eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۰۰ بچه آخر خونه بودم و عاشق درس و مدرسه ...😊 دوتا خواهر دو تا برادر بودیم. همه ازدواج کرده بودن و سر خونه زندگیشون، مشکلاتی داشتن اما با توکل بر خدا و نذر و نیاز حل و فصل میشد.🤲 دیپلم رو گرفتم و منتظر جواب کنکور بودم اما خواستگار پشت خواستگار😵‍💫 منم راضی نبودم، چون دوست داشتم درسم رو ادامه بدم، مادرم هم میگفت درس بخون ولی پدرم اصرار داشت زودتر سر و سامان بگیرم. بلاخره از خواستگارهای جور وواجور و با مشاغل خوب اما ایمان متوسط به یکشون جواب مثبت دادم.👩‍❤️‍💋‍👨 همسرم رو بر خلاف دیگران خیلی دوست داشتم. عاشقش بودم، با اینکه پولی نداشت که برام چیزی تهیه کنه در دوران عقد یا کادویی چیزی بخره اما من اصلا سخت نمیگرفتم. چند ماه از عقدمون گذشت و با کم صبری ها و بد اخلاقی های همسرم روبرو شدم، همش دنبال چالش بود و این خیلی آزار دهنده بود. متاسفانه خانواده ایشون هم هیزم به آتش درونش می ریختن و من بسیار اذیت میشدم، اما اصلا به خانواده م چیزی نمیگفتم و مرتب به همسرم مهربانی میکردم و در مقابل بی قراری هاش صبوری میکردم.😌 چون واقعاً دوستش داشتم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم. البته ایشون هم دوستم داشت اما آدم بسیار حساس، کم صبر و....بود. خلاصه گذشت و ما به زور بعد از دو سال رفتیم سر خونه زندگیمون😍❤️ چالش های زیادی گذرونیدم اما روز به روز عاشق تر می‌شدیم. همسرم صبوری منو و عشق منو میدید پشیمون از دوران نامزدی و پنج سال از ازدواج مون که به سختی گذرونده بودیم. خلاصه که بعد از هفت سال بلاخره راضی شد، بچه دار بشیم، یه سال صبر کردیم تا خداوند پسر زیبایی رو بهم هدیه داد. با اومدنش آرامش خونه بیشتر شد البته همچنان همسرم آدم حساسی هست و اصلا عوض نشد که نشد. بچم پنج ساله شد و من جرات نمی‌کردم به همسرم تقاضای بچه بعدی رو بکنم چون اصلا اجازه نمی‌داد، به اهل بیت و شهدا متوسل شدم که دهنش بسته شد و دوباره باردار شدم البته پسر اولم ده ساله شده بود ولی بازم شکر که اجازه داد و شد 😊 هم خودم و پسرم خیلی خیلی خوشحال بودیم و بی صبرانه منتظر اومدنش که پاییز به جمع سه نفر ما اضافه شد. اما من بازم راضی نبودم و دلم کوچولو میخواست😁 پسرم دو ساله بود که با ترسو لرز شروع کردم و از همسرم نی نی خواستن اما نه که نه. منم باز به اهل بیت توسل کردم و با کمال تعجب شوهرم راضی شد اونم تو دوران کرونا😳 باورم نمیشد خیلی زود باردار شدم و پسر سوم هم در بهار زیبا به دنیا آوردم😊 همه از بارداری و زایمان سوم من متعجب بودند، چون اخلاق همسرم رو میدونستند و مطمئن بودند که راضی به بچه نمیشه😄الان هم به دنبال اینم که برای فرزند چهارم رضایت بده اما میدونم که بازم از دست من روسیاه کاری برنمی‌آید و باید بسپرم به دست اهل بیت علیهم السلام☺️ توی این سالها فراز و نشیب زیاد داشتم اما بگم که توکل کردم به خداوند، تمام تلاشم رو کردم که طلاق نگیریم (بارها همسرم منو تا دم در دفتر طلاق برد) و زندگیم رو آرام کنم که الحمدلله موفق شدم. از همه همسران بخصوص زوج های جوان می‌خوام که زود از زندگی دلسرد نشن، توکلشون به خداوند رزاق باشه و از اهل بیت مدد بگیرند. زندگی دنیا پرا از سختی هستش فکر نکنیم اگر زود طلاق بگیریم دیگه همچی بر وفق مراد ما میشه و هر روزمون بهتر از دیروز مونه، واقعا اینطور نیست، سختی زندگی تون به یه نحو دیگری براتون رقم میخوره. یه نصیحت خواهرانه هم به عزیزانی که برای جنسیت فرزند زخم زبان میزنن عرض کنم که نکنید این کارو، دل کسی رو میشکنید که حامل یه فرشته هستش... اگر سفر اربعین رفتید بعد از دعا برای ظهور، برای ما هم دعای عاقبت بخیری کنید.🌺🍀 التماس دعا یا علی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۰ یک سال و سه ماه از عروسیمون گذشته بود که فهمیدم باردارم. همسرم انقدر مراقبت می کرد و جلوگیری شدید از بچه دارشدن که بیشتر شبیه معجزه بود و برعکس برخی از خانمها که وقتی مادر میشن، بخصوص اولین بار براشون کادو میخرن، بهشون تبریک میگن... با اینکه ما وضعیت مالی نسبتا خوبی داشتیم، همسرم خیلی جدی می گفت برو سقطش کن و از طرفی مدام غر می زد. خلاصه دوران بارداری پرمصیبتی داشتم نه تنها مراقبت و مهربانی در کار نبود بلکه مدام استرس و دعوا و ... اما من عاشقانه فرزندی که در بطن داشتم، دوست داشتم و مدام قرآن و دعا می خوندم و از خدا کمک می خواستم. با لطف خدا فرزندم شب نیمه شعبان با درد طبیعی به دنیا آمد. همسرم دهن بین بود و با اینکه من انتخاب خانواده اش بودم و ازدواج سنتی بود و مدعی بودن منو از دعا در کربلا گرفتن، همه جور بلایی به سرم می آوردن، حتی پول تو جیبی معمولی نداشتم تا یک جفت جوراب بخرم. مدام به خانوادم توهین می کردن، وسایل خونه رو می شکست، انگار خواب می دیدم اون اتفاقات رو... با لطف و معجزه خدا و وساطتت عمو خدابیامرزش، آشتی کردیم. روزهای سختی بود اما شیرینی حضور پسرم قشنگشون می کرد. توصیه همه به من این بود که دیگه بچه دار نشم. همه می گفتن امیدی به این زندگی نیست. پسرم خیلی زود لباسهای سیسمونیش تنگش شد و شد کهنه پوش بچه های همسایه ها، ما خونه داشتیم، ماشین شاستی بلند داشتیم اما پسرم کهنه پوش بود. سرتونو درد نیارم یه بستنی رو همسرم با هزار خواهش می خرید، ۳نفری می خوردیم، میوه که بگذریم. دست به دامان خدای مهربان شدم دیگه به جونم رسیده بود، یه تک دختر ۲۶ ساله و دانشگاه رفته که تو خونه پدرش کلاس اسب سواری و شنا و زبان...می رفت، گواهینامه داشت، حالا در چنین وضعی بود. بالاخره دعا و نیایش جواب داد و همسرم اجازه داد من تدریس خصوصی ریاضی داشته باشم در منزل خودمون حتی اجازه بیرون رفتن نداشتم. پول تدریس بابرکت بود با وجود بچه خردسال خیلی سخت بود ولی من لذت می بردم از ارتباط با آدمها، از درآمد داشتن، از اینکه برای خودم و پسرم چیزهایی که دلم می خواد می خرم. پسرم ۵ ساله بود و احساس تنهایی زیادی می کرد، تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم. اقدام به بارداری کردم با وجود مخالفتهای همسرم و جلوگیری شدیدش، اوایل کرونا باردار شدم. دقیقا یک ماهی بود که همسرم بخاطر کرونا شغلش تعطیل شده بود که آزمایشم مثبت شد. همسرم کرونا و بیکاری رو بهانه کرد و سفت و سخت می گفت باید بندازیش و من مقاومت می کردم، سونو تشکیل قلب که رفتم، دکتر گفت قلبش تشکیل نشده احتمال ۹۰درصد بارداری پوچ هست. ماه رمضان بود با شنیدن این حرف روزه هام رو گرفتم ولی حالم خیلی بد بود. همسرم با افتخار می گفت من راضی نبودم، دیدی نشد و من نگران سقط و مشکلات بعدش و اینکه دیگه نتونم بچه دار بشم. هفته بعد برای تکرار سونو رفتم تا طبق قانون برگه سقط جنین بگیرم که همون لحظه اول که دراز کشیدم، خانم دکتر ضربان قلب جنین اعلام کرد و من اشکم جاری شد. وقتی گفتم هفته قبل خودتون گفتید بارداری پوچ هست، باورش نشد. خلاصه من با جواب سونو خوشحال منزل برگشتم و در کمال ناباوری تماسی از یکی از مدارس غیر انتفاعی معروف شهرمون داشتم و پیشنهاد تدریس، اونم با حقوق بالا خیلی بالاتر از تصورم، به فال نیک گرفتم و اینو روزی فرزندم دونستم. به مدرسه شرایط بارداریم رو اعلام کردم و اونها گفتن خب پس نمیشه چون زایمانتون در آذر ماه و ماه امتحانات هست، بچه ها آسیب می بینن. ۴ماه گذشت دوستم که پسرش در اون مدرسه درس می خوند، گفت معلم پیدا کردن و دیگه همه چیز تمومه، با اینکه تابستان بود به طرز عجیبی شاگرد خصوصی داشتم و درآمد خوب... در کمال ناباوری ۱ شهریور باز مدرسه با من تماس گرفتن و گفتن معلمی که پیدا کردن دکتری قبول شده و با شرایط من مشکلی ندارن. و موقع زایمانم معلم جایگزین میذارن و چون بخاطر کرونا آموزش مجازی بود، مشکلی پیش نمیومد. همسرم که مخالف بود، روزیِ پسر دوم مونو که دید، خیلی تعجب می کرد. اخلاقش خیلی فرق کرده بود که اینم از برکت بارداریم بود. طوری که همه فهمیده بودن. ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۰ برادرم چند سالی بود بیماری روده داشت، از مهرماه خیلی شرایطش حاد شد. بخاطر کرونا و سیستم ایمنی ضعیفش نمی تونست بره تهران پیش دکتر خودش و ویزیت آنلاین می گرفت. دکتر رسما جوابش کرده بود. مدام در بیمارستان بستری می شد و حال همه مون بخاطر این شرایط به شدت بد بود. هرشب خوابهای بد و فکرهای بد آسایش رو از منِ باردار گرفته بود. از طرفی پسر برادر مدیر مدرسه شاگرد کلاس من بود و به شدت مادرش در اداره امور کلاسم دخالت می کرد و توقعات عجیب و غریب داشت هر روز جنگ اعصاب داشتیم. ۳ آبان بود، ۷ صبح بیدار شدم و متوجه شدم کیسه آب پاره شده، وحشت زده با صدای بلند همسرم را که در اتاق دیگه خوابیده بود، صدا زدم و گفتم زود بیا. با فریادهای من، بالاخره بیدار شد و چون سر کار نمی رفت گفت بخواب ۱۰ میریم دکتر. منکه در حال گریه بودم چون در هفته ۳۰ بارداری بودم با التماس خواستم حاضر بشه و بریم بیمارستان... با یک وضعیت بحرانی در اوج کرونا وارد بیمارستان شدیم و چون شهرستان ما کوچیکه، گفتن دکتر نداریم بچه هم اگر زنده بمونه نیاز به دستگاه و اکسیژن...داره برید قم یا اراک، برادرم تو بیمارستان بستری بود تماس گرفتم مامانم که طبقه بالای زایشگاه پیشش بود، سریع اومد و من و همسرم و مادرم راهی قم شدیم. تمام طول مسیر من گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم و همسرم می گفت زور زوری که نمیشه بچه دار شد. عمرش به دنیا نبود، خدا می دونه شرایط مالی خوبی ندارم و... قم که رسیدم دیگه شکمم تخت شده بود تمام آب کیسه آب تخلیه شده بود. بستری شدم و آمپول ریه زدن... هم بخاطر کرونا همراه داشتن ممنوع بود هم دکتر گفت حداقل ۴روز دیگه باید زایمان کنی و مادرم ناچارا رفت که به برادرم که بستری در بیمارستان شهر خودمون بود برسه. نگران سلامت جنینم بودم، درد جسمی و آزمایشات مختلف و استرس جواب هاشون. نگران حال برادرم بودم. راه دور بود و من در شهر غریب تک و تنها بودم. بدتر از همه وقتی به مدیر زنگ زدم، گفت شما باید آنلاین تدریس کنی چون قرار بود آخر آذر زایمان کنی، برای اون موقع ما معلم رزرو کرده بودیم و از طرفی بخاطر آشوب هایی که چندتا از مادرای شاگردام راه انداخته بودن، مدیر وضعیت رو قرمز می دید. من نه کتابی همراهم برده بودم نه حال خوبی داشتم نه جای خوبی تو بیمارستان دولتی شلوغ با ۴ تا هم اتاقی... بماند که چه کشیدم. ۴ روز بعد دکتر ختم بارداری اعلام کرد و منو راهی زایشگاه کردند. از ۷صبح آمپول فشار زدن تاده دقیقه به۳ عصر هیچ خبری نبود آخر شیفت بود، دکتر اومد گفت بیخودی خودتو اذیت نکن نمی تونی طبیعی زایمان کنی زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده تا من شیفت هستم ببرمت سزارین. من اگر طبیعی زایمان می کردم همراه نمی خواستم بخاطر کرونا و اگر سزارینی بودم بالاجبار یک همراه نیاز بود. مادرم که پیش بردارم بود بیچاره، کسی نداشتیم اونم تو اون شرایط کرونایی که همه از هم فرار می کردن. پرستار گفت بلندشو، آماده ات کنم برای سزارین، از این وضعیت ناخودآگاه زدم زیر گریه و دست به دامان خدا شدم. گفتم از صبح دارم درد زایمان می کشم مگه نمیگی دعای زن در حال زایمان مستجابه، کاری کن سریع طبیعی زایمان کنم طاقت ندارم و برادرمم اگر شفا نمیدی، ۹ سال شد راحتش کن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۰ پرستار می گفت طبیعی محاله بتونی زایمان کنی اما چند دقیقه گذشت و دید من واقعا حالم عوض شده، سریع پیج درخواست دکتر و تخت ویژه کودک نارس با اکسیژن اعلام شد و ۱۰ دقیقه بعد پسر کوچولو یک کیلو چهارصد گرمیم به دنیا اومد، با معجزه خدا و لطف صاحب زمان. محمدصالح رو سریع به ان ای سیو بردن و من زنگ زدم همسرم و مامانم اومدن، اما چه اومدنی... نه بچه ملاقات داشت نه من، یه سری وسایل و خوراکی دم در تحویل من دادن و برگشتن به شهرمون و باز من تو غربت تنها... از شدت درد و ضعف جسم و اعصاب، ۱۰ ساعت کامل خوابیدم. صبح تا بیدار شدم، موقع نماز صبح بود، رفتم به زور وارد بخش نوزادان شدم، پسرمو از پشت شیشه دیدم و چندتا عکس ازش گرفتم. من زایمان طبیعی بودم و مرخص شدم و همسرم اومد دنبالم اما بچمو نگه داشتن انگار تکه ای از وجودمو کنده بودن و نگه داشتن. وقتی بعد از ۲ ساعت راه رسیدیم منزل تو خونه مون انگار بمب ترکیده بود. همه جا کثیف و بهم ریخته، من زن یک روز زاییده ایستادم به ظرف شستن و تمیز کردن و جارو....با اون حال کتابهای مدرسه آوردم و چندتا کلیپ برای بچها ضبط کردم. همسرم برای اولین بار دلش سوخت، گفت بیا کمی استراحت کن و خودشم رفت خوابید. حال برادرم هر روز بدتر میشد. تلفنی به من تولد پسرمو تبریک گفت، تو صداش جون نبود و هیچ‌کاری جز گریه از من برنمیومد.۲ روز بعد از بیمارستان زنگ زدن که بچه نیاز به شیر داره، مادرش بیاد و من با یک ساک کتاب با شرایط جسمانی بد به بیمارستان رفتم. اول کمی تربت و آب زمزم به طفلکم دادم و دعا کردم خدا کمکش کنه انواع آزمایش‌ها رو می گرفتن، انقدر کوچیک بود که نمیشد بغلش کنم. گذشت و پسرم ۱۲ روز بعد مرخص شد، بماند که از دستشویی بیمارستان که تنها جای ساکتِ بیمارستان بود، کلیپهای مدرسه رو ضبط می کردم، طوری که چندبار پرستارا جمع شدن نگاهم کردن و با تعجب گفتن مگه شمرن! نمی فهمن که زایمان کردی؟!! روز دوازدهم که راهی خونه بودم با پسر کوچولوم خوشحال بودم که حداقل دارم به خونه ام برمی گردم اما غافل از اینکه چه در انتظارمه. ساعت ۳/۵ عصر رسیدیم. از فرط خستگی و ضعف جسمی و روحی و بی خوابی بی هوش شدم. ۵ عصر با خواب وحشتناکی که توش گریه می کردم و برادرمو صدا می زدم به حالت تب و لرز شدید بیدار شدم. همسرم نبود حالم خیلی بد بود حس می کردم جونم داره در میره به مامانم زنگ زدم جواب نداد. به همسرم زنگ زدم گفتم‌ بیا من تب و لرز دارم، بیا به دادِ این بچه کوچیک برس. دیدم همسرم زنگ زد که الان خانم حیدری که پرستار برادرت بود میاد بهت سرم می زنه تعجب کردم آخه چرا؟؟؟ یک ربع بعد خانم حیدری زنگ زد و من به زور از جام بلند شدم، در رو باز کردم سُرم و آمپول به من زد و تلفنی هم با دکتر مشورت کرد. موقع رفتن حال برادرمو پرسیدم. سکوت کرد و گفت: مثل همیشه، موقعی که می رفت همسرم رسید و در راه پله ها کمی با هم صحبت کردن، وقتی همسرم داخل شد پرسیدم چی می گفتید؟ گفت هیچی از حال امیرتون می گفت، از اینکه فشارت پایین و تب داری. دارو اثر کرد و من بی حس شدم همسرم برای پسرمون عقیقه کرده بود و نشست و مشغول بسته بندی گوشتها شد. گفته بودن که پدر و مادر فرزند از این گوشت نخورن، به من گفت شام سیب زمینی آب‌پز می خوری و من گفتم بله. تلفن همسرم مدام زنگ می خورد و من متوجه شدم تشکر می کنه و میگه والا راحت شد، خیلی درد می کشید. شک کردم ولی نمی خواستم باور کنم. به گوشی مامانم زنگ زدم، دیدم دوستش جواب داد، گفت داره نماز می خونه. گفتم شما چرا خونه مامانی. گفت اومدم سر بزنم. تعجب کردم. رفت و آمد این مدلی نداشتن. باز تلفن همسرم زنگ زد، داییش برای تسلیت زنگ زده بود. این‌بار جملات واضح شنیدم و شروع کردم به فریاد زدن. انقدر فریاد زدم که همسرم زنگ زد دوستای مامانم اومدن خونه مون و من حاضر کردن رفتم خونه پدرم... قابل وصف نیست باور کردنی نبود برادرم دیگه زنده نبود و من حتی نتونسته بودم ببینمش. شب به زور و بخاطر پسر کوچیکم برگشتم منزل تک و تنها و گریه و گریه. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۰ فردای اون روز میخواستن من تو تشییع نرم و مدام همسرم میگفت تشیع امروز نیست، منتظرن اقوام بیان. تلفنش چندبار زنگ خورد و من متوجه شدم مراسم تشیع شروع شده و من با هزاران غم راهی مراسم شدم. نفس تنگ امانم را بریده بود. همه میگفتن عصبیه اما سنگین بود نفس کشیدنم و از بعد زایمانم این وضع بود. بخاطر شرایط خاص پسرم مراسم که تمام شد عین غریبه ها من راهی خونه خودمون کردن تا در کنار طفل معصومم که باید از جمع دور میموند باشم. در این حین، یادم افتاد پسرم ۱۳ روزه شده و حتما باید تست زردی میداد. به همسرم گفتم ما رو ببره بیمارستان وقتی تست پسرمو گرفتن نفس تنگی امانمو برید. رفتم اورژانس و با ته مانده پول کارتم، ویزیت شدم. دکتر سیتی اسکن نوشت. مسئول سیتی اسکن بعد انجام عکس دنبالم دوید و گفت اجازه خروج از بیمارستان رو ندارید. با تعجب گفتم پسرم نارس هست. باید سریع ببرمش بیرون، اینجا آلوده است. گفت دکتر باید سریع شما رو ببینه و تماس گرفتم همسرم که در ماشین بیرون بیمارستان بود اومد و دکتر با دیدن سیتی اسکن گفت ۹۰درصد ریه درگیر شده، همین الان باید بستری بشی من با امضای رضایت به مرگ، خودمو از بیمارستان بخاطر پسرم مرخص کردم و از خانم حیدری پرستار خواستم تزریق آمپول و سُرم منو منزل انجام بده. داروها گرون بود و همسرم مدام غر می زد منِ عزادارِ زایمان کرده مبتلا به کرونا حاد تک و تنها در منزل با یک بچه نارس تصورش هم نمی تونید بکنید. روزها سخت میگذشت. توانم کم بود و افسردگی در من واضح بود. به دعای خیر تلفنی خواهرشهیدی که برای تسلیت زنگ زده بود، خداوند نیرو دوباره به من داد، از جا برخاستم و زندگی رو ادامه دادم. پسر کوچکم به وزن طبیعی رسید. با داغ جگرسوز برادرم کنار آمدم و خرداد ماه هم از مدرسه انصراف دادم پسرم بسیار آرام و دوست داشتنی بود و کلاسهای خصوص مو که شروع کردم راحت پیش مادرم میماند و شده بود مسکنی برای داغ مادرم خدا برکت عجیبی به درآمدم داده بود، همسرمم اخلاقش بهتر شده بود. روزهای سخت همیشه میگذره، خداوند آرامش به زندگی ما داد و مزد صبرمونو داد همسرم شغل جدیدی پیدا کرد درآمدش ۵برابر شد و رفتاراش بهتر، منم که قدرتمو از خدا گرفتم. پسرم که ۳ ساله شد، احساس تنهایی میکردم، اینکه چقدر بدِ خواهر ندارم. حداقل دختری برای خودم بیارم وقتی برای آزمایشات و سونو قبل بارداری رفتم. دکتر گفت تخمدانت پر از کیستهای کوچیک و بعید بچه داری بشی، اول باید درمان کنی اما جالب اینکه یک هفته بعد جواب تست بارداریم مثبت شد. در این بارداری، استرس بنایی خونه قدیمی که خریده بودیم و هر روز در حال بازسازی، مشکلاتی پیش می آمد جای خودش، سقوط همسرم از ارتفاع ۴متری سر ساختمون و شکستن هر دوتا پاش در ماه پنجم بارداری من جای خودش این وسط هم جواب هر دو آزمایش مرحله یک و دو غربالگری من بد اومده بود و دکتر دستور آمینوسنتز داد. این آزمایش، هزینه خیلیییی بالایی داشت و در شهر ما هم نبود، از طرفی چون رضایت همسرم نیاز بود با دوپای شکسته باید میومد. سرتونو درد نیارم به همسرم گفتم من انگشترمو می فروشم، هزینه آزمایش رو میدم، شما فقط بیا امضا کن. هر طوری بود همسرم با دوپای شکسته به سختی همراه ما تا کاشان اومد و من با استرس زیاد آزمایش رو انجام دادم. دقیقا وسط اسباب کشی که همسرم نمی تونست کمک کنه، یعنی هم باید اسباب و وسایل رو جمع می کردم تنهایی، هم می چیدم دست تنها، مادرم هم‌ که لطف کرده بود و از دو پسرم نگهداری می کرد. بعد از آزمایش آمینوسنتز، دکتر ۳روز استراحت مطلق و بعد هم دوهفته استراحت بدون کار سنگین داد و من مجبور بودم بخاطر تاریخ اسباب کشی از جام بلند بشم. روز چهارم یک کارگر خانم گرفتم و با هم رفتیم برای تمیز کردن ساختمان. استرس جواب آزمایش داشت دیونم می کرد که از آزمایشگاه زنگ زدن و گفتن بچه سالمه، انقدر پشت تلفن خوشحال شدم که نگو، مدام آیت الکرسی می خوندم و سوره حجرات و وسط این کار اسباب کشی سنگین، بچمو به خدا میسپردم. وسط این همه سختی خبر اینکه بچه ام دختر هست، انرژی زیادی به من داد. الان ۲۸ هفته هستم. دعا کنید که دخترم زود به دنیا نیاد و خداوند باز لطفشو شامل حال ما کنه. این چند مدتم خداوند روزیِ دخترمو برای ما فرستاد با اینکه همسرم دوتا پاش در گچ بود و مدتی نتونست سرکار بره. اینها رو گفتم که بی پولی و سختیها و ... رو بهانه نیاوردن فرزند نکنید. باید کمک کنیم تا نسل شیعه زیاد بشه، بیخودی حکم جهاد نداره، فرزندآوری سخته ولی شک نکنید اجرتونو پیش خداوند محفوظه. این هم تجربه ۹سال زندگی مشترک و سختیهاش تا خانما فکر نکنن ما که بچه آوردیم، کسی حلوا حلوامون کرد. جهاد سخته... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075