eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمینه دوم محرم.mp3
5.74M
🎧 صدایِ گریه میرسه اینجا که وایسادیم کجاست نگو که اینجا کربلاست نگو که اینجا قتلگاست ... بیا برگردیم😭 🎙کربلایی ❤️ 👌 💢 حجم: ۵.۴ مگابایت ⏰ زمان: ۱۳:۲۸ 🆔 @downloadamiran 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯اولین پنجشنبه محرم است ✨به یاد آنهایی 🥀که دیگر میان ما نیستند ✨و هیچکس نمیتواند 🥀جایشان را در قلب ما پر کند ✨نثار روح پدران و مادران آسمانی 🥀فرزندان خواهران وبرادران درگذشته ✨و همه در گذشتگان بخوانیم 🕯فاتحه و صلوات 🥀روحشون شاد یادشون گرامی🥀 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از صبح پنجشنبه به تکاپو افتاده بودم .فکرم به صد جا بود .به مهتاب و حالش فکر میکردم.... تولد عرفان و اینکه هیچ کادویی نخریده بودم....به اینکه صیغه یک ماهه روزهای پایانی اش را می گذراند و من نمیدانستم چطور دل عرفان را به دست بیاورم تا او نیز به ادامه رابطه با من مُصّر شود... به انتقامی که میخواستم از سامان بگیرم... به حرفهای المیرا و اینکه چطور توانسته با آدمی خائن زندگی کند .... از بین لباس هایم یک مانتو شلوار کرم رنگ انتخاب کردم که بیرون بپوشم. زیر سارافونی قهوه ای و مانتو پانچ جلو بازم را هم برداشتم تا خانه عمو بپوشم. یک دست لباس راحتی و مانتو مشکی هم برداشتم . قرار بود مهتاب از بیمارستان مرخص شود و به خانه ما بیاید. به همین خاطر مامان و بابا که تازه از عسلویه برگشته بود نمی توانستند به خانه عمو بیایند. قرار بود شب هم به خانه شیرین بروم تا مهتاب با دیدن من اوقاتش تلخ نشود. نمی دانستم اگر شیرین نبود باید شب را کجا میرفتم . مامان بلافاصله با گفتن اینکه شب هم به خانه برنمیگردم و به خانه شیرین میروم موافقت کرد. در واقع یک جورایی از خانه خودمان بیرونم کرد .کمی پیاده رفتم تا شاید با دیدن مغازه ها ایده ای برای کادو گرفتن به ذهن برسد مقابل یک بوتیک ایستادم هنوز دودل بودم آیا بخرم یا نخرم اما اگر نمی‌خریدم و بقیه کادوهایشان را می دادند هم برای من و هم عرفان ، بد می‌شد. داخل شدم با توجه به شناخت کمی که از او پیدا کرده بودم فکر کردم یک تیشرت سفید با یک عطر برای هدیه مناسب است. از صاحب مغازه خواستم آنرا کادو کند بعد از پرداخت پول آن از چند مغازه آن طرف تر هم ۱ عطر ورساچه خریدم . البته من عطر دیگری را پسندیده بودم اما فروشنده که خودش هم جوان بود گفت که آن نوع عطر با توجه به رایحه ی شیرینی که دارد بیشتر برده شده و پر فروش است . جعبه ی شیک آن باعث شد که دیگر کادو پیچ‌ش نکنم . رضایت‌مند از خریدی که داشتم با یک دربست خودم را به خانه ی عمو رساندم . عارفه با دوقلوهایش ، کیارش و کیمیا ، به استقبال من ، در حیاط خانه ی عمو ، آمده بودند . در را که بستم ، عارفه از پله های حیاط پایین آمد . همدیگر را بوسیدیم . بعد چندسال هم را می‌دیدیم. دوقلو ها که من را نمی‌شناختند ، اول کمی غریبگی کردند اما زمانی نبرد که با هم دوست شدیم و با گفتن خاله نرگس بیا بازی ،یخ خود را باز کردند. هر چه قدر عارفه گفت «خاله نه!....زندایی» گوش‌شان بدهکار نبود . فکر کنم من را با خاله نرگس برنامه رنگین کمان اشتباه گرفته بودند! کمی با آنها بازی کردم وقتی دیدم عارفه تنها ریسه ها را وصل میکند ، گذاشتم تا خودشان به ادامه بازی بپردازند تا من به مامان‌شان کمک کنم. عارفه زن فرزی بود . خودش به تنهایی خانه ۲۰۰متری عمو را گردگیری کرده بود و وسایل شام را آماده کرده بود . به کمک هم خانه را تزیین کردیم ...کیک درست کردیم ... و بعد به سراغ غذا پختن رفتیم . به پیشنهاد من زرشک پلو و قیمه درست کردیم . درست کردن قیمه را من به عهده گرفتم .چون می‌دانستم عرفان قیمه های مامان را دوست دارد . با اینکه اولین تجربه آشپزی من به حساب می‌آمد اما هر آنچه که از آشپزی مامان به یاد داشتم را ، پیاده کردم . چندباری هم به مامان زنگ زدم و از او خواستم فوت کوزه گری را بگوید . دوست داشتم مزه همان قیمه را بدهد .‌ البته اگر با خودم صادق می‌بودم ، میخواستم به چشم عرفان بیایم .‌ آشپزی با دوقلوها کار من را سخت کرده بود . چون باید هم حواسم را به غذا می‌دادم هم اینکه به سوالات آنها جواب میدادم . پسر عارفه که پذیرایی را با بازار شام اشتباه گرفته بود ، تمام اسباب بازی هایش را وسط ریخت تا مثلا به من نشان‌شان دهد .‌ آخر سر هم آمد شوت زدن با توپ را جلوی چشمان من تمرین کند که توپ خورد به گلدانی که روی پله‌هایی که به طبقه بالا راه داشت ، و شکست. عارفه با آن کار پسرش ،چنان دادی سر کیارش زد که من هم با ۲۱سال سن ترسیدم . عارفه بعد اینکه هردو را دعوا کرد تهدید کرد که اگر وسایل و اسباب بازی هایشان را جمع نکنند همه را در حیاط می‌ریزد و به پدرشان میگوید که بچه های بدی بودند . آنها هم که حساب کار دستشان آمده بود ، تند و سریع همه چیز را به اتاق‌شان بردند . با دیدن عارفه که مثل فرمانده‌ها بالا سرشان ایستاده بود تا از زیر کار در نروند ، خنده ام گرفته بود. جارو و خاک انداز را بردم تا خاک ریخته شده و تکه های شکسته را جمع کنم که عارفه آنها را از دستم گرفت و گفت: _ چیکار میکنی ؟!!!نمی‌خواد بده خودم جمع میکنم . _ اشکال نداره....بذار کمکت کنم .... _ پدر صلواتیا که برای آدم نه اعصاب میذارن نه حواس ! _ بچه‌ن دیگه ... شیطنت مخصوص خودشون و دارن . ⛔️
آخرین تکه را هم جمع کرد و دستمال نم‌داری را هم آورد و پله را تمیز کرد . روی مبل نزدیک نشست من هم کنارش . _ خسته نباشی ... _توهم همین طور ... میبینی از دست اینا چی میکشم ؟ ... احساس میکنم آخرش جوون مرگ میشم و این دنیا رو ترک میکنم ... _ زبونت و گاز بگیر ....این چه حرفی که میزنی ... و برای اینکه کمی بحث را منحرف کنم گفتم _ ولی بین خودمون باشه ها ... از دادی که زدی منم یکم ترسیدم ! لبخند محوی زد و گفت _ جدی میگی ؟ ...بخشید بعد چند وقت همو دیدیم ، اینم این جوری شد .. _ نه بابا اشکالی نداره... باید خدارو شکر کنیم که اتفاقی براشون نیفتاد .. _ درست میگی ...اگه خونه ی خودمون بود ، مشکلی نداشت ...اما امروز بیش از حد شیطونی کردن...ببین زدن گلدون چند ساله ی مامان خدابیامرز و شکوندن... _ خدا زن عمو رو رحمت کنه ... به قول مامانم ، قضا بلا بوده که رد شد ... _ باید به محسن بگم ، یکم بچه هارو جمع کنه .... _ نه تو رو خدا بهشون نگو ... آخه با کتک و تنبیه بدنی که بچه تربیت نمیشه ... عارفه بلند خندید _چرا می‌خندی؟!!! _ به حرف تو... _ حرفم کجاش خنده داشت ؟؟؟ _ آخه اصلا محسن بچه هارو کتک نمیزنه ... فوق فوقش با بچه ها حرف نزنه یا چپ نگاه‌شون کنه . دیگه خیلی عصبانی بشه که کم پیش میاد ، یه نیشگون ریز از بازوشون بگیره. _ چه جالب ... آخه گفتی به باباتون میگم ،بچه ها خیلی ترسیدن! _فکر میکنن این کارای باباشون ،اخر تنبیه های جهانه... خونه ی خودمون بود اصلا دعوا نمی‌کردم اما امروز دیگه کاری کردن که جوش اوردم. _ از تعریف های تو معلومه بچه ها عاشق تو و باباشون هستن! _ خودم و نمی‌دونم اما محسن چرا ....چون دیر به دیرم همو میبینن ... دیگه جونشون برای محسن در می‌ره ! وقتی خونه‌س دیگه طرف من نمیان . _ چرا دیر به دیر؟ شغل شون چیه؟ _ تو سپاهه ، اما زیاد ماموریت می‌ره . مثلاً یه موردش امشب .... قراره امشب از اینجا بره ماموریت! _ شام نمی مونن؟ _ چرا ... ولی ساعت ۱۲پرواز داره . _ آهان ... _ می‌دونم خیلی خسته‌ت کردم ...پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن!... ساعت هشت میان کم‌کم . .. راستی عمادم امشب میاد! _ عه... _ خودت و اماده کن که قراره با جاریت روبه‌رو بشی ! نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 عارفه یکی از اتاق های پایین رانشانم تا در انجا استراحت کنم. اتاق ساده ای بود. یک تخت گوشه ی اتاق قرار داشت که درست زیر پنجره بود. روتختی با پرده و رنگ دیوارها همرنگ بودند . یک کمد چوبی قدیمی هم ان طرف اتاق بود. یک اینه قدی هم به دیوار زده بودند. قالیچه ای کوچک هم وسط اتاق را پر میکرد. مانتو و بقیه وسایلم را پشت در اتاق به جالباسی اویزان کردم. روی تخت دراز کشیدم که کمر دردم شروع شد . از صبحش ایستاده بودم و همان باعث درد شده بود. دست تازه از گچ باز شده ام را کمی ماساژ دادم. فقط بالا و پایین میتوانستم ببرم. موقع اشپزی هم عارفه کمک میکرد تا قابلمه را از روی گاز بلند کنم. یکساعتی گذشت که از تخت بلند شدم . لباس هایی که اورده بودم را پوشیدم. سعی کردم در اولین مهمانی که دربین خانواده عرفان حاضر شده بودم، اراسته و زیبا به نظر بیایم.البته به طرز فکر خودم خندیدم. چرا که انها همان دخترعمووپسر عمو بودند و من هم همان نرگس. یک خط چشم ساده و ریمل به مژه ها زدم از آینه فاصله گرفتم و به خودم نگاه کردم. عالی بودم. از دور ارایشم معلوم نبود و این مرا راضی کرد. باصدای ایفون،گره ای به روسری زدم و از اتاق بیرون رفتم. بچه ها با سروصدا ازپله ها پایین امدند تا ایفون را بزنند. عارفه هم پشت سرشان از پله ها پایین امد. یک شونیز سرخابی با شلواری سفید پوشیده بود. بادیدن من لبخندی زد و گفت: _ اوه عروسمون چه شیک کرده! _به شما که نمیرسم! چشمکی زد و گفت: _ بله که نمیرسه ,چون من خواهرشوهرتما! هردو خندیدیم و به استقبال رفتیم. عرفان و اقا محسن با هم رسیده بودند . به هر دویشان سلام کردم . اقا محسن جوابم را داد و تبریکی هم گفت و به سراغ بچه ها رفت. عرفان با تعجب نگاهم میکرد. سلام کردما! _ سلااام ...تو اینجا چیکار میکنی؟ خواستم جوابش را بدهم که کیارش از عرفان اویزان شد که او را بغلش کند. عرفان او را بغل کرد و مشغول بازی با او شد. کیمیا که نمیخواست عقب بماند به سمت پدرش رفت و از او خواست او را بلند کند و روی دوشش بگذارد. عارفه نگاهی به من کرد که یعنی "میبینی وضعیت مارو؟" منم لبخندی زدم که یعنی "اشکال نداره" بلاخره بعد یک ربع بازی، دوقلوها رضایت دادند که ان ها را رها کنند. تمام مدت من از اشپزخانه شاهد بازی کردن عرفان با بچه ها بودم . تازه فهمیده بودم چه قدر زیبا میخندد! عرفان به سمت طبقه ی بالا رفت. خیلی دوست داشتم اتاقش را ببینم. خواسته ام خیلی زود براورده شد. عرفان از طبقه بالا با صدای بلند و محترمانه صدایم زد _ نرگس.. لطفا یه لحظه بیا بالا! بعد مکثی اضافه کرد _ بی‌زحمت یه لیوان ابم بیار! به سمت اشپزخانه رفتم. بوی غذاها هر بی‌اشتهایی را به اشتها می اورد. لیوانی از اب پرکردم. به دنبال پیش دستی میگشتم که عارفه از کشو دراورد و به سمت من گرفت: _ هر وقت بشقاب یا پیش دستی میخواستی از این کابینت باید برداری ... _ ممنون از پله های مارپیچ به طبقه بالا رفتم. به بالاکه رسیدم با چهار اتاق روبه رو شدم. دوتا دوتا روبه روی هم قرار داشتند. مانده بودم اتاق عرفان کدام یک از انهاست. شروع به ده بیست سی چهل کردم. با خودم قرار گذاشتم به هر در که 100 افتاد همان را بزنم. قرعه به در دوم از سمت چپ افتاد. به ان سمت رفتم که عرفان در اتاقش را باز کرد و گفت: _ نرگس من اینجام! چه ابروریزی! اما خودم را نباختم و به سمتش رفتم. لیوان تعارف کردم که بدون تشکر برداشت. یه تشکری چیزی میکردی حداقل! البته ان جمله را در دل گفتم. _ بیا تو دیگه ...چرا وایستادی.! داخل اتاقش شدم. تِم اتاقش سفید و مشکی و قرمز بود. یک کمد بزرگ و میز کامپیوتر و تخت و البته یک میز و آینه وسایل اتاقش را تشکیل داده بود.و یک کتابخانه روی دیوار ساخته شده بود. خیلی اتاق ساده و البته تمیزی داشت. _ اتاقت از اتاق من خیلی مرتب تره! _. چرا اومدی اینجا؟ از سوالش تعجب کردم : _یعنی چی؟ ...خب عارفه زنگ زد و دعوتم کرد بیام _ نباید میومدی... _تو ناراحتی من اومدم؟ _ اره...ناراحتم ...مثل اینکه تو یادت رفته قرارمون چی بود ؟ سرم و پایین انداختم وشروع به بازی با گوشه ی لباسم کردم. _ تو الان اومدی اینجا ...اینا فکر میکنن ما خیلی با هم خوبیم ...دیگه دعوا مون و باور نمیکنن ! و من همچنان سکوت کرده بودم. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| روز جمعه، صدمرتبه ⚜ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ⚜ 🦋@downloadamiran🦋