eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_پانزدهم _اصلا نمیخوام اون شب یادم بیاد . در مورد چیزی که د
🌸هوالعشـق🌸 📜 💟 سمانه با صدای گوشی ، سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: - جانم - بی معرفت، نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده، برم یه سری بهش بزنم - غر نزن ، درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ، صدای جیغ بلند صغری بود. خندید و "دیوونه ای " زیر لب گفت. در باز شد و وارد خانه شد، همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد، با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: - به به دختر خاله، خوش اومد ی - سلام، خوب هستید؟ - خوبم خداروشکر، تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه - بیشتر از شما سرم شلوغ نیست - نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم، فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. - واقعا خسته نباشید، کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: - سلامت باشید خواهر، در خدمتیم ، من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: - بسلامت، به مژگان و طاها سلام برسونید. - سلامت باشید، با اجازه - بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت ، سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود، سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ، متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست، بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ، صغری تا جایی که توانست ، به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت، با تشر های سمیه خانم ، صغری ساکت شد، سمیه خانم لبخندی زد و رو به سمانه گفت: - سمانه جان - جانم خاله امروز هستی خونمون دیگه؟ - نه خاله جان کلی کار دارم ، فردا انتخاباته، باید برم دانشگاه - خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد، سمانه خندید و مشتی به بازویش زد: - جمع کن خودتو - باور کن کارام زیادن، فردا بعد کارای انتخابات ، باید خبر کار کنیم، و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون سمیه خانم لبخندی زد: - خوش اومدی عزیز دلم سمانه نگاهی به ساعتش انداخت - من دیگه باید برم ، دیرم شد، خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری - باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ، وارد دانشگاه شد، اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند، و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ، با سلام و احوالپرسی با چند تا از دوستان وارد اتاقش شد ، که بشیری را دید، با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد، سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود! - آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه - خیلی ممنون، اما من نیازی به برگه A4 نداشتم، لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید. بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، سمانه نگاهی به بسته های A4انداخت، نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت، سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد. با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ، محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شدن - به به سلام خان داداش - سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد ، زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد، سمانه که شوکه شده بود، بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: - سلام عزیزم، قربونت برم چقدر دلتنگت بودم بوسه ای بر روی گونه اش كاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. - چه خوب شد زینبو اوردی، خستگی از تنم رفت - دختر باباست دیگه، منم با اینکه گیرم، این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم به چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. نویستده:فاطمه امیرے . ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{○•🥀🕊•○} سلام بر سبک بالان عشق✋ شَھادت یعنے: وارد شدن درحریم خلوت الھےو میھمانـ شدن برسرسفره ے ضیافتـ الھے♥️ این ڪم چیزے نیست این خیلے بـاعظمتـ استـ 💪 🥀 🕊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 📚 کتاب ❣حسین(ع) از زبان حسین(ع)❣ 🔻زندگی و زمانه امام حسین(ع) از زبان ایشان @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍎🍎🍎🍎🍎 #👹 🔰 تقویت قوای دفاعی و ایمنی بدن در برابر بیماری ها از جمله ویروس کرونا 🔰 ✅ سبک زندگی سالم و پرهیز از پرخوری ✅ حجامت عام ✅ چشیدن نمک طبیعی قبل و بعد از غذا ✅ روزانه جویدن ۷ عدد سیاهدانه + یک قاشق مرباخوری عسل ✅🌟 داروی امام کاظم علیه السلام @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت ۹ صفرسالگرد شهادت عمار یاسر 🥀 صحبتهای مقام معظم رهبری در مورد عمار یاسر صحابی پیامبر و یار حضرت علی علیه السلام @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_شانزدهم سمانه با صدای گوشی ، سریع کیفش را باز کرد و گوشی را
🌸هوالعشـق🌸 📜 💟 - ببخشید اذیتت کردم - نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد. - سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود زد . با رسیدن به خانه سمانه همراه زینب وارد خانه شدند و بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند بعد خداحافظی ثریا و یاسین ،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت. سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: - زینب عمه بخواب دیر وقته گوشیش را نشان زینب داد و گفت: - نگا عمه ساعت ۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود زینب ، عمه به چی خیره شدی؟؟ - عمه این آقا مرد بدیه؟؟ سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود، نگاهی انداخت - نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه، چرا پرسیدی؟ - آخه اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری، یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل - خب  - بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!! - عمه چیزی به عمو نگو، من قول دادم که چیزی نگم. - باشه عمه ، بخواب دیگه سمانه دیگر کلافه شده بود، باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد. نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: - فضول خانم ، چقدم سر قولش مونده لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. – حواست باشه، دعوایی چیزی شد دخالت نکن – چشم مامان، الان اجازه میدید برم - برو به سلامت مادر  - راستی مامان من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله - باشه عزیزم، جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم - چشم عزیزم سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛ - جانم رویا - کجایی سمانه - بیرون - میگم آقایون نیستن، سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن - باشه عزیزم الان میام در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ، یا دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت: - اوضاع انتخابات چطوره؟ سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت: - اوضاع به نفع ما نیست ، ولی خداروشکر شهر آرومه - خداروشکر ، بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده - من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام - باشه سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چند Cdبرداشت و به اتاق رویا رفت. کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد. - بفرمایید اینم سیستم شما - دستت درد نکنه عزیزم ،لطف کردی - کاری نکردم خواهر جان من برم دیگه به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت "مگه رویا نگفت آقایون نیستن" - سلام آقای سهرابی - سلام خانم حسینی، با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم - بله بفرمایید سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد. گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ، مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست. بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ، طبق عادت همیشگی، سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود. نویسنده:فاطمه امیرے . ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°•🌱🦋•°| نوکر حلقه به گوشیم و اسیر حسنیم گره کور نداریم فقیر حسنیم نسل در نسل همه خاک مسیر حسنیم کشته و مرده فرزند صغیر حسنیم 🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
VID_20200928_105523_951_a01.mp3
3.08M
💽 « چرا امام حسین علیه السلام قیام‌کرد؟ چرا سایر ائمه قیام نکردند» @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
•°|🍃🌸🍃|•° 🌱 دفاع مقدس وسیله‌ای شد ، برای اینکه استعدادهای مکنون در انسانها به شکل عجیبی بُروز کند مثلاً  بلاشک یک طراح جنگی است کِی ؟ در سال ۶۱ کِی وارد جنگ شده؟ در سال ۵۹ این مسیرِ حرکت از یک سرباز صفر به یڪ استراتژیست نظامـی ، یک حرکت۲۰ ساله ، ۲۵ ساله است این جوان در ظرف دو سال این حرڪت را ڪرده !! این‌ها معجزه‌ی انقلاب هستند . @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ده سال بعد از ازدواج! هیچ کس نمیگه کاش مامان من خوشکل تر بود... نوع نگاهمون چجوریه⁉️ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_هفدهم - ببخشید اذیتت کردم - نه بابا این چه حرفیه مامان گ
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 - سلام خاله جان - سلام عزیزم، خسته نباشی عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت: - ممنون عزیزم - بیا داخل سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ، که کمیل هم جوابش را داد. - سمانه خاله میگفتی، کمیل میومد دنبالت و تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای - نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم، با اجازه من برم پیش صغری - برو خاله جان، استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت . سمانه کنار صغری نشسته بود و عکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند مژگان کنار خواهرش نیلوفر، که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند البته نگاه های ریز گانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند. کمیل عذرخواهی کرد و با اجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد و نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد، که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شده مژگان، با خوابیدن طاها ، عزم رفتن کرد، همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ، نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت - خودم بلندش میکنم اذیت میشید زن داداش بفرمایید خودم میرسونمتون سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر، همراه کمیل بیرون رفتند صغری به اتاق رفت، سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت - جانم خاله - میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم  - جانم - سمانه خاله جان، تو میدونی چقدر دوست دارم، و همیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت: - مثل اینکه قسمت نیست، فقط ازت یه خواهشی دارم، هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی ازم دور نشی ، نبينم بهمون کمتر سر بزنی - خاله ، قربونت برم این چه حرفیه، مگه میشه از شما دست کشید؟؟ ها نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم، خوبه؟؟ سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد . سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ ہود ، دوخت. یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود، نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود، کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد. خیالش راحت شده بود خودش حالش بهتر از کمیل نبود، نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد - سمانه خاله برا چی میری، الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه، خطرناکه سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت: - فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ، چیزی نمیشه، باید برم کار دارم بی زحمت به آژانس بگیر برام - خودم میرسونمتون سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد اخمی ہین ابروانش نشست و تا خواست اعتراضی کند کمیل گفت: - خیابونا الان شلوغه ، منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم سمانه تا می خواست اعتراض کند ، متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد. می دانست هنوز امیدش را از دست نداده، نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت: - پس دیگه آژانس زنگ نزن، با آقا کمیل میرم سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت - قربونت برم منتظرتم زود برگرد - نمیتونم باید برم خونه، شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان سمائه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌•●🥀🕊●• ای نفسِ صبحدم ،گر نهـے آنجا قدم خستہ دلم را بجو،در شِکنِ موی دوست جان بِفِشانم زشوق ،در ره باد صبا گربرساند بہ ما،صبح دمے بوی دوست 🌷 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته‌اش را، میخواست چیزی از او نماند؛ نه‌اسم نه‌شهرت، نه قبر ومزار ونه هیچ چیز دیگر. شهید شاهرخ ضرغام @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر چهارمحال و بختیاری هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Gh1456 تعدادی از شهدای شهر چهارمحال و بختیاری: 🥀 1⃣شهیده رقیه شریفی 2⃣شهید هوشنگ گودرزی 3⃣شهید صادق طهماسبی 4⃣شهید امیر عباس طهماسبی 5⃣ شهید حسنـی 6⃣شهید بهروز اردشیری 7⃣امیرقلی طهماسبی 8⃣رمضانعلی نادری 9⃣شهید فتح الله بامیری *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_هجدهم - سلام خاله جان - سلام عزیزم، خسته نباشی عزیزم
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟  ترافیک خیلی سنگین بود ، سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد. مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور، سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود. انداخت. سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود. - هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟ - چطور - مثل اینکه حالتون خوب نیست - نه خوبم - دانشگاه مگه تعطیل نیست - چرا تعطیله، اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه کمیل سری تکان داد سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می گردند سوق داد این صحنه ها حالش را بدتر می کرد. آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت. بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند، و کمیل پایش را روی گاز گذاشت. نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد. دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه الزهرا  سمانه و کمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه، که دانشجویان ، پوستر به دست ، ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند، خیره شد سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد، که دستی سریع در را بست سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد. - با این تظاهراتی که اتفاق افتاده. میخواید برید؟؟ - یه چیزی اینجا اشتباهه، ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد و به پوستر و بنرها اشاره کرد - ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره، اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره. وای خدای من دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد. از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد. چندتا از دخترهای بسیج را کنار زد و به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید، و با صدای عصبانی فریاد زد - دارید چیکار میکنید؟؟ قرار ما چی بود؟ مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید بشیری با تعجب به او خیره شده بود - ولی خودتون ... سمانه مهلت ادامه به او نداد: - سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع خودش هم به سمت چند تا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد نمی دانست چه کاری باید بکند. این اتفاق به اتفاق بزرگ و بدی بود. می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند متوجه چند تا از پسرای تشکیلات شد ، که با عصبانیت در حال جمع کردن ، پوستر ها بودند نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ، تمرکز کند تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند، اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد از سوزش دستش چشمانش را بست مطمئن بود اگر بلند شود. بین این جمعیت له خواهد شد. اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چشمانش را باز کرد . حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ، با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت اما اثری از او پیدا نکرد، ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود. صدا ، صدای کمیل بوده رویا آب قندی به دست سمانه داد؛ - بیا بخور ضعف کردی سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد و با عصبانیت گفت : - فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته - کار هر کسی میشه باشه نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆