eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 چآدُࢪ مِشڪےِ مَن ، قِصّۂ نآبـے دآࢪَد..ッ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
[🥲♥️] °•| انگار ڪه یک ڪوه سفر ڪرده از این دشت |•° °•| این قدر ڪه خالے شده بعد از تو جهانم... |•° 🪴 ⁦ ♡♡ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی به طور کامل از درد دل و اشک ریختن در کنار ایلزاد سیر شدم دستم رو حایل کردم روی سینش و با یاعلی بلند شدم موهای روی پیشونیش را کنار زدم و با لبخند بهش گفتم _من مطیع فرمان خدام دورت بگردم اگه خدا میخواد تو همین جوری بخوابی تا هر موقع دوست داشتی بخواب من اهل رضایت دادن به این نیستم که این دستگاه را از روی صورتت بردارن اگه هم خواستی بیدار شی بیدار شو دوست داشتی سالم بیدارشو دوست نداشتی هم هر جور که خودت دوست داشتی بلند شو تو فقط بلند شو فقط چشماتو باز کن من امید داشته باشم به این که دارم میبینمت میتونی حرف بزنی میتونی نگامون کنی به خدا برام کافیه هرجوری بلند شدی عیبی نداره تو فقط بیدار شو من یه بار دیگه ببینمت یه بار دیگه باهات حرف بزنم دلت میاد به این زودی تنهام بذاری دلت میاد به اینکه اینجوری تنهام بذاری من تنهام ایلزاد جز تو هیچکی ندارم ببین الان دو هفته هست اینجا منتظر توام کی گفته الهه حالت چطوره میدونم اگه تو بودی تا الان صد دفعه مرهم زخم دلم شده بودی تو نیستی چیکار کنم خم شدم و برای اولین بار پیشونیش رو بوسیدم انقدر حالم خوب بود که متوجه دگرگونی حالم نشدم با همون فاصله ی کم به صورتش لبخندی زدم و گفتم _من راضیم به رضای خدا اگه خدا میخواد تو هم اینجوری بخوابی منم تا تهش باهات هستم ولی کاش خدا بخواد تو بیدار بشی چشماتو باز کنی من امید دارم به معجزه ای که از طرف خدا میخواد برام برسه من خودم تو خواب دیدم بیدار شدی دستمو گرفتی با هم دوباره برگشتیم دانشگاه دلم برای اینکه توی کلاسی باشیم که تو استاد باشی و من دانشجو تنگ شده پاشو تورو خدا خودت خسته نشدی از این همه خوابیدن من که خسته شدم از این همه نخوابیدن کاش به خاطر من بلند شی دلم میل کرد پیشونیش را هدف قرار بدم و ببوسم خم شدن بارها و پشت سر هم پیشونیشو بوسیدم می‌ترسیدم دیگه دستم بهش نرسه می‌ترسیدم دیگه این موقعیت برام پیش نیاد تند و پشت سر هم پیشونیش رو می بوسیدم و انگشتای دستش رو فشار می دادم بلکه رحم به دلش بیاد و بیدار بشه ولی دریغ از یک پلک به هم زدن بلند شدم لباسهای بیمارستان را عوض کردم چادرم را پوشیدم و با یا علی از اتاق بیرون رفتن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی رسیدم به حیاط بیمارستان با دیدن شلوغی دور چادر عمه نسرین کمی هول برم داشت با عجله قدم برداشتم سمت چادر ایلناز رو دیدم که دست جمشیدخان رو گرفته و با اشک داره درخواستی ازش می کنه رفتم نزدیک تر و برای اینکه متوجه حضور من بشم بلند سلام کردم ماهرخ خانم آغوش باز کرد و اومد سمتم خودمو انداختم تو بغلش و با چشم هایی که سمت پدر بزرگ بود تندتند بوسیدمش و از آغوشش بیرون اومدم رفتم سمت پدربزرگ و سوالی نگاهش کردم با همان استبداد همیشگی موجود در نگاهش زل زد وسط چشمام و گفت _تصمیم گیرنده نهایی درباره اینکه این دستگاهها را باز کنند یا بمونه منم الهه ادعای مالکیت نکن که اصلا خوشم نمیاد اخم کردم و لحن تندی پرسیدم _مگه چی شده که این حرف را می‌زنید چه اتفاقی افتاده کی گفته قرار دستگاه رو باز کنیم یا بمونه پدربزرگ انگار از لحنم اصلا خوشش نیومده بود با عصبانیت گفت _بله من همین امروز صبح متوجه شدم که دکتر دیشب چی گفته شما باید خیلی زودتر به من اطلاع میدادین که چه اتفاقی افتاده فهمیدی سرمو انداختم پایین و دوباره پرسیدم _ چه اتفاقی افتاده که شما اینجوری فکر کردین که باید بیاین اینجا و به ما بگین که چه تصمیمی دارید پدربزرگ قدمی جلوتر گذاشت و با صدای بلند گفت _ چه اتفاقی افتاده هیچ اتفاقی نیفتاده ولی اونی که باید درباره ی ایلزاد تصمیم میگیره منم چون من بزرگش کردم عمه نسرین با گریه از جا بلند شد و التماس گونه به پدربزرگ گفت _ اشتباه می کنی جمشیدخان اونیکه که اون پسره افتاده روی تخت را بزرگ کرده منم من بودم که بزرگش کردم پس کسی که میتونه درباره‌اش تصمیم بگیره اول منم نه منم نیستم زنشه اشاره کرد به من و گفت _ ببینش دو هفته است آب شده الهه ای که شما قبلاً دیده بودین اینه این بچه آب شده داغون شده چرا بهش اجازه رو نمیدین که خودش درباره ادامه زندگی همسرش فکر کنه عمو ناصر از جا بلند شد دستم رو گرفت و میخواست از کنار پدربزرگ دورم کنه با لجبازی ایستادم و همچنان زل زده بودم به چشماش نگاهم کرد و گفت _ نکنه تو هم مثل عمه ات توهم زدی که میتونی روی تصمیم من تصمیم بگیری چشمامو بعد باز و بسته کردم و گفتم _ من توهم نزدم اونی که درباره اون مرد تصمیم میگیره منم چون الان من محرم ترین شخص به تن و بدن اونم و تنها کسی که میتونه پاش وایسه یا بره پس خواهش می کنم خواهش می کنم اجازه بدین این احترام بین ما بمونه و تصمیم نهایی با من باشه دستمو از دستم ناصر کشیدم و با عصبانیت رفتم از بیمارستان خارج شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸💜 روزی پر از عشق و محبت پر از شادی و موفقيت پر از خنده و دلخوشى و خبرهای خوب براتون آرزومندم دوشنبه تیر ماهتون زیبا🌸💜 💖
یک گوشه اتاقت چندتا گلدون رنگی بچین هر روز لمسشون کن بهشون آب بده پنجره رو باز کن نور خورشید خودشو پهن کنه تو خونه یک موسیقی بی‌کلام بذار به اهدافت فک کن خدا رو شاکر باش همیشه کتابی بردار و یکم مطالعه کن انرژی بگیر زندگی همین ثانیه‌هاس که داره می‌گذره حالِ دلتو خوب نگه‌دار 🍃 💚 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🌻🍓 بَرایِ‌قلبِ‌کوچکےکہ‌بازھم‌تپید:)💌🎀 -الحمداللّٰھ‌علےڪل‌حال🌱🤲🏼- 『』 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بین راه انقدر دلگیر و تنها بودند که بی‌هوا گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و شماره مامان رو گرفتم سه تا بوق خورد تا جواب داد هیچی نمی گفت پشت خط ساکت ساکت بود انگار هنوز هم دلخور بود به حرف اومدم و عقده های دلم رو خالی کردم _ مامان خانم نمیدونم چی اون قدر برات ارزشمندتر از من بوده که تو این اوضاع وانفسا ولم کردی و رفتی شیراز ولی بدون من اگه یه روزی مادر بشم مثل تو رفتار نمی کنم تا وقتی ۱۸ سالم شد برام بهترین مادر دنیا بودی مونس شب و روزم بودی ولی الان شدی بدترین مادر دنیا و غریب ترین آدمی که من توی عمرم می شناختم ازت گله ای ندارم ولی کاش دخترت رو تو این موقعیت تنها نمیزاشتی اجازه نمی دادی الهه ای که براش جون میدادی و برات جون می داد این جوری تنها بمونه نمیدونی تو چه اوضاعی هستم دیدم حرفی نمیزنه ساکت شدم چند ثانیه منتظر موندم تا جوابی بهم بده ولی دریغ از یک کلمه صحبت کردن گوشی رو قطع کردم دوباره گذاشتم توی جیبم با چندتا نفس عمیق برگشتم توی حیاط بیمارستان این بار علاوه بر اون جمعیت چند نفره رضا رو هم دیدم که کنار ایلناز نشسته و داره صحبت میکنه خیلی خوشحال شدم از حضورش انگار آشنایی دیده بودم که قرار بود حامی من باشه کاش به جای اون برادرم مادرم یا هر کسی که بهم نزدیک‌تر بود اینجا نشسته بود ولی انقدر احساس تنهایی نمی کردم رضا با دیدن من از جا بلند شد و دستشو بلند کرد که همونجا به ایستم انگار می خواست خصوصی باهام صحبت کنه بین راه ایستادم و منتظر اومدن رضا موندم وقتی بهم نزدیک شد لبخندی زد و گفت _ کجا در رفته بودی شونه ای بالا انداختم و گفتم _ رفتم برای مامان زنگ زدم باهم حرف بزنیم ولی جوابمو نداد متاسف سرشو انداخت پایین و گفت _ خیلی دوروبرش نباشه اوضاع خوبی نداره بدون اینکه تغییری روی حالت چهره پیدا بشه جواب دادم مگه چه اتفاقی افتاده که حوصله نداره یا اوضاع خوبی نداره اتفاقی بزرگ تر از این برای دخترش، چرا کنار من نبود شونه ای بالا انداخت و جواب داد _حاملگی براش توی این سن خطرناک بوده حالش بدتر از چیزی که عامر خان میگه نمیدونم چرا ... حرفش را ادامه نداد و گفت _ بی خیال می خواستم با خودت صحبت کنم نگاهش کردم و منتظر ماندم قدم زنون حرفاشو ادامه داد و گفت الهه جان این که دیگران درباره وضعیت ایلزاد دارن نظر میدن برات ناراحت کننده نباشه هر کسی از نظر خودش حرف میزنه ولی تنها کسی که میتونه براش تصمیم بگیره شک نکن که خود تویی به خدا توکل کن و بهترین تصمیم رو بگیر میدونی چرا دکتر اینجوری بهت میگن چون وضعیت کما وضعیتی که ممکنه تا آخر عمر بمونه چون میخوان شما زجر نکشی یا منتظر بمونی بهت میگن راه حل داریم برای اینکه هم اون بیمار به آرامش برسه هم چند تا بیمار دیگه نجات پیدا کنه یعنی صدسال دیگه میتونی منتظر بمونی ولی اینکه دکتر بهت گفته ناامیده از اینکه به هوش بیاد سطح هوشیاری ایلزاد خیلی اومده پایین برای اینه که بهت میگن بهتره رضایت بدی وگرنه تو میتونی تا آخر عمر این دستگاه رو نگه داری هیچ اشکالی نداره پس زیاد خودتو اذیت نکن سر این موضوع شونه ای بالا انداخت و گفت _ حالا اینا رو بیخیال این تصمیم با خودته و هر جور صلاح میدونی همه ما مطیعانه گوش میدیم خواستم باهم بریم اداره آگاهی بعد از دوهفته فکر می‌کنم زمان مناسبی باشه برای این که شرح ماجرا و پیگیری کنیم چه اتفاقی افتاده که این تصادف شکل گرفته 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتان نیک🌸🍃
خبر آمد کهـ حسین‌بن‌علۍ راهے شد . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
0[💔🥀]0 خبر آمد که حسین بن علی در راه است:) | پَـــْروٰازོ
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
0[💔🥀]0 خبر آمد که حسین بن علی در راه است:) | پَـــْروٰازོ