#ارسالی_مخاطبین
✅ سربازانی برای امام زمان (عج)
👈 چقدر خوب که در گروه خانوادگی، اینگونه خبر تولد فرزند جدیدشان را با افتخار اطلاع و از همسرشان تشکر و قدردانی کردند.
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_قرائتی
یکی بنده خدایی می گفت، پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم.
در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست. (در بزم غم حسین، مرا یاد کنید.)
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم، که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم، ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد، راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد:
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم، گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است، لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشان بده، طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند.
از قضا نامزدم سرویس زیبا و گرانی را انتخاب کرد، من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم، ناگهان پدرت گفت:
حسین آقا قربان اسمت، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت، الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی، صد تومان است و سپس (به پول آن زمان) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد.
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دل، به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد.
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته است.
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم.
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و وقتی آرام شد، از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد:
آنروز بعد از خرید طلا، چون چادر مادرم وصله دار بود، حاجی فهمید که ما هم فقیریم، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد. دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند.
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند، که مبادا ما خجالت بکشیم، پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است. حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه، زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم، فهمیدم که پدرم، یک حسینی راستین بوده است.
#سبک_زندگی_اسلامی
#ازدواج_جوانان
#انفاق
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌 "همدم امروز، یاور فردا"
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۸۹
#فرزندآوری
#غربالگری
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
#معرفی_پزشک
متولد ۶۷ هستم و مادر ۴تا بچه و خدا رو شاکرم به خاطر این فرشته های دوست داشتنی. سال ۸۶ ازدواج کردم و بعد از ۵ ماه زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. آزمون حوزه شرکت کردم و قبول شدم و مشغول به درس خواندن شدم.
موقع امتحانات آخر سال دوم بودم که متوجه شدم باردارم، سه ماه اول بارداری در تعطیلات تابستان بود و سخت نبود، مهر که شروع شد، با خودم گفتم تا موقع زایمان برم ترم اول رو تمام کنم، برای ترم دوم مرخصی بگیرم.
اما اوضاع اون طورکه پیش بینی کرده بودم نشد، مهرماه که تمام شد. دردهای منم شروع شد. نمیتونستم اصلاً بشینم، دکتر که رفتم استراحت مطلق داد. گفت اگه فعالیت داشته باشی بچت نارس دنیا میاد. به اجبار اون سال رو مرخصی گرفتم و ۲ماه کامل استراحت بودم تا اینکه پسر بزرگم آقا سید امیر حسین ۱۴ بهمن ۸۸ البته با تمام استراحتها بازم ۳ هفته زودتر با عمل سزارین دنیا اومد.
یک سال مرخصی تمام شده بود و باید از اول مهر میرفتم سرکلاس، پسرم ۷ماهه شده بود، صبحها از ساعت ۷ پسرمو میذاشتم خونه مامانم تا ۱ظهر که همسرم میرفتن دنبالش، می آوردنش خونه.
تا اینکه دیگه سال آخر بودم از طرف حوزه برای مکه ثبت نام کردم و اسمم برای مکه درآمد. اردیبهشت ۹۲ بود که همراه همسرم رفتیم مکه
از سفر که برگشتم، رفتم سراغ پایان نامه باید تا آخر سال پایان نامه رو دفاع و تمام میکردم، سرگرم کارهای پایان نامه بودم که متوجه شدم، باردارم😳
با خودم گفتم وای پایان نامه چی میشه؟
بارداری سختی بود،از ۳ ماهگی باید استراحت میکردم چون دکتر احتمال زایمان زودرس داده بود. خیلی سخت ۶ ماهش گذشت و برای آزمایشات غربالگری رفتم وقتی جوابش اومد و پیش دکتر بردم دکتر گفت خانم بچت عقب مانده ذهنی هست. باید سقط بشه.
منو میگی خشکم زده بود که این چه حرفیه بچه شش ماهشه مگه میشه!! از مطب دکتر اومدم بیرون و با گریه سوار تاکسی شدم. رفتم خونه مامانم، به مامانم گفتم دکتر این طور گفته چکار کنم؟
مامانم گفت به حرف یه دکتر که نمیشه اعتماد کنی، برو یه دکتر دیگه نظرشو بخواه، ببین بقیه چی میگن.
بعدازظهر همون روز رفتم مشهد پیش دکتر آریامنش، دکتر که آزمایشات رو دید، گفت ببین دخترم دوتا سوال میکنم اینا رو جواب بده.
اول: با همسرت فامیلین؟ گفتم نه
دوم: بچه اولت سالمه؟ گفتم بله
دکتر خندید و گفت پس چرا اصلاً آزمایشات غربالگری رفتی؟ اصلا این آزمایشات برای شما لازم نبوده. حالا با اطمینان میگم بچه سالمه و اگر هم خواستی بعد از این بچه دیگه ای بیاری، اصلاً آزمایشات غربالگری رو نرو.
خیلی خوشحال اومدم خونه ولی باید تا پایان ۹ماهگی استراحت میکردم. بالاخره ۵ فروردین ۹۳ پسر دومم آقا سید امیر عباس در مشهد متولد شد.
حالا ما دوتا پسر داشتیم. امیر عباس یک ساله بود که متوجه بارداری سومم شدم. دوباره شرایط سخت بارداری و...
بارداری سومم چون بلافاصله بعد از دومی بود به مراتب سخت تر بود، دخترم فاطمه سادات در سال ۹۴، هفتم دی ماه همزمان با میلاد پیامبر اکرم( ص) با وزن یک کیلو و ۴۵۰ گرم ۸ماهه به دنیا اومد. اما از عنایات الهی این بود که بچه تنفسش خوب بود و دستگاهی نشد.
اما خیلی کوچولو بود، کم وزن بود، پسرمم کوچیک بود انگار که مثل دوقلو بودن باهم بزرگ شدن...
چند سالی گذشت تا اینکه اوایل سال ۱۴۰۰ بود که فهمیدم مجدد باردارم. خیلی خوشحال شدم. خداروشکر بارداری خوب و آسونی داشتم نسبت به قبلی ها اما عوضش زایمان خیلی سختی بود.
سزارین چهارم بودم هر دکتری تو شهر ما قبول نمیکرد، گفتم بفرستید مشهد میگفتن خطرناکه، ریسک داره.
بالاخره یه دکتر پیدا شد که عمل کنه حالا تو اتاق عمل آمپول بی حسی زدن و شکم منو باز کردن، دکتر به دستیارش میگه، من نمیتونم بچه رو بردارم، چسبندگی زیاد!!
منو میگین فقط آیت الکرسی میخوندم و آیه الابذکرالله تطمئن القلوب...
بالاخره دکتر با راهنمایی و کمک دستیارش بچه رو برداشت، پرستارای بالای سرم میگفتن خوب بود فلانی دستیار دکتر بود، وگرنه این دکتر یا مادر رو کشته بود یا بچه رو...😢
هرچند که همه اینا دست خداست ولی این طور الکی با جون مردم بازی میکنن. آقا سید امیر علی دوم دی ۱۴۰۰ با عنایت خدا سالم متولد شد.
منم سربچه هام طعنه های زیادی شنیدم مسخره کردن، بابا چه خبره ۴تا!! و اینم بگم بچههای من هر۴تاشون شش ماه اول فقط گریه میکردن شب تا صبح و صبح تا شب، به طوری که تو فامیل معروف شده بودن...
اما هر سختی آسانی خودشم داره، حالا که میشینم و میبینم بچهها با هم دوستن، بازی میکنن،تو کارها به هم دیگه کمک میکنن و... لذتشو میبرم و خدا رو شکر میکنم که در لحظه لحظه زندگی به من و همسرم کمک کرده و به ما عنایت داشته
امیدوارم که روزی برسه، همه خونه ها مثل قدیما پر از بچه باشه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ خانواده تجربه ۸۸۹...
#فرزندآوری
#برکت_خانه
#خانواده_مستحکم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
May 11
#علامه_طهرانی
عالم دنیا، عالم گرفتاری است و تمام اولیاء الهی که به جایی رسیده اند، با همین گرفتاری ها بوده است.
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_علی_صفایی_حائری
🚨این سبک تربیت انسانی، الهی و اسلامی نیست.
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#مقام_معظم_رهبری
✅ ازدواج در وقت نیاز...
این مسئلهی سنّ ازدواج هم که در آثار اسلامی تأکید میشود که سنّ ازدواج خیلی بالا نرود و جوانها زودتر ازدواج بکنند، به خاطر همین مسئلهی جلوگیری از خطر تهدید جاذبهی جنسی است.
البتّه این به معنای ازدواج کردن کودکان نیست که حالا مطرح میکنند؛ نه، جوان، نوجوان، مرد، زن، دختر و پسر، هرچه بتوانند بوقت و بهنگام ازدواج کنند، از نظر اسلام مطلوبتر است و برای خودشان هم البتّه خیلی بهتر است، برای جامعه هم خیلی بهتر است.
🔹دیدار با بانوان، ۱۴۰۲/۱۰/۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ شب یلدا...
#صله_رحم
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۹۰
#فرزندآوری
#اشتغال
#عدم_همراهی_همسر
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
یک سال و سه ماه از عروسیمون گذشته بود که فهمیدم باردارم. همسرم انقدر مراقبت می کرد و جلوگیری شدید از بچه دارشدن که بیشتر شبیه معجزه بود و برعکس برخی از خانمها که وقتی مادر میشن، بخصوص اولین بار براشون کادو میخرن، بهشون تبریک میگن... با اینکه ما وضعیت مالی نسبتا خوبی داشتیم، همسرم خیلی جدی می گفت برو سقطش کن و از طرفی مدام غر می زد.
خلاصه دوران بارداری پرمصیبتی داشتم نه تنها مراقبت و مهربانی در کار نبود بلکه مدام استرس و دعوا و ... اما من عاشقانه فرزندی که در بطن داشتم، دوست داشتم و مدام قرآن و دعا می خوندم و از خدا کمک می خواستم. با لطف خدا فرزندم شب نیمه شعبان با درد طبیعی به دنیا آمد.
همسرم دهن بین بود و با اینکه من انتخاب خانواده اش بودم و ازدواج سنتی بود و مدعی بودن منو از دعا در کربلا گرفتن، همه جور بلایی به سرم می آوردن، حتی پول تو جیبی معمولی نداشتم تا یک جفت جوراب بخرم. مدام به خانوادم توهین می کردن، وسایل خونه رو می شکست، انگار خواب می دیدم اون اتفاقات رو...
با لطف و معجزه خدا و وساطتت عمو خدابیامرزش، آشتی کردیم. روزهای سختی بود اما شیرینی حضور پسرم قشنگشون می کرد. توصیه همه به من این بود که دیگه بچه دار نشم. همه می گفتن امیدی به این زندگی نیست. پسرم خیلی زود لباسهای سیسمونیش تنگش شد و شد کهنه پوش بچه های همسایه ها، ما خونه داشتیم، ماشین شاستی بلند داشتیم اما پسرم کهنه پوش بود. سرتونو درد نیارم یه بستنی رو همسرم با هزار خواهش می خرید، ۳نفری می خوردیم، میوه که بگذریم.
دست به دامان خدای مهربان شدم دیگه به جونم رسیده بود، یه تک دختر ۲۶ ساله و دانشگاه رفته که تو خونه پدرش کلاس اسب سواری و شنا و زبان...می رفت، گواهینامه داشت، حالا در چنین وضعی بود.
بالاخره دعا و نیایش جواب داد و همسرم اجازه داد من تدریس خصوصی ریاضی داشته باشم در منزل خودمون حتی اجازه بیرون رفتن نداشتم. پول تدریس بابرکت بود با وجود بچه خردسال خیلی سخت بود ولی من لذت می بردم از ارتباط با آدمها، از درآمد داشتن، از اینکه برای خودم و پسرم چیزهایی که دلم می خواد می خرم.
پسرم ۵ ساله بود و احساس تنهایی زیادی می کرد، تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم.
اقدام به بارداری کردم با وجود مخالفتهای همسرم و جلوگیری شدیدش، اوایل کرونا باردار شدم. دقیقا یک ماهی بود که همسرم بخاطر کرونا شغلش تعطیل شده بود که آزمایشم مثبت شد.
همسرم کرونا و بیکاری رو بهانه کرد و سفت و سخت می گفت باید بندازیش و من مقاومت می کردم، سونو تشکیل قلب که رفتم، دکتر گفت قلبش تشکیل نشده احتمال ۹۰درصد بارداری پوچ هست. ماه رمضان بود با شنیدن این حرف روزه هام رو گرفتم ولی حالم خیلی بد بود.
همسرم با افتخار می گفت من راضی نبودم، دیدی نشد و من نگران سقط و مشکلات بعدش و اینکه دیگه نتونم بچه دار بشم.
هفته بعد برای تکرار سونو رفتم تا طبق قانون برگه سقط جنین بگیرم که همون لحظه اول که دراز کشیدم، خانم دکتر ضربان قلب جنین اعلام کرد و من اشکم جاری شد. وقتی گفتم هفته قبل خودتون گفتید بارداری پوچ هست، باورش نشد.
خلاصه من با جواب سونو خوشحال منزل برگشتم و در کمال ناباوری تماسی از یکی از مدارس غیر انتفاعی معروف شهرمون داشتم و پیشنهاد تدریس، اونم با حقوق بالا خیلی بالاتر از تصورم، به فال نیک گرفتم و اینو روزی فرزندم دونستم.
به مدرسه شرایط بارداریم رو اعلام کردم و اونها گفتن خب پس نمیشه چون زایمانتون در آذر ماه و ماه امتحانات هست، بچه ها آسیب می بینن. ۴ماه گذشت دوستم که پسرش در اون مدرسه درس می خوند، گفت معلم پیدا کردن و دیگه همه چیز تمومه، با اینکه تابستان بود به طرز عجیبی شاگرد خصوصی داشتم و درآمد خوب...
در کمال ناباوری ۱ شهریور باز مدرسه با من تماس گرفتن و گفتن معلمی که پیدا کردن دکتری قبول شده و با شرایط من مشکلی ندارن. و موقع زایمانم معلم جایگزین میذارن و چون بخاطر کرونا آموزش مجازی بود، مشکلی پیش نمیومد.
همسرم که مخالف بود، روزیِ پسر دوم مونو که دید، خیلی تعجب می کرد. اخلاقش خیلی فرق کرده بود که اینم از برکت بارداریم بود. طوری که همه فهمیده بودن.
ادامه👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۹۰
#فرزندآوری
#اشتغال
#عدم_همراهی_همسر
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
برادرم چند سالی بود بیماری روده داشت، از مهرماه خیلی شرایطش حاد شد. بخاطر کرونا و سیستم ایمنی ضعیفش نمی تونست بره تهران پیش دکتر خودش و ویزیت آنلاین می گرفت.
دکتر رسما جوابش کرده بود. مدام در بیمارستان بستری می شد و حال همه مون بخاطر این شرایط به شدت بد بود. هرشب خوابهای بد و فکرهای بد آسایش رو از منِ باردار گرفته بود. از طرفی پسر برادر مدیر مدرسه شاگرد کلاس من بود و به شدت مادرش در اداره امور کلاسم دخالت می کرد و توقعات عجیب و غریب داشت هر روز جنگ اعصاب داشتیم.
۳ آبان بود، ۷ صبح بیدار شدم و متوجه شدم کیسه آب پاره شده، وحشت زده با صدای بلند همسرم را که در اتاق دیگه خوابیده بود، صدا زدم و گفتم زود بیا. با فریادهای من، بالاخره بیدار شد و چون سر کار نمی رفت گفت بخواب ۱۰ میریم دکتر. منکه در حال گریه بودم چون در هفته ۳۰ بارداری بودم با التماس خواستم حاضر بشه و بریم بیمارستان...
با یک وضعیت بحرانی در اوج کرونا وارد بیمارستان شدیم و چون شهرستان ما کوچیکه، گفتن دکتر نداریم بچه هم اگر زنده بمونه نیاز به دستگاه و اکسیژن...داره برید قم یا اراک، برادرم تو بیمارستان بستری بود تماس گرفتم مامانم که طبقه بالای زایشگاه پیشش بود، سریع اومد و من و همسرم و مادرم راهی قم شدیم.
تمام طول مسیر من گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم و همسرم می گفت زور زوری که نمیشه بچه دار شد. عمرش به دنیا نبود، خدا می دونه شرایط مالی خوبی ندارم و...
قم که رسیدم دیگه شکمم تخت شده بود تمام آب کیسه آب تخلیه شده بود. بستری شدم و آمپول ریه زدن...
هم بخاطر کرونا همراه داشتن ممنوع بود هم دکتر گفت حداقل ۴روز دیگه باید زایمان کنی و مادرم ناچارا رفت که به برادرم که بستری در بیمارستان شهر خودمون بود برسه.
نگران سلامت جنینم بودم، درد جسمی و آزمایشات مختلف و استرس جواب هاشون. نگران حال برادرم بودم. راه دور بود و من در شهر غریب تک و تنها بودم. بدتر از همه وقتی به مدیر زنگ زدم، گفت شما باید آنلاین تدریس کنی چون قرار بود آخر آذر زایمان کنی، برای اون موقع ما معلم رزرو کرده بودیم و از طرفی بخاطر آشوب هایی که چندتا از مادرای شاگردام راه انداخته بودن، مدیر وضعیت رو قرمز می دید. من نه کتابی همراهم برده بودم نه حال خوبی داشتم نه جای خوبی تو بیمارستان دولتی شلوغ با ۴ تا هم اتاقی... بماند که چه کشیدم.
۴ روز بعد دکتر ختم بارداری اعلام کرد و منو راهی زایشگاه کردند. از ۷صبح آمپول فشار زدن تاده دقیقه به۳ عصر هیچ خبری نبود آخر شیفت بود، دکتر اومد گفت بیخودی خودتو اذیت نکن نمی تونی طبیعی زایمان کنی زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده تا من شیفت هستم ببرمت سزارین.
من اگر طبیعی زایمان می کردم همراه نمی خواستم بخاطر کرونا و اگر سزارینی بودم بالاجبار یک همراه نیاز بود. مادرم که پیش بردارم بود بیچاره، کسی نداشتیم اونم تو اون شرایط کرونایی که همه از هم فرار می کردن.
پرستار گفت بلندشو، آماده ات کنم برای سزارین، از این وضعیت ناخودآگاه زدم زیر گریه و دست به دامان خدا شدم. گفتم از صبح دارم درد زایمان می کشم مگه نمیگی دعای زن در حال زایمان مستجابه، کاری کن سریع طبیعی زایمان کنم طاقت ندارم و برادرمم اگر شفا نمیدی، ۹ سال شد راحتش کن.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075