فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صل الله علیک یا اباعبدالله...
حی علی العزای خدا میرسد به گوش
باید لباس مشکی خود را به تن کنیم
فرا رسیدن ماه محرم، ایام عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد
حی علی العزای خدا میرسد به گوش
باید لباس مشکی خود را به تن کنیم...
#دانلودکده_امیران
#به_اذن_مادر_سادات ✋
#حی_علی_العزا 🖤
#فی_ماتم_الحسین 😭
#لباس_نوکری #ایام_محرم_تسلیت
#حی_علی_العزای_خدا_میرسد_به_گوش
#شال_و_لباس_مشکی_ما_را_بیاورید
#باز_این_چه_شورش_است #محرم1443
#زیر_علمت_امن_ترین_جای_جهان_است
#پای_کار_حسین_ایستاده_ایم
#ویدیو_استوری 🎞 #استوری #پیشنهاد_استوری 👌 #استوری_مذهبی 👇
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
🆔 @downloadamiran
🔰 حاج قاسم سلیمانی: سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن.
فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (ع) بریده شد، و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد.
🇮🇷 انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید محسن حججی
#دانلودکده_امیران
🍃 @downloadamiran 🍃
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمورسلام
#حسین_جـان❤️
تا بگیرد زندگانے ام صفا،گفتم حسین
با همہ بے بندوبارے بارهاگفتم #حسین
دست هایم راگرفتے هرڪجا خوردم زمین
تا نهادم دسٺِ خود را روے پا گفتم حسین
#محرم
✨﷽✨
#سلام_روزتون_حسینی🌸🍃
صبح سه شنبه تون بخیر
اولین روزمحرم رسید🌼
خدایابه حرمت ماه عزيز
نيکوترين سرنوشت
حلالترين روزي🌺
پربارترين زيارت
صالحترين عمل
رابراےدوستانم مقدرفرما🙏🌸
🌸 @downloadamiran 🌸
sticker_mazhabi(8).mp3
7.24M
🎧 مُحَرَمِت ماهِ شورِ الحَمدُلله که رسیدم
سیاهیایِ تو نورِ الحَمدُلله که رسیدم...
🎙کربلایی #سید_امیر_حسینی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#پخش_مجدد
💢 حجم: ۶.۹ مگابایت
⏰ زمان: ۰۷:۱۹
🆔 @downloadamiran 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز سهشنبه، صد مرتبه
⚜ یا ارحم الراحمین ⚜
🦋 @downloadamiran 🦋
🌸🍃
🍃
🔖 #بلوغ_زودرس
👧 عوامل زیادی از جمله ژنتیک، تغذیه، وضعیت سلامت جسمی و روحی بر زمان شروع بلوغ موثر است.
عوامل زمینه ساز بلوغ زودرس:
👦 سابقه بلوغ زودرس در والدین، اختلالات غددی و هورمونی
👧 استفاده زیاد از موادغذایی حاوی موادنگهدارنده مانند کنسروها و فست فودها
👦 مصرف زیاد ترکیبات حاوی کافئین مانند کاکائو، قهوه و نسکافه
👧 وزن بالا و چاقی کودکان و عدم فعالیت بدنی
👦 عدم نظم در ساعات خواب و بیداری و عادت به شب بیداری
👧 استفاده بیرویه و کنترل نشده کودکان امروزی از وسایل ارتباطی مانند تلفن همراه و رایانه و تماشای برنامههای تلویزیونی و ماهوارهای که مناسب سن کودک نمیباشد
👦 قرار گرفتن کودک در محیط ناسالم و آگاهی زودتر از موعد از مسایل جنسی
📚برگرفته از کتاب "طب سنتی و بلوغ دختران"
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
یک هفته از محرم شدن من به عرفان میگذشت. یک هفته ای که پر از اتفاق بود . به شیرین قضیه ی خواستگاری عرفان را گفته بودم اما وارد جزئیاتش نشده بودم . با کمک شیرین و اطلاعاتی که از اینترنت در آوردیم ،فهمیدیم که سامان ،واردکننده لوازم و دستگاههای پزشکی است . اما جالب بود که با وجود تحریم ها ، شرکت او همچنان به فعالیت خودش ادامه میداد . از همه مهم تر با زیر و رو کردن سایتی که به نام شرکت او بود ، متوجه شدیم ،به دنبال افرادی است تا سهامدار شرکت او شوند تا او بتواند شرکتش را گسترش دهد . با توجه به حرف هایی که در کافه شنیده بودم ، شک برم داشت که شاید سامان بدنبال این است که پول جمع کند و کلاه مردم را بردارد.
به پیشنهاد شیرین قرار شد ، دکتر را جلو بفرستیم و طوری وانمود کند که قصد دارد سهام دار شرکت او باشد . وجود دکتر برای نقشهی من خیلی خوب بود . هم اینکه فرد معتمدی بود هم قیافه اش برای این کار مناسب بود . هم سرمایه دار بود .
اتفاق دیگر این بود که با تعقیب کردن المیرا و پرسوجو از دیگران ، متوجه شدیم ، المیرا مشاور و برنامهریز سامان است که حدود یکسال قبل آن با هم ازدواج کرده بودند .
با بدست آوردن این اطلاعات، خوشحال بودم . چرا که یک قدم برای رسیدن به هدفم نزدیک شده بودم .
دلم بدجور برای مهتاب تنگ شده بود. محمد به ماموریت کاری رفته بود . قرار بود به عنوان یکی از شرکت های انیمیشن سازی با یکی از کارگردانان در تهران ، ملاقات داشته باشد. و به مامان گفته بود نمیرسد به دیدن مهتاب برود . من هم از فرصت استفاده کردم و به دیدن مهتاب رفتم .
با کلی اصرار و تمنا ، پرستار را راضی کردم تا بگذارد زودتر از وقت ملاقات ، به داخل روم . دوست نداشتم کسی بفهمد به آنجا رفتهام .
با دیدنش اشک در چشمانم جمع شد . هر چه حرف داشتم در دلم به او گفتم . دست بیجون و سردش را در دستم گرفتم و گفتم:
_ آخه چرا این کارو کردی ؟! ... من ارزش این کار تو رو نداشتم .... همه فکر میکنن تصادف تقصیر منه....فکر میکنن ساسان به خاطر جواب منفی من ، با ماشین به من و تو زده ... البته الان فهمیدم ساسان نبوده ... ولی من دارم یه کارایی میکنم که دستشون رو بشه ... مهتاب جان !... کاش زودتر بهوش بیای !... اگه بدونی چه قدر بهم سخت گذشته ... اگه بدونی چه حرفایی شنیدم ... مطمئنم اگه تو بودی نمیذاشتی محمد با من اون طوری حرف بزنه ... زودتر بهوش بیا ... محمد ، عموت ، مهردادخان ، همه منتظریم تا بهوش بیای ...
جلو رفتم و پیشانیاش را آرام بوسیدم . کی فکر میکرد ، روزی مهتاب گرفتار تخت و بیمارستان شود .
کنار تختش ایستادم و شعری را که سر کلاس ادبیات از استاد یادگرفته بودیم و همیشه ورد زبانمان بود را خواندم :
« برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست»
_ مهتاب پاشو که خیلی به وجودت نیاز دارم ... به دعا هات نیاز دارم ... قطره اشکم چکید و افتاد روی دست مهتاب افتاد . احساس کردم که انگشتش تکانی خورد . خوشحال شدم و فوری اشک هایم را پاک کردم . همین که خواستم برگردم و پرستار را خبر کنم . امیرصدرا با عصبانیت در را باز کرد و گفت:
_ مگه نگفته بودم حق نداری پاتو تو این اتاق بذاری ؟
_ ولی مهتاب ...
_ ساکت ... برو بیرون ... دوست ندارم حتی یک لحظه کنارش ببینمت ...
با دست اشاره به بیرون کرد .
_ چرا فکر میکنید من دشمن مهتابم ؟
_ برای اینکه تو باعث شدی به این حال بیفته .
_ بابا من به کی قسم بخورم که ...
_ به هیشکی ... فقط دور مهتاب نباش !
_ یعنی با دوری من همچی درست میشه؟ اگر این طوره ، من دیگه نمیام .
خوشحالیم از بین رفت . در راهرو همه ما را نگاه میکردند . و پرستار ،امیرصدرا را دعوا میکرد که چرا رعایت حال مریض را نکرده . با دیدن دکتر که به ویزیت بیماران میرفت، جلو رفتم و حرکت انگشت مهتاب را گفتم. او هم فوری بر سر تخت مهتاب رفت .
تا دکتر علائم حیاتی مهتاب را چک میکرد . در دلم دعا دعا میکردم که خبر خوبی بشنوم . اما دکتر گفت که شرایط مهتاب تغییر نکرده و احتمالا من اشتباه دیدم .
از بیمارستان بیرون آمدم . روی یکی از نیمکتهای حیاط بیمارستان نشستم . دلم خیلی پر بود .
_ آخه خدا این شرایطی که من دارم ، تاوان کدوم اشتباه منه... خدایا آخه چرا مهتاب ... کاش من جای اون بودم ... خدایا به جوونی مهتاب و محمد رحم کن ! ... خدایا من دیگه تحمل ندارم ... خدایا حاضرم جون منو بگیری ... بجاش مهتاب حالش خوب بشه... تو این دنیا که هیچ کس منو نمیخواد ... همون بهتر که نباشم ...
نویسنده :وفا
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
همه آن حرف ها را با گریه میگفتم.
_ خدایاااااا.... حرفام و میشنوی ... یا اون قدر بنده ی بدی هستم که دیگه منو نمیبینی ... نه مهتاب میگفت به حرف
دل همه بندهات گوش میکنی ... پس لطفاً یه نیم نگاهی به منم بنداز ... به حرف دل من دلشکسته هم گوش کن ...
کمی که درد و دل کردم و حالم بهتر شد ، بلند شدم و به سمت خانه رفتم.
_____________________
در اتاقم خواب بودم که با ضربه هایی که به در اتاق میخورد از خواب بیدار شدم . با فرض اینکه مامان است و مرا برای شام بیدار میکند . بلند گفتم:
_ من گشتهام نیست !!! میخوام بخوابم .
دوباره به در زد .
_ گفتم که چیزی نمیخورم !
برای بار سوم که به در زد قبل از اینکه چیزی بگویم ، گفت:
_ نرگس منم ، میتونم بیام تو ؟
اول فکر کردم مغزم هنگ کرده و صدا را اشتباه تشخیص داده برای همین با شک گفتم:
_ عرفان تویی؟!
_ اره ... بیام تو ؟
چنان نه بلندی گفتم که گفت:
_چرا؟!!! چیزی شده ؟
_ نه صبر کن چند لحظه...
چراغ اتاق را روشن کردم . اتاق به فنا رفته بود . فوری ریخت و پاش اتاقم را جمع کردم و همه را به زیر تختم منتقل کردم . نگاهم به آینه افتاد. یک تاب و شلوارک تنم بود . وقت تعویض لباس نداشتم . ملافهی تختم را برداشتم و دور خودم پیچیدم .
در را باز کردم .:
_ سلام اینجا چیکار میکنی؟
_ سلام خانم خوابالو !
برای اولین بار بود که مقابل کسی خجالت کشیدم .
_ از جلوی در نمیری کنار ؟
_ آخه ... چیزه ...
_ چیزه؟
_ یکم اتاقم بهم ریخته اس ...
در را کمی هل داد و مجبور شدم از جلویش کنار بروم .
_ اشکال نداره ... منم یکم شلختهام ...
وارد اتاق شد. من همان جلوی در ایستاده بودم . اما او در سکوت تمام اجزای اتاق را از نظر گذراند .
_ اجازه است بشینم ؟
_ راحت باش .
روی صندلی کامپیوتر نشست و به منم اشاره کرد بشینم .
_ اتاق قشنگی داری ... از منم تمیز تری که... نگاهش به من افتاد که هنوز ایستاده ام :
_ چرا نمیشینی ؟... اون ملافه رو چرا پیچیدی دورت ؟
_ هان؟!... یکم سردمه
چه دروغ گنده ای ! از گرما داشتم میپختم و او هم این را متوجه شد . بحث را عوض کردم و گفتم:
_ برای چی اومدی اینجا ؟
_ زن عمو زنگ زد ، دعوت کرد شام بیام خونتون .
_ خب حداقل به من میگفتی ؟
_ مگه نمیدونستی ؟
_ نه ... یعنی مامان نگفت بهم .
_ آهان ... ولی من زنگ زدم به گوشیت جواب نمیدادی .
_ اون شماره ناشناس تو بودی ؟
_ خسته نباشی ! مگه شماره منو saveنداری؟
سرم و خاروندم و گفتم:
_ نه ...
_ خانم بی حواس شاید کار ضروری باهات داشتم .
_ حالا واقعا کارم داشتی ؟!
_ اره . دوشنبه وقت داری باهم به جایی بریم .؟
_ کجا ؟
_ میفهمی .
_ باشه من مشکلی ندارم .
بلند شد و وسط اتاق ایستاد :
_ من بیرون منتظرت می مونم لباست و عوض کن . تا با هم بریم پایین .
وقتی رفت ،با خودم گفتم:
_ خیلی بد شد که من و تو این وضعیت دید .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
با اینکه به هم محرم بودیم اما من از او خجالت می کشیدم شاید هم خجالت نبود اما جلویش راحت نبودم یک بلوز و شلوار از کمد پیدا کردم و پوشیدم.دستی به موهایم کشیدم و از بالا به حالت دم اسبی بستم. کمی کرم و ریمل به مژه ها زدم تا در صورتم اثری از خوابالودگی نباشد .
از اتاق بیرون آمدم اما ندیدمش. با خودم گفتم:
_ حتماً خیلی لفتش دادم که منتظرم نمونده!
از پله ها پایین رفتم در پذیرایی و حیاط او را ندیدم .می خواستم بروم ازمامان بپرسم که صدای حمد و سوره نمازش را از اتاق علی شنیدم. آنقدر صدایش دلنشین بود که آرام و بی صدا به سمت در اتاق رفتم و نماز خواندنش را از لای در تماشا کردم .اصلاً فکر نمیکردم اهل نماز باشد .مثل مهتاب نمازش را با طمأنینه و آرام می خواند.
با این که من اهل نماز نبودم اما همیشه نماز خواندن دیگران را تماشا می کردم چراکه برایم لذت بخش بود . نمی دانم چرا اما چند باری که خودم نماز خوانده بودم این آرامش را دریافت نکرده بودم.
همان طور آهسته در را بستم برگشتم و به آشپزخانه رفتم .مامان سر گاز سیب زمینی سرخ می کرد. با دیدن من گفت:
_ نرگس تو مهره مار داری ؟
_یعنی چی ؟!متوجه منظورتون نمیشم؟!
_ یک هفته از محرمیت تو و عرفان میگذره نمیدونم چیکارش کردی که از در نیومده سراغ تو رو می گرفت. هرچی اصرار کردم که یه چایی بخور تا خودم بیدارش کنم قبول نکرد.
خندیدم و یکی از سیب زمینی های سرخ شده را برداشتم تا به دهنم بگذارم :
_خب مگه این بده ؟
_نه بد نیست. ولی تو روز خواستگاری داشتی می گفتی من اینو نمیخوام. حالا چطور شده شیفته خودت کردیش ؟!
خنده روی لب هایم خشک شد . مامان چه میدانست همه ی این رفتار ها ساختگیست و بعد یک ماه پایان میابد .
مامان سینی شربت به همراه ظرف شیرینی را به دستم داد و گفت :
عروس خانم بیا اینو ببر برای شوهرت!
_راستی مامان میدونستی عرفان نماز میخونه؟!
_بله ,همه مثل تو نمیشن که! عرفان پسر خوبیه! قدرشو بدون !
_مگه من چی گفتم. فقط یه سوال پرسیدم !
از آشپزخانه بیرون رفتم اینبار از اتاق هیچ صدایی نمی آمد .در زدم و وارد شدم .تسبیح دستش بود و ذکر می گفت .کنارش روی زمین نشستم:
_ قبول باشه !
با مکث جوابم را داد :
_قبول حق .
_به قیافه و تیپ نمیومد اهل نماز باشی؟
خنده آرومی کرد وگفت:
مگه نمازخوندن به این چیزاست؟
_ نه خب......
_ ببین درسته آدم امروزی هستم اما به دستوراتی که تو اسلام وجود داره مقیدم ! در ضمن نماز برای من مثل غذا خوردن میمونه همونطور که غذا می خورم تا سالم باشم و انرژی داشته باشم نماز میخونم که روح سالم و پاکی داشته باشم.
_یعنی هر کس دلش پاک باشه ولی نماز نخونه و روز نگیره نمیتونه سالم بمونه؟!
_چرا ولی خیلی افراد کمی میتونن این کارو بکنن حتی هر چقدر هم بگم من دلم پاکه بالاخره یه جایی لغزش دارن . من معتقدم هرچی خدا واجب کرده حتماً نیاز انسان بوده.
_مگه خدا به نماز و روزه ما نیاز داره؟!
_برعکس ما به نماز و روزه نیاز داریم ! ما تو نماز با خدا حرف میزنیم دردودل میکنیم .خدا این چیزا را گذاشته تا به کمک اون ها پاک بمونیم.
_این ارامش موقع خوندن نماز و خودت هم حس میکنی ؟
_اره
_پس چرا برای همه اتفاق نمی افته ؟ مثلا من خودم وقتی نماز میخوندم این حس و نداشتم اما وقتی تو نماز می خوندی من نگات میکردم این حس و درک کردم.
_چون با حضور قلب و حواس جمع نخوندی. اگه به عنوان وظیفه و دستورات نگاه کنی شاید نمازت پذیرفته بشه اما خودت آرامش اصلی و پیدا نمیکنی. اما اگه مثل عاشقی باشی که به سر قرار با معشوقه خودش میره اون موقع است که لذت اصلی از نماز و می بری...
همین طور نگاهش میکردم و حرف هایش را برای خودم حلاجی میکردم
_ مثل اینکه زیاد رفتم بالای منبر ! این لیوان شربت رو بده من ببینم...
لیوان را به دستش دادم و گفتم
_نه اتفاقا خیلی خوب حرف زدی! باعث شدی یکم به فکر فرو برم.
_خب خدا رو شکر ...
و بعد لیوان شربت را یک نفس تا آخر خورد:
_تشنه بودیا ....
_آره خیلی...
سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت:
_ پاشو بریم که الان صدای مامانتو در میاریم. از اتاق که بیرون رفتیم ، دوباره شد همون عرفان قبلی.
موقع شام تازه فهمیدم مامان به اصرار عرفان ،قیمه درست کرده . همان جا متوجه شدم غذای مورد علاقهاش قیمه است . با خودم گفتم:
یادم باشه به زن آینده ی عرفان چند مورد و بگم ... مثلا اینکه قیمه را خیلی دوست دارد مخصوصاً با سیب زمینی سرخ شده....
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
آن شب عرفان ، کلی سر به سر من و علی گذاشت. بعد چند وقت خنده به لب همه اورد حتی محمد بد اخلاق.
موقع رفتن با بقیه در خانه خداحافظی کرد اما من تا جلوی در حیاط همراهیش کردم :
_ممنون که امروز ما رو خندوندی!
_خواهش می کنم ...میدونم شرایط بدی رو میگذرونید!... خب دیگه برو تو.... مواظب خودت باش!..
_ تو هم همینطور!
ماشینش را سر کوچه پارک کرده بود به همین خاطر پیاده تا سر کوچه میرفت. هنوز دو قدم دور نشده بود که صدایش کردم:
_ عرفااان !
_جانم !
با جانمی که گفت حرفم یادم رفت و فقط گفتم:
_ هیچی.... شبت بخیر !
_شبت بخیر عزیزم !
در را که بستم همانجا پشت در سر خوردم. حس خوبی از عزیزم و جانم گفتنش پیدا کرده بودم. اما بعد با خودم فکر کردم:
_ من با یک عزیزم و جانم هوایی شدم .در حالی که شاید او صدها یا هزاران عزیزم را به دختری که دوستش دارد گفته است .بلند شدم و به اتاقم رفتم . نباید زیاد به این الفاظ محبت آمیز بال و پر میدادم .
آن شب یکی از بهترین شب ها برای من شد. هرچند که می دانستم عرفان هیچ علاقه ای به من ندارد و شاید آن شب برایش به یک خاطره زودگذر تبدیل شود.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🍃خدایا
🌸با نام تو آغاز می کنم
🍃شروع هر لحظه را
🌸ای که زیباترین
🍃علت هر آغاز تویی !
🌸امـروزم را
🍃با تلاش و مهربانی
🌸به تو می سپارم
🍃یار و یاورم باش ای بزرگترین
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
💫 الهی به امید تو💫
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | روز چهارشنبه، صدمرتبه
⚜️ یا حیُّ و یا قیّوم ⚜️
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
#شهیدانه
❤️خرید دفتر و مداد برای فرزندان فقرا
یک روز محمدرضا، علیرضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا میگم در مدرسه چهکار میکنی.»
آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم.
مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چهکار میکنه؟»
گفت « با پول توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچههایی که خانوادههایشان فقیر هستند، میخره.»
🎙راوی: پدر شهید علیرضا موحددانش
🦋@downloadamiran🦋
#تلنگر 👌
🍃به برگ نگاه کن ...
وقتی داخل جوی آب می افتد خود را
به جریان آن می سپارد و می رود ...
🍃تمام زندگی ام را با اطمینان ،
به خالق رودخانه هستی و
به جریان زندگی سپرده ام …
🍃چون میدانم در آغوش رودخانه ای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور
حضرت دوست دارد ...
🍃پس از افت و خیزهایش هرگز دل نگران نمیشوم.
🍃آرامش برگ را دوست دارم چون برایم
ایمان و توکل راستین را ، یادآوری میکند.
🦋@downloadamiran🦋
زمینه دوم محرم.mp3
5.74M
🎧 صدایِ گریه میرسه
اینجا که وایسادیم کجاست
نگو که اینجا کربلاست
نگو که اینجا قتلگاست ...
بیا برگردیم😭
🎙کربلایی #سید_مهدی_حسینی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#روز_دوم_محرم #ورودیه
💢 حجم: ۵.۴ مگابایت
⏰ زمان: ۱۳:۲۸
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
قسمت_شصتم
مامان با دیدن حال و روزم فهمید که با عرفان بحثم شده به همین خاطر بی خیال جلو امدن شد و خودش را مشغول کاری نشان داد .
صبح فردایش که به سراغ گوشیم رفتم، دیدم ده تماس بی پاسخ از عرفان داشتم که چون گوشیم روی سکوت بوده نشنیده بودم. اخرین تماسش را ساعت 2نیمه شب گرفته بود. دودل بودم که زنگ بزنم یا نه؟ باخودم گفتم:
_ او با من کارداشته پس دوباره خودش زنگ میزند.!
کیفم را روی زمین خالی کردم تا شماره بیمارستان را پیدا کنم، که جعبه ی گردنبند و پاکت از کیفم بیرون افتاد. پاکت را برداشتم و بازش کردم . یک چک پنج میلیونی داخلش بود. با دیدن چک و گردنبند یاد حرف های دیروزش افتادم. هر دورا داخل کشوی میز تحریرم گذاشتم که جلوی چشمم نباشند. کل کیفم را گشتم اما شماره پیدا نشد. تلفنم را برداشتم تا به شیرین زنگ بزنم و از او بپرسم که ایا شماره بیمارستان را دارد یا نه؟ هنوز صفحه را روشن نکرده بودم که، زنگ خورد. شماره ناشناس بود. با خودم گفتم حتما عرفان دیده جوابش را ندادم با شماره ای دیگر زنگ زده. تماس را وصل کردم و گفتم:
_ بله؟
_ سلام خوبی؟
برخلاف تصورم عرفان نبود.بلکه خانمی جوان پشت خط بود.
_سلام...شما؟
_حق داری نشناسی...عارفه ام ...خواهر عرفان
_عه...سلام خوبین شما؟ ...ببخشید اول نشناختم
_ممنون عزیزم...مثل اینکه دستت بند بود که زنگ زدم.
_نه عزیز جان ...چه طور شده یادی از ما کردین؟
_غرض از مزاحمت ...
عارفه اول کلی صغری کبری کنار هم چیند و از علت نبودش در خواستگاری گفت و بعد گفت که میخواهد برای عرفان تولد بگیرد .البته این را هم گفت که میخواهد من را هم ببیند. گفت که میخواهد اورا سورپرایز کند. در دلم گفتم:
_چه دل خجسته ای داری! واقعا که هنوز برادرت رو نشناختی! سورپرایز واقعی برای شماست وقتی بفهمید عرفان من رو نمیخواد. در پایان حرف هایش خواست که به عرفان چیزی نگویم و کمی هم زودتر به خانه عمو بروم تا به او کمک کنم. با گفتن :
«باشه عزیزم ...جمعه میبینمت»تماس را قطع کردم . با قطع تماس همان جا روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم. «باید چکار میکردم؟ باید میرفتم یا بهانه ای جور میکردم که نروم؟کادوی تولد را چکار میکردم؟ اصلا نمیدانستم کار درست چه بود ؟ایا باید مهر عرفان را از دلم بیرون میکردم یا میگذاشتم همان طور ریشه بدواند و تمام قلبم را تسخیر کند؟... »در جدال با افکار بودم که مامان در اتاقم را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_ نرگسسسس....
من که از وضع صدازدن مامان زهره ترکانده بودم ، نشستم و به مامان نگاه کردم. تلفن دستش بود و به نظر خوشحال میامد.
_ چیشده مامان ؟!
_ مهتاب ...مهتاب!!!!
_ مهتاب چی؟!!!اتفاقی افتاده؟
_بلاخره بهوش اومد !!!...الان از بیمارستان زنگ زدن!
_ جدی میگی؟...وای خدایاااا...
از خوشحالی رفتم و مامان را بغل کردم. مامان تلفن را به سمت من گرفت و گفت :
_بیا زنگ بزن.
_به کی؟
_به محمد...بذار خبر بهوش اومدن مهتاب و از زبون تو بشنوه
_اخه ...
_کار خودته من میرم اماده بشم. تو هم تلفن زودی بیاپایین. اول باید بریم امام زاده تا نذرم و ادا کنم . بعد هم بریم بیمارستان.
مهتاب به بخش منتقل شده بود . همه در اتاق مهتاب جمع شده بودیم . محمد و امیر ، من و مامان و علی ، مهرداد خان و عرفان . البته عرفان وقتی به من زنگ زد و متوجه شد که به تهران میرویم ، خودش را به ما رساند . وقتی دکتر وارد اتاق شد ، با خنده گفت :
_ ماشاءالله چه دور مریضم دوره کردین ! ...خب اجازه بدین من یه معاینه کوچیک داشته باشم .
درکنار معاینه از مهتاب سوالاتی میپرسید. مثل اینکه اسمش چیست؟ آیا افراد داخل اتاق را می شناسد یا نه ؟ آیا میداند علت به کما رفتنش چه بوده؟ دردی در ناحیه سر یا کمر با توجه به تصادفی که داشته ، دارد یا نه ؟
نوبت به معاینه دست و پاها رسید . دکتر از مهتاب خواست که پا و دستش را هرکدام جداگانه تکان بدهد . مهتاب فقط توانست دست هایش را تکان دهد و بالا بیاورد . اما دستها توان نداشت و فوری افتاد. اما پاهایش ...
استرس از چهره ی همه معلوم بود . حتی من دست هایم را مشت کرده بودم و در دلم خداخدا میکردم مشکلی نباشد . عرفان با دیدن وضعیت من نزدیک تر شد و دستم را گرفت و مشتم را باز کرد و نجوا گونه گفت:
_ نگران نباش ! فقط یه معاینه ی ساده اس!
از این همه نزدیکی او ، بدنم گر گرفته بود . در آن شرایط عرفان با کارش ، حال مرا منقلب کرده بود . با «نمیتونم» بلند مهتاب ، از حال و هوای خودم بیرون آمدم .
_ سعی کن ! ... ببین من یکم پاتو بالا میارم ...تو سعی کن نگهش داری ... حتی پنج ثانیه...
مهتاب که معلوم بود کلافه شده گفت:
_ نمیشه... نمیشه... نمیتونم حرکت بدم ...
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
مامان جلو رفت و سعی کرد دلداریش بدهد و برای تلاش بیشتر، او را تشویق کند .
_ خب ... ببین این خودکار و میکشم کف پات حس میکنی ؟
مهتاب با تکان دادن سر به طرفین ، جواب نه داد.
_ خب هیچ اشکالی نداره... برای ناامیدی هنوز زوده ... فردا دوباره امتحان میکنیم .
دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون رفت. محمد و امیر هم به دنبالش .
من یک نگاه به عرفان کردم یک نگاه به مهتاب ! مهتاب که با رفتن دکتر شروع به گریه کردن کرد و فقط گفت :
_ دیگه نمیتونم راه برم !
مهرداد خان و مامان قصد آرام کردن مهتاب را داشتند اما او به حرف هیچکدام گوش نمیکرد .
من از اتاق بیرون آمدنم و روی صندلی های انتظار بیرون نشستم . دیگر با چه رویی به مهتاب و بقیه نگاه میکردم ؟ هنوز مزه ی خوشحالی از کما بیرون آمدنش را نچشیده بودیم که غم فلج شدن پاهایش نصیبمان شد !
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛