#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_دوم
واسطه از سختگیری من ناراحت می شد و می گفت:"شما دقیقا بگو چی میخوای؟" می گفتم:" دیگه تو این سن صرفاً نمیخوام بچه داشته باشم، من اهداف خاصی دارم و کسی که امانت دار بچه ی منه، باید شرایطی که میخوام رو داشته باشه.
(البته، این سختگیری بنده، بخاطر اهداف آینده ام بود، وگرنه عزیزانی که دنبال اجاره دادن رحم خود هستند، انسانهای بسیار شریف و زحمتکش و عزیز خداوند مهربان هستند.)
واسطه هم گفت:" با این حساب، نمی تونم به شما کمکی کنم. شما خودتون باید اقدام کنید و از طریق سایت ها فراخوان بدین. "
بعد از آن، خودم در سایت های مرتبط جستجو کردم تا اینکه با خانمی، ۳۰ ساله آشنا شدم. او زنی بزرگوار، پاک و ایثارگر بود. آنها مستاجر بودند و مشکل شدید مالی داشتند. همسر او برای تهیه پول پیش خانه، قصد فروش کلیه اش را داشت. ولی خانم موافقت نکرده بود و تصمیم گرفته بود رحمش را اجاره بدهد.
آنها زندگی بسیار گرم و صمیمی داشتند و این خانم با ایثارگری و مهر و محبت تمام، برای حفظ زندگی اش تلاش می کرد.
ما به منزل شان رفتیم و با آنها صحبت کردیم و مدارک شان را دیدیم. با توجه به رابطه خوبی که با هم و تنها فرزندشان داشتند، مورد پسندمان واقع شدند. من شرایطم را برای آنها توضیح دادم و گفتم:" میخوام یه انسان پرورش بدیم، نه صرفا یه بچه." آنها هم پذیرفتند.
آن خانم به من گفت:"حقیقتش من آدم صادقی هستم، اما پایبند به نماز نیستم." گفتم:" این حرفی که زدی، نشونه صداقت شماس و همین راستگویی برای من خیلی ارزشمنده! امیدوارم که این بچه باعث بشه تحولی درون شما ایجاد بشه و نمازخون هم بشید."
بعد با هم به مطب خانم دکتر مراجعه کردیم و موافقت او را هم گرفتیم. ولی بعد از انجام آزمایش های لازم، و مصرف دارو، خانم دکتر گفت:" دیواره رحم این خانم مشکل داره. متاسفانه باید شخص دیگه ای پیدا کنی." من از شدت ناراحتی سکوت کرده و فقط به خانم دکتر زل زده بودم. خانم دکتر گفت:" این خانمو دوست داری؟" گفتم:" بله! دلم میخواد همین خانم، امانت دار بچه ما باشه!"
خانم دکتر گفت:" باشه. پس یه بار دیگه هم امتحان می کنیم. باید باز مدتی دارو مصرف کنه تا ببینیم شرایطش چطور میشه!؟ "
خود آن خانم هم از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود. من به او دلداری می دادم و می گفتم:" نگران نباش، ما کنارت هستیم! هر قدر طول بکشه، بازم تو رو رها نمیکنیم. احساس من اینه که خدا شما رو برای حل مشکل ما در نظر گرفته. پس اونقدر صبر می کنیم تا شرایط شما برای انتقال مناسب بشه. هر مبلغی هم که لازم باشه، هزینه می کنیم." اون خانم و همسرشان از ما تشکر کرده و بسیار خوشحال شدند.
تا اینکه بعد از چند ماه مصرف دارو، شرایط خانم برای انتقال جنین ها ایده آل شد و بالاخره قرارداد محضری را نوشتیم.
اواخر اسفند ۱۴۰۰ سه تا جنین انتقال داده شد. با همان اولین انتقال به لطف خدا هر سه جنین گرفت و ایشان بعد از تعطیلات عید آزمایش داد و این خبر خوش رو به ما رساند. جالب اینکه هر جنین هم کیسه آب جداگانه ای داشت.
وقتی خدمت خانم دکتر رفتیم، گفتند:" باید یکی از جنین ها رو از بین ببرید، سه تا زیاده!" بعد برای سقط، یکی از اساتیدشان را به ما معرفی کردند. بعد از سه جلسه مشاوره من و همسرم و آن خانم و همسرشان، با استادشان در مطب، ما نتوانستیم با از بین بردن هیچ کدام از جنین ها موافقت کنیم و کاملا مصمم گفتیم:"ما به این سن رسیدیم، دوست نداریم آدمکش بشیم! یا هر سه بچه با هم، یا هیچ کدوم، دیگه هرچی خدا بخواد."
همکار خانم دکتر روی کاغذ نوشت: "این خانواده با حذف یکی از جنین ها موافقت نمی کنند. لطفا اجازه بدهید هر سه جنین باقی بمانند. علت سزارین سابق این خانم هم، عدم باز شدن دهانه رحم شان، بعد از پایان ۴۱ هفته بوده، یعنی دهانه رحم جایگزین محکم است و به نظرم این خانم جوان، توانایی نگهداری هر سه جنین را دارد."
آن خانم بزرگوار هم گفت:"خواهش می کنم ! جنینی را حذف نکنید، من با توکل بر خدا، هر سه بچه رو نگه میدارم و مراقبت لازم را بعمل می آورم، در عوض شما هم مبلغ بیشتری بهمون بدید!" ما هم قبول کردیم.
وقتی ماجرای عدم حذف جنین را برای خانم دکتر تعریف کردم با عصبانیت روی میز کوبید و گفت:"چرا این کارو کردین؟!!چرا بدون حذف جنینی، به مطب آمدید؟!!!"
وقتی نامه استاد را به او نشان دادیم، به آرامی گفت: "ایرادی نداره! حرف استاد برام حجته. ولی باید خیلی مراقبت کنید. چون بارداری سه قلویی، بارداری پرخطر محسوب میشه و احتمال سقطش زیاده. فعلا خانم باید استراحت مطلق باشه و با کوچکترین مشکلی بلافاصله به مطب یا بیمارستان مراجعه کنه."
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_سوم
در زمینه تغذیه هم، به دکتر طب سنتی مراجعه کردیم. نظر ایشان این بود که برای رشد مطلوب سه قلوها، مادر باید بعضی از آجیل ها و شیره انگور و میوه های فصلی خاص، انجیر، مویز، گلاب و... مصرف کند. به همین دلیل، جدا از پول نفقه ای که ماهیانه به آن خانم پرداخت میکردیم، مرتب برایشان بادام و گردو و... می خریدیم.
شاید یکی از دلایل رشد خوب جنین ها، تقویت مادر با مصرف مداوم آجیل و.... و تحت نظر بودنشان از جهت تغذیه و... بهره مندی از طب سنتی بود.
چند ماه اول به هر سختی که بود سپری شد و در سونوی چهار ماهگی مشخص شد هر سه جنین، پسر هستند. جنسیت بچه ها برای ما مهم نبود، آنها هدیه الهی بودند و ما در هر صورت از وجودشان خوشحال بودیم. با این وجود، به خاطر سن خودمان، و آینده ی بچه ها، ترجیح می دادیم بچه ها پسر باشند، به همین دلیل وقتی دکتر جنسیت بچه ها را گفت: خیالمان راحت شد و از نگرانی مان اندکی کاسته شد.
بالاخره سه قلوهای ما در هشت ماهگی به دنیا آمدند و ۲۱ روز در NICU بستری شدند. بعد از تولد بچه ها، با وجود اینکه خودم دوست نداشتم ارتباطم را با آن خانم قطع کنم اما با مشورت هایی که گرفتیم به این نتیجه رسیدیم که دیگر هیچ ارتباطی وجود نداشته باشد. لذا بخاطر نارس بودن سه قلوها، با نامه ی بیمارستان، بیست بسته آغوز از بیمارستان شهید اکبرآبادی گرفتیم تا بچه ها در بدو تولد استفاده کنند.
از روزی که ما تصمیم گرفتیم ماجرای فرزندآوری را دنبال کنیم تا روز تولد بچه ها، حدودا دو سال طول کشید. در این مدت، ما مدام در حال رفت و آمد به مطب پزشکان مختلف بودیم و سختی های زیادی را متحمل شدیم، اما چون هدف بزرگی داشتیم با انگیزه به راهمان ادامه دادیم و همه آن سختی ها را به جان خریدیم.
من و همسرم آگاه بودیم داریم چه می کنیم و با علاقه و عاشقانه این کار را دنبال می کردیم. با اینکه دوران کرونا، سختی کار را مضاعف کرده بود، اما خدا هم برای ما خواست و به ما خیلی کمک کرد.
در دوران پرخطر بارداری هر زمان که آن خانم مشکلی داشت، حتی ساعت ۳ شب، بارها و بارها از مرکز تهران به حومه می رفتیم و او را به بیمارستان می بردیم.
در اغتشاشات سال ١۴٠١ با ترس از اینکه نکند آشوبگران به ماشین مان حمله کنند این مسیر را طی می کردیم، در واقع آن خانم را مثل بچه خودمان می دانستیم.
به دلیل احتمال سقط، جای هیچ سهل انگاری نبود و آن خانم باید دائما تحت نظر می بود. ایشان چندباری هم در بیمارستان بستری شد و ما همه کارهای لازم را انجام می دادیم.
سه قلوها که متولد شدند بیمارستان پیشنهاد داد برای نگهداری از آنها پرستار بگیریم، اما برای ما مقدور نبود چون تا آن لحظه ۵۰۰ میلیون تومان هزینه این قضیه کرده بودیم و دیگر برای گرفتن پرستار توان مالی نداشتیم. من و همسرم بدون هیچ تجربه بچه داری، تصمیم گرفتیم تحت هر شرایطی خودمان از آنها مراقبت و نگهداری کنیم.
طی ۳ هفته ای که بچه ها در NICU بستری بودند، کادر آنجا، با دلسوزی تمام، آموزش های لازم را به بنده و البته سایر مادران می دادند. از نحوه پوشک کردن بچه تا شیر دادن و در آغوش گرفتن آنها. در واقع من در آن ۲۱ روز آموزشهای ضروری و موثر و مفیدی را دریافت کردم.
از طرف دیگر یکی از دوستان بزرگوار و فهمیده و باتجربه ام که خدا خیرش بدهد، خیلی ما را راهنمایی می کرد. گاهی بدون اینکه از او خواسته باشیم می آمد و کمک می کرد. مثلا بعضی روزها آنقدر مشغول مراقبت از بچه ها بودیم که واقعا فراموش می کردیم صبحانه و ناهار و شام بخوریم. آنقدر به این بچه ها علاقه پیدا کرده بودیم که می دیدیم شب شده و ما نه ناهار خوردیم و نه شام!!
بنده خدا دوستم بارها برایمان غذا میپخت و می آورد. می گفت:" میدونم شما فعلا نمی رسید غذا درست کنید." گاهی اوقات هم از بیرون غذا می گرفتیم. خلاصه به سختی هر چه تمام و به لطف الهی بچه ها را بزرگ کردیم، طوری که طی چهار ماه، هشت کیلو وزن کم کردم.
یک روز صبح زود، این دوست بزرگوارم به خانه ما آمد و در کمال تعجب، به ما گفت:"چند ماهه شما دو نفر با هم صبحونه نخوردین، من اومدم بچه ها رو نگه دارم تا شما یه صبحونه راحت با هم بخورید!"
او بارها بدون هیچ چشم داشتی بچه ها را نگه داشت و در رسیدگی کردن به آنها به ما کمک کرد. این لطف الهی بود که این فرد را کمک حال ما قرار داد و اکنون که بچه ها وارد ۷ ماهگی شده اند نیز کمکهای ایشان ادامه دارد.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_چهارم
ما دائما بچه ها را جهت مراقبت های لازم به دکتر می بریم، از کنترل قد و وزن گرفته تا شنوایی سنجی و بینایی سنجی و واکسن. با وجود اینکه حمل و نقل سه قلوها خیلی سخت است، ما عاشقانه این کار را انجام میدهیم. ( در ماشین یک بچه را همسرم در سبد نوزاد جا به جا می کند و با کمر بند نجات ماشین به صندلی جلو متصل می کند و دو بچه را خودم در صندلی پشتی، داخل کریر و با کمربند نجات، نگهداری می کنم.)
شب ها هم نوبتی از آنها مراقبت می کنیم، من چند ساعت می خوابم، همسرم هم چند ساعت. لحظه ای نیست که از بچه ها غافل باشیم. مدام تحت نظر و توجه ما هستند، یعنی تمام وقت مان را به آنها اختصاص داده ایم، بدون هیچ گلایه و شکوه ای.
با وجود همه این سختی ها، از شرایط راضی هستیم و همواره شکرگزار خداوند مهربانیم.
شبی، وقتی داشتم به یکی از بچه ها شیر می دادم، از خستگی کنارش دراز کشیدم و همانجا بدون خوردن شام خوابم برد. همسرم هم دلش نیامده بود مرا بیدار کند و خودش مراقب بچه ها بیدار مانده بود.
هر روز صبح که بچه ها بیدار می شوند و لبخند می زنند، خستگی شب و روز، از تنمان در می رود و خدا را شکر می کنیم که سه بچه سالم و باهوش و زیبا به ما عطا کرده است.
تا قبل از تولد بچه ها، دوستان و آشنایان از تصمیم ما اطلاعی نداشتند. بعد از اینکه از ماجرا خبردار شدند، واکنش های مختلفی نشان دادند. برخی ما را تحسین کردند و گفتند :چه کار خوبی! چه همتی! برخی ناراحت شدند و گفتند این چه کاری بود که کردید! برخی هم مسخره کردند.
تولد سه قلوها همزمان با کرونا و آنفلوانزا بود و چون نوزادان ضعیف و آسیب پذیر هستند، با توصیه دکتر تصمیم گرفتیم تا ۶ ماه، تا حد ممکن با هیچکس رفت و آمد نداشته باشیم تا کمی بزرگتر شده و سیستم ایمنی بدن شان قوی تر شود. یعنی با وجود اینکه برخی دوستان و آشنایان وفامیل ها، می خواستند برای دیدن بچه ها بیایند ما عذرخواهی می کردیم و شرایط را توضیح می دادیم.
پدرم هم از طریق تماس تصویری در شهرستان، آنها را دید. او از اینکه می دید با لطف الهی، بعد از سالها، ما صاحب سه فرزند سالم شده ایم، خیلی خوشحال بود.
متاسفانه در دو ماهگی بچه ها، پدر عزیزم از دنیا رفتند. همسرم گفت:"باید هرطور شده در مراسم پدرت شرکت کنی. منم یه جوری بچه ها رو نگه میدارم. توکل به خدا!"
او با بزرگواری تمام، سه روز به تنهایی بچه ها را نگه داشت و زمانی که من برگشتم، خستگی، بی خوابی و سختی کار آنقدر به او فشار آورده بود که بنده خدا چند کیلو لاغر شده بود. حتی دوستم آمده بود و خواسته بود یکی از بچه ها را به خانه خودشان ببرد تا کمک حالش شود، اما همسرم موافقت نکرده بود. چون دوستم بچه مدرسه ای داشت و همسرم از آسیب پذیری بچه های دو ماهه نگران بود.
آمدن این بچه ها را به زندگیم، نتیجه دعای خیر پدر و مادر می دانم. من آنها را خیلی دوست داشتم و دارم و تلاش کرده ام هر کاری که از دستم برمی آید برایشان انجام دهم. مثلا گاهی پیش می آمد دو ماه تمام به منزل پدرم می رفتم و می ماندم و کارهایشان را انجام می دادم. همسرم هم مخالفتی نداشت.
حالا که پدرم را از دست داده ام، اگر این بچه ها را نداشتم، آسیب روحی بدی می دیدم. ولی وجود این طفل معصوم ها، تحمل این مصیبت را برایم آسان تر کرده است. مادرم می گوید:"من به عشق این بچه هاس که دارم نفس میکشم."
امیدوارم و از خدا خواسته ام فرزندانی با اخلاق و با ایمان تربیت کنیم که بتوانند به جامعه انسانی خدمتی بکنند و عضوی مفید و موثر باشند. ان شاء الله این بچه ها طوری تربیت شوند که بتوانند با تکیه بر خداوند و توان خود و اعتماد به نفس و اتحاد و دلبستگی بین خود، به وجود ما در آینده چندان وابستگی نداشته باشند، چه ما باشیم، چه نباشیم، خودشان اهداف شان را با موفقیت دنبال کنند.
شما هم برای ما و سه قلوها دعا بفرمایید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۵۵
#رویای_مادری
#رحم_اجارهای
#فرزندآوری
#قسمت_اول
من متولد دهه ۶۰ هستم. همسرم وقتی به خواستگاریم اومد، ۲۵ساله بودم. از میون خواستگاران بهترین شون بود. یه جوان خیلی موفق هم در کار دولتی، هم کار آزاد.
ماهمکار بودیم و خیلی دور همو میشناختیم. قبل از خواستگاری رسمی از طریق یه دوست مشترک ایشون علاق شونو ابراز کردن و ما چند جلسه در حضور همون دوست مشترک باهم صحبت کردیم.
من اون روزها هنوز احساس قلبی به ایشون نداشتم ولی از همه جهت مرد ایده آلی بودن. پس جواب مثبت دادم و به خواستگاری اومدن ولی پدرم مخالفت کردند و این ماجرا یک سالی مسکوت موند.
همین جا لازم بگم همون قدر که جایگاه پدرومادری بالاس، مسؤلیت سنگینه. پس حواسمون باشه بی دلیل منطقی مانع پیشرفت بچه هامون نشیم، چه تو موضوع تحصیل و رشته تحصیلی چه ازدواج. ما مالک بچه ها نیستیم اونا امانتای بسیار سنگینی هستند.
بعد از یکسال خواستگارم اینبار باخود من بدون واسطه تماس گرفتن و ابراز علاقه و آمادگی کردن و این بار من خودم مستقیم با پدرم صحبت کردم و ایشون اصرار بر جواب منفی فقط به این دلیل که ایشون غریبن و ما شناختی نداریم.
خلاصه آقای خواستگار سمج یه روز خودشون اومدن و پدر ومادرمو سوار ماشین کردن و بردن محل کارشون و محل شغل آزادشون. و سیر تا پیاز کسب و کارشوم رو شرح دادن.
طفلی خیلی مبارزه کرد تا پای سفره عقد نشستیم. پدرم تا روز آخر مخالف بود و خوش ترین روزهای زندگی منو تلخ کرد. اما گذشت.
تابستان ۸۵ پای سفره عقد نشستیم و یک سال بعد ازدواج کردیم. شوهرم بسیار بچه دوست بودن و من فقط ۳ماه ازشون مهلت خواستم تا کمی با خودم خلوت کنم.
از اقدام ما برا بچه چندماه گذشت و خبری نشد. توی شهر خودمون به متخصص زنان مراجعه کردم و طبق روال بدون هیچ معاینه خاصی چندجور داروی متداول نوشتن و من راهی خونه شدم.
چندماه دیگه گذشت.
خانواده همسرم بسیار گسترده و شلوغه و هر روز خبر نامزدی و ازدواج و حاملگی توشه. من به بهانه ادامه تحصیل و کار موضوع رو از همه پنهان میکردم و خداروشکر شوهرم همراهم بود و به کسی اجازه سوال و پرسش نمیداد.
چندسال سپری شد و ما تمام کلینیک ها و مراکز ناباروری پایتخت رو سر زدیم. هر دکتر خصوصی و مرکز عالی که میشناختیم و دوستان معرفی کردن تشکیل پرونده دادیم. متاسفانه مشکل از دو طرف و بسیار حاد بود.
سالهای بسیار تلخی در چشم انتظاری و درمان گذشت. هزینه های سرسام آور و تلاشهای بی ثمر.
۱۰سال گذشت. ما همچنان سخت در کنار هم بودیم. همسرم ذره ای از علاقه ش به بچه کم نشد و این خیلی آزاردهنده بود.
از ای یوآی تا آی وی اف و عمل میکرو و هرچه پیشنهاد میشد، بارها انجام دادیم. ولی هربار یه پای کار می لنگید. یه بار اسپرم مناسب نبود، یه تخمک مناسب نبود یه بار رحم درست دیواره نمیگرفت.
اینو بگم بهتون این پروسه به ما ثابت کرد کار علمی و دقیق خیلی کم انجام میشه. وگرنه نباید این مشکلات پیش بیاد.
خلاصه سال ۹۵ یکی ازدوستان کلینیک باروری امید رو به ما معرفی کرد. اونجا کار به این صورت هست که اول آقا ۶ماه زودتر تحت نظره با داروهای عالی. بعد خانم وارد سیکل میشه و بعد از تشکیل جنین فورا انتقال داده نمیشه.
اول جنینهای گرید آ فریز میشه و در سیکلهای بعدی رحم آماده انتقال میشه. درداون مرکز خانم دکتر آل یاسین پیشنهاد رحم اجاره ای به ما دادن بخاطر میومد های متعددی که رحم من داشت و عملا نظر ایشون بارداری بسیار سخت یا غیر ممکن برای من بود.
همسرم به هیچ عنوان راضی نبودن.
چه دل شبها که ذکر یامقلب القلوب و الابصار گفتم تا خدا به دلشون انداخت و بانویی بسیار با شخصیت سر راه ما قرار داد که ۹ماه برای ما مادر بودن و همیشه میگفتن حس میکنم خدا منو برا این کار انتخاب کرده.
خوشترین روز زندگی مشترک من و همسرم روز اولین سونو بود که تشخیص دو جنین و دوکیسه آب دادن.😍😍😍
خدا رو قسم میدم به عظمت وجود زن در خلقت، هر بانویی در سرزمینم اون لحظه در زندگیش اتفاق بیوفته.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۵۵
#رویای_مادری
#رحم_اجارهای
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
۹ ماه پر از فرازونشیب گذشت. همه تلاشمونو کردیم دوخانواده در نهایت احترام و فروتنی کنار هم باشن و این طفلای معصوم رو به سرانجام برسونن.
دخترای ما ۱۵ شهریور۱۳۹۷ چشم به دنیا گشودن و با صدای گریه شون سلامتی شونو اعلام کردن.
ورود بچه ها به زندگی دونفره ما یه شوک به تمام معنا بود.
همیشه دوستان و آشنایان و حتی رهگذران نسبت به دوقلوها ابراز علاقه و لطف دارند و کمتر کسی هست که آرزوی داشتن اونها رو لااقل دراوایل جوانی نداشته باشه.
اما جوابی که من دربرابر ابراز احساسات افراد میدم همیشه این بوده، دوقلوها فقط چیزی که از بیرون به نظر میرسه نیستن. واقعیت اینه بزرگ کردن دو کودک همسن چالش بسیار بزرگیه. لذت بسیار در برابر زحمت زیاد.😍😍😍
اما خدا مثل همیشه نظر خاص بهم داشت و دستمو گرفت و کمکم کرد فرشته هاشو از آب وگل دربیارم. اگر چه مادر و مادرهمسرم از من دور بودن و توانایی کمک چندانی نداشتن ولی با کمک پرستار کمی تونستم به استراحت و تجدید قوا بپردازم.
دندون درآوردن، از پوشک گرفتن و راه افتادن دوتا بچه بافاصله خیلی کم و تفاوتهای زیادی که دخترا باهم داشتن حقیقتا سخت بود. ولی عشق مادری بر هر سختی غلبه داره.
گاهی انتخابای سختی پیش میاد. مثلا یکی از بچه هاتو ورودی مدرسه ای خاص پذیرفته شده و دیگری نه.
یا رشته های ورزشی متفاوتی دوست دارند.
یکی منظمه، یکی با ریخت وپاش عجین. یکی زود می خوابه و زود بیدار میشه، دیگری شب زنده داره و تا ظهر میخوابم. هماهنگ کردن هردو باهم تا یه سنی لازمه و سخت. تا کم کم راهشونو پیدا کنن و هر یک دنبال علایق و سرنوشتش بره.
در این میان چیزی که بسیار دستخوش تغییر شد رابطه همسری بود. بعد از ده سال زندگی دونفره که ما خیلی سعی کردیم روابط رو توش حفظ کنیم و تا آخرین مراحل هنوز به بچه دارشدن بدون درمان و دارو امیدوار بودیم، ناگهان با ورود تازه واردها حسابی دگرگون شد.
از هم دور افتادیم و مونس بچه ها شدیم چون شب یه جا نمیخوابیدن، یکی با همسرم بود که آروم تر بود و راحت میخوابید و دیگری با خودم که شب زنده دار بود و بی خواب.
و هنوز که هنوز نتونستیم رابطه قبل رو تجربه کنیم و فکر کنم باید کلا فراموشش کنیم.😂
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075