🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_ششم
#بازگشت...
از مغازه بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن. چشمم به خیابان بود که اگر ماشین محمد را دیدم به سمتش بروم. هنوز ۵ دقیقه هم نگذشته بود که بوق ماشینی توجهم را جلب کرد. فوری به سمت ۲۰۶ محمد رفتم و در جلو را باز کردم و نشستم.
سلام کردم که جوابش را زیر لب داد. اصلاً نگاهم نکرد .نپرسید چرا اینجا هستم .غر نزد که چرا تا دیر وقت بیرون از خانه هستم. نگفت آرایشت را پاک کن .
من خودم را آماده کرده بودم برای جنگ حسابی اما او سکوت کرده بود.
_میگم چرا چیزی نمیگی تا من از خودم دفاع کنم. میدونم که توی ذهنت دادگاه برپا کردی و حکم من رو هم صادر. اما بهتره قبل از هر چیز حرفهای منو هم بشنوی.
برگشت سمتم و عصبی گفت :
_فعلا نمی خوام چیزی بشنوم .تو خونه باهم حرف میزنیم.
اوضاع خیلی به هم ریخته بود. تا حالا محمد و اینجوری ندیده بودم .محمد شبیه بابا بود قد بلند و چهارشونه. موهای پر پشت مشکی و کوتاهش و ته ریشی که همیشه روی صورتش بود، چهره ی او را دلنشین کرده بود . اما فقط از نظر چهره به بابا شبیه بود اخلاقش که خیلی بد بود. با خودم گفتم :
_کاش بابا اینجا بود ولی حیف که محل کارش از کرج خیلی دوره وگرنه میگفتم همین امشب به خونه بیاد.
وقتی به خانه رسیدیم بدون اینکه منتظر بمانم ماشین را پارک کند به داخل رفتم .کفشهایم را درآوردم و از پله های ایوان حیاط بالا رفتم. به مامان که با شنیدن صدا بیرون آمده بود سلام کردم که گفت:
_ علیک سلام. معلومه تو کجا رفتی ؟
_گفتم که میرم تولد ساناز.
_آره مامان تولد .اونم چه تولدی!
متوجه حضور محمد نشده بودم. به همین دلیل برگشتم که جوابش را بدهم اما او در حرف زدن از من پیشی گرفت و گفت:
_تو اونجا چیکار میکردی؟
_رفته بودم مهمونی دیگه!
_چجوری روت میشه دروغ بگی؟ دیگه کارت به جایی رسیده که به مامانم دروغ میگی!
_من دروغ نگفتم.
_آهان! پس تو خونه برادر دوستت چیکار میکردی ؟مهمونی اونجا بود دیگه درسته؟
_تو از کجا فهمیدی؟!
_بفرما مامان خانم. من میگم دخترت عوض شده تو بگو درست میشه. اصلا میدونی به جای رفتن به تولد، رفته بود جایی که توش دختر و پسر قاطی هم بودن؟
مامان محکم به صورتش زد و گفت:
_وای خاک برسرم! راست میگه نرگس؟!
_مامان من نمی دونستم قراره بریم اونجا. شیرین گفت خونه ی خود ساناز قرار یه تولد کوچیک با بچه های کلاس داشته باشیم. همین. من هم قبول کردم.تا همین امروز نمیدونستم که قراره بریم خونه برادر ساناز. سر همین موضوع هم با شیرین دعوام شد. من یک ساعتم اونجا نبودم.
(محمد)_دروغ میگی .بهانه الکی جور میکنی که کارت رو توجیه کنی.
_به خدا راست میگم .اصلا دلیلی نداره که کارم را توجیه کنم .وقتی…
_دروغ میگی.
_محمد میدونی که من اصلاً قسم دروغ نمیخورم .درسته با شماها فرق دارم اما یه چیزایی حالیمه.
_اگه یک ساعتم اونجا نبودی، پس جلوی اون مغازه چیکار میکردی؟ اصلاً گوشیت کجا بود که با یه شماره دیگه زنگ زدی؟!
_از اونجا که اومدم بیرون یکمی قدم زدم. نمیدونم تو فکر بودم ،یک دفعه خودمو جلوی اون مغازه دیدم گوشیم رو هم هر چقدر گشتم پیدا نکردم. اصلاً تو از کجا می دونستی من کجا رفتم؟
_دیر کرده بودی، مامان هم نگرانت شده بود، از چند تا از دوستات پرسیدم تاآدرس خونه ساناز رو پیدا کردم .اما رفتم اونجا ،مادرش گفت تولد خونه برادرشه.
_محمد آبرو نذاشتی برام. رفتی در خونه شون گفتی اومدم دنبال خواهرم! اصلا هر جا بودم میومدم خونه دیگه .تو به چه حقی رفتی اونجا ؟
جمله آخرم را تقریبا خیلی بلند گفتم که با تو دهنی که از محمد خوردم ،دهنم بسته شد.
ادامه دارد …
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
📌@downloadamiran_r
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن ، زندان و خود را وارهان
چیست دنیا ؟ از خدا غافل بُدن
نی قماش و نقره و میزان و زن....
چون که مال و ملک را از دل برانْد
ز ان سلیمان،خویش جز مسکین نخواند
#مولانا
#به_وقت_شعر
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#رمان #عقیق #قسمت_هفتاد_و_هشتم نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
زاهد کشوری بُدم صاحب منبری بُدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از می این جهانیان حق خدا نخوردهام
سخت خراب میشوم خائفم از گمان تو
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بیامان تو
#به_وقت_شعر
صبحتان پرازمحبت الهی
سهم امروزتان شادی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربانی
سهم چشمتون زیبایی و
سهم عمرتون عزت باشه
روز خوبی پیش رو داشته باشید
#صبحبخیر
اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی،
آدم شادی هستی.
آن وقت میفهمی که در صحرا،
زندگی هست؛ آسمان ستاره دارد؛ جنگجویان میجنگند.
چون این بخشی از زندگی بشر است.زندگی یک جشن است؛
جشنی عظیم؛ چون همواره در همان لحظهای است
که در آن می زیایم و فقط در همان لحظه …
#تیکهکتاب
کتاب :کیمیاگر