eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
33 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۶۰ واقعیت وقتی اصرار همسر را برای بچه دار شدن می دیدم فکر می کردم دلش یک پسر دیگر می خواهد اما وقتی نازنین دخترم به دنیا آمد و برق شادی را در چشمان همسر دیدم، فهمیدم نه موضوع عمل به حرف رهبر عزیز بوده است. دختری که به اصرار پدر و انکار من به دنیا آمد الان عزیز دردانه خانه است و فقط خدا می داند چقدر دوستش دارم. دوست داشتنی و شیرین. اما من که از جهت روحی و جسمی آمادگی نداشتم شروع کردم به سردرد.به حال بد.طاقت سرو صدای بچه ها را نداشتم و موضوع وقتی سخت تر شد که این بچه حدود نه ماهگی شروع کرد شبها ساعت ۴ تا ۷ صبح بی دلیل گریه گردن😭😭😭 و من باید ساعت ۸ مدرسه می بودم. همسر کمک می کرد در نگهداری ولی مگر میشد ساکتش کرد. روز به روز ناتوانتر از بچه داری و ناشکری😔😔😔 اینجا بود که با حال بد شروع کردم به ناشکری. چرا من با این شرایط سه تا بچه. کار بیرون چی کار کنم. در بین این ناشکری ها دختر بزرگم که با دختر کوچکم ۲ سال و ۱۱ ماه فاصله سنی دارند و از بچگی زیاد تب می کرد. این بار به دنبال تب تشنج کرد. در سن ۵ سالگی. وای نگویم برایتان از حالم در ان لحظه😔😔😔😔😢😢😢 یک لحظه به خودم آمدم فهمیدم ناشکری و دوست نداشتن این بچه باعث این اتفاق شده. در آن لحظه یادم هست فقط حضرت رقیه را صدا زدم تا دخترم را صحیح و سالم به من برگرداند. الحمدلله دخترم خوب و سالم شد. من هم او را نذر حضرت رقیه کردم. الان عاشق هر سه فرزندم هستم و امیدوارم خدا بر من ببخشاید لحظه های ناسپاسی و کم ظرفیت بودنم را. لحظه های خوب برای من از وقتی شروع شد که شبها به جای گله و شکایت به درگاه خدا از اینهمه بی کسی غربت بارداریهای سخت بچه های لجوج و گریه کن در کودکی همه را کنار گذاشتم و شب که می خوابم می گویم خدایا شکرت به خاطر همسر خوب و سالم و متدین. خدایا شکرت بابت بچه های سالم. خدایا شکرت بابت سرپناه. سلامتی و هزاران نعمت دیگه که از شمارش من ناقص خارج هست و در ان لحظه هست که میفهمم چقدر شرمنده خدا هستم😔 دوستان عزیز من الان خوشحالم که به حرف همسرم و رهبرم گوش کردم. الان کمی از سختیهای آن روزها کاسته شد هر چند بچه داری همیشه مسایل خودش را دارد. اما الان هم هر کجا گیر کنم و گره ای به زندگیم بیفتد تسبیحات حضرت زهرا را می گویم شروع میکنم دعای فرج را خواندن هر تعداد که حالم را بهتر کند و می گویم یا صاحب الزمان من فقط برای تعجیل در فرج شما دعا میکنم شما هم ما را دعا کن و در آن لحظه هست حال خوب به سراغم می آید و گره کارم باز می شود. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۷۳۲ سال ۹۳ با همسرم بصورت کاملا سنتی عقد کردیم، هردو اهل مشهد بودیم اما ایشون تهران درس میخوندن برای همین دوران عقد ما بیشتر دور بودیم از هم. من دوران مجردی فانتزی ام از ازدواج و بچه داشتن این بود که یکدونه بچه نهایتا دوتا بچه که یکیش دختره و یکیش پسر!👀 ولی وقتی ازدواج کردم و رفتم خونه خودم خدا بهم نشون داد که خیلی توی فانتزی ام غرق نشم😁 و این زندگی واقعیه و مسخره بازی نیست. من ۲۷ سالمه و همسر ۳۲، من فقط سه تا برادر بزرگتر از خودم دارم و خواهر ندارم، اما واقعا خانومای داداشام الحمدلله خیلییی خوبن و از وقتی اومدن حسرت خواهر داشتن برای من کمتر شد اما همچنان هست😉 سال ۹۴ عروسی گرفتیم و خیلی زود متوجه شدم باردارم و ۹ماه بعد پسرم آقامیثم بدنیا اومد. شرایط کاری همسرم طوری بود که ما مجبور شدیم از شهر خودمون دور بشیم و چند سال منطقه محروم زندگی کنیم. آقامیثم چهارونیم ساله شد که خدا به ما دوقلو داد، حسین آقا و آقامهدی. دوقلو داشتن در عین جذابیت واقعاااا سخته، گاهی باهم خوبن و بیشتر اوقات دارن باهم دعوا میکنن، حالا دعوا سر چی؟شاید یک آشغال کوچیکی که روی فرش افتاده😂 خلاصه که منو میثم و تماااااام اطرافیان🤣بیشتر اوقات درحال جداسازی این دوتا هستیم و داریم صلح ایجاد می‌کنیم. خدا نکنه باهم دست به یکی کنن و همدیگر رو صدا کنن برای شیطونی، توی گوش هم یه چیزی به زبون خودشون میگن و یهو بدوبدو میکنن سمت اتاق خودشون و من میفهمم که دارن کشو لباسها رو خالی میکنن🥴 من میرم سراغ جمع کردن و دوباره نقشه میکشن و حمله به سمت کشو های آشپزخونه، خلاصه که این اتفاق روزی چندبااااار توی خونه ما میفته و تمام اعضای خانواده ما دائم در حال بدوبدو هستن بخاطر این دوتا وروجک😂 تازه داشتن باهم خوب میشدن که من مجدد باردار شدم!😁 شرایطم خیلی سخت بود، مخصوصا که همسرم بیشتر اوقات ماموریت بودن و نبودن. دوقلوها دو ساله شدن که آقامحمد ما بدنیا اومد. ولی خوبی که داشت این حضور یهویی آقامحمد اینه که بچه ها خیلی ذوق دارن بابت حضورش و کمک زیاد میکنن بابت نگهداریش، مثلا وقتی گریه میکنه و من دارم نماز میخونم یا دستم بنده دوقلوها لباسشونو میدن بالا و می‌خوان بهش شیر بدن😂 وقتی هم که دارم غذا درست میکنم اگر خوابش بیاد یا توی گهواره میذارم و دوقلوها تکون میدن یا روی پای داداش بزرگه😁 هرکدوم از بچه ها بدنیا اومدن رزق مادی و معنوی زیادی برای ما داشت الحمدلله همه اطرافیانم بهم میگن بسه دیگه، تو جهادت رو تکمیل کردی و سربازای امام زمانت رو آوردی، خودمم واقعا دیگه توان ندارم مگر اینکه دوباره خدا برامون چیز دیگه ای بخواد. خیلی دوست داشتم خدا به منم دختر بده ولی مثل اینکه حکمت خدا برای من توی پسر داشتنه😁 دوستای من همشون توی کانال شما هستن، خواستم از همینجا بهشون سلام کنم و بگم منتظر دختردار شدن منم باشین✌️😁 آهان راستی، من زایمان اول رو طبیعی انجام دادم، زایمان دوم بخاطر دوقلوها سزارین شدم، با اینکه شرایط زایمان طبیعی رو داشتم و ۳۹ هفته تمام بودم اما ترسیدم و سزارین شدم. اما زایمان سوم رو با اینکه بیشتر دکتر ها میگفتن خطرناکه و ریسک داره و قبول نمیکردن من طبیعی زایمان کردم، با اینکه هیچی بی‌حسی نگرفتم و خیلییییی درد کشیدم اما خیلیییی راضی بودم. توی مشهد چندتا دکتر انگشت شمار فقط وی بک انجام میدن که من خانوم دکتر آیتی رو انتخاب کردم که بسیااااار خانوم دکتر بااخلاق و مومن و انقلابی و متعهدی هستن. خیلی از انتخابم راضی بودم الحمدلله و خداروشکر میکنم که پیش ایشون رفتم. از تمام اعضای کانال می‌خوام که برای عاقبت بخیری پسرای منم دعا کنن و انشالله سرباز امام زمان باشن. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۲ سال ۸۵ وقتی ۱۸ سالم بود، ازدواج کردم. بعد از یک سال از ازدواجمون باردارشدم. خیلی خوشحال بودم، از بچگی عاشق نی نی ها بودم. وقتی رفتم سونو، بچم نزدیک سه ماهش بود و همه چیز خوب بود. تا این که سونوی ۵ ماهگیش گفتن بچه مشکل داره و نمیمونه. خیلی گریه کردم یادمه هرروز میرفتم حرم و میشستم گریه میکردم تا بلکه شفاشو از امام رضا بگیرم اما خب قسمت نبود که بچم بمونه و تو ۸ماهگی به دنیا اومد و همش نیم ساعت زنده بود. بعد اون یه جورایی افسرده شده بودم هر وقت چشمم به بچه های کوچیک می افتاد اشک تو چشمام جمع می شد. با خودم می گفتم الان اگه بچه ی منم بود انقدی بود. بعد یه سال دوباره باردار شدم و خدا نعمت شو که یه پسر کوچولو بود، بهمون داد. با اومدن پسرم تمام غصه‌های قبل رو فراموش کردم و از مادر بودن لذت می بردم. پسرم ۹ ماهش بود که فهمیدم دوباره باردارم و سال بعدش پسر دومم به دنیا اومد. وقتی پسر دومم نه ماهه شد دوباره متوجه شدم باردارم و سال بعدش پسر سومم به دنیا اومد و بعد پسر چهارمم با فاصله ی سنی کمتر از دوسال و همه پشت سر هم. با این که خییلی سخت بود ولی با تمام وجود به بچه ها عشق می ورزیدیم و تمام هم و غمم من و همسرم بزرگ کردن و تربیت کردن بچه ها بود و خوشحالی بچه ها، خوشحالیه ما بود. سال ۹۷ بود که برای پنجمین بار باردار شدم ولی این بار خیلییی ناراحت بودم از بارداریم. چون بچه ی چهارمم خیلی اذیت می کرد و به حدی بود که بعضی وقتا می رفتم تو اتاق و از شدت خستگی گریه می کردم. تصمیم گرفتم بچه ی پنجمم رو سقط کنم. رفتم تا دارو بگیرم (آدرسشو از یکی از دوستام گرفته بودم) ولی نصفه ی راه یه حس عجیبی بهم دست داد انگار یه نیرویی منو از این کار منع می‌کرد. منی که عزمم رو جذب کرده بودم تا بچه ی پنجممو سقط کنم، تو یه لحظه حس کردم سبک شدم از غصه و یه جون دوباره گرفتم. از نصفه ی راه برگشتم و تصمیم گرفتم نگهش دارم. وقتی سونوی ۵ ماهگی رفتم، گفتن بچه دختره، انقدرررر خوشحال شدم که انگار دنیا رو بهم دادن. خدا هدیه شو بهمون داده بود. دخترم اردیبهشت ۹۷ بدنیا اومد یه دختر کوچولوی خوشگل و ناز. من غیر از بچه ی اولم هیچ وقت، هیچ کمکی نداشتم غیر از لطف خدای مهربونم و کمک‌های همسرم، واقعا وقتی خونه بود از دل و جون کمکم می‌کرد و وقتی دلم می گرفت، آرومم می‌کرد و الحمدالله که همسر خوب خودش نعمتیه. با همه ی سختی ها بچه های مودب و مرتب و خوبی تربیت کردیم. سال ۱۴۰۰ هم بچه ی ششمم و دختر دومم بدنیا اومد و زندگی ما رو شادتر از قبل کرد. الحمدالله خدای مهربونم لطف شو از ما دریغ نکرده و روزی بچه هامو داده. هم خونه، هم ماشین و هم یه سرمایه ای برای آینده ی بچه هامون. خیلی خوشحالم که اون روز دخترمو سقط نکردم. من کلا با بچه هام مثل یه دوستم.و ما یه خانواده ی شادیم. بچه دارشدن تو سن کم خیلی خوبه. هم بچه ها مامان جوون و پرانرژی دارن و هم وقتی پشت سرهم باشن ،هم بازی های خوبی برای هم میشن و شما اگه برای بچه ی اول و دوم خوب وقت بزارید برای تربیت و بازی باهاشون، مطمئن باشید بچه های بعدی رو همین دوتا بچه تربیت میکنن با اخلاق و رفتارشون. از خدا ممنونم که منو لایق دونست تا ۶ تا از بچه شیعه های امیرالمؤمنین علی علیه السلام؛ تو دامن من پرورش پیدا کنن. آرزوی من اینه که جز سربازان امام زمان باشیم.😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۴ من متولد ۶۴ هستم و همسر جان متولد۶۱، فروردین ۸۵ بود که عقد کردیم. بعد از ۶ ماه هم، اواخر شهریور ماه رفتیم حج عمره و زندگی شیرین دونفر مون شروع شد. من بعد از ازدواج درس رو غیر حضوری کردم و فقط برای امتحانات دوسه روزی میرفتم قم، از همون اول عاشق بچه بودم، همسرم هم با اینکه درآمد زندگی مون تنها از طریق شهریه طلبگی اداره میشد، مخالفتی نداشت. همین بود که یک سال بعد از ازدواج برای بارداری اقدام کردم و با عنایت خدا باردار شدم. اردیبهشت ۸۷ خدای مهربونم پسر گلم محمد حسن رو به ما هدیه داد، غیر از ویارهای بدی که داشتم کلا بارداری خوب و آرومی بود. ولی در عوض زایمان سختی داشتم. تا سه سال فقط مشغول پسرم بودم و درس رو تا پایان نامه ادامه دادم، همین موقع بود که احساس نیاز به فرزند دوم در وجود من شکل گرفت. سال ۹۰، ماه مبارک تموم شده بود و ده روز گذشت، دیدم خبری نیست به خیال اینکه ناراحتی زنان دارم راهی مطب دکتر شدم نوبت گرفتم، یه دفعه با خودم گفتم حالا تا نوبتم بشه یه تست بارداری بزنم دوتا خط قرمز روی بیبی چک خبر خوب بارداری رو بهم داد. خیلی خوشحال بودیم. همسرم و پسرم منتظر به دنیا اومدن مطهره جان بودن. برعکس زایمان اول، زایمان دوم خیلی راحت بود و دختر گلم مطهره جان😍 یک هفته مونده به تولد چهار سالگی پسرم به دنیا اومد. خوب ما حالا هم پسر داشتیم و هم دختر به قول بعضی جنسمون جور بود و فعلا هم برنامه ای برای فرزند بعدی نداشتیم. ولی خوب تصمیم خدا برای زندگی ما چیز دیگری بود☺️ مطهره یک ساله بود که احساس کردم باردارم، بیبی چک زدم و بعله مثبت، همسرم خیلی خوشحال و من ناراحت از جهت اینکه شیردهی دخترم ناتموم میمونه. شرایط بارداری سختی داشتم، باید پسرم رو که حالا ۵ ساله بود، مهد می‌بردم تا وابستگیش بهم کم بشه و آماده ورود به مدرسه بشه. از طرفی مطهره رو از شیر گرفتم و هنوز پوشکی بود. خلاصه یه پسر ۵ ساله و یه دختر یک ساله و همسری که به علت شرایط تحصیل و شغل خیلی نمتونست دست گیرم باشه. گذشت و فاطمه جان توی یه شب زمستونی زیبا به جمع گرم خونواده اضافه شد. این بار هم زایمان خیلی راحتی داشتم. حالا مطهره جان طعم شیرین خواهر داشتن رو میچشید و من هم که خواهری نداشتم الان با داشتن دوتا گل دختر خیلی حس زیبایی داشتم. سال ۹۴ بود یک ماهی بود که فاطمه رو از شیر گرفته بودم، رفتیم راهپیمایی ۲۲بهمن وقتی برگشتیم احساس سنگینی میکردم تست بارداری دادم و خدای مهربونم دوباره به من و همسرم لیاقت داشتن فرشته دیگه ای رو داده بود. ما خیلی خوشحال بودیم. البته از فاطمه به بعد اطرافیان خیلی از بچه دار شدن ما استقبال نمیکردن😒 ولی خوب برای ما اصلا مهم نبود😁 محمد حسین عزیزم مهر ماه ۹۵ به جمع خانواده اضافه شد، یه بارداری شیرین و زایمان فوق العاده راحت. داشتن و اداره کردن چهارتا بچه قد و نیم قد همون قدر که شیرین و جذابه، بسیار پر زحمت و سخته. فرض کنید یه خونه که توش چهارتا بچه باشه یکی ۹ساله، یکی ۵ساله، یکی۳ساله یه نوزاد جذاب ۶ماهه. و سر و صدایی که همیشه از این خونه بلنده، بیشتر به شادی و خنده و بعضی وقتا هم دعوای خواهر برادری😉 خدا نخواست خانواده ما شش نفره بمونه واسه همین سال ۱۴۰۱، محمد حیدر عزیزم رو بهمون هدیه داد. پسر کوچیکم الان شش ماهشه و چشم و چراغ خونه ست. آنقدر شیرین و دوست داشتنی هست که رو زمین نمی مونه. خواهراش که الان ۱۲ساله و ۱۰ساله هستن به راحتی مثل یه مامان کوچولو 😊 ازش مراقبت میکنن و تنها برای شیردهی و تعویض پوشک دست من میرسه. برادر بزرگتر که الان ۱۵ ساله هست بر خلاف اینکه فکر میکردم به خاطر غرور و روحیات دوران نوجوانی نتونه باهاش ارتباط برقرار کنه، خیلی دوسش داره و کلی باهاش وقت میگذرونه. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۴ الان ۳۸سالمه و مادر پنج فرزند هستم اگه الان برگردم عقب قطعا همین زندگی با همین شرایط الان رو انتخاب خواهم کرد. همه‌ی زندگی ها بالا و پایین داره روزهای تلخ و شیرین داره، اما مهم این که یه زوج بتونن با فداکاری و محبت و استفاده از قدرت درایت و مدیریت زندگی رو پیش ببرن. همسر من به خاطر شرایط شغلی که داشت خیلی نمیتونست کمک حال من توی بچه داری یا خونه داری باشه. تقریبا تمام خریدهای خونه پای من بود و دکتر بردن بچه ها، رسیدگی به درسشون و تمام امور مربوط به اداره منزل با من بوده و هست و من سعی کردم از پسش بر بیام. ولی این رو هم بگم که حقیقتا همسرجان تمام مهر ومحبتش رو نثار من و بچه ها می‌کنه و اصلا بد غذا نیست. به تمیز و کثیف بودن خونه گیر نمیده. خلاصه همه جوره با من کنار میاد و قدردان هست. خدا حفظش کنه. از جهت رزق و روزی هم، شروع زندگی مون در سال ۸۵ با شهریه ۴۵هزار تومنی بود ولی با لطف و عنایت خدا و تلاش فراوان همسرم و با قدم پر از خیر وبرکت فرزندانم الان در حد متوسط جامعه زندگی میکنیم و خدا رو شکر چیزی کم و کسر نداریم. اگه خدا توفیق بده دوست دارم فرزند ششم هم داشته باشم. هر چند شاید اطرافیان استقبال خوبی نکنن😒 ولی اصلا برای من مهم نیست😉 چون فکر میکنم وظیفه من و هر خانمی که قدرت باروری داره، اطاعت از امر رهبری و قدم گذاشتن در راه سخت ولی پر از شیرینی فرزند آوری هست. ناگفته نمونه که با تمام این مشغله ها بنده مدیر یه مهد قرآن و پیش دبستانی کوچیک هم هستم و هیئت هم داریم. غذای هیئت رو ایام شهادت ائمه و ولادت ایام محرم برای حدود ۳۵۰ تا ۴۰۰ نفر تو حیاط منزلمون، خودم همراه با چند نفر از دوستان تهیه میکنیم. خلاصه خیلی مشغله داریم ولی تمام این مسائل مانع فرزند آوری نیست. از همه دوستان تقاضا دارم که برای ما دعا کنن که ان شاالله بتونیم فرزندان صالح و پرتوان و منشا خیر و برکات رو تحویل اجتماع بدیم. امیدوارم بحق حضرت زهرا (س) همه عزیزانی که در انتظار فرزند هستند دامنشان سبز بشه🤲 با آرزوی سلامتی برای همه عزیزان کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۷ سال ۸۶ ازدواج کردیم و چون از صفر شروع کردیم، بدون حمایت خانواده ها، تصمیم گرفتم صبح تا شب کار کنم و متاسفانه ۴ سال رو بدون فرزند سپری کردیم و الان چقدر پشیمونم و خدا پسر اولم علی رو سال ۹۰ بهم هدیه داد، اسمی که در مجردی عاشقش بودم روش گذاشتیم و من کار اداری رو در بارداری به راحتی رها کردم و تصمیم گرفتم خودم پیش بچه م باشم و خدا البته در همان ماههای اول نظر مثبتشو بهم نشون داد 😂 و شوهرم برا اداره دیگه ای آزمون داد و دقیقا حقوقش دوبرابر شد و انگار فرقی نکرد که من از کارم کناره گرفتم. ولی خدا خیلی سر این پسرم ما رو امتحان کرد😭 سخت ترین ها رو پشت سر گذاشتیم. چون در خانواده همسرم فقط ما وجهه مذهبی داشتیم و خیلی به قول معروف تو چشم بودیم از لحاظ علمی و موقعیت اجتماعی. خلاصه آزار و اذیت هایی که قبل بارداری بود، ابعاد جدیدی به خودش گرفت. پسرم خیلی گریه میکرد و پیش هر دکتری که فکر میکردیم تو شهر خودمون و تهران و حتی مشهد بردیم ولی دلیلش پیدا نشد و خلاصه بچه ی سختی بود و همه مراحل رشدش هم دیر بود و ما انواع و اقسام طعنه و کنایه ها رو میشنیدم و خیلی شماتت ها که واقعا آرامش رو از من سلب میکرد و خدا واقعا از سر گناهاناشون بگذره که حتی در حال شیر دادن، اشکم جاری بود و خلاصه پسرم در ۱۴ ماهگی دندان درآورد و در ۱۶ ماهگی راه رفت و رکورد فامیل روشکست😂 شب و روز پسرم بغلم بود و همسرم شب از سرکار میومدن و کمک میکردن در نگهداری و سرپا نگهداشتن علی کوچولو و خلاصه همه جا به علت گریه های علی اقا ما معروف شدیم تا جایی که بعد ۳ سال یک‌نفر منو در شبهای احیا صدا کرد گفت: دخترم دو سال پیش بچه بغلت همیشه تو مراسم می ایستادی بچه ت خوب شد؟😂 ولی با این همه فشار روحی و جسمی تسلیم نشدم و دیدیم داره دیر میشه، دست به کار شدیم و برا دومی اقدام کردیم که چند هفته بعد دخترم رو باردار شدم و واقعا "ان مع العسر یسرا". بعد از ۱۷ ماهگی پسرم دوران بارداری شروع شد و سونوی ۱۶ هفته وقتی فهمیدم دختره، انگار دنیا رو بهم دادن. ولی اینم بگم انقدر حرف میشنیدم از اطرافیان که اینو نمیتونن نگه دارن، یکی دیگه آوردن😢 ولی واقعا خدا دخترم رو یه هدیه داد که خستگی اولی از تنم بیرون بره. دخترم برعکس پسرم که زبل و باهوش بود و واقعا الانم یادم نمیاد چطور بزرگ شد و یه هدیه بزرگ خدا به من دخترمه که خیلی درک و شعور بالایی داره و خیلی زرنگه و کمک حال من هست .و خلاصه بچه های قد و نیم قد و دست تنها. تنهایی دوتایی با هم میبردم واکسن و برمیگردوندنم و همه کارهاشون رو تنهایی انجام میدادم چون همسرم تا غروب سرکار بود و سالهای سخت زندگی من که فشار جسمی زیادی رو متحمل شدم و چون خانواده هر دونفرمون پرجمعیت و پر از نوه هست در واقع برا ما انرژی نمونده بود. من خودم خیلی کمک حال خواهرام بودم ولی در زمانی که من کمک لازم بودم همه بچه کوچیک داشتن و نتونستن کمکی به من بکنن. مادرم هم با اینکه سزارین بودم منو در ۵ روزگی رها کرد و رفت. چون خودم خیلی فرض و زرنگ به چشم میام میگفت خودت از پسش برمیای و زایمان دومم مصادف بود با یبوست شدید پسرم (با عرض معذرت) و ماههای سختی رو میگذردندم با انواع تدابیر تا اینکه درست شد و متاسفانه بعدش پسرم دیر حرف زد و از نظر هوشی هم کمی پایین بود (خدا رو شکر مشکل مغزی یا منگلی نداره ولی درصد هوش پایین داره) و من ۵ سال با دو بچه راهی گفتاردرمانی ها و کاردرمانی ها شدم و سال اول دبستان رو به سختی رد کردیم و فشار عصبی و جسمی زیادی روی من بود. همان سالها تصمیم گرفتم برای روحیه خودم ادامه تحصیل بدم و همون سال ارشد قبول شدم و با دو بچه البته مجازی با معدل ۱۸ فارغ التحصیل شدم و مقاله های خوب در حد چاپ در مجله هم نوشتم ولی بر اثر خستگی دیگه تصمیم به داشتن فرزند نداشتم و سرسختانه روی حرفم بودم. البته اینو نگفتم در زایمانم دومم خدا خیلی بهم رحم کرد و با اصرار همسرم برا سزارین تهران رفتیم و موقع زایمان دکتر متوجه شد که رحمم بر اثر فشار زیاد جسمی که علی اقا در بارداری خواهرش وارد کرده بود و دائما سرپا بودم و در حالت بارداری تنها در خانه در حال تکان دادن پتو بودم تا بخوابه 😂 خیلی نازک شده و در حال ترکیدن بود. که واقعا نظر خدا بود که ما تصمیم گرفتیم دو روز زودتر به تهران بریم و ویزیت بشیم و دکتر تذکر جدی داد که تا چند سال بچه دار نشید. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۷ بعد ۷ سال همسرم زمزمه فرزند سوم کرد و انقدر گفت و گفت و پافشاری کرد که بالاخره موفق شد. من در طی این سالها خیلی سختی کشیدم و بالاخره عاشورای ۱۴۰۰ بود که راضی شدم به خاطر رضایت خدا از رهبر و همسرم اطاعت کنم و البته تازه داشت طعم خوب پیاده روی اربعین بعد از ۳ بار مزه میکرد و من راضی نبودم با اضافه شدن یه بچه این لذت رو از دست بدم. سال ۱۴۰۰ که کرونا بود و اعلام کردن فقط سفر هوایی با دو دوز واکسن امکان داره و من فقط یک دوز زده بودم و همسفرای من آماده رفتن شدن و من مبهوت و داغون باور نمیکردم که در اربعین نمیتوانم کربلا باشم، چه روزهایی که فقط با اشک همراه بود و فقط فیلم های پیاده روی اربعین شده بود زندگی من 😭 خواهر و برادر زاده م با هواپیما رفتن و من همان شب خواب دیدم که گذرنامه ام مهر یا حسین قرمز زدند و تعداد ان ۴ تا بود که با احتساب جنین ۲۰ روزه من ۴ نفر میشدیم قربون ارباب برم زائر ۲۰ چند روزه ش رو حساب کرده بود 😭 . عصر همان روز خواهرم که در قم زندگی میکنند اتفاقی زنگ زدن و گفتند همسایه های ما مرز زمینی بدون کارت واکسن کربلا رفتند و من فوری با همسفر های هر ساله تماس گرفتم چند نفرشون درگیر کرونا بود یکیشون بچه شیرخواره داشت و یکیشون باردار و همسرم هم تمایلی نداشتن بیان. بالاخره یکی رو پیدا کردم و خدا ایشون رو وسیله کرد با هم راهی شدیم با سختی خیلی زیاد و در عرض نیم ساعت کوله جمع کردم و راهی شدم. چون بعد ایلام تدابیر سخت گذاشته بودن با مسیر ۸۰ کیلومتر تا مهران را چندین بار با مسیرهای مختلف امتحان کردیم و بالاخره با پیاده روی بیش از ۲۰ کیلومتر تا مرز و حدود ۱۳ ساعت سرپا ایستادن در مرز، ما به نجف رسیدیم و ۱و نیم روز کامل پیاده روی کردیم و من که در بارداری های گذشته هیچ ویار و علائمی نداشتم، احساس میکردم باردارم و در مسیر هر بار دستم را روی شکمم میگذاشتم و به آقا سلام میدادم و حسابی چای عراقی میخوردم و برعکس سالهای گذشته اربعین که چیزی در گرما نمیچسبید، حسابی لذت میبردم و در تمام سفر نظر امام حسین رو احساس میکردم.و لحظه به لحظه به آقا التماس میکردم که دوره ام چند روز عقب بیفتد و من بتوانم زیارت بروم و خلاصه برگشتم دیدم هیچ خبری نیست و فردای روز برگشتن آزمایشم مثبت بود ولی بتا خیلی پایین بود و دکتر احتمال سقط داد و گفت دو روز دیگر آزمایش رو تکرار کن. چون کربلا رفته بودم و این کربلا ،متفاوت ترین اربعین و کربلام بود و نظر آقارو واقعا احساس کرده بودم از جور کردن همسفرم تا امکان اسکان در نجف و کربلا دقیقا نزدیک حرم آن هم اربعین و اتفاقات ریز زیاد که فرصت زیادی میخواهد تا تعریف کنم. خلاصه خیلی داغون شدم و البته شوهرم داغون تر از من و نذر قربانی کردیم برا آقا امام حسین و منی که راضی نبودم بچه سوم بیارم، حالا التماس میکردم بچه ای که گوشت و خونش با اشک و احسان های اربعین و زیارت امام حسین، تشکیل شده از دست ندم و بعد سه روز آزمایش بتا درست شد و من واقعا از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم و محمدحسینم برام موند. محمدحسین عزیز من الان ۱۴ ماهه شده و انرژی مثبت و نشاطی که به زندگی ما داده وصف ناپذیره و خواهر و برادرش واقعا کیف میکنن وقتی باهاش بازی میکنن و من واقعا خدا رو شکر میکنم که به دلم انداخت که راضی بشم هر چند واقعا فشار جسمی زیادی در بارداری و در زایمان زودرسم (به علت نازکی رحم) متحمل شدم ولی نشانه های زیادی رو در اطاعت ولی و رهبرم و بعد البته همسرم😅در فرزندآوری دیدم که بابتش از خدا ممنونم. از همه تون میخوام که برام خیلی دعا کنید که در تربیتشون موفق باشم و صبورانه مادری کنم .... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۱۱ من سال ۸۸ در سن ۲۱ سالگی با همسرم که ۲۳ سال داشتن ازدواج کردم. همسرم کارگر ساده کارخانه بود و درآمد زیادی نداشت، بالاخره بعد از ۹ ماه دوران عقد و سختی های آن با عروسی مختصری به خانه پدرشوهرم که در یکی از روستاهای اطراف شهر بود رفتیم. همسرم علاقه ی زیادی به فرزند داشت که با عنایت خداوند بعد از یکسال صبر کردن خداراشکر باردار شدم و خیلی خوشحال بودم ولی متاسفانه این خوشحالی دوام نداشت و در ۸ هفته قلب جنین تشکیل نشد و سقط شد.😔 بعد از ۶ ماه دوباره اقدام به بارداری کردم ولی متاسفانه دومین جنین هم سقط شد ناراحت و ناامید بودم و خیلی دعا و نذر میکردم. با خواست و عنایت خداوند در سال ۹۱ اولین فرزند دخترم به صورت طبیعی به دنیا آمد ولی متاسفانه دخترم مشکل پوستی و اگزما داشت و تا دوسالگی مدام گریه میکرد به خاطر مشکلی که داشت به دکترهای زیادی در شهرهای مختلف مراجعه کردم که نهایتاً گفتند دخترم به خاطر مشکل ژنتیکی، غده عرق ندارد و دندانهایش بیرون نمی آید ولی تاکنون دکترها دلیل علمی محکمی نتوانستند برای این مشکل پیدا کنند. من همیشه توکل به خدا و ائمه دارم که انشاءالله مشکل دخترم به زودی حل شود. 🤲 به خاطر خارش و خشکی پوست و حرارت زیاد بدن و دندان های دخترم خیلی هزینه کردیم و سختی های زیادی کشیدیم ولی نتیجه زیادی نداشته اما خداراشکر دخترم با این مشکل کنار آمده هست.😌 در پنج سالگی دخترم به فکر فرزند بعدی افتادیم که متاسفانه آن هم سقط شد بعد از آن تحت نظر پزشک و آمپول هایی که هرروز باید میزدم الحمدالله فرزند دومم باردار شدم. خیلی استرس داشتم که این فرزندم هم مانند قبلی مشکلی داشته باشد و در ۳۵ هفته با درد به بیمارستان مراجعه کردم که گفتن سریع باید سزارین شوی و خداراشکر پسرم با عنایت خاص خداوند سالم به دنیا آمد ولی متاسفانه به خاطر زایمان زودرس ۲۰ روز در دستگاه بود که آن دوران الحمدالله با سختی ها و دلهره های زیاد به پایان رسید.😊 برخلاف دخترم که خیلی گریه میکرد، پسرم خیلی آرام بود و به کلی دوران سختی نوزادی دخترم را فراموش کردم.😉 بعد از سه سال دوباره اقدام به بارداری کردم که دوباره متاسفانه سقط شد و بعد از سه ماه با تدابیری که از طب سنتی یاد گرفتم و با توکل به ائمه دوباره اقدام به بارداری کردم که خداراشکر فرزند سومم را باردار شدم.🙂 وقتی که فهمیدم که فرزندم دختر هست کمی استرس گرفتم که خدای نکرده مانند فرزند اولم مشکلی داشته باشد ولی توکل به خدا کردم. علاقه زیادی به زایمان طبیعی داشتم ولی به علت سزارین شدن و کورتاژ های مداوم خیلی دکترم تاکید نمی کرد با توکل به خدا و همراهی پزشکم خانم دکتر علاقمند توانستم فرزند سومم را در سال ۱۴۰۱ به صورت طبیعی سالم به دنیا بیاورم.😃 خداراشکر دخترم هم مانند پسرم آرام و خیلی مهربان هست و فرزندانم هم خیلی دوستش دارن و باهم همبازی هستند و در نگهداری او خیلی به من کمک میکنند.😊 همسرم همیشه با اینکه در خانه اجاره ای هستیم و او هم کارگر ساده با درآمد کم هست، میگوید دوست دارم فرزندان زیادی داشته باشم و بهتر است بچه هایم خواهر و برادر و نوه هایم عمو و عمه و دایی و خاله داشته باشند.😍 انشاالله که خداوند به من و به تمامی مادران سرزمینم توان جسمی و مالی بدهد که بتوانیم فرزندان بیشتری بیاوریم و نسل شیعه را روز به روز بیشتر کنیم. انشاالله 🤲🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۴ بنده متولد مهر ۶۱ هستم و ۶ ماهه به دنیا اومدم. در سن ۲۰ سالگی با پسر عمه م ازدواج کردم و دوماه بعد از ازدواج باردار شدم. مشکلات زیادی برام پیش اومد قارچ بارداری گرفتم و خیلی روزهای بدی بود و بعد از اون مسمومیت غذایی که ده روزی هم اون طوری درگیر بودم. خلاصه دوران بارداری تمام شد و دختر نازمون به دنیا اومد. سالگرد عروسی مون دخترم ۴۰ روزه بود. خیلی خوشحال بودم چون تنها نبودم ولی متوجه شدم رفلاکس کلیه داره و ادرار برمیگشت تو کلیه و کامل تخلیه نمیشد. خیلی سخت بود هر ماه آزمایش و دوبار عکس ویسیوجی کردن... همسرم صبح زود میرفت سرکار و آخر شب میومد خونه. زمانی که دخترم ده ماهه بود رفتیم مسافرت بعد از برگشت من عقب انداخته بودم همه میگفتن برای آب به آب شدن و بعد گذشته دو هفته لکه بینی پیدا کردم ولی به دستور دکترم آزمایش دادم و دو ماهه باردار بودم. خودم خوشحال بودم ولی همسرم بی قراری میکرد که بدِ، زشته، آبروم میره بریم سقط ش کنیم... با همکاری مادرم و دوستش که مثلا دکتر هست تماس گرفتیم و حسابی جناب همسر رو ترسوندن که نوشته بده عواقبش پای خودت، چون جنین سه ماهه هست و مادر به شدت ضعیف امکان خونریزی داره که معلوم نیست عواقب ش چی باشه... دیگه دیدم خیلی حالش بدِ و ترسیده دلم سوخت براش و به تلفن خاتمه دادم. لکه بینی ها ادامه دار شد و من با وجود بچه کوچک سختم بود و دکتر نمیگقت جنسیتش چی هست چون احتمال سقط داده بودند. من خیلی به همسرم فشار آوردم که مقصر هستی، ناشکری هایی که کردی خدا هم داره تنبیه مون میکنه. در آخرین سونو دکتر گفت برو مرکز سونو گرافی در بلوار کشاورز هر چی خانم دکتر گفت همان کار رو انجام میدیم. ماه رمضان و شبهای احیا بود. تاریخ سونو رو به خواست خودم ده روز بعد نوشت. ۵ شب مراسمات احیا، نون و پنیر و خرما و سبزی با کمک مادرم می‌بردیم مسجد... روز سونو رفتم مرکز، خانم دکتر سونو های قبل رو دیدن و نامه خانم دکتر خودم رو یک دفعه صفحه مانیتور رو که دید گفت وای خدا چقدر لپ داره و من تازه تونستم صدای قلبش رو بشنوم. چه پسری، حالشم خوبه مامانش ۱۱ هفته دیگه بشمره یک پسر تپلی میاد بغلش تمام سونو های قبل رو هم انداخت سطل زباله... ولی من خیلی سختم بود، کمر درد های شدید و بچه م هم نوپا شده بود و شیطنت های خودش، دردر ضمن بچه هم شیر می‌ دادم و دلم نیومده بود از شیر بگیرمش، در اون زمان هم عکس هسته ای انداختن ازش و ۷۲ ساعت پیشم نبود. خدا روشکر مامانم خیلی مراقبش بود و به پدرم وابسته بود و خیلی سختش نبود. دخترم یک سال و شش ماه داشت که پسرم با وزن ۴ کیلو و ۱۰۰ به دنیا اومد، خیلی شیرین و دوست داشتنی بود باز هم دخترم رو از شیر نگرفتم و به هر دو تا شیر می‌دادم و تازه من کهنه استفاده میکردم، حالا شدن دوتا بچه پشت سر هم و تا چهار ماهگی پسرم که کم کم دختر رو از کهنه گرفتم، خیلی خوب باهام همکاری کرد. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۴ خدا رو شکر گذشت و بچه ها بزرگ شدن که کم کم گفتن ما بچه می خواهیم ولی من خیلی سختی های بارداری و روزهای آزمایش رو یادم میومد فکر هم‌ نمیکردم و میگفتم از سرشون میوفته ولی نیوفتاد. من خودم فعال هستم و کارهای فرهنگی و حتی در حوزه جمعیت در گروهای مواسات مادری انجام دادم، حتی با مدرسه بچه ها درس خوندن رو شروع کردم و تا کارشناسی ادامه دادم که دخترم دانشجو شد و قم قبول شد و گاهی خودم میبردم ش دانشگاه... به امر رهبری اقدام کردیم برای بارداری ولی یک سالی گذشت و خبری نشد دکتر رفتم آزمایش و سونو گفتن رحمت پر از فیبرم هست یا باید بری رحم رو در بیاری یا اگر خیال بارداری داری باید ای وی اف کنی با این رحم پر از فیبرم و تخمدان های پلی کیستیک بارداری عملا غیر ممکن هست. من هم کلا قید ش رو زدم یعنی از فکر و استرس خودم رو کشیدم بیرون و به خدا سپردم ولی امیدم ناامید نشدم. رژیم غذایی رعایت کردم و در آخرین سونو گفتند فیبرم ها کوچک شده که ۸ تا هستند و کیست های تخمدان ها کامل از بین رفته ولی دیواره رحم نازک شده و احتمال یائسه گی زود رس هست. هم چنان امید و توکلم به خدا بود. شب تولدم مشهد بودم و از آقا هر چی خیر و صلاح هست، همان پیش آید را خواستار شدم. روزه اول ماه محرم و سال تحویل هم کربلا و نجف دعا کردم. بعد از گذشت ۳ سال در اواسط ماه خرداد در کمال ناباوری که فکر میکردم یائسه شدم، رفتم آزمایش و سونو، که صدای قلب جنین رو تایید کردند در هفته ۵ بارداری در روز تولد امام رضا (ع) اقا عیدیمو بهم داد. وقتی بچه ها از جواب آزمایش مطلع شدند، جشن گرفتند و شب همسرم اومد خونه قیافه ش دیدنی بود، هم تعجب، هم خوشحالی و هم اینکه فکر میکرد داریم سر به سرش میگذاریم. در غربالگری اول که گفتند باید بری و با بی میلی کامل رفتم چون از قبل جوابش رو میدونستم، از دوستانم که باردار شده بودند میشنیدم که به همه شون گفته بود احتمالا سندرم داون هست و مشکوک هست و کلی استرس وارد کرده بودند به مادر... ولی باز رفتم و در جواب چیزهایی که میدانستم رو شنیدم و کلی استرس که سندرم داون هست. سن تون بالاست و این طور حرف ها که به همه میزنن... من چون سر پسرم هم این گونه صحبتها و استرس ها رو داشتم خیالم راحت که تو راهی مون سالم و حالش خوبه با این که بچه ها خیلی گریه میکردن و استرس داشتن از صحبتهای دکتر ها ولی من خودم آرومشون میکردم. و دوباره برای تکرار سونو به مرکز دیگه ای مراجعه کردم که گفتند خدا رو شکر سالم و مشکلی نداره دکتر سونو گفت چی دوست داری باشه گفتم سفارش دادن قبلا، دخترم، ابجی میخواد، پسرم هم داداش میخواد. گفت خوب برو به داداش بگو داداشش سلام میرسونه بهش وقتی زنگ زدم خونه و گفتم که جنسیت بچه چی هست، صدای داد و خوشحالی پسرم کلی حال من رو خوب کرد و اون همه نگرانی کلا از یادم رفت. هنوز نیومده کلی حال و هوای خونه مون عوض شده و بچه ها خوشحال هستند و روز شماری میکنن برای ۱۵ بهمن که داداش بیاد خونه. چون به نیت امام زمان هست و سرباز امام اسم ش رو مهدی یار گذاشتیم. در ادامه میخوام بگم هیچ وقت در هیچ زمانی از زندگی توکل و امیدتون رو از دست ندید که دست خدا بالاترین دست ها هست و هر کسی که خدا و توسل به معصومین رو در زندگی پیش رو داشته باشه هیچ وقت نا امید نمیشه و نخواهد شد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075