دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_چـهـل وهـفـتـم
🍁#عـنـوان:اسـتـاد آمـوزش هـاے فـشـرده
چندباری درباره رفتنم به #سوریه با #محمودرضاصحبت کردم.
اما هربار که #حرفش می شد #دلیل می آورد که نیازی به #نیروی_مردمی نداریم نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم گفت #جنگ_سوریه جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد.
انجا به نیروی #متخصص نیاز داریم. #محمودرضا مربی #جنگ_افزار بود همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هردلیلی #سلاح بردارم #محمودرضا #کنارم هست که می تواند سریع مرا آماده کند.
وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم حالا اگر روزی به وروی نیروی مردمی نیاز بود و #اعزامی در کاربود،چند روز طول می کشد به یکی مثل من #آموزش بدهی؟
#گفت:دوهفته . فکر کردم دارد #شوخی می کند چون همیشه از #پیچیدگی #جنگیدن در #سوریه می گفت.
توقع داشتم بگوید مثلا #دوماه باید آموزش ببینی.
بعد از #شهادتش که داشتم این حرف ها را برای یکی از #همسنگرهایش نقل می کردم. #گفت:دوهفته را خیلی #زیاد گفته، #محمودرضا نیروی #صفر را #دو روزه آموزش داده بود و از او یک نیروی تک #تیرانداز درست کرده بود،فهمیدم مرا #پیچانده!هر بار که حرف #سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @mdosteshahideman🍃🌷
🍂#فـصـل_چـهـل وهـشـتـم
🍁#عـنـوان:رمـز و راز شـهـادت
آبان 1392بعد از #تشیع_پیکرمطهرشهیدمحمدحسین_مرادی در #مجیدیه با #محمودرضا راه افتادیم سمت #گلزارشهدای_چیذر که به مراسم #تدفین برسیم.جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از #محمودرضا جدا شدم.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش #محمودرضا.
#محمودرضا کاملا دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار.
زیپ کافشنش را بخاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین.
دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.
یک سماور بزرگ چند متر آن طرفتر گذاشته بودند جلوی امامزاده.
رفتم دوتا چای گرفتم یکی از چای ها را آوردم و به #محمودرضا تعارف کردم با دست اشاره کرد که نمی خواهد ک چایی را نگرفت.
ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود.#سرش را کاملا #پایین انداخت طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت توی لباسش را نگاه می کرد.نمی دانم چرا #احساس کردم توی #دلش با #شهید_مرادی حرف می زند.
#فکر اینکه #نکند_شهید بعدی #محمودرضا باشد یک لحظه #مثله برق از #ذهنم رد شد.
#دقیقا_همین_طور هم شد.#شهید بعدی #سوریه #محمودرضا بود که دو ماه بعد در منطقه #قاسمیه به #یاران_شهیدش ملحق شد.حالت آن روزش در #گلزار_شهدای_چیذر مدام جلوی #چشمم است و یادم نمی رود.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dostesbahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_پـنـجاه وهـفـتم
🍁#عـنـوان:نـگـذارکـاربـزرگـم را خـراب کـنـنـد
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش #نگران بود که بعد از #شهادتش کسی #شماتتی بکند.
به ویژه در #حق_رهبر_عزیزانقلاب.
#می گفت: می ترسم بعد از ما پشت #سرآقا حرفی زده شود.
#محمودرضاخیلی هوشیار بود.فکر همه جای بعد از #شهادتش را کرده بود.
جنس نگرانیش را می دانستم.
#نگران این بود که مثل #زمان_جنگ کسانی بگویند که جواب #خون این #جوان ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها.
نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم:این طوری فکر نکن ،مطمن باش چنین اتفاقی نمی افتد.وقتی این را گفتم برگشت گفت:#من_می_خواهم_کار_بزرگی_انجام_بدهم.
#نباید حرفی زده شود که #ارزش آن را #پایین بیاورد...چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم:#خون_شهدای ما مثل خون #سیدالشهدا است.
#صاحبش_خداست.
#خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.گفت
#به_هیچ_کس_اجازه_نده #پشت #سرآقاحرف بزند.
خودش #این_طور بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف #نامربوطی درباره #آقا می زد.
اخم هایش می رفت توی هم.
اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد.جواب می داد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂 #فـصـل_پـنـجاه وهـشـتم
🍁 #عـنـوان:کـجـا دفـن شـوم؟
تهران ،ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.
#محمودرضا بود.خوش و بش کردیم ک پرسید کجایی؟از صبح برای کاری #تهران بودم.گفتم کارم تمام شده ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.
گفت:کی وقت داری درباره یک #موضوعی حرف بزنیم.گفتم الان.گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.
اصرار کردم که بگوید.گفت:موضوع #مهمی است .باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی #تبریز ،وقت کردی زنگ بزن.
#قبول کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم #ذهنم_درگیر حرف #محمودرضا شد.با او تماس گرفتم و گفتم تماسش نگرانم کرده .گفت:می توانی بیایی اینجا؟گفتم من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان.گفت من دوباره دارم می روم.اما قبل از رفتن چندتا چیز هست که باید به تو بگویم.بعد گفت اگر من #شهید شدم چیزهایی هست که #نگرانم می کند.
گفتم یعنی چه؟گفت:این #دفعه_رفتنم بادفعات قبل #فرق دارد.گفتم تو همیشه رفتنت فرق دارد.گفت یکی دوتا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود.مثلا من #شهید شدم کجا باید #دفن شوم؟گیر کرده ام. توی این مسئله گفتم #صبر کن.
من تا یک ساعت دیگر #خانه شما هستم گفت بخاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟گفتم بایدبیاییم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقا چه می گویی، گفت نه تو برو تبریز بعدا حرف می زنیم گفتم می آیم.از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلام شهر،وقتی رسیدم همه چیز در خانه #محمودرضا عادی بود #پذیرایی همسرش بازی #دختر_دوساله اش، بساط چای، شام، تلوزیون روشن،پتوهای ساده ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود #محمودرضا.همه چیز مثه همیشه توی این خانه #معمولی ، #عادی بود .هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی خورد.
نشستیم.منتظر ماندم تا #محمودرضا سر صحبت را باز کند ولی #محمودرضا حرفی نمی زد.دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه حرف ها کاملا عادی بود.بالاخره صبرم تمام شد.و گفتم نصفه شب شد!نمی خواهی درباره چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟#گفت من گیر کرده ام.
نمی دانم #شهید شدم محل #دفنم باید #تبریز باشد یا #تهران!گفتم این چه حرفی است؟!ول کن این حرفها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده.زمان جنگ اگر #زرمنده های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان #صدام_تهران بود!
بدون اینکه تغیری در حالتش ایجاد بشود،با آرامش توضیح داد که #اگرتبریز دفن بشود#همسر و ف#رزندش برای آمدن به تبریز به #زحمت می افتند.و اگر #تهران دفت شود ،#پدرومادر_اذیت می شوند هرچند همیشه قبل از #سوریه رفتن هایش احتمال #شهادتش بود،اما اینبار خیلی #جدی_حرف می زد.ول کن نبود.از من می خواست کمکش کنم.
نمی خواستم این حرف ها کش بیاید.برای همین به او #قول دادم که اگر #شهید شد من این مسئله را #حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈پانزدهم ✨ -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.ب
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈شانزدهم✨
-چی گفت؟😠
-گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒
-با احترام گفت؟😠
-آره.بیا خودت ببین.🙁📱
-لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟😠☝️
-باشه.😔
تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد...
ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.
محمد باتأکید گفت:
_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.
گفتم:باشه.
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴
✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای 💫نمازشب💫 بیدارم کرد.
تاظهر کلاس داشتم...
دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.
خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.😅کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.
رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.
دیروز هم دانشگاه نیومده بود.😟🤔امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.🤒😷بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:
_شنیدم دیروز کولاک کردی!😊
-از کی شنیدی؟😅
-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...😍ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....😌☺️👏👏
-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😜
-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،😅سوپ وآبمیوه و.. 🍲🍺امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😁
هر دومون خندیدیم...😁😃
از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.
جلوی در بودم آقایی گفت:
_ببخشید خانم روشن.
سرمو آوردم بالا،آقای 🌷امین رضاپور🌷 بود.سرش #پایین بود.
گفت:سلام
-سلام
-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.
یه قدم برداشتم که گفت:
_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...
همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد😉☺️ و اومد سمت من.
-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟😍
-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.😊
رو به امین گفت:
_تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.😁😍
امین گفت:
_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...
آخر هفته شده بود...
دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت.
مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.😊
بوی عید 🌸میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.
هرسال این موقع...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و چهارم ✨ _ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈بیست و پنجم✨
ایمان #مراتبی داره و من تو مرتبه ی #پایین گیر کرده بودم😔 و این از هر چیزی برام #دردناکتر بود.😢
فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم...
وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم.
حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.😕😒وقتی منو دید اومد
بغلم و یه دل سیر گریه کرد.😫😭منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه.
گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم:
_حانیه!! چی شده؟!!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_مگه نمیدونی؟! امین داره میره.🙄😢
-کجا؟😊
-سوریه😐
-برای چی؟😊
تعجبش بیشتر شد.گفت:
_جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه😕
-برای چی بجنگه؟😊
با اخم نگاهم کرد.😠گفتم:
_مگه ارث باباشو خوردن؟
حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین.
سریع تو گوشیم 😈داعش😈 رو سرچ کردم و بهش گفتم:
_میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟😐
عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.👈📱
سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی😈 با ریش و سربند ✨لااله الا الله✨ میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه.
حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم:
_ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی #ریش داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند #لااله_الاالله داره یعنی مسلمانه.👉 میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..👈کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن.
👈من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟😐😑 این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..🙄
👈دعوا سر ارث بابامون نیست.
جنگ سر #اسلامه.. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما #وهابی_های نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن...
👈ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،👈جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه.
👈اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه.
یه عکس دیگه بهش نشون دادم.
عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.👈📱
نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند.
گفتم:
_ببین،خوب ببین.جنگ سر #انسانیته..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.👌👈درواقع جوانهای ما دارن به همه ی #آدمهای_کره_ی_زمین لطف میکنن.
دیگه چیزی نگفتم...
همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره.
تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.😞
ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.😣😢حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم.
سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم:
_تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.😒ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.😒امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید.
چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم:
_اگه اونقدر #خودخواه هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو
#به_لحظه_ی_ناامیدی_خواهرش قسم بده، داداشت برمیگرده.😒😢
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...
یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت:
_دیگه بریم.
حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.🚕
اول حانیه رو رسوندم خونه شون.
زنگ آیفون رو زدم در باز شد.
امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید:
_چی شده؟😨
گفتم:...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و سوم ✨ بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #اول
ــ ببخشید مهدیه خانوم!
"بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!"
رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم.
سریع سرش را #پایین انداخت لبخندی زد و گفت:
ــ سلام عرض شد
ــ سلام از ماست
ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟
ــ چشم الان بهش میگم بیاد
هنوز از صالح دور نشده بودم که...
ــ مهدیه خانوم؟
میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم.
کمی پا به پا کرد و گفت:
ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون #حلالیت بطلبم.😔 بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔✋
هنوز هم از او دل چرکین بودم.. 😒
بدون اینکه جوابش را بدهم چــادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم.
✨روز عرفه بود..
و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.
ــ سلما... سلما...😵
ــ جانم مهدیه؟😊
ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟😕
سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
ــ خدا مرگم بده دیر شد...😨
چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند
ــ سلما... سلماااا
ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...😅
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•