فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موشن روز شمار غدیر
پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
🔺تو (یاعلی) بعد از من آنچه امّت من در آن اختلاف خواهند داشت برای آنان روشن خواهی ساخت.
🌺چهار روز مانده تا عيد الله اکبر
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #موشن_گرافیک |غدیر؛ روز رسیدگی به خانواده
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 #استوری | ذکر روز یکشنبه، صدمرتبه
⚜ یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ⚜
🦋 @downloadamiran 🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
امام رضا (ع):
روز #عید_غدیر خم روز تهنیتگویی است. بعضی از شما به بعض دیگر تهنیت بگوید و هر گاه مؤمنی با برادرش برخورد کرد بگوید: «الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین و الائمه سلام الله علیهم».
#ازاهمیتهایعیدغدیر
۴ روز تا #عید_غدیر
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری 🌺🌹
شخصیت هادی برای من بسیار جذاب بود.☺️🙂
رفاقت با او کسی را خسته نمیکرد.🌺
در ایامے که با هم در مسجد موسی ابن جعفر (علیه السلام) فعالیت داشتیم، بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد.😊☺️
یادم هست یکٔ شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچهها حالش رو دارید بریم زیارت؟🤔
گفتیم:کجا؟ وسیله نداریم.
هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو مییارم. بعد با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم( علیه اسلام) .🙂
گفتیم: باشه، ما هستیم.😉
هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچهها که هادی را نمیشناختند، فکر میکردند یک ماشین مدل بالا و...😉
چند دقیقه بعد یکٔ پیکان استیشن درب و داغون جلوی مسجد ایستاد.
فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می کرد و ماشین راه میرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپهای ماشین کار نمی یکرد!
رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هر کسی ماشین را میدید میگفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمیتونه بره، چه برسه به شهر ری. 😅
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچهها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغقوه استفاده می کردیم.😄😉
وقتی هم میخواستیم راهنما بزنیم، چراغقوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما میزدیم.😅
خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم. زیارت عجیبی شد خاطره و این خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود.😁😉
بعضی بچهها شوخی می کردند و می گفتند: میخواهیم برای شب عروسی،ماشین هادی را بگیریم و...😄😃
چند روز بعد هم پدر هادی آن پیکان استیشن را که برای کار استفاده می کرد فروخت و یکٔ وانت خرید.🌹🌸
منبع:#کتاب_پسرڪ_فلافل_فروش
#شهدارفتندوجاماندهایم 😔
سال روزِ تَوَلُدَش:1367/11/13
سال روزِ آسِمانے شُدَنَش:1393/11/26
هدیه به شهید هادی ذوالفقاری یڪ صلوات هدیه ڪـنید 🌸🍃
#دانلودکده_امیران
#شهید
#شهادت
( @downloadamiran)
دلهای پاک
همچون برکههای زلال
و آرامیاند که
پرندگان سبکبال
برای رفع خستگی کنار آن
مینشینند و به آن
پناه میبرند
خوشا بحال دلهای پاک
و خوشا بحال کسانی که
مایهی آرامش دیگرانند.
✨✨ @downloadamiran ✨✨
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_بیست_و_نهم
یک هفته ای از روزی که به خانه برگشته بودم ،میگذشت . مشغول مرتب کردن اتاقم بودم . روی میز تحریرم را دستمال میکشیدم که دستم خورد و جامدادی روی میزم ، روی زمین ریخت . نشستم روی زمین تا خودکارهای ریخته شده را جمع کنم که چشمم به پاکت نامه ای افتاد . به سختی دستم را از فاصله ای که بین میز و دیوار بود ،رد کردم و برداشتمش .
یادم آمد ان همان پاکت نامه ای بود که عید ،مهتاب به من داده بود. که بعد رفتن مهتاب هرچه گشته بودم پیدایش نکرده بودم.
بازش کردم . یک نامه به همراه کارت پستال داخلش بود. شروع به خواندن نامه کردم .
«این یک هدیه معنوی است ....»متن نامه از زندگی یک شهید بود . در آخرش نوشته بود « ... داخل کارت پستال عکس شهید به همراه قسمتی از وصیت نامه او را قرار داده ایم. و در آخر این نامه را با این آیه از قرآن به پایان میبریم .
*و َالله یهدی من یشآءُ الی صراطٍ مُستقیم*
و خدا هرکس را بخواهد به راه راست هدایت میکند. والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته»
کارت پستال را باز کردم. عکسی از شهید که زیرش نوشته بود: شهید جواد محمدی
اما جمله ای که من را تکان داد، این بود:
*اگر خدا شهادت را نصیبم کرد بنده از شهدایی هستم که در قیامت حتما یقه بیحجاب ها و کسانی که ترویج بیحجابی میکنند را میگیرم ...! *
از قاطعیت کلامش بدنم یخ کرد .
همیشه به خدا و پیغمبر ،به اینکه قیامتی وجود داره ،ایمان داشتم . اما فکر میکردم همین که لفظی ایمان دارم کافیه،همین که دلم پاکه بسه . هیچ روزی فکر نمیکردم حجاب من مهم باشه . وقتی مامان میگفت «موهاتو بذار زیر شالت یا مانتو رو اینقدر تنگ انتخاب نکن »میگفتم« دوست دارم این مدلی باشم ،اصلا مردا به ما نگاه نکنن » . آزادی و در نداشتن حجاب میدیدم . هر موقع هم سر حجابم با کسی بحث میکردم ،آخرش میگفتم « آقا جون ، من حجاب و رعایت نمیکنم به شما ها چیکار دارم »
ان زمان کور و کر بودم و فقط به دنبال بهانه برای زیر بار نرفتن حرف مامان و بابا . نمیدانستم باعث ترویج بیحجابی هستم . نمیدانستم که با دیدن من شاید مردی به گناه بیفتد و آن گناه را هم برای من بنویسند.
آنقدر در فکر رفته بودم که متوجه گذر زمان نشده بودم .با تکان های دست علی مقابل صورتم ، سر بلند کردم. دیدم علی با تعجب به من نگاه میکند.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_سی
سر بلند کردم. دیدم علی با تعجب به من نگاه میکند.
_کجایی؟ دوساعته دارم صدات میکنم.
_ متوجه نشدم
_ این چیه دستت گرفتی؟
به نامه و کارت پستال اشاره میکرد . میخواست از دستم بگیرد که مانع شدم و نامه را تا کردم و لای یکی از کتابها گذاشتم.
_ چیزی نیست . کارم داشتی ؟
_ اومدم صدات کنم بیای پایین برای شام .
_ باشه برو اومدم.
وقتی از اتاق بیرون رفت ، موبایلم از روی میز برداشتم و به مهتاب زنگ زدم . در دسترس نبود . چاره ای نبود برایش پیام نوشتم « سلام ،کار واجب دارم . هر وقت پیامم و دیدی زنگ بزن . بیدارم »
آن شب محمد به خانه نیامده بود . بابا هم نبود . با وجود اینکه همیشه با محمد لجبازی میکردم اما وجودش باعث میشد که خانه از سکوت در بیاید.
سر سفره که نشستم بشقابم را مقابل مامان گرفتم تا از قابلمه برایم برنج بکشد . در همان حین گفت :
_ امروز چندبار تلفن زنگ خورد .
_خب ؟!
_ یه خانمی بود ؟ گفت با تو کار داره .
_ اسم شو نگفت؟
_ نه.
_ پس چرا صدام نکردید بیام پای تلفن؟
_ عصر زنگ زد که خونه نبودی .
_ چیکارم داشت ؟
_ ... صبر کن ... آهان گفت به تو بگم که « اگه هنوز به عهدش پایبندِ سه روز دیگه بیاد پارک سر کوچه .»
_چیزه دیگه ای نگفت؟
_ نه .
کمی فکر کردم ....سه روز دیگه ...پارک سر کوچه ... چه کسی بوده که من و میشناخته ؟ ...اصلا سه روز دیگه چندمه؟
_ علی امروز چندمه ؟
_ سیام .
_ پس سه روزه دیگه ،دو تیر ، تولد خودمه که !
یک آن از جایم بلند شدم . و به سمت تلفن دویدم.
مامان_ کجا میری ؟
_ فهمیدم کی بوده . شیرین زنگ زده .
توی شماره های آیدی کالر تلفن دنبال شماره همراه یا شماره ناآشنا میگشتم . اما پیدا نکردمش.
دوباره کنار سفره برگشتم.
_ چیشد ؟ شماره شو پیدا کردی ؟!
_ از تلفن عمومی زنگ زده .
علی _ مگه شیرین نرفته بود ؟
_ از بچه های قدیم که پرسیده بودم ،گفتن رفته کانادا پیش داییش تا درس بخونه .اما الان نمیدونم چی شده که برگشته .
مامان _ خب حالا غذات و بخور . پنج شنبه که رفتی و دیدیش همه سوالات و بپرس .
در ذهنم کلی سوال بود . اینکه چرا به من زنگ نزده ؟ یا چرا صبر نکرده با من حرف بزند ؟ ولی یک چیز مثل خوره وجودم را میخورد . کدام عهد من با شیرین ؟ ما باهم کلی عهد بستیم اما ...
هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد .
شب عجیبی بود .هر چه منتظر ماندم مهتاب زنگ نزد . خوابم نمی برد . هیجان دیدار با شیرین نمیگذاشت به خواب بروم . علی هم مثل من بود و خوابش نمی برد . تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم . علی دو روز دیگرش کنکور داشت و استرس از روز کنکور نمیگذاشت با خیال راحت فیلم را ببیند . خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن هر دو به خواب رفتیم .
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran