#استاد_تراشیون
در زندگی به روابطزناشویی توجه جدّی داشـتـه باشید و بـرای آن برنامه ریزی کـنـیـد؛بی تفاوتی بـه ایـن مـوضـوع، نـاهنجاریهـا و عـوارض نـاگواری را بـرای شـمـا به دنبال دارد.
📚محرمانههای زنانه
#آداب_همسرداری
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌خونه ام کوچیکه...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۹۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
۱۸ سالم بود که به همراه پدر و مادر رفتیم مسافرت، شهرستانی که چندتا از اقوام پدریم اونجا بودن...
برای سرزدن به منزل یکیشون رفتیم، پسرشون اومد دم در، در رو باز کرد. من در حالی که در کنار پدرم ایستاده بودم با این آقاپسر چشم تو چشم شدم و یه دل نه صددل عاشق هم شدیم.
َََََالبته ده روز قبلش مادر و خواهرشون خونه ی پدرم بودن و ما غافل از اینکه منو برای پسرشون پسند کردن، و حالا من و خانوادم از همه جا بیخبر رفتیم خونه شون...
دوسه روزی تو اون شهرستان بودیم و بعد به سمت شمال حرکت کردیم و بعد از تمام شدن مسافرت و در حالی که چندروز بود به خونه برگشته بودیم، به پدرم زنگ زدن تا بیان برای خواستگاری...
پدرم همیشه میگفتن پسر سالم باشه و اهل کار عالیه، لازم نیست خونه و ماشین و... داشته باشه، مال دنیا کم کم به دست میاد. پدرم با من مطرح کردن و من سکوت کردم و سکوت هم که نشانه ی...😁
خانواده شوهرم اومدن خواستگاری و قرار شد که بریم حرم و کنار ضریح آقاجانم عقد کردیم.
بعد از سه سال ما عروسی کردیم و در خونه ی پدرشوهرم که داده بودن ما بشینیم زندگیمونو عاشقانه شروع کردیم. بعد از سه ماه فهمیدم که باردارم. در همین حین شوهرم دانشگاه بود در یه شهرستان دیگه و در حال برگشت تصادف کرده بود و من بی خبر، اونم بی خبر از اینکه من باردارم.
وقتی رسید خونه و من در اون حالت پای گچ گرفته و صورت زخمی ایشونو دیدم و شوکه شدم و ترسیدم و بچه مو در سه ماهگی از دست دادم. خیلی حالم خراب بود از یه طرف سقط بچه و از یه طرف شوهرم که خونه نشین شده بود ولی چون کنار هم حالمون خوب بود. این دوران گذشت و بعد از یه سال دوباره باردار شدم.
یه پسر کاکل زری و قشنگ، پسر اولم که الان ۱۱ سالشه و در ایام نیمه شعبان به دنیا اومد. وقتی آقا امیر محمدم به دنیا اومد، شوهرم سرباز بود و خدمتش افتاده بود شهرستان محل زندگی پدرو مادرم و ما اونجا رفتیم و در خونه ی پدرم که خالی بود نشستیم. وجود امیر محمد به زندگیمون نشاط داده بود و به قول شوهرم اگه امیر محمد نبود خدمت رو نمیتونست تموم کنه
خلاصه سربازی تموم شد،. امیرمحمد دوساله بود که برگشتیم به شهرستانی که خانواده ی شوهرم بودن و قبلا اونجا زندگی میکردیم و یه خونه اجاره کردیم. شوهرم مشغول کار شد.
بنایی میکرد، درس خونده بود ولی در رابطه با رشته اش کار گیرش نیومد البته من خداروشکر میکنم که یه مهارتی داشت که از طریق اون مشغول به کار بشه.
پسرم ۳سالو نیم بود که من فهمیدم برای بار سوم باردارم. سونو رفتم یه دختر نازو قشنگ خدا بهمون داده بود، نازنین زینب خانوم ۴۰ هفته و با یه وزن عالی روز بهمن ۹۵ به دنیا اومد. یه دختر ساکت و آروم و من خوشحال که یه پسر دارم و یه دختر به قول قدیمیا جنسم جور بود.
دخترم نزدیک چهار ماهه شده بود و همه فکر میکردن بچه یه سالشه، چون تپل بود همین چند ماهی که دخترم به دنیا اومده بود، شوهرم شبها نگهبان بود. یه روز من رفته بودم اونجا سر کار شوهرم دخترمو روی تخت گذاشته بودم متاسفانه از روی تخت افتاد. یه بچه ی کوچیک که اصلا غلط هم نمیزد، بغلش کردم ساکت شد اما بعد چند روز بچه تب میکرد و بالا میآورد.
همه میگفتن حتما یه چیزی خوردی شیرت خراب شده برای همون بالا میاره
یه چند روزی بود احساس میکردم سر بچه به یه طرفه و به سمته دیگه نمیچرخونه، بردمش دکتر دکتر گفت که رگ گردن بچه مادر زادی جمع هست، به خاطر همین نمیتونه به یه سمت بچرخونه باید ببری فزویوتراپی، من متعجب از حرف دکتر چون قبلا میدیدم که سرش میچرخه برا تبشم گفت باید بستری بشه.
شوهرم راضی نشد اونجا بستری بشه بردیمش مشهد اما دیدم بچه حالش بهتره نبردم بیمارستان شوهرم منو باب چه ها برد خونه پدرم و خودش برگشت خونه ی خودمون ولی من دیدم که حاله بچه دوباره خراب شد، انگار چشماش به نور عکس العمل نشون نمیداد، مردمک چشم به سمت پایین اومده بود. دوباره با خواهرم و دوتا از برادرام و مادرم بچه رو بردم دکتر این دفعه به دکتر گفتیم که بچه به زمین خورده سریع سیتی اسکن نوشت. رفتیم بیمارستان گرفتیم من روی تخت داشتم دخترمو شیر میدادم و یکی از برادرام بالا سرم ایستاده بود، دکتر بهش گفت شما پدر بچه هستی؟ گفت نه من داییم.
گفت بیاین کارتون دارم. منکه نگران بودم و دل تو دلم نبود فهمیدم که یه اتفاقی افتاده، برادرم داشت با دکتر صحبت میکرد در حالی که از من دور بودن ولی انگار دکتر داشت توی گوش من حرف میزد.
ادامه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075