eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
• . صدای‌ڪاروانے‌میاد . . . مسافرن؟ 🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) هرچند که امتناع می کردم از به یاد آوردن اون اتفاق تلخ ولی روند قانونی بود و باید طی می‌شد همراه با رضا وارد اداره آگاهی شدم وقتی ازم توضیح خواستن تمام و کمال براشون توضیح دادم با توضیحاتی که من داده بودم افسر اداره آگاهی فقط تونست بگه که _ من شرمندم که اینو میگم ولی این افراد قاچاقچی بودن چند کیلومتر دورتر در مرز دستگیر شدند این که به شما برخورد کردند و فرار کردن عمدی نبوده چون سرعت بالایی داشتن این اتفاق افتاده به هر حال ما شکایت شما را ضمن این اتفاق پیوست می‌کنیم و پیگیر ماجرا خواهیم بود شما که رضایت نمیدین به نشانه منفی سرم رو تکون دادم و گفتم که _هرگز رضایت نمیدم و مقصران اصلی این ماجرا باید به سزای عملشون برسن افسر نگهبان هم تایید کرد و کار ما آنجا تموم شد همراه رضا برگشتم بیمارستان وقتی برگشتم هیچ کس را توی چادر ندیدم با استرس آستین کت رضا رو گرفتم و گفتم _ چرا هیچکی نیست تو خبر داری رفتن کجا؟ شونه هاش رو تکون داد و گفت _ نه کسی به من نگفته قصد رفتن به جایی دارن حتما نسرین خانم نیاز داشته بره خونشون برگرده بقیه را هم با خودش برده باورم نمیشد عمه نسرین تا حالا نشده بود که چادر رو خالی بزاره پا تند کردم سمت بیمارستان و به رضا گفتم _ امکان نداره یه اتفاقی افتاده مطمئنم یه اتفاقی افتاده همینجوری که حرف میزدم قدم هام رو تندتر و تندتر کردم تا به حالت دویدن خودم رو رسوندم به ایستگاه پرستاری پرستار با دیدنم بدون هیچ حرفی اشاره کرد به سمت اتاق ایلزاد دلشورم داشت بیشتر میشد میترسیدم لحظه های آخری باشه که قراری ایلزاد رو داشته باشیم با قدم های بلند خودم رو رسوندم پشت در اتاقش ماهرخ خانم را دیدم که داشت گریه میکرد و بابابزرگی که با اقتدار ایستاده بود و از پشت شیشه مرد خوابیده روی تخت را نگاه می کرد از پشت شیشه نگاهی به داخل انداختم عمه نسرین و آقا سهراب و ایلناز داخل بودند و هر کدام گوشه ایستاده بودند در حال اشک ریختن آقا سهراب هرازگاهی داشت با دکتر حرف میزد به کلی توان بدنم کم شده بود انگار پاهام یاری نمی کرد تا برم داخل و ببینم جریان از چه قراره دستمو به دیوار گرفتم و آروم آروم خودمو کشوندم داخل اتاق آقا سهراب اولین نفری بود که چهره ام را دید فوران اومد سمتم می‌خواست دستم رو بگیره که مانع شدم و با صدای تحلیل رفته پرسیدم _ چه اتفاقی افتاده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
••🌿🌹•• حبیبی‌ أنت جذاب و أنا مجذوب محبوبم تو جاذبه‌ای و من هم جذب شما میشوم🖐🏻🥰 🍃 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج هایش تنها بماند؛ آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد. •آلبر کامو ✨🌻 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🍂⛅️|• هࢪچۍبیشتࢪبہ‌خدا‌اعتما‌د‌کنۍ بیشتࢪشگفت‌زده‌ات‌میڪنہ🌱 『』 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) آقا سهراب لبخندی به چهره هم زد و گفت _نگران نباش عزیزم همه چی خوبه بهش اعتماد نداشتم اون زیادی خوش‌بین بود رفتم سمت عمه نسرین که در آغوش ایلناز های های اشک می ریخت و مرثیه سرایی می کرد دستشو گرفتم و بغل دخترش جداش کردم و پرسیدم _ چی شده ؟ بی هوا کشیدم توی بغلش و تند و زیر لب می گفت _ شکر خدا شکر خدا با خودم تحلیل کردم شکر خدا یعنی یه اتفاق خوب افتاده یعنی ایلزاد ... عمه را از بغلم جدا کردم و برگشتم سمت تخته بیمارم نگاهی بهش انداختم برای من که لحظه به لحظه دیده بودمش و رنگ چهره اش را زیر نظر داشتم ایلزاد دیگه ای الان میدیدم خون اومده بود زیر پوستش و از اون زردی اولی بیرون اومده بود چه اتفاقی براش افتاده بود نگاهی به دکتر کردم و پرسیدم _چی شده ؟ دکتر خوش اخلاق روزهای قبل عینکش رو از روی چشمانش برداشت و گفت _ تبریک میگم خانم اولین حرکت را از بیمار شما دیدیم موقعی که پرستار اومده بهش سر بزنه دیده که با انگشتش داره بازی میکنه و ریتم نفس هاش تند تر شده و این یعنی نوید خوبی برای این که بدونیم قراره واکنش بیشتری نشون بده البته اگه باهاش صحبت کنید حتما این اتفاق زودتر می افته مات و مبهوت حرفهای دکتر بودم و نگاهم بین جمع و صورت ایلزاد میچرخید باورم نمیشد من انقدر خوشبخت باشم که خدا بهم توجه کرده باشه و جواب دعاهامو رو داده باشه شایدم حرفم رو شنیده باشه و رحم به دلش اومده باشه بی توجه به افرادی که توی اتاق بودند رفتم سمت ایلزاد دستشو گرفتم و بردم سمت لبهام تند انگشتش را بوسیدم و با لبخندی که اشک از کنار چشمام می‌چکید پایین گفتم _ خوش اومدی ایلزادی خوش اومدی باور کن بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی منتظرتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
✨و شهادتی دخترانه 💫رقم می زند چادر ...🕊🌿 💫 | 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
کانال شخصی نویسنده رمان راه اندازی شد :)👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f قرار اتفاقات خوبی بیوفته❤️🌹