما این همه راه آمدهایم برای تشییع چشممان خورد به دستهای لرزان پدرم و چشمهایشش که سرخ سرخ بود و عرق شره میکرد از سرو گردنش. بیخوابی و خستگی طولانی پدرم را از پا در آورده بود دیگر توان رانندگی نداشت .
ناگزیر رفتیم خانه عمه که دور از شهر بود. تا پای تلویزیون مراسم را ببینیم.
مردم آن روزبرای تشییع امام نرفته بودند رفته بودند تا نگذارند امامشان را ازشان جدا کنند. حتی اگر شده به قیمت جانشان. مگر همیشه نگفته بودند حاضرند جانشان را قربانش کنند. مگر با کمترین اشاره او در اوج روزهای خونین انقلاب به خیابان نریخته بوند مگر با دست خالی به جبهه نرفته بودند مگر حتی عمو احمد که یک راننده تریلی ساده بود وقتی امام پیام داد که بنادر جنوب زیر حملات دشمن است و بار مملکت روی زمین مانده و اگر نجنبند مملکت دچار مشکل میشود با دوستانش جمع نشدند بروند. امروز همان مردم، رفتن جانشان را به چشم میدیدند و به قیمت جانشان هم شده نمیتوانستند بگذارند. خیلیها آن روزها با امام رفتند. کسانی که قلبشان این هجم اندوه را تاب نیاورد و از حرکت ایستاد. کسانی که انقدر بر سرو صورت زدند که جسمشان تا بیمارستان هم تاب نیاورد. کسانی که زیر دست وپای جمعیت خفه شدند ...
اما غیر از این عده بقیه هم جانی دیگر برایشان نمانده بود. اگر دولت هم ۴۰روز عزای عمومی اعلام نمیکرد مردمی که تا مدت ها بعد هم لباس سیاه از تن در نیاوردند هرروز را مثل روز اول سوگوار بودند. تازه از روزهای بهت اولیه فاصله میگرفتند و انگار تازه داشتند میفهمیدند چه برسرشان آمده است. روزنامهها هرروز با حاشیه سیاه چاپ میشدند و هرروز دلنوشتههای مردم را چاپ میکردند. اولین شعر من که در رثای امام بود در همین ایام در روزنامه کیهان چاپ شد .
بعد از مراسم تشییع برگشتیم مشهد تا برای چهلم برگردیم. شب قبل از برگشت آخرهای شب رفتیم بهشت زهرا مزار امام. مزار یعنی کانتینری که بر روی قبر قرار داده بودند و شده بود مقدسترین نقطه برایم. بعدا چون جمعیت زیاد بود چند کانتینر دیگر هم اطرافش قرار دادند.
اما برای من هنوز امامی که دوست دارم مزارش همان کانتینری است که در بیابانی اطراف مزار شهدای بهشت زهرا قرار داشت و فکر میکردم اگر هم برش دارند قرار است سنگ قبری ساده رویش قرار گیرد. من هنوز امام را در حسیینه محقر جماران و صفحه ۱۴اینچ سیاه وسفید تلویزیون و کانتینر سادهای در بیابانی تاریک میبینم و هنوز با دیدنش سه تا صلوات میفرستم .
✍️ #مرضیه_کمالیزاده
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣2⃣1⃣
کارتون خالی موز به قیمت منصفانه خریداریم
من همیشه معتقد بودم مستاجرها به خدا نزدیکترند. چون با تمام وجودشان به ناپایدار بودن این دنیای فانی پی بردهاند. میدانند که نباید به مال دنیا دل ببندند. سبکبار زندگی میکنند و هر لحظه آمادهاند تا در سور بدمند و بانگ الرحیل سر دهند .
اصلا مگر میشود جز این باشد. وقتی خانهای را که چندین و چند روز دنبالش گشتهاند، توانستهاند از هفت خوان پول جور کنند و صاحبخانه را راضی کنند تا برسند به مرحله قرارداد و گرفتن کلید. بعد با بستن بار و بنه و سر و کله زدن با باربری جماعت و باز کردن و چیدن وسایل نهایت وقتی مستقر میشوند میبینند یک ماه از دوازده ماه مدت اجاره گذشت. آن سر قضیه هم که دو ماه مانده به اتمام مدت اجاره باید دوباره بیفتند دنبال پیدا کردن خانه و جمع کردن وسایل؛ پس چیزی نمیماند برای اینکه دل ببندند به این سرای و آذینش کنند.
وسیله هم نمیخرند چون وقتی به فکر دردسر جابجایی با این همه وسایل میافتند و اینکه معلوم نیست منزل بعدی جایی برای نگهداشتنش داشته باشند ترجیح میدهند سبکبار باشند. هرشب هم سعی میکنند سر راحت بر زمین بگذارند و از لحظه لحظه بودن در این سرای فانی لذت ببرند و استفاده کنند و قدر بدانند چرا که وقتی پول رهن و اجاره ماهیانه را تقسیم میکنند بر هر شب اقامت؛ میبینند که اگر استفاده حداکثری نکنند باختهاند.
در هرصورت صاحبخانه جماعت ماموری است از جانب باری تعالی که شما را و ما را ( و نه البته خودش را) به قدر دانستن این ایام در این سرای فانی رهنمون میسازد؛ باشد که رستگار شویم.
هرچند بعضی منابع معتقدند نقش صاحبخانه در این قسمت با نقش ابلیس همخوانی دارد که این سرا را در پیش چشم آدمیان فریبنده و مزین سازد تا او را بفریبد و الونک هفتاد سال ساخت طبقه پنجم بدون آسانسور را پنت هاوسی دنج و اصیل معرفی کند و دارا بودن انواع سوسک و مارمولک را همزیستی مسالمت آمیز با انواع مخلوقات الهی بداند. گر بانگ برآوری که :
چنین سرا نه سزای چو من خوش الحان است
بانگ پُر زورتر برآورد که :
پس برو به خانه رضوان که مرغ آن چمنی
و تو ناگزیر دم فرو میبندی که:
ما بر این در نه پی حشمت وجاه آمدهایم
اما هر چه هست نمیتوان از نقش او در سلامت روان غافل ماند که روزی صد هزار بار خدا را شکر نکنیم که لطف او شامل حالمان شد تا ملکی را که میتوانسته دوبرابر قیمت اجاره دهد به ما مفت داده تا بنشینیم! پس میبینیم که وی نقش مهمی در شکرگزاری مستاجر دارد.
حال اینکه ما نمیتوانیم با پسانداز بقیه پولی که از لطف ایشان برایمان میماند پس از چند صباحی صاحب خانه شویم مربوط به بیعرضگی خودمان است که ترجیح میدهیم بجایش نان بخریم و بخوریم تا از گرسنگی نمیریم.
نقش صاحبخانه در تمرین عبودیت هم حایز اهمیت است که تفصیل آن در این مقال نمیگنجد اما همانگونه که عشق زمینی میتواند مقدمه عشق آسمانی باشد شاید به توان عبودیت صاحبخانه را تمرینی در راستای عبودیت الهی دانست ( البته گویا اشاره میکنند که نمیشود! و کاملا ناراستا! است )
به هر حال به عنوان نتیجه اخلاقی این بحث اگر مسئولان تدبیری بیندیشند که مردم بیشتری مستاجر شوند مسلما سطح معنویت جامعه ارتقا یافته و فضای معنوی بیشتری بر جامعه حاکم میشود. هرچند گویا الحمدالله والمنه چنین تدابیری اندیشیده شده و علیرغم صعوبت در اجرا به ید با کفایت مسئولین و همکاری مخلصانه جمعی از صاحبخانههای خداجو در حال اجرا است .
#مسئولین_مچکریم
#اجارهنشینی_خوشنشینی
#مستاجران_به_ملکوت_آسمان_نزدیکترند
✍ #مرضیه_کمالیزاده
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣3⃣1⃣
آدم نمیداند آخرینها کی اتفاق میافتد | قسمت۱
ما مشهدیها بیشتر قرارهایمان را حرم میگذاشتیم. قرار دورهم درس خواندن. قرار دیدن همدیگر. اگر عقد و عروسی در کار بود قرارعقد بالاسر حضرت و اگر خدای نکرده کسی به رحمت خدا میرفت همه صحن نو جمع میشدند تا میت را در آخرین زیارتش همراهی کنند و بر او نماز بخوانند. قرار ما مشهدیها حرم بود و حالا که یک بیماری مهلک آمده بود تا قرار را از ما بگیرد به کجا پناه میبردیم و کجا قرار مییافتیم به جز حرم؟
و چقدر سخت بود لحظهای که در خیابون امام رضا علیه السلام نرسیده به فلکه آب جلوی ماشینها را می گرفتند واجازه نمیدادند که حرم بروند. حرمی که همیشه دم دستمان بود حالا شده بود یک آرزوی دست نیافتنی. اینقدر نزدیک بود که چشم دوخته بودیم به گنبد و گلدستهاش و آنقدر دور بود که نمیتوانستیم دستمان را گره بزنیم به پنجرهی فولادش.
دلمان به حال غربت خودمان میسوخت یا غربت حرم بدون زائر؟هرچه بود، هر کس که میدید راهی برای عبور ندارد ناگزیر کنار خیابان مینشست وچشمهایش را از پس پردهی اشک میدوخت به حرم. سهممان از زیارت شده بود تماشا.از روزهای بعد خبر نداشتیم. رسانهها حسابی ترسانده بودنمان. نمیدانستیم آیا زنده میمانیم که باز هم بتوانیم برویم زیارت؟ آیا همینقدر هم نصیبمان میشود؟
مثل وقتی که ماه رمضانها دم اذان صبح بیدار میشدیم و تند تند آب میخوردیم تند تند به حرم نگاه میکردیم.
✍ #مرضیه_کمالیزاده
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣3⃣1⃣
آدم نمیداند آخرینها کی اتفاق میافتد |قسمت۲
مثل محتضری که آخرین سهم نفسهایش را میکشد در این هوای دور از حرم نفس میکشیدیم. آخرین نگاههایمان را تا میتوانستیم کش میدادیم. یاد آخرین زیارتمان میافتادیم که نمیدانستیم آخرین است وگرنه بیشتر میماندیم؛ بیشتر به ضریح نگاه میکردیم ؛ به درو دیوار حرم، به فرشها، به سقاخانه. به کفترها و به همهی چیزهایی که حالا حسرتشان بر دلمان نشسته بود.
شاید اگر میدانستیم آخرین دیدار است با دل پر دردتری التماس میکردیم که *«ولا جعله الله اخرالعهد منی لزیارتکم»* . شاید بیشتر گوش میسپردیم به صدای همهمهی داخل حرم، به صدای نقاره خانه و حتی به صدای ساعت. نفهمیدیم و مثل ماهی که تا در آب هست قدر آب را نمیداند یک دفعه افتادیم در خشکی. در برهوت و حالا برای لحظه لحظهاش حاضریم تمام دار و ندارمان را بدهیم.
آدم نمیداند آخرینها کی اتفاق میافتد. کی آخرین باریست که پدر ومادرش را میبیند؟ کی آخرین تماس تلفنیاش با بهترین دوستش است؟ کی آخرین سفرش را میرود؟ و کی آخرین زیارتش را ؟
نمیدانستیم و نشسته بودیم کنار خیابان. دور از هم. تنهای تنها. بی پناه و وحشت زده از این همه تنهایی. و از دور، دست التماس دراز کرده بودیم که پناهمان دهد. مثل همان شتری که سالها پیش از سلاخ خانه گریخت و به او پناه آورد. مثل آهویی که ضامنش شد. مثل همهی آدم های بی پناه که این همه سال از دور ونزدیک آمدند و پناه بی کسیشان شد.
شب بود. تاریک بود. خیابان امام رضا که همیشه خدا شلوغ بود و پرهیاهو حالا در سکوتی دهشتناک فرو رفته بود. از همان اندک سهممان از تماشای دورنمای گنبد و گلدسته هم نمیتوانستیم دل بکنیم. آیا همان هم باز روزی، روزیمان میشد؟ این بار با تمام وجودمان میگفتیم که «ولا جعله الله اخر العهد منی لزیارتکم».
✍ #مرضیه_کمالیزاده
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣6⃣3⃣
پسر عموی مزبور...
عمو احمد بیمارستان بستری بود.
پسری نداشت که پیشش بماند. بین پسرهای فامیل هم بهغیر از یکی دو نفر تقریبا از هیچکدام خوشش نمیآمد.
یکی از برادرزاده های معقول و مذهبی وحزب الهی که وجاهتی پیش عمو داشت، قرار شد یک شب، پیش عمو بیمارستان بماند و مراقب حال ناخوش احوالش باشد .
اواخر شب پسر عموی مزبور، از چرت کوتاه عمو استفاده کردهبود و با دوستانش به ییلاقات اطراف شهر برای تفریح وتفرج رفته بودند.
فردایش عمو به هرکسی رفتهبود عیادت از خلوص و ایمان این پسر، تعریف کرده بودکه :《تا صبح هر وقت چشم باز کردم دیدم نیست ، تا صبح تو نمازخانه بیمارستان داشت نماز شب میخواند و عبادت میکرد !》
✍ #مرضیه_کمالیزاده
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣4⃣3️⃣
اینجا که خاک بوی کبوتر گرفته است | قسمت۱
دلم گرفتهاست، میخواهم مثل هوای تهران ببارم ولی نمیتوانم.
نه حوصله دارم سر کار بروم و نه کلاس بعدش را. نیم ساعت زودتر رسیدهام و کلافه، که دست ودلبازی کنم در کافه کتاب سر راه، چای بخورم یا بروم یک گوشه و راهی برای سنگینی سر و فکر وخیالهای درونش پیدا کنم.
سوییچ را میچرخانم توی قفل و سر بر میگردانم، چشمم میخورد به ورودی نمایشگاه عکس.
از همان در شیشهای، رنگ و لعاب عکسی را میبینم و پاهایم قبل از من تصمیم میگیرند بروند داخل و یک نگاهی بیندازند.
در را که به جلو هل میدهم، بوی نم و رطوبت سردی به تنم میریزد که من را پرت میکند به زیرزمینی نمناک که کف سیمانیاش از رطوبت دائمی خیس است. تصویری از زیرزمین خانه کودکیام در ظهرهای تابستان، وقتی که پنکه جواب نمیداد و ناچار زیلو پهن میکردیم کف زیر زمین تا کمر آفتاب بشکند و بتوانیم برویم کف و دیوارهای حیاط را اب بپاشیم و شب را روی ایوان سر کنیم.
حواسم را از بوی رطوبت که تمام تنم را پر کرده پرت میکنم به اولین عکسهای پیش رویم.
✍ #مرضیه_کمالیزاده
#مناسبتگرام
#روز_تکریم_مادرانشهدا
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣4⃣3⃣
اینجا که خاک بوی کبوتر گرفته است | قسمت۲
حواسم را از بوی رطوبت که تمام تنم را پر کرده پرت میکنم به اولین عکسهای پیش رویم.
ده ردیف عکس در ستون های پنجتایی کنار هم چیده شدهاند .پنجاه تابلو از قابهای مزار شهدا.
چندین جفت چشم از پشت قابهای روی مزارشان به من نگاه میکنند .یکی از پشت پرده توری نباتی که از دو طرف با روبان صورتی جمع شده و یکی از پشت گلهای مصنوعی پشت شیشه.
برف تمام زمین را پوشانده، غیر از قسمتی از یک سنگ قبر که دستی چروکیده با انگشتهای کج وکوله برف را از روی آن کنار میزند. سرمای برف به جانم مینشیند و یک لحظه فکر میکنم چرا باید پیرزنی که حتما ارتروز و پادرد و هزار درد مفاصل دارد این طوری بنشیند روی این زمین خیس سرد و با دستهایش آنقدر بکشد روی سنگ تا برفها خجالت بکشند و کنار بروند از روی،
از روی فرزندی که آن زیر خوابیده و مادر، مثل همیشه نگران است که سرما نخورد. مادری که با همین دستها لحاف را میکشید روی پسرش .
و باز یک قاب دیگر، مادری که همه بساط اشپزیاش را اورده کنار مزار پسرش. یادش بوده پیاز داغش را خشک و ترد دربیاورد که وقتی خواست آش رشته را با کشک و نعناداغ تزیین کند پیازهایش جلوه کند، و پسرش سرافراز شود پیش کسانی که میامدند فاتحهخوانی.
اما یک قاب میخکوبم کرد پای خودش. خانوادهای که امدهاند عید را بر سر مزار پسر شهیدشان باشند. دختر و داماد و پسر وعروس و نوه.
پیرمرد روی سبد پیک نیک که تویش سبزه، خرما، گلاب پاش و شیرینی عید را اوردهاند و حالا گوشه ای خالی افتاده، نشسته و به جایی نگاه میکند که هیچ جا نیست. شانه هایش همراه تمام خطوط صورتش اسیر جاذبه زمین شدهاند .
همه سرگرم عیدند و فقط یک نفر نگران نگاه خالی مرد است، پیرزنی که نیمخیز شده است بالای سر خانواده و همانطور که حواسش هست چیزی کم و کسر نباشد، چشم دوخته به مردش که بعد از رفتن پسر، هیچ وقت کمرش راست نشد.
بوی نم نگاهم را میبرد روی شلنگی نارنجی که پیچ خورده روی زمین و سرش دست پیرزنی است با چادر به کمر بسته که خم شده و با جارو سنگ های مزار را میشوید.
اطرافم پر شده از نگاههای پسران که دیوار شمالی را پر کردهاند و مادران که سه دیوار بعدی را.
نگاه ها ترک میاندازند روی بغضی گلوگیر که میبارد در فضای نمناک نمایشگاه عکس گلزار شهدا.
✍ #مرضیه_کمالیزاده
#مناسبتگرام
#روز_تکریم_مادرانشهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣3⃣4️⃣
هردم از این رهگذر، رهگذری میرود | قسمت۱
امروز دوباره صدای محمد گلریز مرا برد به تابستان گرم سال شصت.
رادیو روشن است. مارش عزا پخش میشود. تلویزیون فقط چند ساعت برنامه دارد و تنها راه دسترسی به اخبار، روزنامه است و رادیو. هنوز مدرسه نمیروم. عموجواد هر روز انواع روزنامهها را میخرد و میآورد خانه. پخش میکند وسط اتاق تا با دقت همه را بخواند و آرشیو کند.
از بس بین روزنامهها وول خوردهام با اسامی آشنا هستم. میدانم این کیهان است و این جمهولی(جمهوری). کلمات پرتکرار آن روزها را هم میشناسم مثل شهادت. تیترها فونت خشن دارد و نوار مشکی روی عنوان روزنامهها جاخوش کرده.
صفحهها پر است از عکس انفجار و کشته شدهها و خبرهای تلخ. از بین کلمات تیتر اول، تنها یک کلمه را میشناسم، شهادت.
گلریز هنوز میخواند:
-روضه نماند به زاغ ور همه با درد و داغ
از صف مرغان باغ، نغمهگری میرود.
بابا خسته است. اشک از چشمهای خون گرفتهاش میچکد روی پیراهن مشکی. قاب تلویزیون سیاهوسفید چهارده اینچ حسینیه جماران را نشان میدهد و مردم گریانی که آمدهاند سرسلامتی بدهند به امام، اما خودشان شانهای میخواهند برای گریستن.
من هنوز سه تا صلواتی که با دیدن امام میفرستادم را تمام نکردهام. بغض مردم با شنیدن اناللهواناالیه راجعون امام میشکند.
✍ #مرضیه_کمالیزاده
#شهید_جمهور
#در_مسیر_قله_ایم
#مجاهد_راه_پیشرفت
#شهید_امت
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣3⃣4️⃣
هردم از این رهگذر، رهگذری میرود | قسمت۲
امام از دشمنانی میگوید که فکر میکنند با رفتن رجایی و باهنر انقلاب صدمه میبیند، دشمنانی که فکر میکنند حالا مردم در خیابان خوشحالاند از شهادت اینها. .امام دلداری میدهد که انقلاب با رفتن آدمها تمام نمیشود.
یادم میآید آن روزها طعنه میزدند بر شهید بهشتی. منافقین در خیابانها جولان میدادند، سوت و کف میزدند برای شهادت او. روزگار غریبی بود.
از آن شامگاه تلخ دی ماه نود و هشت، دیگر نمیتوانیم به کسانی که دهه شصت را ندیدند بگوییم که شما نمیدانید ما چه دیدیم.
اگر ما پیکر رئیس جمهور و نخستوزیر شهیدمان را ناباورانه به دوش کشیدیم اگر زهرخندها و طعنهها به شهید بهشتی را هنگام شهادتش دیدیم. اگر هر روز در رثای پیکر صدپارهای که دیگر نمیآید مرثیه خواندیم. اگر دل نگران شدیم برای سلامتی قلب امامی که پارههای تنش را یکییکی از دست میداد. اگر هر روز از رادیو مارش عزا شنیدیم. امروز تاریخ، با تکرار آزمونهای سخت، نسل جدید را به روزهای پرهیاهوی اول انقلاب پیوند زده است.
خدا را شکر که هنوز رهبری هست که دلداریمان دهد:
-نگران نباشید.
آقای گلریز باز هم برایمان بخوان:
-راه رجا بسته نیست گرچه رجایی برفت
ریشه به جا ماند اگر برگ و بری میرود.
✍ #مرضیه_کمالیزاده
#شهید_جمهور
#در_مسیر_قله_ایم
#مجاهد_راه_پیشرفت
#شهید_امت
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها