هدایت شده از عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
جدیدترین نوشته خود آورده است:
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم. دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم... میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است... از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید... برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد... همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ... به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند. هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..." .
#رهبری🍃
نیاز سینمای جامعه ی فعلی⤵️
کاش کسانی بتوانند مثل شهیدآوینی روایت کنند این جهاد عظیم و عمومی را.
همچنانکه شهیدآوینی با آن بیانِ شیرین و زیبا و اثرگذارِ خودش توانست جزئیات جبهه را برای ما روایت بکند و آن را ماندگار بکند، کاش کسانی بتوانند این کار را بکنند، هم در گفتار و هم در نوشتار و هم در کارهای هنری و نمایشیها و پدیدههای هنری.»
⚠️#حرف_ولی_زمین_نماند
🎦#روز_سینما_مبارک
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـــق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_اول -سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کی
🌸هوالعـشق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_دوم
فرحناز دست خواهرش را می گیرد و آرام دستش را نوازش میکند؛
- غصه نخور عزیزم نمیشه که همه مثل هم باشن ،درست میگی کمیل تو یه خانواده ی مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه ی مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودشو ارش هم نظامی باشن
- من نمیگم نظامی باشن میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟؟الان ارش میگیم بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده ،اما کمیل چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه ،نمیدونم شاید بخاطر باشگاهی که باز کرده باشه ،معلوم نیست کی میره کی میاد !
- حرص نخور سمیه خداروشکر پسرت خیلی با حیا است ،چشم پاک نماز روزه اش رو هم میگیره خدا تو شکر کن.
سمیه خانم آهی می کشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می کند .
سمانه با دیدن سینی مرغ های به سیخ کشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند می شود و به کمکش می رود .
کمیل مثل همیشه کباب کردن مرغ هارا به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل می شود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
- خیلی ممنون
سمانه خواهش میکنم آرامی زیر لب می گوید و به داخل ساختمان و اتاق مخصوص خودش و صغری که عزیز برای آنها معین کرده بود رفت.
چادر رنگی را از کمد بیرون آورد و به جای چادر مشکی سرش کرد.رو به روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد .
با پیچیدن بوی کباب نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب می کرد خیلی خوشمزه هستند ،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسر خاله اش کشیده شد. .
کمیل که خیلی به رفتارش مشکوک بود .حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمی آمد. .
با اینکه در این ۲۵ سال هیچ رفتار بدی از او ندیده بود . اما اصلا نمی توانست با عقاید او کنار بیاید و در بعضی مواقع بحثی بین آنان پیش می آمد .
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد . فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ، با صدای کمیل که خبر از آماده شدن کباب ها میداد. همه دور سفره ای که خانوم ها چیده بودند، نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش اومد .که با تشر سید محمود ،همه در سکوت شام را خوردند.
بعد صرف شام ،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ، سمانه به جای بازی بیشتر انها را تشویق میکرد با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید
-خاله توپ و شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارک شده بود اصابت کرد .
سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
- شرمنده حواسم نبود اصلا
-این چه حرفیه اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به او دو وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم، مادر سمانه که همه رابرای نوشیدن چای دعوت میکرد
به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد و کنار صغری نشست ، که با لحنی با نمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
-انشاءالله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد ، با تعجب به سمت صغری برگشت وگفت:
-کمیل داره میخنده یعنی شنید؟؟؟
نویسنده : فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Shahidanehhh
💚منتظران ظهور💚 - @yamahdi_fateme313.mp3
5.39M
🔊 #صوت
💟زندگی پس از ظهور
#استادرائفیپور 👤
جالب و شنیدنی👌🏻
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خاطرات_شهدا🌷
🌻در دوره #آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید، حالا آن موقع سیزده ساله بود، گفت: آقا #مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم، یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید، تاکید کرد که به پدرم نگویید،
🌻به #مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید، من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا #تقصیری از او سر زده، گفتم: خوب بگو، گفت:
آقا مرتضی شما آدم #پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود، دعا 🤲کنید ما #شهید بشویم، من همانجا چشمم پر اشک 😢شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه، که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما #سبقت گرفته.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پیام مقام معظم رهبری،درپی حرمت شکنی مجله فرانسوی و اهانت به حضرت محمد(ص)
#نشر_دهید‼️
#من_محمد_را_دوست_دارم
#I_LOVE_MOHAMMAD
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌸
#خاطرات_شهید🌱
◽در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
🔻آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.
آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.
⚡خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
🌷بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!
#ازشهدابیاموزیم🙃
#شهید_زین_الدین
#ما_ملت_امام_حسینیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|°•🕊🥀•°|
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود...
نظرات شما عزیزان در ارتباط با زیارت نیابتی شهدای تهران در روز پنجشنبه 🌱
سپاس از همراهی و محبت شما بزرگواران 🙏
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعـشق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_دوم فرحناز دست خواهرش را می گیرد و آرام دستش را نوازش میک
🌸هوالعـشق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_دوم
فرحناز دست خواهرش را می گیرد و آرام دستش را نوازش میکند؛
- غصه نخور عزیزم نمیشه که همه مثل هم باشن ،درست میگی کمیل تو یه خانواده ی مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه ی مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودشو ارش هم نظامی باشن
- من نمیگم نظامی باشن میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟؟الان ارش میگیم بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده ،اما کمیل چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه ،نمیدونم شاید بخاطر باشگاهی که باز کرده باشه ،معلوم نیست کی میره کی میاد !
- حرص نخور سمیه خداروشکر پسرت خیلی با حیا است ،چشم پاک نماز روزه اش رو هم میگیره خدا تو شکر کن.
سمیه خانم آهی می کشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می کند .
سمانه با دیدن سینی مرغ های به سیخ کشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند می شود و به کمکش می رود .
کمیل مثل همیشه کباب کردن مرغ هارا به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل می شود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
- خیلی ممنون
سمانه خواهش میکنم آرامی زیر لب می گوید و به داخل ساختمان و اتاق مخصوص خودش و صغری که عزیز برای آنها معین کرده بود رفت.
چادر رنگی را از کمد بیرون آورد و به جای چادر مشکی سرش کرد.رو به روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد .
با پیچیدن بوی کباب نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب می کرد خیلی خوشمزه هستند ،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسر خاله اش کشیده شد. .
کمیل که خیلی به رفتارش مشکوک بود .حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمی آمد. .
با اینکه در این ۲۵ سال هیچ رفتار بدی از او ندیده بود . اما اصلا نمی توانست با عقاید او کنار بیاید و در بعضی مواقع بحثی بین آنان پیش می آمد .
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد . فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ، با صدای کمیل که خبر از آماده شدن کباب ها میداد. همه دور سفره ای که خانوم ها چیده بودند، نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش اومد .که با تشر سید محمود ،همه در سکوت شام را خوردند.
بعد صرف شام ،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ، سمانه به جای بازی بیشتر انها را تشویق میکرد با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید
-خاله توپ و شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارک شده بود اصابت کرد .
سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
- شرمنده حواسم نبود اصلا
-این چه حرفیه اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به او دو وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم، مادر سمانه که همه رابرای نوشیدن چای دعوت میکرد
به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد و کنار صغری نشست ، که با لحنی با نمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
-انشاءالله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد ، با تعجب به سمت صغری برگشت وگفت:
-کمیل داره میخنده یعنی شنید؟؟؟
نویسنده : فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
🌼 #سلام_امام_زمانم 🌼
#ما قرنها منتظر يار غائب ايم
بر ديوِ يأس با #سپر صبر غالب ايم
درپشت ابر #پرتو خورشيدديده ايم
شب تاسحر منتظر صبح صاحب ايم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌻تعجیل درفرج #پنج صلوات🌻
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5958606836402752556.mp3
15.84M
#حکایت عاقبت بخیری یک جوان شرابخوار، از برکت #علامت حضرت سیدالشهدا علیه السلام
#من_پیامبرم_را_دوست_دارم
#ما_ملت_امام_حسينيم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♥️ #ڪــلامشهـــید
#شهیـدابراهیـمهـادے
💞 #ابراهیـم همیشه در مقابل بدی
دیگران گذشت داشت !
بارها به من می گفت:
طوری زندگی و رفاقت ڪن
ڪہ احترامت را داشته باشند
مے گفت:👇👇👇
💞این دعواها و مشڪلات خانوادگی
را ببین بیشتر به خاطر اینه ڪه
ڪسی گذشت نداره !
بابا دنیا ارزش این همه
اهمیت دادن نداره
آدم اگه بتونه توی این دنیا برای
خدا ڪاری کنه ارزش داره.
خدای خوب ابراهیم
#صلواتی_جهت_شادی_روح
#داداش_ابراهیم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|○•°♥️🍃
〖به قول سعدی :
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه !_🌱•'`〗
دیدن این فیلم برای شناختن امام کافیه... :)))
چجوری رومون میشه مغرور بشیم؟!🙃
#ما_ملت_امام_حسینیم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی
بزرگوارانی که تمایل به همکاری در برگزاری زیارت نیابتی شهدا در شهر خودشون هستند لطفا به ایدی زیر مراجعه کنند
🆔 @Kararr
سپاس از همراهی شما بزرگواران
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعـشق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_دوم فرحناز دست خواهرش را می گیرد و آرام دستش را نوازش میک
📜 #رمان_پلاک_پنهان
.
💟 #پارت_سوم
🌸هوالعشق🌸
.
صغری استڪان چایے اش را و برداشت و بیخیال گفت:
—شایدڪلاڪمیل گوش هاے تیزے داره
عزیزبا لبخند بہ دخترا خیره شد و گفت:
_نطرتون چیہ امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهے بہ هم انداحتند؛ از خدایشان بودامشب را ڪنار هم سپرے کنند ڪلے حرف ناگفته بود ڪہ باید بہ هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تڪان دادند.
_ولے راهتون دور میشه دخترا با صحبت سمیه خانم,لبخند دخترا محو شد کمیل جدے برگشت و گفت:
_مشکلےنیست فردا من میرسونمشون
.
_خب مادر جان توهم امشب بمون
_نه عزیزجان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندے زد رو بہ ڪمیل گفت:.
_زحمت میشه پسرم
_نه این چہ حرفیہ
دخترها ذوق زده به هم نگاهے ڪردند و آرام خندیدند
با رفتن همہ صغری و سمانہحیاط راجمع کردند و بعد از شستن ظرف ها,شب بخیرے بہ عزیز گفتن و بہ اتاقشان رفتند؛روے تخت نشستند و شروع به تحلیل و تجزیه همہ ے اتفاقات اخیر ڪہ در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد کردند
.
بعد از کلے صحبت بالاخره بعداز نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
سمانہ باشنیدن سروصدایے چشمانش راباز کرد؛ با دستانش دنبال گوشیش مے گشت که موفق به پیدا کردنش شد, نگاهے به ساعت گوشیش انداخت با دیدن ساعت سریع نشت و بلند صغری را صدا کرد:
_بلند شو صغری,دیوونه بلند شو دیرمون شد
_جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
_صغری بلندشو,کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجورے از ما خوشش نمیاد,تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو.
_باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتے مےرودودستوصورتش را میشورد و در عرض ده دقیقه آماده مے شود به اتاق بر مے گردد کہ صغرے را خوابالود روے تخت مےبیند.
_اصلا به من ربطے نداده میرم پایین تو نیا
چادرش را سر مے کند و کیف و بہ دست از اتاق خارج مےشود تا مے خواست از پله ها پایین بیابد با ڪمیل روبه رو شد
_سلام کجایید شمادیرتون شد
_سلام دیشب دیر خوابیدیم
.
_صغرے ڪجاست؟
_خوابیده نتونستم بیدارش کنم
_من بیدارش میکنم
.
سمانه از پله ها پایین مے رود اول بوسه ای بر گونہ عزیز زد و بعد روے صندلے مے نشنید و برای خودش چایی میزیزد.
_هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر,منم پام چند روز درد میکرد دیگه کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
_شرمنده عزیز دیشب بعد نماز خوابیدیم راستی پاتون چشه؟
نویسنده: فاطمه امیری
#ادامه_دارد....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
#حسن_جان
هردم بخوان آیات جاری حسن را
جود و سخا و بردباری حسن را🌿
در زیرقبهکهدعاهامستجاب است✨
کن آرزو خدمتگزاری حسن را😍☝️
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
VID_20200914_092945_767_s02_a01.mp3
3.08M
🎥 #کلیپ_صوت_مذهبی
💽 « چرا امام حسین علیه السلام قیامکرد؟ چرا سایر ائمه قیام نکردند»
#ماملت_امام_حسینیم
#محرم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#تلنگر🌱
#غذای_روح
🌾گر طالب #شهادتی بدان✋🏻
#نماز خوبه اول وقت باشه✨
وگرنه همه بلدن...
اول غذا بخورن...
اول یه دل سیر چت کنند...📱
اول #بخوابند...
خلاصه اول همه #کاراشون رو انجام میدن😑بعد #نماز بخونن....💡
کسی که دنباله #شهادته
باید از تموم تعلقات دنیا #دست بکشه...☝️
#شهید_محمدحسین_حدادیان
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
||○》🌿🖤
پلک برهم میزدی ڪربوبلا میشد مرور
مَـقتلے کاملتر از چشمت در این عالم نبود
#استورے
#شهادت_امام_سجاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜 #رمان_پلاک_پنهان . 💟 #پارت_سوم 🌸هوالعشق🌸 . صغری استڪان چایے اش را و برداشت و بیخیال گفت: —شایدڪ
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهارم
_هیچی مادر پیری و هزارتادرد
_این چه حرفیه تازه اول جونیه
_الان به جایے رسیده منو پیرو دست میندازے
سمانه خندیدو گفت:
_واه عزیز من غلط بکنم.
_صبحونت بخور دیرت شد
سمانہ مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغرے اماده همراه ڪمیل سر میز نشستند سمانه براے هر دو چایے میریزد.
خانما زودتر دیر شد
دخترا با صداے کمیل از عزیز خواحافظے کردندو سوار ماشین شدند.
صغرے به محض سوار شدن چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد اما سمانه با وجود سوزش چشماش از بے خوابے و صندلے نرم سعي کرد که خوابش نبرد چون مے دانست اگر بخوابد تا اخر کلای چیزے متوجه نمے شود.
نگاهے به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین هاے پشت سرش را با آ ینه جلو و کنارے چک مے کرد دوباره نگاهی به ڪمیل انداخت که متوجہ عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشین مشڪی رنگ شده بود که از خیلے وقت آن ها را دنبال مے کرد با صداے •لعنتی• کمیل از ماشین چشم گرفت مطمئن بود
که کمیل چون به او دید نداشت فکر میکرد او خوابیده است و الا کمیل همیشه خونسردو آرام بود و عکس العملے نشان نمیداد.
نزدیک دانشگاه بودند اما ان ماشین همچنان ان هارا تعقیب ميکرد سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود
کنجکاوے عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوے در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود بیدار کرد همراه دخترا پیاده شد سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد او همیشه آن هارو مے رساند اما تا دم در دانشگاه همراهے نمیکرد با این کار وآشفتگے اش سمانه مطمئن شد اتفاقی رخ داده.
_دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضے کند با اخم کمیل روبه رو شد.
_میام دنبالتون الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکرے کردو همراه صغری با ذهنے مشغول وارد دانشگاه شدند.
.
سر کلاس استاد رستگارے نشسته بودند سمانه خیره به استاد در فکر امروز صبح بود.
.
نمیدانست واقعا آن ماشین آنهارا تعقیب میکند یا او کمے پلیسے به قضیہ نگاه میکرد اما عصانیت و کلافگی کمیل اورا بیشتر مشکوک میکرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمداستاد رستگارے که متوجه شده بود سمانه به درس گوش نمیدهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه هاے بسیج و انقلابے را در کلاس سوڙه خنده کند اما بعد از پرسیدن سوال سمانه با مطالعه ای که روزهای قبل روے کتاب داشت سریع جواب سوال را داد و نقشه ے شوم استاد رستگارے عملی نشد.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆