eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁 :مـرد کـار زیاد درباره از او سوال نمی کردم.اما می دانستم که پرکاراست. به قول خودمان توی کار اهل دو درکردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت.وقتی تهران باهم بودیم از تماس های تلفنی زیاد،از که اغلب خواب و بود از اکتفا کردنش گاه به دوسه ساعت خواب در شبانه روز،ازصبح خیلی زود سرکار رفتن هایش یا گاهی دو سه روز خانه نرفتنش می دیدم که چطور برای کارش مایه می گذارد. دریکی از جلسات اداری در محل کارش به مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای کارش تعطیل نشود.در آن جلسه این موضوع را به رسانده بود. در سفری که قبل از سفر آخربه داشت به خاطر تخلیه شدیدی پیدا کرده بود طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت بنشیند. می گفت:آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر،مسکنی بهم زد که گفت این مسکن فیل را از پا می اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. سفر آخر راهم باهمین کمردرد رفت و در که به رسید را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود. درحد خودش و کار برای را ادا کرد و رفت من اعتقاد دارم شهادتش اش بود. بعد از دوبار به پادگان محل کارش در تهران رفتم.با یکی از همکارانش به اتاقی که کمدوسایل شخصی در آن بود رفتیم.روی کمدش این ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود: اسلامی_هرجاکه_قرار گرفته اید همان جا را دنیا بدانید و آگاه باشید که همه ی کارها به شما است. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman🍃🌷 🍂 🍁:هـمه مـان را رنـگ کـرد و رفت هیچ وقت دعا نمی گفت:یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم. هیچ وقت باشه هم از او نشنیدم.می دانستم است. برای همین یکی دو باری از او کردم.اما سکوت کردو هیچوقت حتی از سرشکسته نفسی نگفت مثلا ما نیستیم .یا ما را چه به این حرف ها. هیچ وقت از حرف نمی زد.تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجع به نکشی. معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هرحرف یا هرحرکتی که کوچک ترین حکایتی از او داشته باشد.همیشه پرهیز می کرد. ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کرد و به کسی نفروخت و بالاخره اینکه و رفت. شـادے روح شـ‌هیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۵ #نویسنده مریم.ر رفتم پرسیدم اونی که شهیدشده بود محمد
۶۶ مریم.ر صبح شده بود نمیتونم خونه رو بدون محمد ببینم . باز دوباره میخوابم و میرم توی فکر امروز۴ روز میگذره که محمد از من دوره😔 چرا زنگ نمیزنه . خدایا من محمد به تو سپردم😢 محمد پس کی برمیگردی عشقم😭 من بدون تو دنیا رو نمیخوام ؛ به قاب عکس دونفریمون که روی میز کنارتخت بود خیره شدم برداشتمو نگاه کردم . خدانکشتت محمد چرا من اینقدر دوست دارم❤️ به عکس محمد خیره بودم که باز دوباره خوابم برد . با صدای زنگ تلفن بیدارشدم . مادرشوهرم بود _الو مریم جان خوبی مادر؟ _سلام مامان خیلی ممنون . شماخوبین؟ _خوبم شکر . مریم جان ناهار درست کردم بیا پایین . خودتو تو خونه حبس کردی چرا؟ یه نگاه به ساعت کردم ساعت۱۲ظهره😳 _نه مامان جون نوش جان من یچیزی خودم درست میکنم _وا چرا تعارف میکنی . مریم جون تو برای ما عروس نیستی مثل دخترمونی _ممنون مامان . شماهم مثل مادرم میمونید . اما میترسم خونه نباشم محمد زنگ بزنه . اینجوری راحت ترم _برای سلامتی همشون ختم برداشتم . الهی قربونش برم😔 صدای مادرشوهرم لرزید ؛ منم بغض کردم یه لحظه هردومون هیچی نگفتیم _حالا نمیای پایین؟ _اینجوری راحت ترم مامان جون چون یموقع محمد زنگ بزنه . ممنون از لطفتون _باشه پس بیا غذا رو بگیر و برو _چشم رفتم پایین با مادرشوهرم یکم صحبت کردم غذا رو گرفتم و اومدم بالا . اشتها زیاد نداشتم گذاشتم روی میز . من بدون محمد از گلوم پایین نمیره😔 اون الان ناهار خورده یانه؟😢 باز صدای تلفن اومد . نکنه محمدباشه😟 شماره رو نگا کردم عه این از خونمونه _الو سلام _سلام دخترم خوبی _ممنون مامان جان شما خوبی بابا خوبه _همه خوبیم . مریم جون مادر لباسهاتو جمع کن یه تاکسی بگیر و بیا اینجا _برای چی؟ _چون تنهایی _نه ماما قربونت برم ممنون . من باشم تو خونه بهتره چون یموقع محمد زنگ بزنه _کدوم زنگ مادر . الان چندروزه تو را ول کرده کجا رفته؟من مطماهستم که سرش یجا گرمه _مامان من که بهتون گفتم کجاست _فکرکردی منم مثل تو سادم؟؟؟اون دیگه برنمیگرده رفت که رفت . اصلا از کجا معلوم الان با یکی دیگه ازدواج نکرده باشه؟یه ساده مثل تو _وای مامان توروخدا آخه این حرفاچیه میزنی😳 _مریم حرفمو گوش کن اون زندگی ول کن بیا اینجا هنوزم خونه تو . مردی که زنشو تنها ول کنه و بره به هیچ دردی نمیخوره _نه مامان من نمیام . میدونم نگرانمی ولی این حرفات ناراحتم کرد _باشه پس بمون تو همون زندگیت بدبخت از حرفهای مامانم بهم ریختم روی مبل نشستم و فقط سرموگرفتم . احساس میکردم الان منفجرمیشم . محمد بیا پس بیا دیگه😭 تحملم تموم شد ڪاش میشد نروے تا ڪه نگارتــ اینجا این همہ تنگ دل و چشم به راهتــ نشود 💔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۶ #نویسنده مریم.ر صبح شده بود نمیتونم خونه رو بدون محمد
۶۷ مریم.ر میرم یکم غذا میخورم و بقیشو میزارم داخل یخچال . بی حوصله بودم😔 رفتم روی تخت و دوباره به عکس محمد خیره شدم😢 ۱۴ روز بعد... شب به سختی خوابم برد صبح باصدای تلفن از خواب پریدم هول کرده بودم😟این دیگه حتما محمد _الو _سلام خانوم😍 _محمد خودتی😰 _خودمم😎 خوبی خانوم؟مامانم اینا چطورن؟ _ همه خوبیم . محمدباورم نمیشه . چرا خبری ازت نبود من مردم و زنده شدم 😭کی برمیگردی پس _عزیزم من دو... _محمد صدات قطع و وصل میشه الو... _الو داری صدامو؟ _آره عشقم _میگم من دو روز دیگه پیشتم خانومم _راست میگی؟دوروز دیگه اینجایی درست شنیدم😃 _بله . فعلا کاری نداری؟علی هم میخواد زنگ بزنه به خانومش _منتظرتم عزیزدلم😍محمد؟ _جانم _دوست دارم💞 _مابیشتر😅😍 تلفن قطع شد . معلوم بود اطراف محمد خیلی شلوغ بود خجالت میکشید ابراز عشق کنه😁 وای خدایا شکرت که محمدَم سالمه خدایا هزاربارشکرت . از خوشحالی سجده شکرکردم . بزار برم به خانوادش بگم تا از نگرانی بیان بیرون . پله هارو اومدم پایین . در زدم انگار خواهرشوهر و برادر شوهرمم اونجا بودند _سلام دخترم چه عجب بیا تو _سلام . مامان مژده بده😃 _چی شده؟از محمدخبری شده _الان زنگ زد حالش خوب بود گفت دوروز دیگه اینجاست🙃 _زن داداش راست میگی؟😀 _بله . همین الان زنگ زد مادرشوهرم و خواهرشوهرم از خوشحالی گریشون افتاده بود . منم اشک شوق تو چشمام برق میزد معصومه منو بغل کرد و گفت _چشمت روشن مریم جون _ممنون چشم توهم روشن عزیزدلم _زن داداش همه باهم باید بریم استقبال داداشم . نگران هیچی نباش خودم برنامه ریزی میکنم کاری داشتی به ما بگو _ممنون آقا مرتضی مادرشوهرم هنوز داشت گریه میکرد _مریم جون محمد دیگه چی گفت . _احوال شمارو پرسید . دیگه نمیتونست حرف بزنه هم اطرافش شلوغ بود هم قطع و وصل میشد _خدایا شکرت که بچَم سالمه _خب با اجازتون من برم بالا😊 _یکم دیگه بشین مادر تو توی این ۱۶ روز خودتو زندانی کردی تو خونه چشم یکم دیگه میشینم ؛ همه خوشحال بودیم بعد از نیم ساعت که پیش خانواده شوهرم بودم رفتم طبقه بالا یه نگاه به خونه انداختم ؛ این چه وضع خونس☹️ از ذوقم افتادم به جون خونه☺️ انرژیم چندبرابر شده بود تا شب دستم به تمیز کاری بند بود😌 خدایا ممنونم از مهربونیت💚 زندگی یعنی!!! همین که تو باشی و مڹ دیوونه ‌وار دوسِت داشته باشم😍💕 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۷ #نویسنده مریم.ر میرم یکم غذا میخورم و بقیشو میزارم دا
۶۸ مریم.ر درست مثل روزهای اول دست و پامو گم کردم لحظه دیدار رسید از هیجان ضربان قلبم رفت بالا❤️ من رفتم پایین تا کنار خانواده محمد باشم صدای زنگ در اومدهمه به طرف در رفتیم😃 محمد اومد😍 مادرشوهرم بغلش کرد و گریه کرد پدرشوهرم اشکشو پاک کرد تا کسی متوجه نشه اما وقتی محمد بغل کرد نتونست دیگه کنترل کنه گریه کرد . محمد اشکو تو چشماش میدیدم به جزچشماش من جایی رو دیگه نگاه نمیکردم . حتی برادرشم نتونست تحمل کنه و هردو گریه کردند معصومه داشت اشکهاشو پاک میکرد بعد ؛ محمد نگاهش به من افتاد چند دقیقه ایی فقط به چشمای همدیگه نگاه میکردیم با بغض گفتم _خوش اومدی محمد _مریمم...😍 دیگه نمیتونستم چیزی بگم بغض راه گلومو بسته بود محمد بغلم کرد دستمو گذاشتم روی بازوش _آخ... _چی شد محمد؟😳 _هیچی عزیزم هیچی _اما گفتی آخ _نه عزیزم یکم بازوم زخم شده _چیزی شده مادر؟ _نه مامان جون بیاین بشینین ببینمتون . وای چه بوی غذایی میاد من کنار محمد نشستم دستشو گرفته بودم اون از خاطراتش میگفت برای ما من فقط نگاش میکردم . خدایا هزار مرتبه شکرت که دوباره عشقمو میبینم ؛ باید حتما یه نماز شکربخونم . من چجوری ۲۰ روز تحمل ندیدن محمد داشتم🤔 _خب دیگه بریم ناهار بخوریم بچم گرسنه هست _آی گفتی مامان محمد یواشکی بهم گفت _احوال خانوم خوشگلم چطوره _اصلا خوب نبودم😔 ولی الان خیلی خوبم🤗 _دلم خیلی برات تنگ شده بود یه لبخند زدم و چند دقیقه ایی بهم نگاه کردیم که خواهرشوهرم معصومه گفت _نوگل های تازه شکفته بفرمایید ناهار آمادس☺️ من همه حواسم به محمد بود گاهی وقتا بازوشو میگرفت🤔 و با اون دستش زیاد کار انجام نمیداد . محمد بخاطر یه زخم کوچیک این جوری نمیکنه . حتما بیشتر از یه زخمه _مادر خیلی خوشمزه بود دستت طلا _نوش جونت پسرم _محمد راستی علی هم برگشت؟ _آره داداش باهم برگشتیم _راستی محمد مریم توی این ۲۰ روزی که نبودی خودشو تو خونه حبس کرده بود میگفت شاید محمد زنگ بزنه _وای آره داداش ؛ مامان راست میگه بیچاره افسردگی گرفت تو خونه حتی پایینم نمیومد اصلا یادم به زهرا نبود . خداراشکر که شوهر اونم به سلامت برگشت ؛ 😊 بعد از اینکه چایی و میوه خوردیم محمد گفت _من یکم خستم با اجازتون بریم خونه استراحت کنم _باشه برو بابا جون _برو پسرم _خداحافظ همگی فعلا وقتی که رفتیم بالا ؛ محمد دستمو گرفت و نگام کرد و گفت _مریم تنها مانع شهادت من تویی _محمد چرا این حرفو میزنی؟ _محمد رستمی رو میشناسی؟برای عروسیمونم اومده بودند _خب _شهید شد😔 _چی؟😥 بیچاره زن و بچش😞 _میدونی چرا من شهید نشدم؟چون نمیتونم از تو دل بِبُرم . دلم هنوز گیره دستمو از دستش جدا کردم و گفتم _ببین محمد بعد از ۲۰ روز که انتظارتو کشیدم و به قول مامانت خودمو تو خونه زندانی کردم حالا هم که اومدی ببین چیا میگی . حرفای خوب خوب نمیتونی بزنی باید حتما ناراحتم کنی؟حالا ناراحت شدم خیالت راحت شد؟ محمد دوباره دستمو گرفت و گفت _ببخشید عزیزم . تو راست میگی من نباید این حرفا رو بزنم . بخاطر شهادت رفیقم یکم فکرم بهم ریخته یکمم درد دارم من ازت معذرت میخوام که ناراحتت کردم😞 _درد داری؟😳 _کی؟من؟ _آره _نه ؛ چه دردی کی گفته _محمدجان الان گفتی کم درد دارم _من گفتم؟نه اشتباه شنیدی _محمد عزیزم بازوتو ببینم _بازومو میخوای چیکار😐 _میخوام زخمتو ببینم _چیزی نیست عزیزم چسب زخم زدم _محمد جان میخوام ببینم . لطفا _مریمم خیلی خستم بزار یکم بخوابم بعد که بیدار شدم ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۸ #نویسنده مریم.ر درست مثل روزهای اول دست و پامو گم کرد
۶۹ مریم.ر _من اول دستتو ببینم بعد برو بخواب _عزیزم چیزی نشده محمد اجازه نمیداد بازوشو ببینم خیلی نگران شده بودم . یعنی چیو از من داره پنهان میکنه . بدون اینکه حرفی بزنم همه دکمه های پیرهنشو تند تند باز کردم؛ محمد دیگه هیچی نگفت چون میدونست شک کردم ؛ بازوی محمد باندپیچی شده بود . با دیدنش زانوهام سست شد و افتادم _مریم مریم چی شد؟ صدای محمد میشنویدم اما چشمام صورتشو تار میدید ؛ محمد برام آب قند درست کرد خیلی هول کرده بود باصدای بیحال بریده بریده گفتم _محمد... دستت... _قربونت برم چیزی نیست . ببین دارم دستمو حرکت میدم آب قند که خوردم یکم بهترشدم _محمد دستت چی شده راستشو بگو؟ _تیرخوردم😞 عملم کردن تیرو درآوردن و بعدم بخیه زدن . از روز اولم بهتر شدم _تو گفتی یه خراش کوچیک _نمیخواستم نگران بشی _محمد😭 _عزیزم گریه نکن من طاقت ندارم _خیلی دردت اومد؟😢 _نه عزیزم _الان چی ؛ الان درد نداری؟😢 _نه خانومم . مگه میشه من تو رو داشته باشم و درد و ناراحتی رو بفهمم؟ _خیلی خسته ایی برو بخواب . بعد بریم بیمارستان پانسمانتو عوض کنیم _چشم هرچی خانومم بگه ؛ مریم تو با من خوشبختی؟ _این چه سوالیه عشقم! معلومه که خوشبختم خیلیم خوشبختم _اگه دوباره برمیگشتیم به عقب بازم به پیشنهاد ازدواجمو قبول میکردی؟ _اگه هزاران بارهم برگردیم به عقب بازم باهات ازدواج میکردم😊خوب شد🙃 _آ قربونت برم😍 _خدانکنه عزیزدلم . خب دیگه برو بخواب😊 _اطاعت وقتی محمد خوابید در اتاقو بستم اومدم تو آشپزخونه و یه شام خوشمزه درست کردم😋 یکم قرآن خوندم ؛ واقعا خوشحال بودم . داشتم فکرمیکردم من به جز محمد با هیچکسه دیگه خوشبخت نمیشدم😍❤️ تو نیمِ دیگـرِ من نیستـی تمامِ منیـ تمـام کن غم و انـدوهِ سالـیانِ مـرا . . ! ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۹ #نویسنده مریم.ر _من اول دستتو ببینم بعد برو بخواب _ع
۷۰ مریم.ر وقتی محمد بیدارشد همینطوری که میومد گفت _وای عجب بوی خوبی میاد😋 _ما اینیم دیگه😌 عزیزم زودباش لباس بپوش _برای چی؟😕 _بریم دیگه😐 _کجا؟😳 _دکتر دیگه🙁 _دکتر برای چی؟🤔 _عه محمد😠 _شوخی کردم خانومم😄 _نمکدون☺️ توی ماشین داشتم به محمد نگاه میکردم و به بازوی تیر خوردش😔 _چیزی شده عزیزم؟ _محمد وقتی نبودی من خوابتو دیدم😔 _چه خوابی؟😊 _خواب دیدم تیر خوردی . خیلی ناراحت شدم داشتم داشتم سکته میکردم ؛ پریشون شدم مثل دیوونه ها نمیدونستم چیکار کنم😔 نمیدونستم از کجا خبر ازت بگیرم . اگه به مامانت ایناهم میگفتم اونا هم دلواپس میشدن . من توی این۲۰ روزی که نبودی خیلی زجرکشیدم😭 _مریم جان ببخشید بخاطر همه چی😓 _اما با همه اینا من باتو خیلی خوشبختم _مریم تو بهترین هدیه هستی که خدابهم داد . هدیه الهی من😍 _وای محمد چه قشنگ😃هدیه الهی من😊 _واقعیته عزیزدلم😊 وقتی که رسیدیم رفتیم داخل بیمارستان پرستار داشت باندپیچی بازوی محمد باز میکرد از اتاق اومدم بیرون ؛ دیگه طاقت دیدن جای تیرخوردگی محمد نداشتم😔بیچاره اون زن جوونی که شوهرش شهید میشه😢منی که طاقت زخم محمد ندارم پس اونا چطوری تحمل میکنند😔یه نگاه به اتاق کردم انگار پانسمان تموم شد رفتم داخل به پرستار گفتم _ببخشید آقا دستشون چطوره؟خوب میشه؟😢 _بله اصلا جای نگرانی نیست . البته اگه زیاد به این دستشون فشار نیارن و چیزه سنگین بلند نکنند خیلی زودتر خوب میشه _خیلی ممنون _مریم جان دیدی جای نگرانی نیست پرستار گفته بود نباید دستشو تحت فشار باشه تا زودتر خوب بشه ؛ ولی نمیخواستمم محمد غرورش خورد بشه ؛ برای همینم خودمو لوس کردم و گفتم _باشه عزیزم😊 محمد جان سوییچ ماشینو بده _الان میخوام ماشینو روشن کنم😐 _خودم رانندگی میکنم😊 _خانوم وقتی من هستم چرا شما باید رانندگی کنید؟🙁 بنده شلغمم🤔 _شما تاج سری ولی شنیدی که پرستار چی گفت؟نباید فشار بیاری😊 بعدشم میخوام ببینی رانندگیم چطوره _آخه یه دنده عوض کردن که فشار نمیاره عزیزم😕 حالا یبار دیگه باهم میریم بیرون شما رانندگی کن _محمدجان سوییچ لطفا🙂 _نمیشه😒 _محمد🙃 _خیر😏 _آقایی😋 _نوچ😊 _عشقم😌 _ممکن نیست _عزیزدلم😢 _ای جان همینطور ادامه بده مریم😍 _خیلی بدی محمد😬 _خب خوشم میاد اینا رو بهم میگی چیکارکنم دست خودم نیست😅 _حالا سوییچو میدی . لطفا _بیا عزیزم . داعش نتونست ما رو بُکشه ببینم شما میتونی ما رو بکشی یا نه😄 _عه آقایی☹️ _خب راست میگم دیگه😆 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۹۷ ۲ جمادی‌الثانی ۱۴۴۰ ۸ فوریه ۲۰۱۹ 🌷امام حسن مجتبي(ع): به مردم بگوييدبراى فرج و تعجيل ظهورامام زمان(عج)دعا كنند. اين دعامانند نمازهاى واجب روزانه برهمه واجب است كه انجام دهند 📚مكيال المكارم، ج۱، ص۷۳۸ 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ «دست دلم به دامنت آقا! ظهور کن» ✅مناجات فاطمیه بی‌تو هر جا می‌روم احساس غربت می‌کنم راه بر جایی ندارد هر‌چه همت می‌کنم بی‌تو آرام و قراری نیست در دنیای ما دور مانده از خوشی با هرکه صحبت می‌کنم نامه اعمال من حال تو را بد می‌کند جمعه‌ها بدجور احساس خجالت می‌کنم غیر تو هرکس رفیقم شد نزد چنگی به دل بعد ازین تا زنده‌ام با تو رفاقت می‌کنم روز و شب فکر همه هستم ولی فکر تو نه حال هر کس جز تو را آقا رعایت می‌کنم من که باری برنمی‌دارم ز روی شانه‌ات با چه رویی بر تو اظهار ارادت می‌کنم تا نرفته فاطمیه آبرویم را بخر فکر کن که مادرت گفته وساطت می‌کنم 🌑| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ شهید سید مرتضی آوینی:🌹 در دنیا جز نامی و عكسی و یك مشت یادگار، ظاهراً از شهید نمي‌ماند. اما با سِر، در منظر حقیقت، این شهید است كه در حیات انسان جریان دارد و هیچ نیست مگر آنكه با وساطت نزول مي‌یابد. 📚 گنجینه ی آسمانی / ص 27 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
سلام 🙂✋ داداشا آبجیا 😮داریم یه چله می‌زنیم 🤗، چله زیارت عاشورا 😍 هر کی حاجت داره 😎 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2859925521C994b390ec5 👌 خیالت راحت تو گروه چت ممنوعه 😉 خادم : @Ammar_halab
•مَعنیِ‌چشم‌اِنتظٰاری‌رٰانَفهمیدَم• ↲وَلی↶ جٰانِ‌مٰادَرت برگردِ💔]° 😭 @dosteshahideman 🌿
🍃 نَمٰازِ اَوَّل وَقت
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
◾️روز شهادت زهرای اطهر است عالم پر از مصیبت و دل ها مکدّر است خشکیده چون نهال برومند عمر او چشم جهانیان همه از اشکِ غم، تر است. ◾️شهادت بانوی دو عالم، امّ ابیها حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها 🌑| @dosteshahideman
1_48914604.mp3
2.69M
روضه حضرت زهرا(س) که به درخواست توسط خوانده شد و از پشت تمام بیسیم های جبهه پخش شد و کمی بعد صدای گریه همه بلند شد 🌑| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 در ڪـ‌انـ‌ال دوســـت شــ💔ــهـید مــن 🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁 :حـس عجیب برادرے رابطه من با دو جور بود،یک‌نوع رابطه به لحاظ با هم داشتیم،یک نوع ‌برادری هم به اعتبار اینکه و بود با او داشتم. این به مراتب پررنگ تر از از ارتباط خونی بین من و او بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود.من به برادری با به هر لحظه اش کرده ام. شاید هیچ کس به اندازه من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد. من هر وقت با روبرو می شدم حس عجیبی درونم را پر می کرد.حسی بود که وقتی نبود،نداشتمش. اما با آمدنش در من ایجاد می شد،از بچگی خیلی داشتم.اما بعد از اینکه شد و به نیروی سپاه پیوست ام به او توصیف نشدنی بود. با اینکه سن و سالش از من کمتر بود،انگار برادر بزرگم بود.حریمی داشت،برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم. گاهی از او خجالت می کشیدم. چیز دیگری بود برای خودش، این اواخر وقتی می کردیم شانه ام را به عادت بچه های می بوسید،آب می شدم از این حرکتش. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁:تـحـلـیـل مےکـرد روزنامه خوان بود و کیهان راهرروز می خواند. هم که می آمد اگر از خانه بیرون می رفت با روزنامه برمی گشت. در تهران هرروز یک کیهان و هم می گرفت و به مهمانانی که داشتند می داد تا بخوانند.با کیهان مانوس بود.سال 85با86بود که به من گفت مدتی است به جلسات هفتگی در منزل حسین شریعتمداری می رود.از من هم دعوت کرد که بااو به این جلسات بروم.من آن روزها در درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بهانه وقت آوردم. به حاج حسین شریعتمداری علاقه پیدا کرده بود یادم هست که که جلسات درآن تشکیل می شد ایشان،وسعت مطالعه و زبان تند و تیز خاصی می کرد. یادداشت ها و تحلیل های حسین شریعتمداری و زارعی و چند نفر دیگر را دنبال می کرد.به من هم توصیه می کرد مطالب این چندنفر را بخوانم . به پایگاه نیوز علاقه داشت و تحلیل هایش را تعقیب می کرد.گاهی پیامک می داد که مطالب خاصی را توی این پایگاه بخوانم.اطلاعات سیاسیش به روز بود. این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند.درباره خبر یا که می خواند با دیگران هم حرف می زد.یکی از هم سنگرهایش می گفت:وقتی به از مسائل حرف می زد من حرف هایش را به خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل،برای بچه ها بازگو می کردم. شـادے روح شـ‌هیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۰ #نویسنده مریم.ر وقتی محمد بیدارشد همینطوری که میومد گ
۷۱ مریم.ر توی راه علی آقا به محمد زنگ زد و گفت که یکاریش داره ماهم که خونشون توی راهمون بود رفتیم یه لحظه خونشون _بح بح آقا محمد چطوری؟ _سلام داداش قربونت بیمارستان بودیم _سلام مریم جون خوش آمدین _ممنون زهرا جون _دیدی آقا محمد برگشت بیخود نگران بودی _تو نگران علی آقا نبودی؟ _چرا ؛ ولی من سپرده بودمش به خدا و اهل بیت😔 فقط دلم براش تنگ شده بود😢 _به من خیلی سخت گذشت زهرا دیگه داشتم روانی میشدم😔 _خداراشکر که تموم شد😊 _خداراشکر🙂 زهرا مهمون قراره براتون بیاد؟ _آره نیلوفر اینا قراره بیاند😊 _نیلوفر😳 _آره با شنیدن اسم نیلوفر جاخوردم ؛ همون دختری که خانواده محمد قبلا برای ازدواجش درنظر داشتن😟 دلم نمیخواست با محمد رودررو بشن😡 به محمد اشاره کردم که بریم محمدم با نشونه تایید سرشو تکون داد اما بازم نشسته بود😕 دوباره گفتم _آقا محمد مهمون قرار براشون بیاد بهتره ما بریم _ای بابا مریم جون حالا چه اشکالی داره مهمونمون که غریبه نیست گفتم که نیلوفراینا هستن محمد متوجه شد که من بخاطر اومدن اونا به محمد میگم بریم ؛ یه لبخند زد و گفت بهتره ما بریم . توی ماشین محمد بهم گفت _مریم جان _جان دلم _میدونستی تو فقط عشق اول و آخرمنی؟ _محمدجونم😍❤️ _راستی حالا که اومدیم بیرون میخوای بریم یه سری هم به بابات اینا بزنیم؟ _توهم میخوای بیای؟😳 _اشکالی داره؟ _نه اما من فکرمیکردم از پدرم ناراحتی _اشکال نداره _پس بریم😊 خونمون که رسیدیم یکم نگران بودم😔اگه خانوادم با محمد مشکلی نداشتن اینجوری خوشبختیم تکمیل میشد ؛ محمد زنگو زد مادرم تا که ما رو دید بایکم مکث درو باز کرد . پدرمم بود اتفاقا برادر و خانومشم بود . مادرم و زن داداشم از دیدنمون خوشحال شدن اما برادر و پدرم معمولی بودن محمد خیلی تحویل نگرفتن😔 فقط باهاش دست دادن . پدر و برادرم به تلویزیون نگاه میکردن و با محمد یه کلمه هم حرف نزدن محمد گفت _بابا خوب هستین؟ _ما که خوبیم . ولی فکرکنم شما بهترین _شکرخدا ما هم خوبیم . دلمون براتون تنگ شده بود گفتیم یه سری بهتون بزنیم شما که تشریف نمیارین از اونطرف _منظورتون خونه پدرتونه؟ من گفتم _بابایی خونه پدر مادر محمد طبقه پایینه مادرم گفت _آقا محمد دختره منو گذاشتی و رفتی؟یه مرد زن جوونشو میزاره و میره اونم۲۰ روز؟ پدرم گفت _خانوم بگو خوش به غیرتت که زنتو ول میکنی میری از سوریه دفاع میکنی . آقا محمد شما اگه راست میگی از ناموس خودت مراقبت کن محمد خیلی عصبانی و ناراحت شد از چهرش کاملا مشخص بود😔 اما با آرومی گفت _اتفاقا منم دارم از ناموسم حفاظت میکنم _اینکه تنها بزاریشو بری میشه حفاظت؟میشه بفرمایید چطوری؟ _الان به عرضتون میرسونم . داعش یه مدت هدف نهایشو ایران اعلام کرده بود اگه بتونه حرم حضرت زینب دست درازی کنه یعنی به مقدسات ما اهانت کرده و این جسارتو پیدا میکنه و به ایران حمله میکنه ؛ هرچند اگه مدافعان حرم نبودند الان ما داشتیم توی ایران باهاشون میجنگیدیم و اگه پا به ایران میزاشتن یعنی جنگ ؛ یعنی غارت ؛ یعنی تجاوز به ناموس مملکت حالا داریم توی سوریه باهاشون میجنگیم تا به ایران نزدیک نشن و همینطور به حرم حضرت زینب _عجب...خب پولشومیگیرید _ کسی بخاطر پول جونش رو نمیده هدف فراتر از این حرفا هست هدف دفاع اسلام و حریم اهلبیت هست و اینکه جلوی دشمن رو در سوریه گرفتیم که به کشور خودمون نرسند چون هدف نهاییشون ایران هست و به نظر من در این دنیا زیباتر از این کار(دفاع از اسلام و حریم اهلبیت و دفاع از کشور خودمون)نیست . هیچی لذت بخش تراز این نیست که آدم پیش عزیزانش باشه پدرم دیگه سکوت کرد و هیچی نگفت ؛ فضای خونمون خیلی سنگین بود _خب دیگه ما بریم خیلی خوشحال شدم که دیدمتون دلم براتون تنگ شده بود مادر و پدرمو بوسیدم محمد هم با پدر و مادرم و برادرم دست داد پدرم به محمدگفت _آقا محمد _بله بابا _مریم از ارث محرومه . گفتم در جریان باشی _بابا اولا الهی ۱۲۰ساله بشید دوما من خداراشکر دستم به دهنم میرسه احتیاج به هیچکس ندارم ؛ چه شما مریم از ارث محروم کنیدچه نکنید من دخترتونو فقط بخاطر خودش بهش علاقه دارم نه چیزه دیگه _باهمین حرفا دخترمو گول زدی دیدم پدرم کوتاه نمیاد خداحافظی کردم و دست محمد گرفتم ورفتیم . محمدخیلی ناراحت و عصبانی بود اما چیزی نمیگفت توی دلش میریخت😔ازچهرش مشخص بود ناراحته😢 _محمد _جونم _ناراحتی؟😔 _یکم ناراحتم اما اشکال نداره عزیزم _کاش میتونستم ناراحتیتو از بین ببرم😔 محمد ماشینو نگهداشت و گفت _تو میتونی ناراحتیمو از بین ببری . دستتو بده من تا ناراحتیم ازبین بره وقتی که دستت توی دستمه انگار زمان دیگه نمیگذره بــیزارم از آزادے وقتـــے  دردستهای تــــو اســـیرم!😊❤️ ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۱ #نویسنده مریم.ر توی راه علی آقا به محمد زنگ زد و گفت
۷۲ مریم.ر بازوی محمد بعد از یه مدت خوب شد منم دیگه خیالم راحت شد . صبح از خواب بیدار شدم یه نگاه به چهره دلنشین محمد کردم بعدش یه نگاه به ساعت ؛ امروز جمعه بود ؛ دستمو آروم روی موهای مشکی و براقش کشیدم در اتاقو آروم بستم امروز که جمعه هست سروصدا نکردم تا یکم دیگه بخوابه ؛ اومدم توی آشپزخونه کتری رو آب کردم و گذاشتم روی اجاق و زیرشو کم کردم . یدفه احساس کردم داره سرم گیج میره نشستم روی صندلی ناهار خوری ؛ چرا یدفه سرم گیج رفت😕 یکم نشستم روی صندلی گوشیم روی میز بود برداشتم و یکم خودمو سرگرم کردم تا اینکه محمد بیدارشد _سلام علیکم _علیکم سلام😌 صبحتون بخیر قربان _صبح شمام بخیر فرمانده _خوب خوابیدیا😉 _آره ؛ تو چقدر زود بیدارشدی بانو _خوابم نبرد😊 صبحانه رو حاضر کردم ؛ وقتی که صبحانه تموم شد محمد رفت تلویزیون تماشا کرد منم ظرفهای صبحانه رو شستم ؛ ای وای دوباره سرم گیج رفت چرا من اینجوری شدم😥 نکنه چیزیم شده ؛ به محمد نگاه کردم هیچی نگفتم که ناراحت نشه یه لیوان آب خوردم . بعدشم اومدم کنار محمد نشستم و تلویزیون تماشا کردم _محمد _جونه محمد _حوصلم سررفت☹️ _زیرشو کم کن😊 _عه😒 _عذرخواهی😅 میخوای بریم بیرون؟ _کجا مثلا؟🤔 _هرجایی که تو بخوای _بریم پارک یکم پیاده روی؟🙂 _خوبه یدفه تلفن زنگ خورد تلفنو جواب دادم _الو _سلام زن داداش _سلام آقا مرتضی خوب هستین؟خانواده خوبن؟ _ممنون سلام میرسونن . داداشم هست؟ _بله الان گوشیو میدم بهشون . از من خداحافظ سلام برسونید _سلامت باشید خداحافظ محمد داشت با برادرش صحبت میکرد و من کنجکاو بودم که چی میگن ؛ بعد از اینکه خداحافظی کردن گفتم _داداشت چی میگفت؟ _ما رو برای شام دعوت کرد . پیاده رویمون امروز کنسل شد عزیزم . هفته دیگه میریم . باشه خانوم؟ _باشه ؛ اشکال نداره امشب شب خیلی خوبی بود🤗 گفتیم و خندیدیم ؛ خیلی دلم میخواست یه روزم بریم خونه پدرم به خوبی و خوشی بگذره😔 اما هنوزم که هنوزه با محمد رفتارشون خوب نیست😢 محمد هم گناه داره غرورش میشکنه با حرفهای خانوادم ؛ یعنی درست میشه یا این حسرت برای همیشه تو دلم هست😔صدای محمد شنیدم که میگه _مریم خانوم گوشیت زنگ میخوره رفتم از کیفم گوشیمو درآوردم زهرا بود یدفه قطع شد خیلی زنگ خورده بود من دیر متوجه شدم . از زهرا یکم ناراحت بودم ؛ چون میدونست من روی نیلوفر حساسم و خوشم نمیاد جایی که محمد هست اونم باشه میتونست قبل از اومدن ما بهم یواشکی خبر بده که نیلوفرهم قراره بیاد . میخواستم شمارشو بگیرم ببینم چیکارم داره اما منصرف میشم و میرم کمک جاریم برای پهن کردن سفره بعداز شام دوباره صدای زنگ گوشیم اومد ؛ بازم زهرا بود😕 _الوسلام _سلام مریم جان خوبی؟😊 _خوبم ممنون _چقدر شلوغه کجایی؟😕 _خونه برادرشوهرم اینا _مریم جون اون روز خیلی زود رفتین یه روزم درست حسابی بیاین اینجا😊 _نه زهرا جون ما که زحمت دادیم _چه زحمتی عزیزم _بعد که ما رفتیم نیلوفر اینا اومدن؟ _آره اوناهم اومدن باشوهرش _شوهرش؟😳مگه شوهرکرده؟🙁 _آره یک ماهه . بهت نگفته بودم؟ _نه _حتما یادم رفته _من از اومدنش یکم ناراحت بودم میدونی که چرا☹️ _آره میدونم😄 برای همین بهت زنگ زدم _راستی ؛ شوهرش خوبه؟ _آره خداراشکر _خداراشکر . باور کن خیلی خوشحال شدم . باورت میشه؟ _ باورم میشه چرا نشه ؟ میدونم تو دلت پاکه😊 _عزیزمی🙂 _خب مزاحمت نشم به مهمونیت برس این دومین باری هست که من درمورد زهرا زود قضاوت کردم و بی جهت ازش ناراحت شدم😔 اما واقعا از خوشبخت شدن نیلوفرخوشحال شدم😊 چون خیلی دختر خوبی بود حقش این بود که خوشبخت بشه . وایی چقدر یدفه سرم درد گرفت😣 بخاطر صدای تلویزیونه یا شایدم بخاطر سروصدا😕 آخه من که اینجوری نبودم . خواهرشوهرم باهام حرف میزد اما من از شدت سر درد درست متوجه نمیشدم . محمد و پدرش ؛ برادرش و دامادشون نشسته بودن باهم حرف میزدند یدفه اومد کنارم و گفت _خانومم چیزی شده؟ _نه چطور؟😶 _آخه رنگت پریده _نه خوبم گلم _اگه حالت بده میخوای بریم خونه؟ _نه عزیزدلم خوبم ممنون😊 نمیخواستم محمد الکی نگران کنم برای همین یه لبخند بهش زدم اونم رفت نشست ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
🍃حَوٰاسٍتُونْ هَسْت شَبِ شَهٰادَتِ مٰادَرِمُونِ زَهْرٰاء أنا عَلي زَهْرٰا.....مَنَمْ.....عَلی 😭😭😭😭