eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو چشم ناتمام قصه غربت داستان بی‌انتهای علی علیه السلام و اولاد اوست به قلم محبوبه زارع ✍@downloadamiran_r 🦋@downloadamiran🦋
📚 يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.» @downloadamiran_r 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد. 🔘"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد! ✳️کي مي‌داند آخر کارش به کجا مي‌رسد؟ دنيا دار ابتلاست... 💠با هر امتحاني چهره‌اي از ما آشکار مي‌شود، چهره‌اي که گاهي خودمان را شگفت‌زده مي‌کند. چطور مي‌شود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟ ♻️ مي‌گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نمي‌شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني. 🌹خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است. ▪️شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و مي‌خواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيري‌ات" را بطلبي... ‌ 👤مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_شصت_سوم عارفه یکی از اتاق های پایین رانشا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از روی تختش بلند شد و فاصله ی یک قدمی من ایستاد. خودش مرا با رفتارش، دلبسته ی خود کرده بود، من چه میگفتم. اگر حرف دلم را میزدم ....نه نه شاید اگر عرفان از علاقه ام میفهمید ، با پوزخندی از علاقه ام رد میشد! _تو چرا سکوت کردی؟ نگاهش کردم. با اینکه قدم 170بود بازهم به سرشانه اش میرسیدم. نگاهم را به نگاهش دوختم و گفتم: تو چرا هر دفعه که منو میبینی همین و میگی ؟اگه دوست داری زودتر از دستم راحت بشی خب یه فکری بکن. _فکر کردم.. هنوز همان طور به هم نگاه میکردیم اما من تاب نگاه در چشمان نافذ او را نداشتم. حس میکردم با نگاه به او ، راز دلم بر ملا شود _ ببین یه ازمایش ژنتیک هست که از زوج هایی که با هم نسبت خونی و فامیلی دارن میگیرن. اگر زوجی مشکل داشته باشن که برای خود زوجها و بارداری ضرر داشته باشه. این ازمایش نشون میده _ خب همین...!!!! از من فاصله گرفت و ادامه داد _ اره دیگه ... باید امیدوار باشیم که ما هم جزو همون زوج ها باشیم اینجوری بدون دردسر از هم جدا میشیم ... _اگر نشد چی؟ _اگر مشکل تو ازمایش نبود برمیگردیم به نقشه یک یعنی همون اختلاف و دعوا. واقعا اگر ازمایش میدادیم و نمیتوانستیم با هم ازدواج کنیم چه؟ ان زمان من چکار میکردم؟ باز اگر فقط دعوا بود امید رسیدن به او راداشتم اما اگر ... فکرهای منفی در کسری از ثانیه به سرم هجوم اورده بود. همه را پس زدم. _کی باید بریم ؟؟ _شنبه وقت گرفتم که بریم _باشه ... ازاتاقش بیرون رفتم. چرا من به چشم او نمی‌امدم؟ ان دختر چه داشت که من نداشتم؟ عرفان تمام اعتماد بنفسم را گرفته بود. به اتاق خودم رفتم. از کادویی که خریده بودم پشیمان شده بودم. عارفه صدایم کرد، چند نفس عمیق کشیدم و بیرون رفتم. این بار عمو و عماد ایفون را زده بودند.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 پسر عمو عماد را بعد چندین سال می‌دیدم. از همان دوران کودکیم به یاد داشتم که او همیشه درس را بهانه می‌کرد و به مهمانی ها و دورهمی‌ها نمی‌رفت . بعد فارغ‌التحصیلی از دانشگاه هم چند سالی به شیراز رفت و آنجا شرکت مهندسی زد . در همان شهر هم با آیدا ،همسرش ، ازدواج کرد. عارفه سعی می‌کرد آیدا و من را در کارها مشارکت دهد تا ما باهم بیشتر صحبت کنیم و آشنا شویم . اما رفتار های آیدا طوری بود که من احساس کردم زیاد با من راحت نیست. البته با عارفه مشکلی نداشت.‌ نمیدانم ،شاید هنوز مرا جزئی از خانواده نمی‌دانست . من هم اصراری نداشتم. موقع شام خوردن ، برای اینکه ناراحتیم را نشان دهم ، نمی‌خواستم کنار عرفان بنشینم اما تنها صندلی خالی، کنار او بود . عمو که مکث من برای نشستن را دید ، روبه من گفت: _ چرا نمی‌شینی عمو ؟ _ ببخش عمو ، من برم به گوشیم جواب بدم بیام ! شما شروع کنید. واقعا هم خدا یاریم کرد و گوشیم زنگ می‌خورد. بابا بود . گویا فهمیده بود شب به خانه نمی‌روم ،می‌خواست سفارشات لازم را بکند . با عرفان هم صحبت ی داشت که وقتی گفتم سر سفره ی شام است ، تماس را کوتاه کرد و گفت دوباره زنگ می‌زند. وقتی برگشتم و نشستم ، تازه متوجه شدم، هیچ غذایی را شروع نکرده. نجوا گونه گفتم: _ چرا چیزی نکشیدی ؟ _ منتظر بودم بیای تا با هم شروع کنیم! تشکر کردم . و کمی از قیمه برای خودم کشیدم . طعمش خوب بود اما به طعم و مزه ی قیمه مامان نمی‌رسید . عارفه و آقا محسن که مثل دختر و پسر های هفده هجده ساله ، برای هم غذا می‌کشیدند و لبخند های عاشقانه تحویل هم میدادند . همان جا آرزو کردم اگر خدا خواست و من به عرفان رسیدم ، زندگی‌مان همان قدر شیرین و عاشقانه باشد . نگاه های عمو بد جور روی من و عرفان می‌چرخید . زیر چشمی ما می پایید . پارچ دوغ را برداشتم و به عمو گفتم: _ لیوان تون و بدین ، دوغ بریزم ! _ ممنونم ... لیوان را که پر کردم ، خواستم لیوان خودم را پر کنم که گفت: _ برای عرفانم بریز ! لبخندی الکی زدم . عرفان لیوانش را بسمتم گرفت. آیدا که فکر می‌کرد من با آن کار خود شیرینی برای پدرشوهر کرده‌ام، فوری ظرف ژله را به عمو تعارف کرد .‌ دلیل سردی‌ش با خودم ، بدستم آمد . او فکر میکرد من میخواهم جای او را بگیرم و او را از چشم عمو بیندازم . موقع جمع کردن میز ، عارفه و آیدا در آشپزخانه خانه بودند و عمو و آقا محسن و عماد به پذیرایی رفته بودند . بهترین موقع بود که حرفم را به او بگویم . _کمک میکنی میز و جمع کنم ؟ _ چیزی نمونده که !! آرام تر گفتم: _ می‌دونم .... خواستم به این بهانه باهات حرف بزنم ... دیس برنج ها را برداشتم تا یکی‌شان کنم : _ سر شام متوجه شدی ؟ _ چیو؟ _ عمو همش به ما دوتا نگاه میکرد ! _ چیز عجیبیه؟ _ نه ولی شک کرده بهمون ! _ مهم نیست _ چی میشد یکم مثل آقامحسن و برادرت رفتار کنی ؟! ... حداقل یه امشبو ... _ تو خوبی ؟ این چیزی که گفتی چه ربطی به بابای من داشت ؟؟؟!!! _ دقت کنی ربط داشت... من مطمئنم عمو بابت رفتار امشبت نصیحت می‌کنه ...‌ _ واضح تر حرف بزن _ یکم دقت کن ... متوجه میشی ... در ضمن عمو کارت داره با چشم عمو را نشان دادم و خودم با یک دست ظرف برنج را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 🕊به‌کدامین‌گناه‌کشته‌شد… [اولین جمعه ماه محرم مراسم شیرخوارگان] 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک ســــلام🌸🍃 باعطر گلهای رز به دوستان مهربون🌸🍃 یک ســــلام از سرعشق و دوستی🌸🍃 به همه دوستهای نازنین با آرزوی داشتن روزی🌸🍃 زیبا و پراز خیر و برکت به امید شروعی خوش🌸🍃 وهفته‌ای خوب برای شما عزیزان 💫الهی به امید تو💫 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. در راه مسجد، مرد به زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، و به خانه برگشت. مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي مسجد شد. و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! دوباره بلند شد، و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهی شد. در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خاطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری مي کند. مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: من شيطان هستم. مرد اول با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح می دهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من برای بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکدهتان را خواهد بخشيد. بنابراين، در نتیجه دیدم شما را به مسجد برسانم بهتر است. اگر کار خيری را قصد داريد انجام دهيد، آن را به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمی‌دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد. ✍@downloadamiran_r 🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘ 🔖فرازهایی از وصیت نامه شهید تازه داماد : 💠هرزمانی که به امام حسین (ع) سلام می دادم می گفتم که شما که حضرت حُر را پذیرفتی زمانی که به سوی شما آمد و گفت من را بپذیر و شما هم او را پذیرفتی و حُر شهید شد و به شهدای کربلا پیوست و من را هم بپذیر امام حسین (ع) و مثل حُر شهیدم کن انشاا... . 💠برادران و خواهران گرامی اگر ما الان در جبهه سوریه و عراق بر علیه تکفیریها و داعش نجنگیم فردا باید در ایران با آنها مبارزه کنیم. 💠زمانی که در هشت سال دفاع مقدس برادرانی بودندکه از با ارزش ترین چیزشان یعنی جانشان گذشتندتا ما در آرامش باشیم.امروز هم وظیفه منِ پاسدار و امثال من هست که راه شهدا را ادامه دهیم تا آیندگان در آرامش باشند 💠خواهران عزیز و گرامی شما با رعایت حجاب می توانید مقداری زیاد از گناه را در جامعه بردارید. حجاب محدودیت نیست بلکه مصونیت از گناه میباشد. 💠از پول حقوقم ده درصد آن را هر ماه کمک به هیأت های عزاداری امام حسین و ایمه اطهار کنید؛ ده درصد دیگر حقوقم را کمک به کمیته امداد برای تهیه جهاز برای عروس و داماد ها کنید هر ماه. ❤️ 🦋@downloadamiran🦋
🏴 در کربلا چه گذشت... پنجم محرم الحرام | بسته شدن مسیر کربلا ▪️عبیداللّه‏ بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصی بنام "زجر بن قیس" بر سر راه کربلا بایستد و هر کسی را که قصد یاری امام حسین علیه السلام را داشته و بخواهد به سپاه امام ملحق شود، به قتل برساند.   🔺وقایع نگار روزانه محرم 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📛 شیطان میگـہ: همین یڪ بار گنــاه ڪن بعدش دیگه خوب شو! «سورهٔ یـوسـف آیـہ ۹» ✅ خدا میگه: با همین یڪ گنـاه ممڪنـہ دلت بمیـره و هرگز توبـہ نڪنی و تا ابد جهـنمــے بشی...!!! «سورهٔ بقــره آیـہ ۸۱»❤️
👌 کسیکه، میخواهد «دیگران»، «دائم برایش کف بزنند»، «خوشبختی» خود را، در «دست دیگران» گذاشته است.!!! 🦋 @downloadamiran 🦋
🌸🍃 🍃 🔖‌ 🔶در روایتی از امام صادق(ع) آمده است: گوشت سنجد گوشت را می رویاند، هسته اش، باعث رشد استخوان شده و پوستش، پوست را می‌پرورد. 🔶️همچنین سنجد، ها را گرم و را پاک می سازد، مایه ایمنی از و تقطیرالبول () است، ساق پا را قوی می‌کند و رگ جذام را به کلی قطع می‌نماید. 🔶پوست روی سنجد باعث تقویت و افزایش کیفیت بدن می شود. بهتر است این میوه حتما همراه پوست خورده شود تا فرد از این خاصیت سنجد نیز منتفع شود. ادامه دارد... ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_شصت_و_پنجم پسر عمو عماد را بعد چندین سال م
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ وای شیرین... چرا از بینی‌ت خون میاد دستی کشید . انگار خودش هم از دیدن خون تعجب کرد . وارد شدم و در را بستم . او فوری به سمت دست‌شویی رفت . عجیب بود هرچه کار میکردیم خون بند نمی آمد . _ شیرین چیکار کردی با خودت ؟... سرتو بگیر بالا ... شاید بند بیاد ... روی مبل نشاندمش و به سمت یخچال رفتم. _ یخ داری ؟ با سر تایید کرد که یعنی «دارم !» در یک کیسه ، تکه های یخ را ریختم و روی بینی او گذاشتم _ اگه بند نیومد ، باید بریم درمانگاه _ نمی‌خواد ...الان بند میاد _ خیلی خب ، همین جور بذار یخ باشه تا بند بیاد ....خدایی هرچی خواب و خستگی بود با دیدن تو پرید ! کمی گذشت که گفت _ دیگه فکر کنم ، بند اومد _ چرا این طوری شدی یهو ؟ _ نمی‌دونم ... جدیدا این طور خون دماغ میشم ...شاید بخاطر قرصا و دارو هایی که میخورم ! _ به شوهرت گفتی؟ _ نه بابا چیز مهمی نیست... _شیرین جدی بگیر ...شاید من امشب نبودم ...تنها میخواستی چیکار کنی ؟ _ حالا که بودی الحمدلله... چیزی میخوری ؟ _ نه _ راستی ... لباس هایم را برداشتم تا آویزان کنم _ بگو گوش میکنم _ محمد جواد میگه اون روز که رفته بوده تو جلسه شرکت ، سامان بهش گفته شما از کجا با ما آشنا شدین ؟ محمدم طبق گفته تو گفته خانم صالحی معرفی کردن ! اونم رفته تو فکر... _ خب این که چیز خاصی نبوده ... نگران نباش ... کم کم داریم به پایان نقشه می‌رسیم ... الان تقریباً ۸۰ درصد سهام شرکت دوم سامان ، دست ماست ... سامان هرکاری بکنه نمیتونه این همه سهام و از چنگ ما بیرون بکشه ... آخ که قیافه ش دیدنی میشه وقتی بفهمه از همه ی زندگیش خبر دارم ! ... _ فقط مواظب باش ... _ نگران نباش ... همه چیز به قول معروفok _ من میرم دیگه بخوابم ... تو اتاق کناری میتونی استراحت کنی ! _ شب بخیر . با شنیدن صدای زنگ sms به سمت کیفم رفتم و گوشی را درآوردم . پیامی از عرفان بود «شبِ تاریک از چراغِ ترک‌خورده عذر خواست… » بارها و بارها متن پیامش را با خودم تکرار کردم . به گونه ای از من بابت رفتارش عذرخواهی کرده بود . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد شام عارفه کیک را اورد . کنار بچه ها نشسته بودم و حرکات عرفان را زیر نظر داشتم. کمی برف شادی زدیم و فشفه روشن کردیم. اما دریغ از یک لبخند که بر لبهای عرفان نقش ببندد. شمع روی کیک عدد 29 را نشان میداد. قبل فوت کردن شمع، عارفه دستم را گرفت و گفت کنار هم بشینید و با هم خاموش کنید. ظاهرم را حفظ کرده بودم اما از درون مثل بچه ها ذوق داشتم. عماد فوری گوشی‌ش را دراورد و شروع به عکس انداختن کرد. _عرفان یه لبخند بزن حداقل ....مثلا شب تولدته ! موقع کیک بریدن زیر لب گفتم: _ راست میگه دیگه ... یه لبخند بزن ... عارفه خیلی زحمت کشیده ! او هم همان طور جواب داد: _ مگه من گفتم تولد برام بگیره ؟ _نخیر نگفتی ولی خواسته بعد یه مدت همه رو دور هم جمع کنه! _ توام مثل اینکه بدت نیومده ؟ از حرفش ناراحت شدم و به بهانه ی رفتن به اشپزخانه از کنارش بلند شدم. عارفه با دیدن من گفت: _ کجا عزیزم ؟؟ _میرم پیش دستی و چنگال بیارم _دستت درد نکنه. وقتی برگشتم دوباره کنار کیارش و کیمیا نشستم. سعی میکردم نگاهم به عرفان نیفتد. خود عارفه کادوها را بازکرد .وقتی عارفه کادوی مرا باز می‌کرد، عرفان با تعجب نگاهم کرد . سعی کردم بی تفاوت باشم . علاوه بر زیر ذره بین بودن عمو، ایدا هم حرکات مرا زیر نظر داشت. و کم کم روی اعصابم رفته بود. نگاهی به ساعت کردم، یازده شب بود. روبه جمع کردم و گفتم _اگر اجازه بدین من دیگه کم کم رفع زحمت کنم. عارفه_ کجا؟ تازه سر شبه. _نه دیگه برم . بابا نگران میشه ، برای اینکه ناراحتیم را به عرفان نشان دهم گفتم _ بیزحمت عارفه جون به اژانس زنگ میزنی تا بیاد ، من اماده بشم. _اژانس چرا؟ عرفان هست دیگه . در همین حین اقا محسن که رفته بود اماده شود. از بالا پایین امد و گفت _شب خیلی خوبی بود ! عرفان جان تولدت مبارک باشه ... ببخش که نمیتونم بیشتر بمونم. کیمیا که فهمید پدرش قصد رفتن دارد ،بنا را به گریه گذاشت، بغلش کردم و سعی کردم ارامش کنم. عارفه;با ماشین من برو محسن; نه پس تو با چی بری خونه عماد ; بیاین با ما بریم فرودگاه در این تعارفات که چه کسی اقا محسن را برساند من هم اماده شدم. وقتی از اتاق بیرون امدم عرفان روی اخرین پله ایستاده بود و گفت _اقا محسن بیا خودم میرسونمت. راه خونه عمو هم باید از همونجا بریم پس چه بهتر با ما بیای. _ زحمت نمیدم _ ای بابا الان دیر میشه تعارف باشه برای بعد. خودش زودتر رفت تا ماشین را روشن کند و ساک اقا محسن را هم برد. من خیلی زود با همه خداحافظی کردم و به حیاط رفتم. عرفان ماشین را بیرون برده بود. در عقب را باز کردم و نشستم. اقا محسن هم در خانه را بست و جلو نشست. یک ربع طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم. در مسیر برگشت،تا خود کرج سکوت کرده بودم. نزدیکی های خانه بودیم که گفتم _ داخل کوچه نپیچ _ چرا؟ _ امشب خونه نمیرم، _پس کجا میری ؟ _میرم خونه دوستم. مهتاب اومده خونه ما . دوست ندارم ناراحتش کنم. همین جا نگه دار . _ ادرس و بگو خودم میبرمت _نه اخه... _ انتظار داری ساعت دوازده شب تنها بذارم بری؟ غیر مستقیم برایم غیرتی شده بود. ادرس را گفتم. خانه ی شیرین دو چهار راه از خانه ما پایین تر بود. روبه روی خانه شان نگه داشت. در را باز کردم و گفتم _ممنون ...شب بخیر _ میگم ... برگشتم سمت او و منتظر نگاهش کردم _دوستت مجرده ؟ _نه ولی شوهرش خونه نیست _ مطمئنی؟...اصلا اگه زودتر گفته بودی شب و خونه ما میموندی _ نگران چی هستی ... _هیچی برو شبت بخیر پیاده شدم. تا وقتی که وارد ساختمان شوم ایستاده بود تا خاطر جمع شود که من داخل شدم. از اینکه درباره ی من کنجکاو شده بود ، خوشحال شده بودم . چرا که من برایش کمی مهم شده بودم . زنگ واحد شیرین را زدم و منتظر ماندم تا در را باز کن . شیرین با مکث طولانی در را باز کرد . با دیدن چهره اش لبخند روی لبم خشک شد و با نگرانی گفتم ادامه دارد نویسنده وفا ⛔️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ وای شیرین... چرا از بینی‌ت خون میاد دستی کشید . انگار خودش هم از دیدن خون تعجب کرد . وارد شدم و در را بستم . او فوری به سمت دست‌شویی رفت . عجیب بود هرچه کار میکردیم خون بند نمی آمد . _ شیرین چیکار کردی با خودت ؟... سرتو بگیر بالا ... شاید بند بیاد ... روی مبل نشاندمش و به سمت یخچال رفتم. _ یخ داری ؟ با سر تایید کرد که یعنی «دارم !» در یک کیسه ، تکه های یخ را ریختم و روی بینی او گذاشتم _ اگه بند نیومد ، باید بریم درمانگاه _ نمی‌خواد ...الان بند میاد _ خیلی خب ، همین جور بذار یخ باشه تا بند بیاد ....خدایی هرچی خواب و خستگی بود با دیدن تو پرید ! کمی گذشت که گفت _ دیگه فکر کنم ، بند اومد _ چرا این طوری شدی یهو ؟ _ نمی‌دونم ... جدیدا این طور خون دماغ میشم ...شاید بخاطر قرصا و دارو هایی که میخورم ! _ به شوهرت گفتی؟ _ نه بابا چیز مهمی نیست... _شیرین جدی بگیر ...شاید من امشب نبودم ...تنها میخواستی چیکار کنی ؟ _ حالا که بودی الحمدلله... چیزی میخوری ؟ _ نه _ راستی ... لباس هایم را برداشتم تا آویزان کنم _ بگو گوش میکنم _ محمد جواد میگه اون روز که رفته بوده تو جلسه شرکت ، سامان بهش گفته شما از کجا با ما آشنا شدین ؟ محمدم طبق گفته تو گفته خانم صالحی معرفی کردن ! اونم رفته تو فکر... _ خب این که چیز خاصی نبوده ... نگران نباش ... کم کم داریم به پایان نقشه می‌رسیم ... الان تقریباً ۸۰ درصد سهام شرکت دوم سامان ، دست ماست ... سامان هرکاری بکنه نمیتونه این همه سهام و از چنگ ما بیرون بکشه ... آخ که قیافه ش دیدنی میشه وقتی بفهمه از همه ی زندگیش خبر دارم ! ... _ فقط مواظب باش ... _ نگران نباش ... همه چیز به قول معروفok _ من میرم دیگه بخوابم ... تو اتاق کناری میتونی استراحت کنی ! _ شب بخیر . با شنیدن صدای زنگ sms به سمت کیفم رفتم و گوشی را درآوردم . پیامی از عرفان بود «شبِ تاریک از چراغِ ترک‌خورده عذر خواست… » بارها و بارها متن پیامش را با خودم تکرار کردم . به گونه ای از من بابت رفتارش عذرخواهی کرده بود . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مقابل شرکت پارک کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. طبق برنامه ای که از قبل ساخته بودم توانستم دوربین های شرکت را به مدت چهل دقیقه از کار بیندازم. صورتم را با دستمالی سیاه بستم. در تاریکی شب خودم را به در ساختمان رساندم. از بین کلیدهایی که المیرا داده بود، کلید را پیدا کردم و در راباز کردم. فرصت کمی داشتم. ارام و اهسته از حیاط عبور کردم. طبق گفته های المیرا خانه ی نگهبان پشت ساختمان اصلی بود. پس متوجه حضور من نمی شد. باچراغ قوه راه پله را پیدا کردم. و با دوتا یکی کردن پله ها خودم را به اتاق مدیریت رساندم. زمان کمی داشتم. فوری در اتاق مدیریت را باز کردم و پشت سیستم نشستم. المیرا گفته بود سامان قرار داد ها و اسناد رسمی شرکتش را در پوشه ای در کامپیوتر نگه میدارد. میگفت یک فایل وجود دارد که حتی به او هم نشانش نداده اما گفته بوده اندازه گنج برایش اهمیت دارد. باید ان را پیدا می‌کردم تا با در دست داشتن ان میتوانستم گیرش بیندازم. اگر سامان میفهمید از او آتو دارم برای برگرداندن مدارکش ، کاری می‌کردم تا جلوی بابا و محمد اعتراف کند تا همه بفهمند من هرزه نبودم. وقتی سیستم بالا امد. رمز عبور از من میخواست . رمزی که المیرا گفته بود را زدم اما خطا داد. یک ربع از زمانم رفته بود. تمام تلاشم را کردم هر چه در بازگشایی رموز بلد بودم به کار گرفتم تا بلاخره رمز درست فعال شد. یک بک آپ کامل از تمام پوشه ها، فایل ها گرفتم و به فلشی که همراهم بود ریختم . ۴ دقیقه زمان لازم بود تا تمام اطلاعات به فلش منتقل شود، بلند شدم تا شاید از بین پوشه ها مطلب مهمی پیدا کنم. به سمت پوشه های داخل کمد شیشه ای رفتم. پشتم به در اتاق بود. چند پوشه را کنار زدم که دستم به دکمه ای خورد. خواستم لمس‌ش کنم که چیزی روی کمرم احساس کردم. _ اون پوشه ها رو اروم بذار پایین - ..... -زود باش! همان کار را کردم. _حالا برگرد! ترس تمام وجودم را گرفته بود. هیچ کس خبر از امدن من به شرکت نداشت. جز شیرین. از اضطراب و استرس بیش از حد ، قدرت فکر کردن نداشتم _گفتم برگرد! برگشتم اما در کسری از ثانیه خواستم تغیر جهت دهم و در بالکن را باز کنم و خودم را از پله های اضطراری فراری دهم اما او که زرنگ تر از من بود فکرم را خواند و مچم را گرفت _ کجا؟ .... _گفتم برگرد، زود ... هیچ راه فراری نداشتم. وقتی برگشتم در کمال ناباوری عرفان را دیدم. البته او هم مثل من صورتش را پوشانده بود. اما چشم هایش ، خود خود او بود. نمیدانستم او انجا چکار میکرد؟ -نقابت و بردار اگر برمیداشتم همه چیز را می‌فهمید. دوست نداشتم گذشته ام در ان شرایط برایش فاش شود تعلل مرا که دید خودش جلو امد و ان را از صورتم برداشت. خیلی سریع ان اتفاق افتاد و من نتوانستم هیچ عکس العملی از خود نشان دهم. نور چراغ قوه اش را به صورتم انداخت تا چهره ام را کامل ببیند. با نوری که به چشمم خورد دستم را مقابل صورتم گرفتم تا مانع نور شود. عرفان با دیدن چهره من دستم را پایین اورد و با تعجب گفت _تو!!! اینجا چیکار میکنی ؟ همزمان یکی از همکار های عرفان وارد اتاق شد _ بابا دوساعته اومدی اینجا .... با دیدن من حرفش را کوتاه کرد و گفت _نرگس خانوم اینجا چیکار میکنید؟ حالا نوبت تعجب من بود. از تاریکی اتاق جلوتر امد و نقابش را بالا داد .باورم نمیشد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براۍخوشبختی باید توکل به خدا داشٺ به وسعت عالم تفکر مثبت داشٺ به تعداد هر فکر تدبیر مناسب داشٺ به تعداد هر اقدام صبر و تحمل داشٺ در کل مسیر زندگی 🥀با نام خدای مهربون 🥀امروز رو آغاز میکنیم 🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀الهی به امیدتو 🦋@downloadamiran🦋