eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
127 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 بالاخره صدف به آرزویش رسید و مهمانی برگزار شد. درست زمانی که مادر صدایم کرد تا برای چیدن سفره‌ی شام کمکش کنم، عمه گوشی به دست وارد آشپزخانه شد و گفت: –اُسوه جان این گوشیت خودش رو کشت. تا من تو اتاق نمازم رو تموم کنم صدبار زنگ زد اصلا نفهمیدم چی خوندم. سفره را به امینه دادم و تا خواستم گوشی را از عمه بگیرم مادر از راه رسید و بشقابها را به دستم داد و گفت: –زود ببر بچین. الان وقت تلفن جواب دادن نیست. عمه که دید سر من شلوغ است دایره‌ی سبز را به قرمز رساند و موبایل را روی گوشم نگه داشت و رو به مادرگفت: –حتما یکی کار واجب داره که تو همین چند دقیقه چند بار زنگ زده دیگه، بزار جواب بده. با شانه‌ام گوشی را نگه داشتم و با حرکت چشم از عمه تشکر کردم. بعد راه افتادم طرف سفره‌ایی که در حال پهن شدن بود. –الو. –ببین بچه پر رو، من نمی‌دونم رفتی بهش چی گفتی که انداختیش به جون من، ولی این رو بدون که نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره. دستهایم شل شدند. زود بشقابها را روی زمین گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. شماره را نگاه نکردم، اگر می‌دانستم پری‌ناز است اصلا جواب نمی‌دادم. با تردید گفتم: –سلام. منظورت چیه؟ –خودت خوب منظور من رو می‌فهمی، زنگ زده هر چی دهنش امده بهم گفته، این کارها رو می‌کنی که بین ما جدایی بندازی؟ کور خوندی. چه می‌گفت انها مگر کنار هم هستند. –منظورت راستینه؟ فکر کردم ترکش کردی. –کی گفته؟ من فقط یه کار واجب برام پیش امد مجبور شدم یه مدت بیام اینجا. –دلیلش هر چی هست به من مربوط نمیشه، میشه دیگه به من زنگ نزنی؟ –باشه، پس توام دیگه شرکت نرو، راستین گفت دوباره میخوای بری اونجا. –چه ربطی داره؟ –ربطش اینه که تا وقتی تو هستی اون من رو نمی‌بینه. چه می‌گفت. نمی‌دانستم حرفش را جدی بگیرم یا مثل بقیه‌ی حرفهایش بی پایه و اساس. – تو داری اشتباه می‌کنی. اون اگر حرفی زده چون از دستت دلخوره، خب تو نباید می‌رفتی، حالا هم باید ازش دلجویی کنی باور کن من به شما دوتا و رابطتون کاری ندارم. اون فقط گفت شمارت رو بهش بدم. منم دادم. من با تو چیکار دارم که تهدید می‌کنی؟ مکثی کرد و با کمی آرامش گفت: –واقعا اینو میگی که کاری به ما نداری؟ –آره خب، اصلا رابطه‌ی شما به من چه مربوطه. –خب پس ثابت کن. –یعنی چی؟ چطوری ثابت کنم؟ –دیگه به شرکتش نرو. –آخه بهش قول دادم که از شنبه میرم. نمی‌تونم بزنم زیرش. –دیدی دروغ میگی تو از خداته بری اونجا. روی تخت نشستم. کلافه گفتم: –باشه نمیرم، ولی اگه دلیلش رو پرسید میگم تو گفتی. –اگه اسم من رو پیشش بیاری وای به حالت. "ای بابا عجب زبون نفهمیه، بیچاره راستین از دست این چی میکشه." خواستم قطع کنم که گفت: –باشه برو، ولی به شرطی که اگر خبری اونجا شد بهم بگی. همان موقع مادر وارد اتاق شد و وقتی مرا در حال تلفن حرف زدن دید خون جلوی چشم‌هایش را گرفت. –توی این همه کار امدی اینجا لم دادی تلفن حرف میزنی؟ بلند شدم و گفتم: –الان میام. مادر بیرون رفت. پری‌ناز زیر خنده زد و گفت: –هنوزم با مامانت مشکل داری؟ –اون حق داره، تو دوباره خیلی بد موقع زنگ زدی، دیگه نمی‌تونم صحبت کنم باید برم. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی‌بہ‌مرحوم‌آیت‌اللـہ‌بهجت(ره)گفتند؛ کتابی در زمیـنـہ‌اخلاق‌معرفـے کنیـد. فـرمودند:لازم‌نیست‌یک‌‌کتاب‌باشد. یـک کلمـہ کافـیـست کـہ بدانی‌ : "خدا،مےبیـند! :)♥️" - و مرگ می آید! 🔗⃟🦋¦⇢ 🔗⃟🦋¦⇢ 🌱
وعده ی مان باشد کوچه ی ؛ همانجا که درختان خسته‌ی به تنگ آمده، به انتظار از دستان بارانی‌ات ،به آسمان شهر بدوزند. صبح روزهای منتهی به پاییزتون، بخیر🍁
یک جا به کنار تو، ارزد به جهان با غیر :)❤
[ 🕰⌛️] 🕰 موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین و معمولی‌ترین لباسم را پوشیدم. ریمیل را برداشتم تا مژه‌هایم را از این خلوتی دربیاورم، ریمل را تا نزدیکیه چشم‌هایم بردم، ولی پشیمان شدم و دوباره روی میز گذاشتم. چشم‌هایم را در آینه‌ی روبرویم نگاه کردم. یادم آمد آن روزهایی که دانشگاه می‌رفتم خیلی پُر و پیمان ریمل استفاده می‌کردم. یاد رامین افتادم و بعد یاد ماشینی که خریده بود. دختری که در آن ماشین بود را هم خوب به یاد دارم. همانطور آن موجودات که انگار فریب دیگران برایشان بازی و سرگرمی بود و به آن فخر می‌فروختند. این فخر فروشی برای یکدیگر نبود انگار یک نگاهشان به آسمان بود و برای موفق شدنشان به زمین و زمان چنگ می‌زدند. من دیدم که وقتی به هدفشان رسیدند چطور از خود بیخود شدند. چه شادی چندش آوری داشتند. دلم برای آن دختر سوخت. کاش می‌توانست ببیند. آنقدر زیبا چشم‌هایش را آرایش کرده بود که کمی به رامین هم حق دادم. خود من هم آن روزها چقدر کور و خوش باور بودم. واقعا چرا نمی‌دیدم؟ چشم‌هایم را تا آخر باز کردم و به مردمک چشمم خیره شدم و زیر لب گفتم: –چرا نمی‌دیدم؟ پس چرا وقتی روح از تنم جدا شد همه چیز را دیدم؟ حتی فکرشان را. آن روز چقدر سبک شده بودم. انگار فکری مثل برق از ذهنم گذشت. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و به اُسوه‌‌ی روبرویم گفتم: –نکنه واسه همینه، نمی‌دیدم چون چشم‌هام سنگین بودن. یعنی خودم سنگینشون کرده بودم، مثل همون دختر. چه حس خوبی دارم از این که آن سالها آن موجودات وحشتناک را خوشحال نکردم. مادر وارد اتاق شد. با دیدنم مکثی کرد و گفت: –راستی اُسوه همش می‌خواستم حرف این بیتا خانم رو بهت بگم یادم می‌رفت. برگشتم طرفش. –چه حرفی؟ –چند روز پیش گله کرد و گفت: پسرم میگه اُسوه خانم خودش موافقه پدر و مادرش جوابشون منفیه. خواستم بپرسم تو به پسره حرفی زدی؟ با چشم‌های گرد شده گفتم: –نه مامان، من اصلا کجا اون رو دیدم. مگه هنوز بهشون جواب منفی رو ندادی؟ مادر بی تفاوت به سوالم مشکوک نگاهم کرد و گفت: –پس لابد پسره علم و غیب داره فهمیده جنابعالی موافقی؟ گاهی احساس می‌کنم مادر خیلی به من بی‌اعتماد است. –اون واسه خودش یه چیزی پرونده درست درامده، البته این واسه اون موقع بوده، الان جواب منم مثل شما منفیه. مادر با تعجب گفت: –وا! حالا که ما راضی شدیم تو میگی نه، –راضی شدید؟ یعنی پسره یهو خوب شد؟ –نه، گذاشتیم به عهده‌ی خودت. –آهان. پس بهش جواب رد بدید. –دختر تو چرا اینقدر دم دمی هستی؟ همانطور که روسری‌ام را جلوی آینه سفت می‌کردم زیر لب گفتم: –همینم مونده زن اون بشم هر روز اون موجودات چندش رو ملاقات کنم، با اون بوی گندشون. بعد بلندتر ادامه دادم: –مامان جان من حاضرم تا آخر عمر مزاحم شما و آقاجان باشم و شما هی سرم غر بزنید ولی با همچین پسری ازدواج نکنم. –خب منم از همون روز اول گفتم که... حرفش را بریدم. –آره می‌دونم گفتید و من اون موقع اشتباه کردم، چون اون موقع جور دیگه فکر می‌کردم. الان نظرم عوض شده. مادر با خشم نگاهم کرد و گفت: –نکنه رفتی با یارو حرف زدی و باهاش دعوات شده الان افتادی رو دنده‌ی لج؟ میخوای دوباره ما رو سنگ رو یخ ‌کنی؟ الان برم بگم دخترمم جوابش منفیه فردا دوباره یه چیز دیگه بگی؟ بشه ماجرای پسر مریم خانم. به خواست تو بهش جواب منفی دادیم بعد رفتی تو شرکتش مشغول به کار شدی...اون روز که فهمیدم روم نمیشد تو صورت مریم خانم نگاه کنم، بعد از این که همه فهمیدن من باید بدونم که دخترم اونجا کار میکنه؟ نمی‌گی هزارتا حرف پشت سرت درمیاد؟ بعد به طرف در اتاق راه افتاد و ادامه داد: –الانم به این جواب منفی بدم که فردا پشت سرت حرف بشنوم؟ اصلا خودت برو زنگ بزن جوابشون رو بده، ما رو مسخره کرده، تکلیفش با خودشم معلوم نیست. مثل آتشفشانی شده بودم که چیزی به انفجارش نمانده. دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم و بگویم که من اصلا پسر بیتا خانم را از روز خواستگاری تا حالا ندیده‌ام. ولی یک لحظه یاد آن موجودات افتادم. نگاهی به اطرافم انداختم حتما همین دور و بر یا کنار گوشم جست و خیز می‌کنند. لبم را محکم به دندانم گرفتم و از عصبانیت و ناراحتی روی زمین کنار آینه چمباتمه زدم. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 مادرم چرا اینقدر تلخ بود. دوباره صدای مادر آمد که انگار در جواب سوال امیرمحسن که پرسید چه شده گفت: –هیچی پسرم، تو بیابرو سرکارت، فکرت رو واسه این چیزا خراب نکن. می‌دانستم که مادر همه‌ی این حرفها را به پدر می‌گوید، از این موضوع خجالت می‌کشیدم. –تو بگو چی شده مامان جوش آورده. با صدای امیرمحسن سرم را بلند کردم. بغضم را سُر دادم به انتهای‌ترین قسمت گلویم و گفتم: –هیچی. –مادر و دختر چه رازداری می‌کنیدا. –امیرمحسن. –جانم –چه حسی داری مامان در هر شرایطی باهات مهربونه؟ لبخند زد و روی تخت نشست. –تو چه حسی داری وقتی اخم مامان رو می‌تونی ببینی؟ خنده‌هاش رو؟ نگاه از روی محبت یا حتی دلخوری و عصبانیتش رو؟ سرم را پایین انداختم و ناخن‌هایم را در کف دستم فرو کردم و آرام گفتم: – اینایی که گفتی رو اگرم دیده باشم یادم نمیاد. ولی صداش همیشه توی گوشمه، بعضی از حرفهاش از یادم نمیره. پوزخند زد. –پس توام از خودمونی، ولی لازمه گاهی گوشهات رو ببندی و خوب نگاهش کنی، مامان رو میگم، مامان فقط همین رو میخواد. وقتی می‌بینه نمی‌بینیش مجبور میشه صداش رو بلند کنه تا شاید نگاهش کنی. لبهایم را بیرون دادم. –یعنی تو نگاهش می‌کنی که هیچ وقت سرت داد نمیزنه؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اهوم، با تمام وجودم. از روی تخت بلند شد، دستهایش را جلویش گرفت و آرام آرام به طرف در اتاق رفت، دستش که به در اتاق برخورد کرد مثل همیشه با احتیاط بازش کرد و زیر لب شعر همیشه‌گی‌اش را زمزمه کرد. "صدنامه‌ فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی" امیرمحسن عاشق این شعر بود و بیشتر وقتها زیر لب زمزمه‌اش می‌کرد. بعد از چند دقیقه که آرام شدم. کیفم را برداشتم و جلوی آینه ایستادم. خدا را شکر کردم که قبل از آرام شدنم از اتاق بیرون نرفتم. چون ممکن بود از روی عصبانیت حرفی به مادر بزنم که ناراحت شود. به طرف آشپزخانه رفتم. مادر تنها در آشپزخانه در حال جمع کردن سفره‌ی صبحانه بود. جلو رفتم و پرسیدم: –امیر محسن و آقا‌جان رفتن؟ جوابی نداد. دوباره گفتم: –کاری نداری مامان من دارم میرم. بدون این که نگاهم کند گفت: –نه، خوش امدی. همانجا ایستادم و خوب نگاهش کردم. اکثر موهای سرش سفید شده بودند. تا حالا دقت نکرده بودم. مگر مادر چند سال داشت؟ یادم است یکبار که عمه به مادر گفت چقدر زود موهایش سفید شده، مادر در جواب گفت: "مگه درد امیرمحسن کم دردیه، بچگیاش خیلی وقتها منم مثل بچم ندیدم تا بتونم خیلی چیزها رو بهش یاد بدم. اون دقایقی که نمی‌دیدم پیر شدم. برای چند لحظه چشم‌هایم را بستم. مگر می‌شود به جای کس دیگری ندید؟ البته که هر کاری از مادرها برمی‌آید. مگر نبود روزهایی که من بیمارستان بودم مادر چیزی نخورده بود و نخوابیده بود آخر هم حالش بد شده بود. با درد چشم‌هایم را باز کردم. مادر روبرویم ایستاده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. ولی من واضح نمی‌دیدمش، پرده اشک چشم‌هایم این اجازه را نمی‌داد. جلوتر رفتم و سرم را پایین انداختم. –مامان، من رو ببخش. مادر تعجبش بیشتر شد و همانطور مات من شده بود. غرورم بد جور بالا و پایین می‌پرید. گاهی با خجالت هم دست می‌شدند و بر علیه عقلم شورش می‌کردند. ولی این‌بار باید جلویشان را می‌گرفتم. باید بر آنها غلبه می‌کردم. گرچه شاید هیچ تقصیری نداشتم. دست مادر را گرفتم و فوری روی لبهایم گذاشتم و بوسیدم. مادر زود دستش را کشید و گفت: –عه، خودت رو لوس نکن، برو سر کارت دیگه. با این کاراتم سر من رو شیره نمال. کنایه‌اش را نشنیده گرفتم و لبخند زدم. –چشم، خداحافظ. مادر جوابم را نداد و به طرف سینک ظرفشویی چرخید و خودش را مشغول ظرف شستن کرد. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریبا همسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت. با قدم‌های کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد: –هر دوتاتون لنگه‌ی هم هستین. فکر کردی نفهمیدم چه غلطی می‌کنی؟ خودتم می‌دونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه می‌خوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمی‌رفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم و نیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونور آب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست. ... –آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو می‌فهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی. دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم. راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط می‌کرد. آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد. بعد چشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه می‌کردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید: –کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین و او که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم: –سلام. سرش را زیر انداخت و گفت: –سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟ –نه، من می‌خوام برم داخل ساختمون، فقط از این سرو صدا تعجب کردم. سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد. –مال اینجایید؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. راستین به طرف ما چرخید. رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده. با دیدن من به فرد پشت خط گفت: –گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینه‌اش چسباند و سعی کرد آرام باشد. رو به دوستش گفت: –رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون. آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت: –خیلی خوش‌آمدید، بله قبلا در مورد شما شنیدم. یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟ راستین به من گفت: –تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم. رضا از حرف راستین اخم غلیضی کرد و همانطور که او را نگاه می‌کرد خطاب به من گفت: –شما بفرمایید بالا. کلمه‌ی "شما " را محکمتر از کلمات دیگر گفت. راستین بی‌تفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پله‌ها بالا رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی با دیدنم بلند شد و گفت: –عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –خبرا بهت خیلی دیر میرسه‌ها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی. بلعمی رو ترش کرد و گفت: –والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رو در جریان قرار بده. با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سرو کله‌اش پیدا شد و با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: –خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که... –نمی‌خواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام. خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت: –می‌بینی آقا ما رو گذاشته سرکار‌ها، صبح که داشتیم میز رو جابه‌جا می‌کردیم گفت قراره حسابدار جدید بیاد. اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده. ولدی گفت: –حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمی‌خوره. بلعمی خودش را روی صندلی‌اش پرت کرد و گفت: –لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین. ولدی نرم‌تر گفت: –برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بود میومد بهم می‌گفت دیگه. یا امروز بهم می‌گفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوه‌ی خودمونه... دستم را در هوا تکان دادم. –ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟ ولدی اشاره‌ایی به اتاق قبلی من کرد و آرام گفت: –فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی. –همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد. مردی میانسال که سیگاری گوشه‌ی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تا نزدیکی گوشش جای زخم کهنه‌ایی به ذوق می‌زد. یقه‌ی لباسش به اندازه‌ی دو دکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش را بیرون ریخت و پرسید: –حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟ ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود. طرز لباس پوشیدنش آن هم در محیط کار زبانم را بند آورده بود. ولدی گفت: –بله ایشونن. پوزخندی زد و پرسید: –تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟ از سر ناچاری نگاهش کردم. –میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما. –نه نیستم. چون قبلا اینجا کار می‌کردم گفته دوباره بیام، همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت سرش را تکان داد و گفت: –اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد. از حرفش خجالت کشیدم. بعد از رفتنش بلعمی گفت: –یعنی ده رحمت به چاله میدون. از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار می‌کنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته. همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بی‌میلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد. از کارش خنده‌ام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم. راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت: –خانم مزینی تشریف بیارید. بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند. بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت: –هر دم از این باغ بری می‌رسد. خانم ولدی با خنده گفت: –فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبری‌ها بلعمی جان. پرسیدم چطور؟ –ولدی گفت: –آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چی‌کارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده. وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم: –میزم رو چرا آوردید اینجا؟ همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت: –اشکالی داره؟ –آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی... حرفم را برید. –نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همه‌ی کارها قرار بگیرید. دلم نمی‌خواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی. از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمی‌خواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمی‌خواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی می‌ترسیدم. بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست می‌دادم. کمی این پا و آن پا کردم، نمی‌دانستم چطور بگویم. پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم. –سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد به انگشتانم خیره شدم. با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد. بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم. تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم: –ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگ‌ترم میشه. یک ابرویش را بالا داد. –الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟ –آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحت‌ترم. بلند شد. –مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم. چشم به زمین دوختم. به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد. –باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست. هول شدم و فوری گفتم: –نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا می‌مونم. ناراضی به طرف میزم حرکت کردم. – فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفته‌ی دیگه اوضاع تغییر می‌کنه، تو هم میری جای خودت. –نه، من تو اون اتاق... حرفم را برید. –می‌دونم، اگه تو می‌خواستی بری هم من نمی‌ذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر می‌ترسی اینجا مشغول باشه. –چطوری؟ –احتمالا سهمش رو بخره. لبخند زدم. –واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد: –کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا. من هم زیر لب گفتم: –خیلی ترسناکه. نگاهش در چشم‌هایم ترمز کرد. –مگه دیدیش؟ –بله. حرفم زدیم. –چیزی بهت گفت؟ –نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو می‌خواست بیاره. راستین پوفی کرد و گفت: –مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده. فقط رضا می‌تونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب: مدارا نوشته منیر مهری مقدم مناسب برای سنین ۱۵ سال به بالا مهریزی در این رمان با بهره گیری از نگاه نکته سنج و شناخت روانشناسی شخصیت‌ها و فضاسازی مناسب توانایی صاحبِ اثر را در خلق موقعیت‌های دشوار به رخ می‌کشد. حضور شخصیت‌های قابل لمس گویای آن است که انگار اساس داستان بر تجربه‌های ملموس نویسنده استوار است و همین ویژگی‌ها بر جذابیت کار و باورپذیری نزد مخاطب می‌افزاید. شاید پرداختن به چنین موضوعی در جامعه امروز ما یک ضرورت به نظر برسد و بتواند تأثیری مناسب در آگاه‌سازیِ نسل جوان و میانسال ما بردارد.
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
#معرفی‌کتاب کتاب: مدارا نوشته منیر مهری مقدم #ژانر #اجتماعی مناسب برای سنین ۱۵ سال به بالا مهر
نوشته پشت جلد کتاب: عاشق شدن خیلی سخت نیست، و شاید هرکسی از پس آن بربیاید؛ دلی می‌خواهد چون پرنده؛ که رهایش کنی در آسمان عشق، بی‌مهابا؛ اما نگهداری عشق، آن برای سالیان، کار هرکسی نیست! پرنده ای میخواد خستگی ناپذیر، در آسمان عشق؛ من، عاشق دلخسته بودم، و عاشق دلخسته داشتم؛ تبی تند از عشق که به همان تندی خاموش شد. اما اکنون تو را میبینم که به سختی دل می‌بندی، و با زخمی بر دل، به راحتی دل نمی‌سپاری؛ و میدانم که امروز من و تو می‌تواند پختگی عشق را به تصویر کشد، اگر دل به دریا زدن را فراموش نکرده باشیم؛ تنها کمی صبوری میخواد و مدارا!
دوستان جدیدی که به ما پیوستید، اولا خیلی خوش امدید دوما نظرتون راجب کانال و داستان و رمان های آنلاین تو به ما بگید 🌿 https://harfeto.timefriend.net/16228219275741
🍁🕛🍁 ⏰همه ساعت ها را عقب بکش... جز ساعت دلت را🧡 چه زیباست هر روز یک ساعت بیشتر یکدیگر را دوست بداریم🧡 ﻣﻬـــﺮ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ🍁 ﺗﻮ ﺩﻝ ِ ﻫﻤﻪ ﻣﻬـــــــــﺮ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ...🧡 ﻫﻮﺍ، ﻫﻮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﯿﺸﻪ ....🧡 ﻓﻘﻂ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻣﻬـــﺮ ِ ﺍﻭﻧﯽ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻮﻥ 🧡 ﮐﻪ ﻣﻬﺮ ِ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻝِ ﺍﻭﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ☺️ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩل‌ها ﭘﺎﯾﯿـﺰﯼ ِ ﭘﺎﯾﯿـﺰﯼﻣﯿﺸﻪ ......🍁 🧡مهرتون افزون...🧡 🍁پاییزتون پیشاپیش طلایی و مبارک🧡 ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🧡 پاییز می رسد که مرا مبتلا کند با رنگ های تازه مرا آشنا کند پاییز می رسد که همانند سال پیش خود را در دل قالیچه جا کند او می رسد که باز هم عاشق کند مرا او قول داده است به قولش وفا کند خش خش…صدای پای خزان است، یک نفر در را به روی حضرت پاییز باز کند 🍂
✨﷽✨ "صبح است" و هوا🌿 هوای لطف است و صفا!🌻 "صبح است" و نوا نوای مهر است و وفا!♡ "صبح است" و دلا هر آنچه می خواهی هست؛ بر سفرۀ گستردۀ "الطافِ خدا". صبحتون پر از برکت.! سلام صبح آخرین روز🌿 شهریور ماهتون شیرین و بی‌نظیر🌻 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
👌 برای آدم‌ها ♡ خوبی بخواه😌 موفقیتِ آن‌ها ☆ موفقیتِ تو ☆ را محدود نمی‌کند‼️ 🤔 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
Sometimes saying a short sentence like "please God help me", can change your life in ways you wouldn't even expect. گاهی وقت‌ها گفتن یه جمله کوتاه مثل "خدایا لطفاً بهم کمک کن"، می‌تونه زندگیت رو جوری که حتی فکرش رو هم نکنی، تغییر بده ♥️ ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
👌دو نفر رو در زندگیت هیچوقت فراموش نکن⁉️ ✅ کسی که همه چیزش رو باخت، فقط برای اینکه تو برنده شوی (پدر)🧔🏻 ✅ کسی‌که در تمام دردها، همراهِ تو بود(مادر)🧕 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
فقط زندگی کافی نیست؛ باید آفتاب، آزادۍ و کمی گل داشتھ باشید...
📖 شیخ رجبعلی خیاط می فرمود: در بازار بودم... اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت. بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم. قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند. ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود. به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود...!؟ در عالم معنا گفتند: شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی! گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم... گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد...! قانون کارما در کائنات جریان دارد... حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری منفی ایجاد کند... ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ .... ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﻮﺱ ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯾﯽ ﺯﺷﺖ ﻃﯿﻨﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ... ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ ... ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ، ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺯﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺷﻪ ﺍﯼ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ ..... ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋 ✍@downloadamiran_r
~♡~ برای این همه تنهایی کاش خدا کاری کند... ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
😭مدرسه😭 یه پاییز زردو🍂 زمستون سردو☃ یه کلاس تنگو🚪 یه درس مشنگو📚 غم جمعه عصرو📆 مشقا مونده رو دستو📝 یه دنیا سوالو⁉️ رو دستم گذاشتی🙌 کتابی دروغو📓 تکالیف بوقو📖 یه درس عمیقو📋 یه هفته دریغو☹️ یه مغز مریضو🤕 یه کوییز ریزو📄 یه دنیا محالو🎌 تو سینم گذاشتی🙇 تابستون کجایی؟دقیقا کجایی؟😢 کجایی تو بی من، تو بی من کجایی؟😩 تعطیلات کجایی؟دقیقا کجایی؟😭 کجایی تو بی من، تو بی من کجایی؟😔 این شعر گذاشتیم بلکه تو این شرایط لبخندی روی لبتون بیاد🙃 لبتون خندون😊 پیشاپیش فرار رسیدن اول مهر رو به همه محصلان تسلیت عرض می‌کنیم😭 (تبریک می‌گوییم)😉 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋 ✍@downloadamiran_r
یادت باشد، همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است. آرام، بی صدا، همیشگی... ♡لحظاتتان پر از یاد خدا♡
کتاب‌هایۍ که می‌خوانید، نباید بہ جای شما فکر کنند بلکھ باید شما را بہ فکر کردن وا دارند !
[ 🕰⌛️] 🕰 بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم. خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت: – اینها رو هم یه بررسی بکن. تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم و پرسیدم: –تو این مدت فروشمون همینا بودن؟ –آره دیگه. –چرا؟ اینجوری پیش بریم که... راستین گفت: –اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بی‌اعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپا موندن شرکت نیست. خانم ولدی سینی چایی به دست وارد اتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت: –خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو می‌کرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد. اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود رو به راستین گفت: –ان‌شاالله درست میشه. همان موقع آقای خباز از کنار آقا رضا رد شد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که با دیدنش خیلی به چشم می‌آمد یقه‌ی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت. آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت: –دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟ راستین سرش را تکان داد. آقارضا گفت: –بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقه‌ایی طرفش گرفت و گفت: –اون دفعه‌ام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم. آقا رضا برگه را گرفت و گفت: –خب کم‌کم یاد می‌گیرید. می‌خواهید بیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی رو کم‌کم یاد می‌گیرید. آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضا انداخت و گفت: –نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد. کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها می‌خوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کار رو نمی‌کردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد. راستین گفت: –خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحت‌تر میشه. بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمی‌دانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجره‌ی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالا زدم. راستین گفت: –اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن، اونجوری که آفتاب اذیتت می‌کنه. نگاهی به آسمان انداختم. پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشم‌های ما روی زمین فرق دارد. نفسم عمیقی کشیدم و گفتم: –باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه، ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستاد و پرسید: –غذا نیاوردی گرم کنم؟ تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنار نگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم. –نه، لقمه دارم، همون رو می‌خورم. آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد. نمی‌دانم چرا ولی از این که فهمیدم می‌خواهد وضو بگیرد خوشحال شدم. بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت. راستین خانم ولدی را صدا کرد و از او جانماز و مهر خواست. آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشه‌ایی از اتاق شد. خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت: –آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم. وارد آبدار‌خانه که شدم به بلعمی گفتم: –یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم. بلعمی گفت: –بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد. بعد شروع به غر زدن کرد. –مسخرش رو درآورده، انشاالله این خباز سهمش رو نفروشه این نیاد اینجا، اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیر ما افتاده. ولدی دستش را روی صورتش کشید و گفت: –نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگار بشه، نمی‌بینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا می‌کنم. بعدشم اُسوه از اولشم نماز می‌خوند. بلعمی گفت: –پس چرا ما نمی‌دیدیم. بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد: –نخواستیم بیمه کنه بابا... ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میز گذاشت و گفت: –بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزا نداری. بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجا سرزمین کفر بود. آدم جرات نمی‌کرد اینجا یه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه می‌کردن. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r
[ 🕰⌛️] 🕰 بلعمی چهره‌اش را مچاله کرد و گفت: –توام کشتی ما رو با این شوهر نداشتت. شوهر کیلو چنده بابا. همون بهتر که مال تو رفته اون دنیا راحت شدی. خانم ولدی ابروهایش بالا رفت. –ناشکری نکن، از من و اُسوه جون بپرس نداشتن شوهر یعنی چی. تو داری قدرش رو نمی‌دونی. بلعمی رو به من گفت: –واقعا تو ناراحتی از این که مجردی؟ یک برگ دستمال از روی میز برداشتم و صورتم را خشک کردم. –قبلا بودم، ولی حالا، اوضاعم خیلی فرق کرده. ولدی جلو آمد و با تعجب پرسید: –یعنی چی؟ خبریه؟ لبخند زدم. –نه‌بابا، اوضاع خودم رو میگم. شوهر و این چیزهارو زیادی جدی گرفته بودم. ولدی پرسید: –اونوقت یعنی چی؟ –یعنی... چطوری بگم. این عروسک‌گردونا رو دیدی؟ این چیزا، شوهر، بچه، ماشین، خونه و...همشون همون عروسکها هستن. من قبلا همش دنبال عروسکهای زندگیم بودم، از عروسک گردان غافل بودم. اما حالا می‌خوام سعی کنم که زیاد تو بهر عروسکها نرم. خانم بلعمی نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و گفت: –خب تو که الان شوهر نداری، پس عروسکی هم نداری دیگه. – همه‌ی آدمها عروسک دارن، مثلا یکی از عروسکهای زندگی من فعلا مادرمه، که وقتی نمایش اجرا می‌کنه کلا محوش می‌شم. اونقدر که تا بهم میگه بالای چشمت ابروئه به هم می‌ریزم. من همین رو حواسم باشه که مادرم چی می‌خواد بهم بگه خودش خیلیه. حالا اون عروسک شوهر کی از پرده نمایش بیاد بالا دیگه دست من نیست. احتمالا وقتی میاد که عروسک گردان حرف دیگه‌ایی با یه زبون و شخصیت دیگه می‌خواد بزنه. خلاصه باید به حرکات و حرفهای عروسکهای اطرافمون دقت کنیم چون یکی دیگه از دهن اینا داره بهمون حرف میزنه. تا وقتی هم که نفهمیم هیچی درست نمیشه. ولدی نوچی کرد و خودش را روی صندلی رها کرد. بلعمی هم فکری کرد و گفت: –خب الان عروسک گردون شوهر بداخلاق من کیه یعنی؟ نگاهش کردم. –معمولا عروسک گردون همونیه که عروسک رو ساخته دیگه، اخم کرد. –بشین بابا، خدا که فحش نمیده. خندیدم. –پس معلومه غرق شدی تو نمایش‌ها، البته من خودمم اکثرا مثل تو میشم. ولدی گفت: –یعنی عروسک منم عروسمه؟ آخه خیلی از پسرم ایراد می‌گیره، همش رو مخمه، اونم مثل خانم بلعمی نگرانه که یه وقت آب تو دلش تکون نخوره، پدر بچم رو درآورده. خندیدم و گفتم: –ای‌بابا شما هم که از خودمونی، غرقش شدی. ولدی با حرص گفت: –ببین تو اونو نمی‌شناسی غرقت می‌کنه عزیزم، از یه راههایی وارد میشه‌ها که به عقل جن نمیرسه. گفتم: –خودت رو دست کم نگیر، جن‌ها کجا عقل انسانها رو دارن. فقط یه کم سرعت عملشون بالاتره بابا. بعد از خواندن نمازم لقمه‌ام را برداشتم و شروع به خوردن کردم. ولدی گفت: –غذای آقا رضا و خباز رو هم گرم کردم. از وقتی آقا رضا میاد اینجا آقا دیگه نه غذا سفارش میده نه بیرون غذا می‌خوره. پرسیدم: –یعنی گشنه میمونه؟ –نه، با آقارضا با هم می‌خورن. دیروزم آقا رضا پیشنهاد داد که وسیله بخره بده به من که هر روز ناهار درست کنم و غذای همه یکی باشه. –راست میگی؟ آقای چگینی موافقت کرد؟ –اولش نه، ولی بعد به آقا رضا گفت، حالا تو کارت رو شروع کن بعد ببینیم چی میشه. لبخند زدم و گفتم: –کاش بشه که آقارضا بیاد اینجا کار کنه. همان موقع راستین در چارچوب در آبدار‌خانه ظاهر شد. احساس کردم زیاد طولش داده بودم، چون بلعمی ناهارش را خورده و رفته بود. بقیه‌ی لقمه را داخل نایلونش گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم: –بفرمایید داخل. نگاهی به دستم انداخت و گفت: –الان این ناهارت بود؟ –آره، این ناهار دختر تنبلیه که منتظره مامانش براش غذا کنار بزاره. جلوتر آمد، نگاهش هنوز روی لقمه‌ی دستم بود. لقمه را پشت سرم پنهان کردم. نگاهش را به طرف چشم‌هایم سُر داد و گفت: –اونم که نصفه خوردی. بشین تمومش کن. از حرفش احساس کردم فشارم افتاد. هر دو دستم را پشتم نگه داشتم و گفتم: –آخه اصلا میل نداشتم همونم به زور خوردم. ولدی گفت: –نه آقا، چون داشت نماز می‌خوند دیرتر امد تازه شروع به خوردن کرده بود که شما امدید. نگاه تندی به ولدی انداختم. کاش چیزی نمی‌گفت. راستین پشت همان صندلی که نشسته بودم ایستاد و اشاره کرد که بنشینم. –تو بیا بشین، اصلا من میرم چند دقیقه دیگه میام. مصمم بودنش باعث شد به طرف صندلی بروم و بنشینم. به طرف در خروجی رفت، بعد به طرفم برگشت و گفت: –از فردا میگم خانم ولدی ناهار درست کنه، توام دیگه نمیخواد ناهار بیاری. با لبخند به خانم ولدی نگاه کردم. خانم ولدی گفت: –آخه آقا هیچی وسیله اینجا نداریم. –رضا بهت تن‌خواه میده هر چی لازم داری بخر. فقط هر چی میخری باید فاکتور داشته باشی‌ها رضا مثل من نیست. مو رو از ماست میکشه. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•