eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📛 شیطان میگـہ: همین یڪ بار گنــاه ڪن بعدش دیگه خوب شو! «سورهٔ یـوسـف آیـہ ۹» ✅ خدا میگه: با همین یڪ گنـاه ممڪنـہ دلت بمیـره و هرگز توبـہ نڪنی و تا ابد جهـنمــے بشی...!!! «سورهٔ بقــره آیـہ ۸۱»❤️
👌 کسیکه، میخواهد «دیگران»، «دائم برایش کف بزنند»، «خوشبختی» خود را، در «دست دیگران» گذاشته است.!!! 🦋 @downloadamiran 🦋
🌸🍃 🍃 🔖‌ 🔶در روایتی از امام صادق(ع) آمده است: گوشت سنجد گوشت را می رویاند، هسته اش، باعث رشد استخوان شده و پوستش، پوست را می‌پرورد. 🔶️همچنین سنجد، ها را گرم و را پاک می سازد، مایه ایمنی از و تقطیرالبول () است، ساق پا را قوی می‌کند و رگ جذام را به کلی قطع می‌نماید. 🔶پوست روی سنجد باعث تقویت و افزایش کیفیت بدن می شود. بهتر است این میوه حتما همراه پوست خورده شود تا فرد از این خاصیت سنجد نیز منتفع شود. ادامه دارد... ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_شصت_و_پنجم پسر عمو عماد را بعد چندین سال م
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ وای شیرین... چرا از بینی‌ت خون میاد دستی کشید . انگار خودش هم از دیدن خون تعجب کرد . وارد شدم و در را بستم . او فوری به سمت دست‌شویی رفت . عجیب بود هرچه کار میکردیم خون بند نمی آمد . _ شیرین چیکار کردی با خودت ؟... سرتو بگیر بالا ... شاید بند بیاد ... روی مبل نشاندمش و به سمت یخچال رفتم. _ یخ داری ؟ با سر تایید کرد که یعنی «دارم !» در یک کیسه ، تکه های یخ را ریختم و روی بینی او گذاشتم _ اگه بند نیومد ، باید بریم درمانگاه _ نمی‌خواد ...الان بند میاد _ خیلی خب ، همین جور بذار یخ باشه تا بند بیاد ....خدایی هرچی خواب و خستگی بود با دیدن تو پرید ! کمی گذشت که گفت _ دیگه فکر کنم ، بند اومد _ چرا این طوری شدی یهو ؟ _ نمی‌دونم ... جدیدا این طور خون دماغ میشم ...شاید بخاطر قرصا و دارو هایی که میخورم ! _ به شوهرت گفتی؟ _ نه بابا چیز مهمی نیست... _شیرین جدی بگیر ...شاید من امشب نبودم ...تنها میخواستی چیکار کنی ؟ _ حالا که بودی الحمدلله... چیزی میخوری ؟ _ نه _ راستی ... لباس هایم را برداشتم تا آویزان کنم _ بگو گوش میکنم _ محمد جواد میگه اون روز که رفته بوده تو جلسه شرکت ، سامان بهش گفته شما از کجا با ما آشنا شدین ؟ محمدم طبق گفته تو گفته خانم صالحی معرفی کردن ! اونم رفته تو فکر... _ خب این که چیز خاصی نبوده ... نگران نباش ... کم کم داریم به پایان نقشه می‌رسیم ... الان تقریباً ۸۰ درصد سهام شرکت دوم سامان ، دست ماست ... سامان هرکاری بکنه نمیتونه این همه سهام و از چنگ ما بیرون بکشه ... آخ که قیافه ش دیدنی میشه وقتی بفهمه از همه ی زندگیش خبر دارم ! ... _ فقط مواظب باش ... _ نگران نباش ... همه چیز به قول معروفok _ من میرم دیگه بخوابم ... تو اتاق کناری میتونی استراحت کنی ! _ شب بخیر . با شنیدن صدای زنگ sms به سمت کیفم رفتم و گوشی را درآوردم . پیامی از عرفان بود «شبِ تاریک از چراغِ ترک‌خورده عذر خواست… » بارها و بارها متن پیامش را با خودم تکرار کردم . به گونه ای از من بابت رفتارش عذرخواهی کرده بود . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد شام عارفه کیک را اورد . کنار بچه ها نشسته بودم و حرکات عرفان را زیر نظر داشتم. کمی برف شادی زدیم و فشفه روشن کردیم. اما دریغ از یک لبخند که بر لبهای عرفان نقش ببندد. شمع روی کیک عدد 29 را نشان میداد. قبل فوت کردن شمع، عارفه دستم را گرفت و گفت کنار هم بشینید و با هم خاموش کنید. ظاهرم را حفظ کرده بودم اما از درون مثل بچه ها ذوق داشتم. عماد فوری گوشی‌ش را دراورد و شروع به عکس انداختن کرد. _عرفان یه لبخند بزن حداقل ....مثلا شب تولدته ! موقع کیک بریدن زیر لب گفتم: _ راست میگه دیگه ... یه لبخند بزن ... عارفه خیلی زحمت کشیده ! او هم همان طور جواب داد: _ مگه من گفتم تولد برام بگیره ؟ _نخیر نگفتی ولی خواسته بعد یه مدت همه رو دور هم جمع کنه! _ توام مثل اینکه بدت نیومده ؟ از حرفش ناراحت شدم و به بهانه ی رفتن به اشپزخانه از کنارش بلند شدم. عارفه با دیدن من گفت: _ کجا عزیزم ؟؟ _میرم پیش دستی و چنگال بیارم _دستت درد نکنه. وقتی برگشتم دوباره کنار کیارش و کیمیا نشستم. سعی میکردم نگاهم به عرفان نیفتد. خود عارفه کادوها را بازکرد .وقتی عارفه کادوی مرا باز می‌کرد، عرفان با تعجب نگاهم کرد . سعی کردم بی تفاوت باشم . علاوه بر زیر ذره بین بودن عمو، ایدا هم حرکات مرا زیر نظر داشت. و کم کم روی اعصابم رفته بود. نگاهی به ساعت کردم، یازده شب بود. روبه جمع کردم و گفتم _اگر اجازه بدین من دیگه کم کم رفع زحمت کنم. عارفه_ کجا؟ تازه سر شبه. _نه دیگه برم . بابا نگران میشه ، برای اینکه ناراحتیم را به عرفان نشان دهم گفتم _ بیزحمت عارفه جون به اژانس زنگ میزنی تا بیاد ، من اماده بشم. _اژانس چرا؟ عرفان هست دیگه . در همین حین اقا محسن که رفته بود اماده شود. از بالا پایین امد و گفت _شب خیلی خوبی بود ! عرفان جان تولدت مبارک باشه ... ببخش که نمیتونم بیشتر بمونم. کیمیا که فهمید پدرش قصد رفتن دارد ،بنا را به گریه گذاشت، بغلش کردم و سعی کردم ارامش کنم. عارفه;با ماشین من برو محسن; نه پس تو با چی بری خونه عماد ; بیاین با ما بریم فرودگاه در این تعارفات که چه کسی اقا محسن را برساند من هم اماده شدم. وقتی از اتاق بیرون امدم عرفان روی اخرین پله ایستاده بود و گفت _اقا محسن بیا خودم میرسونمت. راه خونه عمو هم باید از همونجا بریم پس چه بهتر با ما بیای. _ زحمت نمیدم _ ای بابا الان دیر میشه تعارف باشه برای بعد. خودش زودتر رفت تا ماشین را روشن کند و ساک اقا محسن را هم برد. من خیلی زود با همه خداحافظی کردم و به حیاط رفتم. عرفان ماشین را بیرون برده بود. در عقب را باز کردم و نشستم. اقا محسن هم در خانه را بست و جلو نشست. یک ربع طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم. در مسیر برگشت،تا خود کرج سکوت کرده بودم. نزدیکی های خانه بودیم که گفتم _ داخل کوچه نپیچ _ چرا؟ _ امشب خونه نمیرم، _پس کجا میری ؟ _میرم خونه دوستم. مهتاب اومده خونه ما . دوست ندارم ناراحتش کنم. همین جا نگه دار . _ ادرس و بگو خودم میبرمت _نه اخه... _ انتظار داری ساعت دوازده شب تنها بذارم بری؟ غیر مستقیم برایم غیرتی شده بود. ادرس را گفتم. خانه ی شیرین دو چهار راه از خانه ما پایین تر بود. روبه روی خانه شان نگه داشت. در را باز کردم و گفتم _ممنون ...شب بخیر _ میگم ... برگشتم سمت او و منتظر نگاهش کردم _دوستت مجرده ؟ _نه ولی شوهرش خونه نیست _ مطمئنی؟...اصلا اگه زودتر گفته بودی شب و خونه ما میموندی _ نگران چی هستی ... _هیچی برو شبت بخیر پیاده شدم. تا وقتی که وارد ساختمان شوم ایستاده بود تا خاطر جمع شود که من داخل شدم. از اینکه درباره ی من کنجکاو شده بود ، خوشحال شده بودم . چرا که من برایش کمی مهم شده بودم . زنگ واحد شیرین را زدم و منتظر ماندم تا در را باز کن . شیرین با مکث طولانی در را باز کرد . با دیدن چهره اش لبخند روی لبم خشک شد و با نگرانی گفتم ادامه دارد نویسنده وفا ⛔️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ وای شیرین... چرا از بینی‌ت خون میاد دستی کشید . انگار خودش هم از دیدن خون تعجب کرد . وارد شدم و در را بستم . او فوری به سمت دست‌شویی رفت . عجیب بود هرچه کار میکردیم خون بند نمی آمد . _ شیرین چیکار کردی با خودت ؟... سرتو بگیر بالا ... شاید بند بیاد ... روی مبل نشاندمش و به سمت یخچال رفتم. _ یخ داری ؟ با سر تایید کرد که یعنی «دارم !» در یک کیسه ، تکه های یخ را ریختم و روی بینی او گذاشتم _ اگه بند نیومد ، باید بریم درمانگاه _ نمی‌خواد ...الان بند میاد _ خیلی خب ، همین جور بذار یخ باشه تا بند بیاد ....خدایی هرچی خواب و خستگی بود با دیدن تو پرید ! کمی گذشت که گفت _ دیگه فکر کنم ، بند اومد _ چرا این طوری شدی یهو ؟ _ نمی‌دونم ... جدیدا این طور خون دماغ میشم ...شاید بخاطر قرصا و دارو هایی که میخورم ! _ به شوهرت گفتی؟ _ نه بابا چیز مهمی نیست... _شیرین جدی بگیر ...شاید من امشب نبودم ...تنها میخواستی چیکار کنی ؟ _ حالا که بودی الحمدلله... چیزی میخوری ؟ _ نه _ راستی ... لباس هایم را برداشتم تا آویزان کنم _ بگو گوش میکنم _ محمد جواد میگه اون روز که رفته بوده تو جلسه شرکت ، سامان بهش گفته شما از کجا با ما آشنا شدین ؟ محمدم طبق گفته تو گفته خانم صالحی معرفی کردن ! اونم رفته تو فکر... _ خب این که چیز خاصی نبوده ... نگران نباش ... کم کم داریم به پایان نقشه می‌رسیم ... الان تقریباً ۸۰ درصد سهام شرکت دوم سامان ، دست ماست ... سامان هرکاری بکنه نمیتونه این همه سهام و از چنگ ما بیرون بکشه ... آخ که قیافه ش دیدنی میشه وقتی بفهمه از همه ی زندگیش خبر دارم ! ... _ فقط مواظب باش ... _ نگران نباش ... همه چیز به قول معروفok _ من میرم دیگه بخوابم ... تو اتاق کناری میتونی استراحت کنی ! _ شب بخیر . با شنیدن صدای زنگ sms به سمت کیفم رفتم و گوشی را درآوردم . پیامی از عرفان بود «شبِ تاریک از چراغِ ترک‌خورده عذر خواست… » بارها و بارها متن پیامش را با خودم تکرار کردم . به گونه ای از من بابت رفتارش عذرخواهی کرده بود . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مقابل شرکت پارک کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. طبق برنامه ای که از قبل ساخته بودم توانستم دوربین های شرکت را به مدت چهل دقیقه از کار بیندازم. صورتم را با دستمالی سیاه بستم. در تاریکی شب خودم را به در ساختمان رساندم. از بین کلیدهایی که المیرا داده بود، کلید را پیدا کردم و در راباز کردم. فرصت کمی داشتم. ارام و اهسته از حیاط عبور کردم. طبق گفته های المیرا خانه ی نگهبان پشت ساختمان اصلی بود. پس متوجه حضور من نمی شد. باچراغ قوه راه پله را پیدا کردم. و با دوتا یکی کردن پله ها خودم را به اتاق مدیریت رساندم. زمان کمی داشتم. فوری در اتاق مدیریت را باز کردم و پشت سیستم نشستم. المیرا گفته بود سامان قرار داد ها و اسناد رسمی شرکتش را در پوشه ای در کامپیوتر نگه میدارد. میگفت یک فایل وجود دارد که حتی به او هم نشانش نداده اما گفته بوده اندازه گنج برایش اهمیت دارد. باید ان را پیدا می‌کردم تا با در دست داشتن ان میتوانستم گیرش بیندازم. اگر سامان میفهمید از او آتو دارم برای برگرداندن مدارکش ، کاری می‌کردم تا جلوی بابا و محمد اعتراف کند تا همه بفهمند من هرزه نبودم. وقتی سیستم بالا امد. رمز عبور از من میخواست . رمزی که المیرا گفته بود را زدم اما خطا داد. یک ربع از زمانم رفته بود. تمام تلاشم را کردم هر چه در بازگشایی رموز بلد بودم به کار گرفتم تا بلاخره رمز درست فعال شد. یک بک آپ کامل از تمام پوشه ها، فایل ها گرفتم و به فلشی که همراهم بود ریختم . ۴ دقیقه زمان لازم بود تا تمام اطلاعات به فلش منتقل شود، بلند شدم تا شاید از بین پوشه ها مطلب مهمی پیدا کنم. به سمت پوشه های داخل کمد شیشه ای رفتم. پشتم به در اتاق بود. چند پوشه را کنار زدم که دستم به دکمه ای خورد. خواستم لمس‌ش کنم که چیزی روی کمرم احساس کردم. _ اون پوشه ها رو اروم بذار پایین - ..... -زود باش! همان کار را کردم. _حالا برگرد! ترس تمام وجودم را گرفته بود. هیچ کس خبر از امدن من به شرکت نداشت. جز شیرین. از اضطراب و استرس بیش از حد ، قدرت فکر کردن نداشتم _گفتم برگرد! برگشتم اما در کسری از ثانیه خواستم تغیر جهت دهم و در بالکن را باز کنم و خودم را از پله های اضطراری فراری دهم اما او که زرنگ تر از من بود فکرم را خواند و مچم را گرفت _ کجا؟ .... _گفتم برگرد، زود ... هیچ راه فراری نداشتم. وقتی برگشتم در کمال ناباوری عرفان را دیدم. البته او هم مثل من صورتش را پوشانده بود. اما چشم هایش ، خود خود او بود. نمیدانستم او انجا چکار میکرد؟ -نقابت و بردار اگر برمیداشتم همه چیز را می‌فهمید. دوست نداشتم گذشته ام در ان شرایط برایش فاش شود تعلل مرا که دید خودش جلو امد و ان را از صورتم برداشت. خیلی سریع ان اتفاق افتاد و من نتوانستم هیچ عکس العملی از خود نشان دهم. نور چراغ قوه اش را به صورتم انداخت تا چهره ام را کامل ببیند. با نوری که به چشمم خورد دستم را مقابل صورتم گرفتم تا مانع نور شود. عرفان با دیدن چهره من دستم را پایین اورد و با تعجب گفت _تو!!! اینجا چیکار میکنی ؟ همزمان یکی از همکار های عرفان وارد اتاق شد _ بابا دوساعته اومدی اینجا .... با دیدن من حرفش را کوتاه کرد و گفت _نرگس خانوم اینجا چیکار میکنید؟ حالا نوبت تعجب من بود. از تاریکی اتاق جلوتر امد و نقابش را بالا داد .باورم نمیشد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براۍخوشبختی باید توکل به خدا داشٺ به وسعت عالم تفکر مثبت داشٺ به تعداد هر فکر تدبیر مناسب داشٺ به تعداد هر اقدام صبر و تحمل داشٺ در کل مسیر زندگی 🥀با نام خدای مهربون 🥀امروز رو آغاز میکنیم 🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀الهی به امیدتو 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺با هر دستی در زندگی ببخشید با همان دست هم خواهیدگرفت چنانچه مثبت باشید بازتاب کاینات مثبت و چنانچه منفی باشید بازتاب کاینات نیز منفی خواهد بود 🌺 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 اگر چیزهای بزرگ تری می خواهید، شما باید تبدیل به انسان بزرگ تری شودید. برای تغییر چیزهای اطرافتان، ابتدا شما باید تغییر نمایید. برای بهتر شدن چیزهای اطرافتان، شما باید بهتر شوید. برای بهبود وضعیت و چیزها، شما باید بهبود پیدا کنید. اگر رشد نمایید، همه چیزهای اطرافتان برای شما رشد خواهند کرد.. @downloadamiran_r 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مقابل شرکت پارک کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. طبق برنامه ای که از قبل ساخته بودم توانستم دوربین های شرکت را به مدت چهل دقیقه از کار بیندازم. صورتم را با دستمالی سیاه بستم. در تاریکی شب خودم را به در ساختمان رساندم. از بین کلیدهایی که المیرا داده بود، کلید را پیدا کردم و در راباز کردم. فرصت کمی داشتم. ارام و اهسته از حیاط عبور کردم. طبق گفته های المیرا خانه ی نگهبان پشت ساختمان اصلی بود. پس متوجه حضور من نمی شد. باچراغ قوه راه پله را پیدا کردم. و با دوتا یکی کردن پله ها خودم را به اتاق مدیریت رساندم. زمان کمی داشتم. فوری در اتاق مدیریت را باز کردم و پشت سیستم نشستم. المیرا گفته بود سامان قرار داد ها و اسناد رسمی شرکتش را در پوشه ای در کامپیوتر نگه میدارد. میگفت یک فایل وجود دارد که حتی به او هم نشانش نداده اما گفته بوده اندازه گنج برایش اهمیت دارد. باید ان را پیدا می‌کردم تا با در دست داشتن ان میتوانستم گیرش بیندازم. اگر سامان میفهمید از او آتو دارم برای برگرداندن مدارکش ، کاری می‌کردم تا جلوی بابا و محمد اعتراف کند تا همه بفهمند من هرزه نبودم. وقتی سیستم بالا امد. رمز عبور از من میخواست . رمزی که المیرا گفته بود را زدم اما خطا داد. یک ربع از زمانم رفته بود. تمام تلاشم را کردم هر چه در بازگشایی رموز بلد بودم به کار گرفتم تا بلاخره رمز درست فعال شد. یک بک آپ کامل از تمام پوشه ها، فایل ها گرفتم و به فلشی که همراهم بود ریختم . ۴ دقیقه زمان لازم بود تا تمام اطلاعات به فلش منتقل شود، بلند شدم تا شاید از بین پوشه ها مطلب مهمی پیدا کنم. به سمت پوشه های داخل کمد شیشه ای رفتم. پشتم به در اتاق بود. چند پوشه را کنار زدم که دستم به دکمه ای خورد. خواستم لمس‌ش کنم که چیزی روی کمرم احساس کردم. _ اون پوشه ها رو اروم بذار پایین - ..... -زود باش! همان کار را کردم. _حالا برگرد! ترس تمام وجودم را گرفته بود. هیچ کس خبر از امدن من به شرکت نداشت. جز شیرین. از اضطراب و استرس بیش از حد ، قدرت فکر کردن نداشتم _گفتم برگرد! برگشتم اما در کسری از ثانیه خواستم تغیر جهت دهم و در بالکن را باز کنم و خودم را از پله های اضطراری فراری دهم اما او که زرنگ تر از من بود فکرم را خواند و مچم را گرفت _ کجا؟ .... _گفتم برگرد، زود ... هیچ راه فراری نداشتم. وقتی برگشتم در کمال ناباوری عرفان را دیدم. البته او هم مثل من صورتش را پوشانده بود. اما چشم هایش ، خود خود او بود. نمیدانستم او انجا چکار میکرد؟ -نقابت و بردار اگر برمیداشتم همه چیز را می‌فهمید. دوست نداشتم گذشته ام در ان شرایط برایش فاش شود تعلل مرا که دید خودش جلو امد و ان را از صورتم برداشت. خیلی سریع ان اتفاق افتاد و من نتوانستم هیچ عکس العملی از خود نشان دهم. نور چراغ قوه اش را به صورتم انداخت تا چهره ام را کامل ببیند. با نوری که به چشمم خورد دستم را مقابل صورتم گرفتم تا مانع نور شود. عرفان با دیدن چهره من دستم را پایین اورد و با تعجب گفت _تو!!! اینجا چیکار میکنی ؟ همزمان یکی از همکار های عرفان وارد اتاق شد _ بابا دوساعته اومدی اینجا .... با دیدن من حرفش را کوتاه کرد و گفت _نرگس خانوم اینجا چیکار میکنید؟ حالا نوبت تعجب من بود. از تاریکی اتاق جلوتر امد و نقابش را بالا داد .باورم نمیشد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 امیرصدرا بود ... - مگه شمام پلیس هستین؟ -بله - چرا زودتر نگفته بودین؟ - بعدا بهتون میگم ، شما برای چی این موقع شب اینجا هستید؟ اصلا چه طور وارد شدید که ما ندیدیمتون؟ - از در وارد شدم دیگه عرفان: وای نرگس ! میدونی چیکار کردی ؟الان همه دوربینا دیدنت که - دوربینا رو از کار انداختم -چی؟!!! امیر;نرگس خانم شما کی این‌قدر مهارت پیدا کردین؟ نفهمیدم حرفش کنایه بود یا تعریف از من. امیر به عرفان اشاره ای کرد و او را از اتاق بیرون برد. هنوز باور نکرده بودم که امیرصدرا هم جز نیروهای پلیس باشد. با خودم گفتم _ یعنی مهتاب هم میدونست و چیزی نگفته بود.؟ ....اصلا امیر و عرفان اینجا چیکار میکنن؟....نکنه امیر به عرفان موضوع ساسان و گفته باشه؟ باید میفهمیدم. خودم را پشت در اتاق رساندم. -حالا که میتونه کمک مون کنه - ولی خطرناکه . اصلا اگه فرمانده بفهمه، توبیخ میشیم -من باهاش صحبت میکنم. تو برو ببین تا کی دوربینا رو غیر فعال کرده؟ از در فاصله گرفتم و به جای قبلیم برگشتم - نرگس تا کی وقت داریم ؟ نگاهی به ساعت موبایلم انداختم -تا پنج دقیقه دیگه .باید زودتر بریم بیرون -نمیتونی دوباره کاری کنی که غیر فعال بشن - چرا ولی... -ولی ؟؟ - باید به من بگی اینجا برای چی اومدین! -نرگس توقع داری ماموریت و برات بگم؟ - اره چون تا نگی من هیچ کمکی نمیکنم - امیر بیا ببین این چی میگه ... - بله؟ مشکل چیه؟ - برای چی اومدین اینجا؟ چه خلافی دارن انجام میدن که پای پلیس امنیت باز شده؟ امیر نگاهی به عرفان کرد و گفت _داستانش بمونه وقتی از اینجا رفتیم بیرون ... شما فقط کمک کنین تا ما اون چیزی که میخوایم و پیدا کنیم دست هایم را در سینه جمع کردم و گفتم -نوچ نمیشه -قول میدم کمی فکر کردم. به حساب اینکه امیر اهل کلک زدن نیست. قبول کردم با اینکه هنوز از حرف هایی که به من زده بود ناراحت بودم - باشه قبول. یکبار دیگه دوباره دوربینا به مدت چهل دقیقه از کار میندازم . - ممنون خودش مشغول گشتن شد. انگار دنبال چیزی میگشت. عرفان منو از اتاق برون برد . - بگو ببینم تو چه چطور اومدی اینجا؟ اصلا برای چی اومدی؟ - یه کار خصوصی - کار خصوصی ؟ اونم نصفه شبی ؟ ... زود تند سریع خودت بگو ... نکنه به همون موضوعی مربوط میشه که نگران جون من بودی ..هوووم؟ سرم رو پایین انداخته بودم .نور چراغ قوه‌اش را به صورتم گرفت و گفت -یا همین الان میگی یا فردا خودتم به عمو میگم دخترت شب و کجا بوده! نکنه موضوع اینکه مهتاب خونه تونه و پریشب نرفتی خونه تون بهانه بود؟ _.... _ من احمق و بگو حرف تو رو باور کردم - منو تهدید نکن ... بعدشم نخیر بهت راست گفتم -اره دارم میبینم ... سر از شرکت دراوردی - ای خدا ... مگه نمیگی اومدین مدرک جمع کنین خب پاشو برو به امیر کمک کن دیگه . قول میدم بهت بگم. عصبانی از کنارم گذشت و رفت. نفسم را با صدا بیرون دادم و همان جا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋@downloadamiran🦋
✨﷽✨‍ ‍ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ‍ سلام😊✋ 💚☕🍃 ان شالله ماه محرم🏴 پرازخیروبرکت باشه دلتون نورانی✨عاقبتتون بخیر و عزاداری ایام عزیزموردقبول سیدشهداقراربگیره🙏 ودلت جز برای حسین💚 و اهل بیت حسین عزادار نشود🏴 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🌸 @downloadamiran 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب از کافر اگر خواسته بوده ام میداد! مشکلم حل نشد آخر به تمنّا چه کنم..؟! علیه‌السلام سلام الله علیها 🍃 @downloadamiran 🍃
Mahmoud Karimi - Samare Riyaze Dele Ali-۱.mp3
10.19M
با شهیدانت جان ما هم به قربانت مرده بودم و زنده شدم عشق تو را بنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم به مسیح نگاه تو من دولت پاینده شدم علیه‌السلام 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*هدف از عزاداری چیست⁉️* 🎥 حتماً *🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹* *🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دانلود 👆🏻 موضوع:مراسم محرم در نیویورک 👈🏴🇮🇷🇮🇶🇺🇸 ....🌹یا حسین( ع )🌹.... @downloadamiran
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود 👆🏻 موضوع:دنیا محل گذره مداحی محشر استاد محمد حسین پویانفر 👌👌 👈😔😔🏴🏴 ......🌹یا حسین( ع )🌹..... @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا