eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
281 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براۍخوشبختی باید توکل به خدا داشٺ به وسعت عالم تفکر مثبت داشٺ به تعداد هر فکر تدبیر مناسب داشٺ به تعداد هر اقدام صبر و تحمل داشٺ در کل مسیر زندگی 🥀با نام خدای مهربون 🥀امروز رو آغاز میکنیم 🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀الهی به امیدتو 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺با هر دستی در زندگی ببخشید با همان دست هم خواهیدگرفت چنانچه مثبت باشید بازتاب کاینات مثبت و چنانچه منفی باشید بازتاب کاینات نیز منفی خواهد بود 🌺 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 اگر چیزهای بزرگ تری می خواهید، شما باید تبدیل به انسان بزرگ تری شودید. برای تغییر چیزهای اطرافتان، ابتدا شما باید تغییر نمایید. برای بهتر شدن چیزهای اطرافتان، شما باید بهتر شوید. برای بهبود وضعیت و چیزها، شما باید بهبود پیدا کنید. اگر رشد نمایید، همه چیزهای اطرافتان برای شما رشد خواهند کرد.. @downloadamiran_r 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مقابل شرکت پارک کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. طبق برنامه ای که از قبل ساخته بودم توانستم دوربین های شرکت را به مدت چهل دقیقه از کار بیندازم. صورتم را با دستمالی سیاه بستم. در تاریکی شب خودم را به در ساختمان رساندم. از بین کلیدهایی که المیرا داده بود، کلید را پیدا کردم و در راباز کردم. فرصت کمی داشتم. ارام و اهسته از حیاط عبور کردم. طبق گفته های المیرا خانه ی نگهبان پشت ساختمان اصلی بود. پس متوجه حضور من نمی شد. باچراغ قوه راه پله را پیدا کردم. و با دوتا یکی کردن پله ها خودم را به اتاق مدیریت رساندم. زمان کمی داشتم. فوری در اتاق مدیریت را باز کردم و پشت سیستم نشستم. المیرا گفته بود سامان قرار داد ها و اسناد رسمی شرکتش را در پوشه ای در کامپیوتر نگه میدارد. میگفت یک فایل وجود دارد که حتی به او هم نشانش نداده اما گفته بوده اندازه گنج برایش اهمیت دارد. باید ان را پیدا می‌کردم تا با در دست داشتن ان میتوانستم گیرش بیندازم. اگر سامان میفهمید از او آتو دارم برای برگرداندن مدارکش ، کاری می‌کردم تا جلوی بابا و محمد اعتراف کند تا همه بفهمند من هرزه نبودم. وقتی سیستم بالا امد. رمز عبور از من میخواست . رمزی که المیرا گفته بود را زدم اما خطا داد. یک ربع از زمانم رفته بود. تمام تلاشم را کردم هر چه در بازگشایی رموز بلد بودم به کار گرفتم تا بلاخره رمز درست فعال شد. یک بک آپ کامل از تمام پوشه ها، فایل ها گرفتم و به فلشی که همراهم بود ریختم . ۴ دقیقه زمان لازم بود تا تمام اطلاعات به فلش منتقل شود، بلند شدم تا شاید از بین پوشه ها مطلب مهمی پیدا کنم. به سمت پوشه های داخل کمد شیشه ای رفتم. پشتم به در اتاق بود. چند پوشه را کنار زدم که دستم به دکمه ای خورد. خواستم لمس‌ش کنم که چیزی روی کمرم احساس کردم. _ اون پوشه ها رو اروم بذار پایین - ..... -زود باش! همان کار را کردم. _حالا برگرد! ترس تمام وجودم را گرفته بود. هیچ کس خبر از امدن من به شرکت نداشت. جز شیرین. از اضطراب و استرس بیش از حد ، قدرت فکر کردن نداشتم _گفتم برگرد! برگشتم اما در کسری از ثانیه خواستم تغیر جهت دهم و در بالکن را باز کنم و خودم را از پله های اضطراری فراری دهم اما او که زرنگ تر از من بود فکرم را خواند و مچم را گرفت _ کجا؟ .... _گفتم برگرد، زود ... هیچ راه فراری نداشتم. وقتی برگشتم در کمال ناباوری عرفان را دیدم. البته او هم مثل من صورتش را پوشانده بود. اما چشم هایش ، خود خود او بود. نمیدانستم او انجا چکار میکرد؟ -نقابت و بردار اگر برمیداشتم همه چیز را می‌فهمید. دوست نداشتم گذشته ام در ان شرایط برایش فاش شود تعلل مرا که دید خودش جلو امد و ان را از صورتم برداشت. خیلی سریع ان اتفاق افتاد و من نتوانستم هیچ عکس العملی از خود نشان دهم. نور چراغ قوه اش را به صورتم انداخت تا چهره ام را کامل ببیند. با نوری که به چشمم خورد دستم را مقابل صورتم گرفتم تا مانع نور شود. عرفان با دیدن چهره من دستم را پایین اورد و با تعجب گفت _تو!!! اینجا چیکار میکنی ؟ همزمان یکی از همکار های عرفان وارد اتاق شد _ بابا دوساعته اومدی اینجا .... با دیدن من حرفش را کوتاه کرد و گفت _نرگس خانوم اینجا چیکار میکنید؟ حالا نوبت تعجب من بود. از تاریکی اتاق جلوتر امد و نقابش را بالا داد .باورم نمیشد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 امیرصدرا بود ... - مگه شمام پلیس هستین؟ -بله - چرا زودتر نگفته بودین؟ - بعدا بهتون میگم ، شما برای چی این موقع شب اینجا هستید؟ اصلا چه طور وارد شدید که ما ندیدیمتون؟ - از در وارد شدم دیگه عرفان: وای نرگس ! میدونی چیکار کردی ؟الان همه دوربینا دیدنت که - دوربینا رو از کار انداختم -چی؟!!! امیر;نرگس خانم شما کی این‌قدر مهارت پیدا کردین؟ نفهمیدم حرفش کنایه بود یا تعریف از من. امیر به عرفان اشاره ای کرد و او را از اتاق بیرون برد. هنوز باور نکرده بودم که امیرصدرا هم جز نیروهای پلیس باشد. با خودم گفتم _ یعنی مهتاب هم میدونست و چیزی نگفته بود.؟ ....اصلا امیر و عرفان اینجا چیکار میکنن؟....نکنه امیر به عرفان موضوع ساسان و گفته باشه؟ باید میفهمیدم. خودم را پشت در اتاق رساندم. -حالا که میتونه کمک مون کنه - ولی خطرناکه . اصلا اگه فرمانده بفهمه، توبیخ میشیم -من باهاش صحبت میکنم. تو برو ببین تا کی دوربینا رو غیر فعال کرده؟ از در فاصله گرفتم و به جای قبلیم برگشتم - نرگس تا کی وقت داریم ؟ نگاهی به ساعت موبایلم انداختم -تا پنج دقیقه دیگه .باید زودتر بریم بیرون -نمیتونی دوباره کاری کنی که غیر فعال بشن - چرا ولی... -ولی ؟؟ - باید به من بگی اینجا برای چی اومدین! -نرگس توقع داری ماموریت و برات بگم؟ - اره چون تا نگی من هیچ کمکی نمیکنم - امیر بیا ببین این چی میگه ... - بله؟ مشکل چیه؟ - برای چی اومدین اینجا؟ چه خلافی دارن انجام میدن که پای پلیس امنیت باز شده؟ امیر نگاهی به عرفان کرد و گفت _داستانش بمونه وقتی از اینجا رفتیم بیرون ... شما فقط کمک کنین تا ما اون چیزی که میخوایم و پیدا کنیم دست هایم را در سینه جمع کردم و گفتم -نوچ نمیشه -قول میدم کمی فکر کردم. به حساب اینکه امیر اهل کلک زدن نیست. قبول کردم با اینکه هنوز از حرف هایی که به من زده بود ناراحت بودم - باشه قبول. یکبار دیگه دوباره دوربینا به مدت چهل دقیقه از کار میندازم . - ممنون خودش مشغول گشتن شد. انگار دنبال چیزی میگشت. عرفان منو از اتاق برون برد . - بگو ببینم تو چه چطور اومدی اینجا؟ اصلا برای چی اومدی؟ - یه کار خصوصی - کار خصوصی ؟ اونم نصفه شبی ؟ ... زود تند سریع خودت بگو ... نکنه به همون موضوعی مربوط میشه که نگران جون من بودی ..هوووم؟ سرم رو پایین انداخته بودم .نور چراغ قوه‌اش را به صورتم گرفت و گفت -یا همین الان میگی یا فردا خودتم به عمو میگم دخترت شب و کجا بوده! نکنه موضوع اینکه مهتاب خونه تونه و پریشب نرفتی خونه تون بهانه بود؟ _.... _ من احمق و بگو حرف تو رو باور کردم - منو تهدید نکن ... بعدشم نخیر بهت راست گفتم -اره دارم میبینم ... سر از شرکت دراوردی - ای خدا ... مگه نمیگی اومدین مدرک جمع کنین خب پاشو برو به امیر کمک کن دیگه . قول میدم بهت بگم. عصبانی از کنارم گذشت و رفت. نفسم را با صدا بیرون دادم و همان جا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋@downloadamiran🦋
✨﷽✨‍ ‍ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ‍ سلام😊✋ 💚☕🍃 ان شالله ماه محرم🏴 پرازخیروبرکت باشه دلتون نورانی✨عاقبتتون بخیر و عزاداری ایام عزیزموردقبول سیدشهداقراربگیره🙏 ودلت جز برای حسین💚 و اهل بیت حسین عزادار نشود🏴 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🌸 @downloadamiran 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب از کافر اگر خواسته بوده ام میداد! مشکلم حل نشد آخر به تمنّا چه کنم..؟! علیه‌السلام سلام الله علیها 🍃 @downloadamiran 🍃
Mahmoud Karimi - Samare Riyaze Dele Ali-۱.mp3
10.19M
با شهیدانت جان ما هم به قربانت مرده بودم و زنده شدم عشق تو را بنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم به مسیح نگاه تو من دولت پاینده شدم علیه‌السلام 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*هدف از عزاداری چیست⁉️* 🎥 حتماً *🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹* *🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دانلود 👆🏻 موضوع:مراسم محرم در نیویورک 👈🏴🇮🇷🇮🇶🇺🇸 ....🌹یا حسین( ع )🌹.... @downloadamiran
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود 👆🏻 موضوع:دنیا محل گذره مداحی محشر استاد محمد حسین پویانفر 👌👌 👈😔😔🏴🏴 ......🌹یا حسین( ع )🌹..... @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نگاهی به ساعت کردم ده دقبقه تا پایان زمان وقت باقی بود. بلند شدم. تازه یادم افتاد من یک چیزی پیدا کرده بودم . به چهارچوب در شانه ام را تکیه دادم و به صحبت شان گوش کردم - نیست که ...شاید اون یارو اطلاعات غلط داده -نه بابا ... قول کمک داده بهمون - میگم دنبال چی هستین؟ امیر- به ما گفتن تو این اتاق یه گاوصندوق وجود داره که اول باید یه دکمه رو لمس کنیم تا پیداش کنیم. - من دکمه شو پیدا کردم عرفان- کجاست ؟ به سمت کمد رفتم و دکمه را نشانش دادم -خب زودتر میگفتی دختر! عرفان دکمه را زد. در پایینی کمد با تقی باز شد. عرفان دو زانو نشست و در را که به صورت کشویی کشید به سمت چپ. یک گاوصندوق با رمز دیچیتالی داخل کمد بود نگاهی به امیر که بالا سرش ایستاده بود کرد و گفت -حالا چیکار کنیم؟ اینکه رمز داره ...بازکردنش زمان میبره ... کار الان نیست روبه من امیر پرسید - چه قدر فرصت داریم - حدود ۶دقیقه - اَه ... امیر دستی به موهایش کشید و گفت - ولش کن ...زمان نداریم باید فوری اینجا رو به حالت اول دربیاریم و بریم . شاید امشب اینجا جلسه داشته باشن! - این همه زحمت مون به باد میره که - چاره نداریم - شماها برین ...من بازش میکنم -خل شدی ... میخوای جونت و به خطر بندازی ... -صبرکنید ...شاید من تونستم بازش کنم . جای عرفان نشستم. چشمام و بستم و تمرکز کردم . المیرا گفته بود سامان رمز همه ی وسایلش را یک چیز گذاشته . رمز را زدم. درست بود. با خوشحالی گفتم - بیاین. بازش کردم. یکسری پاکت که داخلش کاغذ و چند پاسپرت . و یک هارد کامپوتر. امیر - خودشه .. پیدا شد. - زمان نداریم دیگه ...باید زود بریم. فوری همه چیز به حالت قبلی برگرداندیم. امیر رفته بود تا اتاق دیگر را هم مثل حالت اولی‌ش برگرداند . عرفان- مثل اول صورتت و بپوشون جوابش را نداده بودم که چراغ اتاق روشن شد. - به به جمع تون جمعه که... سامان در قاب در ایستاده بود . - میبینم تو هم که اینجایی نرگس ... من و عرفان همان طور وسط اتاق ایستاده بودیم. - اخ اخ اخ اومده بودین دزدی اونم تو شرکت من .... - دزدی؟ اونم از تو.؟ تو خودت رئیس دزدایی - بفهم چی میگی - من بفهمم؟ فکر کردی نمیدونم میخواستی با پولایی که از سهام دارای شرکت دومت گرفتی، فرار کنی و از ایران بری؟ - پس حدسم درست بود اون دکتر خارجکی رو تو جلو فرستاده بودی؟ - اون یه قسمت ماجراست ... به لطف المیرا تمام جیک و پوک تو رو میدونم خواست جلو بیاد و من را بگیرد که عرفان اسلحه ش را کشید و گفت - همون جا که هستی وایسا ... لبخندی عصبی زد و - نه خوشم اومد ... رو من اسلحه میکشی؟ بچه ها بیارینش! امیر را دست بسته اوردند. عرفان غرید _ زود دستش و باز کنید وگرنه ... -وگرنه چی؟ ...بهتره تو هم اون اسلحه تو بندازی بچه جون - چه غلطا ... زود ازادش کنید ... -نرگس به این دوستت حالی کن شوخی ندارم. .تو که با تهدیدای من اشنایی ... دیدی که چه بلایی سرت آوردم ...به همه شون عمل میکنم ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 - تو بی وجدان زندگی منو نابود کردی ... هر بلایی سرت بیاره حقته - خودت خواستی .اشاره کرد و ان کسی که امیر راگرفته بود. اسلحه ای به سامان رساند سامان هم اسلحه را روی شقیقه امیر گذاشت و گفت -اگه دوست نداری بمیره اون هارد و فلش و رد کن بیاد! عرفان هم اسلحه اش را سمت سامان گرفت - بهتره بکشی کنار ... - نرگس شوخی ندارم - چی میگی تو؟ کدوم هارد وفلش؟ - خودت و به اون راه نزن ... اینجا دوربین های مخصوص داره که هیچ وقت هم نمیشه از کار بیفتن... خودم همه چیز و دیدم ... ببین من ساسان نیستما .... عرفان- بله شما دوتا برادر جنایت کارین ...که از جنایت تون هیچ ردی به جا نمیزارین ...همه کثافت کاریاتون هم تو اون هارد ذخیره کردین ... الان اون دست منه.... - دیگه چی میدونید؟ ... و بعد اسلحه رو بیشتر روی سر امیر فشار داد - چیکار میکنی دیونه ... گفتش که دست اون نیست ... - ساسان می‌گفت تو عاشق اینی ... پس برات جونش مهمه ... اون هارد و بده تا بذارم زنده بمونه. عرفان نگاهی به من کرد اما خیلی زود نگاهش را گرفت. امیر : نرگس خانوم این هیچ کار نمی‌کنه ...همش بلوف میزنه - که بلوفه هان ... با صدای تیری که امد. جیغی کشیدم و چشم هایم را بستم. وقتی بازکردم عرفان تیری به ساعد سامان زده بود. مردی که امیر را گرفته بود او را رها کرد تا تلافی کند. اما عرفان نگذاشت و به سمتش حمله کرد و با زیرکی دستش را پیچاند و اسلحه را از او گرفت. - نرگس دست های امیر باز کن!...بجنب دست های امیر را باز کردم اما گره طنابش ان قدر محکم بسته شده بود که باز نمیشد .عرفان تلاش میکرد تا دست های طرف را ببندد، که سامان با دست سالمش از پشت میخواست با گلدان شیشه‌ای به سر عرفان بزند - عرفان پشتت ... عرفان جا خالی داد و گلدان به سر زیر دست سامان خورد. و بیهوش شد. بلاخره گره را باز کردم و دست های امیر باز شد. عرفان دست سامان و زیر دستش را بست و روبه من گفت _زود باش بدو برو تا کسی نیومده. _ پس شما ها چی؟ _ تو برو ما هم میایم .... بیا ... این هارد و مدارکم ببر. _نه من نمیرم _ خواهش میکنم نرگس ...برو ... نذار دست کسی به اینا برسه ... بغض کرده بودم. دلم شور میزد. دوست نداشتم بروم و تنها بگذارمش جلو امد و گفت _ برو ،برو فقط ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽ ‍ سلام😊✋ 💚☕🍃 إن‌شاءالله ماه محرم🏴 پر از خیر و برکت باشه دلتون نورانی✨ عاقبتتون بخیر و عزاداری‌تان مورد قبول سید شهدا قرار بگیره🙏 ودلت جز برای حسین💚 و اهل بیت حسین عزادار نشود🖤 🦋@downloadamiran🦋
: در کربلا چه گذشت... هشتم محرم الحرام |ملاقات امام(ع) با عمرسعد ▪️حضرت فرمود:« ای پسر سعد! آیا با من مقاتله می کنی و از خدا هراسی نداری؟» ابن سعد گفت:« اگر از این گروه جدا شوم، خانه ام را خراب و اموالم را از من می گیرند و من بر حال افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد بیمناکم.» 🔺وقایع نگار روزانه محرم 🦋@downloadamiran🦋
سلامتی 😟 با بدن ما چه میکند؟! 😕حال بد و احساس افسردگی برای هر کسی میتواند روی دهد و همیشه هم یک اختلال روانی نیست اما اگر چند علامت افسردگی را دارید توصیه میکنیم با پزشک مشورت کنید. درمان افسردگی با دارو گفت‌وگو دیگر روش‌های درمانی، هم به سلامت روانتان کمک میکند هم به سلامت جسمتان 🦋@downloadamiran🦋
👌 🍃به برگ نگاه کن ... وقتی داخل جوی آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و می رود ... 🍃من تمام زندگی ام را با اطمینان ، به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام … چون می‌دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور حضرت دوست دارد ... 🍃پس از افت و خیزهایش هرگز دل نگران نمیشوم. 🍃آرامش برگ را دوست دارم چون برایم ایمان و توکل راستین را ، یادآوری میکند. 🦋@downloadamiran🦋