eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
والسلام
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ حال ما دنیا نشینان بی تو اصلاً خوب نیست بی تو در دنیای ما جز فتنه و آشوب نیست باغ های این حوالی را همه سرما زده💔 دور از خورشید هرگز حاصلی مرغوب نیست بی تو آداب مسلمانی دگرگون گشته است شیعه ی این روزها چندان به تو منسوب نیست 💔 . ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْفَرَج 🌤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
•|شال عزا🖤 🏴–شال مشکیش رو فقط محرم دور گردنش می‌انداخت، بعد به من میگفت بشورمش و میذاشت کنار تا محرم سال بعد. ✨–محرم 92 میخواست جمعش کنه گفتم: هنوز نشستم. گفت: میخوام همینطوری نگه دارم. منم قسم داد که یه وقت نشورم. 🍁–و همونطور گذاشتم کنار. تا روز رفتنش شالش رو از من خواست و با خودش برد. 💫–نمیدونم چی تو دلش گذشت. فقط اینو میدونم. که شالش رو برد تا روز وفات حضرت زینب تو سوریه استفاده کنه. 💔🕊–ولی دقیقاً روز وفات حضرت تو مشهد، پیکرش هم‌بستر خاک شد. @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_یکم سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود، نمی ت
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد - جوابمو بده لعنتی و صدای هق هق اش در فضای اتاق بپیچید. کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود، و اینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد، البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند، چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد سمانه آرام تر شده بود ، اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید با صدای کمیل سرش را بلند کرد ، متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود! - باور کنید خودمم ، نمیدونم اینجا چه خبره، فکر نمیکردم اینجا ببینمت ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه ، مطمئنم اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه، الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه خاموش کردم تا فکر نکنی دارم بازجویی میکنم ، الان فقط کمیل پسرخالتونم هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید. سمانه زیر لب زمزمه کرد - بازجویی در مورد کارت دروغ گفتی؟ وای خدای من  کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت : - الان وقت این حرف ها نیست سمانه ناباور به کمیل خیره بود، آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که نمی توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد. الأن بگید، اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی کردید کی ازتون خواسته بود؟ سمانه دستای لرزانش را بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد و گفت: - من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم - اما چند نفر از دانشجوها گفتند که این پوسترارو شما بهشون دادید ، که به دست بقیه برسونن  - آره ولی من این پوسترارو ندادم، من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست؟ - کی پوسترای طراحی شده رو چاپ کرد؟ - آقای سهرابی کمیل سریع پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت، اما اسمی از سهرابی نبود. - کی هست؟ - مسئول دفتر - اینجا که نوشته عظیمی مسئول دفتر - آقای عظیمی بیمارستان بستریه.برای همین این مدت آقای سهرابی مسئوله - این سهرابی چطور آدمیه - آدم خوبیه کمیل سری تکان می دهد - به کسی شک نداری؟ سمانه کمی فکر کرد اما کسی به ذهنش نرسید - نه - خب cd هایی که تو دانشگاه پخش شده بودند.. سمانه سریع گفت :  - باور کنید ، آقای سهرابی به من به cd داد گفت مداحی هست برم رایت کنم به عنوان فعالیت فرهنگی بدم به بچه ها، منم تعجب کردم آخه این فعالیت ها خیلی قدیمی شده بودند. اما گفت که بخشنامه است باید انجام بشه - بخشنامه رو دارید؟ - نه، قرار بود بفرسته برام اما نفرستاد - میدونستید تو اون Cd ها کلی سخنرانی ضد نظام بود سمانه با حیرت به کمیل نگاه می کند و آرام می گوید: - چی؟ ولی آقای سهرابی گفتن که مداحيه، حتی به نمونه به من داد - الان دارید این نمونه رو؟ - آره هم cd هم یه نمونه از پوستر تو اتاقم تو دفتر هستش و cd هارو قبل از اینکه پخش کردید جایی گذاشتید؟ - یه روز کامل تو دفتر بودن کمیل سری تکان می دهد و سریع برگه ای به سمت سمانه می گیرد - آدرس کافی نتی که رفتید و برام بنویسید نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Tanhae_komill
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸چقدر دلتنگ نگاهت میشوم 🌸هر روز،هر شب،هر لحظه.. 🌸و تو چقدر زیبا به قلب بیقرارم، 🌸عشق و آرامش هدیه میکنی . @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸🍃 . 💉خونریزی شدیدی داشت .. وارد اتاق عمل شدیم ..‌ دکتر اشاره کرد که ... چادرم را در بیارم ...: تا راحت تر مجروح رو جابجا کنم .. گوشه چادرم و گرفت ...:✨ بریده بریده گفت :((من دارم میرم که چادر تو از سرت نیوفته ... همونجوری که چادرم تو مشتش بود ‌.. شهید شد 🥀.............💔 🧕•به روایت پرستار جنگ 🖋 بخدا که اون دنیا باید تک تک بهشون جواب بدیم ‌...🌿🌙 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مداحی_آنلاین_ماجرای_جگر_کباب_شده.mp3
1.47M
✨✨✨🌾🌾✨✨✨ 🌵ماجرای جگر کباب‌شده 🎤حجت الاسلام عالی @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸 . 💢تعداد بازید هاے شرکت کنندگان چالش . 1)شرکت کننده شماره ۴ ۲.۳k 2)شرکت کننده شماره ۱ ۲.۱k 3)شرکت کننده شماره ۳۵ ۱.۸k 4)شرکت کننده شماره ۹ ۱.۸k 5)شرکت کننده شماره ۲ ۱.۸k 6)شرکت کننده شماره۳ ۱.۷k 7)شرکت کننده شماره ۴ ۱.۷k 8)شرکت کننده شماره ۳۳ ۱.۶k 9)شرکت کننده شماره ۱۰ ۱.۶k 10)شرکت کننده شماره ۷ ۱.۶k 11)شرکت کننده شماره ۵ ۱.۶k 12)شدکت کننده شماره ۶ ۱.۵k 13)شرکت کننده شماره ۸ ۱.۵k 14)شرکت کنیده شماره ۱۲ ۱.۵k 15)شرکت کننده شماره ۱۷ ۱.۵k 16)شرکت کننده شماره ۲۱ ۱.۵k 17)شرکت کننده شماره ۳۱ ۱.۵k 18)شرکت کننده شماره ۳۲ ۱.۵k 19)شرکت کننده شماره ۳۰ ۱.۴k 20)شرکت کننده شماره ۲۹ ۱.۴k 21)شرکت کننده شماره ۲۸ ۱.۴k 22)شرکت کننده شماره ۲۶ ۱.۴k 23)شرکت کننده شماره ۲۴ ۱.۴k 24)شرکت کننده شماره ۲۰ ۱.۴k 25)شرکت کننده شماره ۱۳ ۱.۴k 26)شرکت کننده شماره ۱۱ ۱.۴k 27)شرکت کننده شماره۱۴ ۱.۳k 28)سرکت کننده شماره ۱۵ ۱.۳k 29)شرکت کننده شماره ۱۶ ۱.۳k 30)شرکت کننده شماره ۱۸ ۱.۳k 31)شرکت کننده شماره ۱۹ ۱.۳k 32)شرکت کننده شماره ۲۲ ۱.۳k 33)شرکت کننده شماره ۲۳ ۱.۳k 34)شرکت کننده شماره ۲۵ ۱.۳k 35)شرکت کننده شماره ۲۷ ۱.۳k . 🌹برندگان چالش ما شماره 4و1 کتاب مورد نظر خود ومابقی شرکت کنندگان برای متبرک کردن سربند به شهید مورد نظر واقع در بهشت زهرا تهران و همچنین ادرس کد پستی وشماره همراه به ایدی زیر بفرستند 🆔 @khademe_zahraa . 📌هزینه پست 15هزار تومان می باشد که به شماره حساب زیر واریز کرده و عکس فیش را بداے ماارسال کنید شماره حساب: 6037997291276690 منیژه کریمی منش
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_دوم وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد - ج
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛ - با من بیاید سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند، سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد، با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد - بفرمایید داخل سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ، با کنجکاوی اتاق را رصد کرد، حدس می زد اتاق کمیل باشد. - من باید برم جایی ، تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید، شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید سمانه با نگرانی گفت: - کجا دارید میرید؟ اصلا ساعت چنده میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن، من باید برم - سمانه خانم نمیتونی بری سمانه حیرت زده گفت : - چی؟؟ - تا وقتی که این مسئله روشن نشه ، شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: - یعنی چی؟ مگه زندانی ام ، من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونین منو اینجا نگه دارید کمیل با اخم فقط نظاره گر عصبانیتهای سمانه بود. سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد سمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید، اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من، خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من خداروشکر کنید که من اینجا بودم، اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشور و بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه سمانه بر روی صندلی نشست، دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت موضوع از چیزی که فکر میکرد پیچیده تر و خطرناک تر بود، دستان لرزانش را در هم فشرد، احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد، دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد! کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت: - این اتاق منه ، میگم کسی نیاد داخل ، میتونید راحت باشید من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت، که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود - آقا کمیل - نگران نباشید، زود برمیگردم حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد از اتاق خارج شد و در را بست، امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام و احوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت - اینا چی میگن؟ کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد - کیا؟ - بچه های اینجا - چی میگن؟ - یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت، موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی کمیل با اخم نگاهی به امیر علی انداخت و گفت: - بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن - فضول نیست، اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی کمیل با عصبانیت غرید - به اونا مربوط نیست، بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه . و الا اینجا جایی ندارن - چقدر زود عصبی میشی کمیل - امیر علی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ، به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن - هستن، باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن - من باید برم اما برمیگردم، کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیر علی، اینجارو میسپارم به تو تا بیام برگشتم به گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه - باشه حتما،برو بسلامت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد، به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت. خیابان ها شلوغ بود. مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند، جشن هایشان را به پایان برسانند!! كل خیابان ها بسته شده بودند، ترافیک سنگینی بود، صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
❣ چه شود فرصت ديدار به ما هم بدهند؟ فيض هم صحبتی يار به ما هم بدهند؟ آن قَدر بر در ايـن خانه گدا می مانيم لقب نوکرِ دربـار به ما هم بدهند !✋ صبحت بخیر همه‌ی هستی‌ام💚 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو چیز خیلی سر و صدا می کند: یڪ خورده پول و دیگری خرده معلومات @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_سوم کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت، سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست آنقدر سردرد داشت، که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد. با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد مسیر باز شده بود. روبه روی کافی نت پارک کرد، سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد. عصبی سوار ماشین شد ، با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید - لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ، و کار را برای او سخت تر می کند، نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد فقط فکر کردن به این موضوع، حالش را خراب می کرد ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت، باید از اوضاع آنجا باخبر می شود. حدس می زد. الان همه به هم ریخته و نگران هستند، امشب ساعت ۹ مراسم خواستگاری بوده، و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود جلوی در خانه شان پارک کرد.سریع در را باز کرد و وارد خانه شد و با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد، که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. - سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند، کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید - اینجا چه خبره؟ - مادر. سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: - سمانه چی مادر حرف بزنید دیگه! - سمانه نیست، گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده - یعنی چی؟؟ - نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره، اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن، خالت داغون شده محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن ای بابا،شاید رفته خونه دوستش، جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: - سمانه دوستی نداره که بره خونشون ، تو دانشگاه همیشه با هم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ - من برم ببینم چی از دستم برمیاد . شاید شب هم برنگشتم - باشه مادر، خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی از خانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ، گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد، حدس میزد خبردار شده - بله - سمانه پیش توعه؟ - آره محمد با نگرانی پرسید: - حالش چطوره؟ - به نظرتون چطور میتونه باشه؟ - کجایی الان؟ - دارم میرم محل کار - باشه منم میام، اما نمیخوام سمانه منو ببینه - باشه - کجاست الان؟ - تواتاقم محمد غرید - کمیل، میدونی اگه بفهمن - میدونم اگر بفهمن پروندشو از من میگیرند اما حالش خوب نبود دایی، نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود، و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد. دیگر حرفی نزد. - دایی داری میای برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه - باشه دایی جان، به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ - خداحافظ  تقه ای به در زد و وارد اتاق شد، سمانه با دیدن کمیل از جا برخاست و منتظر به کمیل خیره ماند. امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. - چی شد؟میتونم برم؟ - بشینید سمانه بر روی صندلی نشست، کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و رو به سمانه گفت: - نه نمیتونید برید، من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه شما اینجا میمونید - بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم، میدونید الان حالشون داغونه؟؟ - آره میدونم اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: - یه چیز دیگه - چی؟ - امشب نمیتونید اینجا باشید - پس کجا برم؟ - بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند، سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: - اگه اینجا بمونید، همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم. اینطور پرونده رو ازم میگیرن، میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اون موقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا