eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) من از گذشته ی ایلزاد کاملاً باخبر بودم میدونستم که گذشته پاکی نداره میدونستم که هر کاری که به ذهن یک آدم میرسه انجام داده خودم را آماده کرده بودم برای تمام این طعنه ها و کنایه ها، با تمام تفاوت هایی که ایلزاد با من داشت باهاش کنار اومده بودم و همچنان عمیقا عاشقش بودم سرشو بالا گرفت و آروم برگشتو نگاهم کرد پوزخندی زد و گفت _ هیچ وقت از تهدید یه بچه گربه نمی ترسم ذره ای شک تو چشمات نمیبینم ولی این دختر اونی نیست که محمد مهدی بخواد گولشو بخوره جوابی ندادم و همچنان نگاهش کردم به قول خودش اصلا دوست نداشتم شک رو توی چشمام ببینه ایلزاد با تمام بدی هایش برای من مردی بود که تمام آینده ام را می‌ساخت نباید گذشته اش را به روش می آوردم و الان که انقدر با صداقت و اطمینان و علاقه اومده بود سمت من را رها کنم و بچسبم به گذشته ای که قطعاً تمام شده بود و حالا دیگه براش هیچ ارزشی نداشت هر چند اگر می خواستم با خودم فکر کنم و ارزش سنجی کنم پسری که تمام دنیا را دیده بود حقش نبود بامنی باشه که فقط یک بار با یک اشتباه دلم رفته بود به سمت پسر خاله ای که از سر بی کسی بهش توجه بیشتری داشتم ایلزاد از سر جاش بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت و گفت _ بهتره که بریم میدونستم وجود سلما و خنده های بیجاش داره باعث اذیتش میشه برای همین بدون هیچ حرفی از سر جام بلند شدم کش چادرم را محکم کردم و پشت سرش راه افتادم نزدیک میز اون دختر که رسیدیم مکثی کرد و به صدای سلما گوش داد که میگفت _واه خدا به دور دخترای چادری و تیک زدن با استادا همه دوستاش به اتفاق خندیدن ایلزاد ایستاد سرجاش و برگشت به سمتشو نزدیک صندلی سلما سرشو خم کرد و کنار گوشش بلند غرید _خدا به دور از دختری که لب دریا با استادش قرار میزاره تا از راه بدرش کنه و خدا به دور از چنین دختر هایی که هزار رنگ عوض میکنن برای زدن مخ استادی که سر به زیره و توجهی به دخترا نداره سرشو بلند کرد و نگاهی به جمعشون انداخت و گفت _ خدا به دور از شماهایی که نشستین و خزعبلات این دختر و گوش میدین سلما نمیدونست از کدوم سوراخ موش فرار کنه و چه جوری جواب ایلزادی رو بده که میون این همه نگاه دستم را از روی چادر گرفت و منو کشوند از کافه بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فکر می‌کردم ایلزاد با حرفهایی که به سلما زد کمی آرومتر شده باشه ولی اینطور نبود وقتی نشستیم تو ماشین چندبار پشت سر هم مشتش رو کوبید روی فرمون و زیرلب بد و بیراه نثار خودش و جد و آباد سلما میکرد اصلاً این شخصیت عصبانی را ازش ندیده بودم پر از تعجب بودم که چرا تا این حد عصبانیه و چرا اینقدر واکنش نشون میده اصلاً چی شد که بخواد این همه به هم بریزه من که حرف‌های ایلزاد رو سیرتاپیاز قبول داشتم متعجب از عصبانیتظ تکیه زده بودم به در ماشین و به سمت ایلزاد چرخیده بودم و نگاهش می کردم سرشو گذاشت روی فرمون و تند و پشت سر هم نفس میکشید نمیدونستم چیکار کنم چه جوری صداش بزنم و ازش بپرسم چرا داره خودش را اذیت میکنه کاش کسی میومد، تلفن زنگ می خورد یا هر چیزی می شد تا منو از این وانفسا نجات بده شکر خدا انگار خودش برگشت به حال اصلیش و نگاهم کرد و گفت _ شرمنده اگر احوالاتت رو خراب کردم شرمنده اگر نتونستم روز اول خوبی برات بسازم بدون اینکه منتظر جوابم بمونه سوئیچ رو چرخوندم و استارت زد و از حوالی دانشگاه دور شد راست می گفت هم امروزم خراب شده بوده و هم نتونستم سر کلاس حاضر بشم باز هم نتونستم حال بهتری پیدا کنم باز هم همه چی خراب شده بود انگار افتاده بودم روی دور باطل هر بار که می‌خواستم به خوشبختی برسم یکی صابون مینداخت زیر پام و لیز می‌خوردم و برمی گشتم سر جای اولی متوجه کم شدن سرعت ماشین شدم از فکر اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم اینجارو میشناختم امام زاده ای بود که اولین بار با عمه نسرین اومده بودم اونموقع که ایلزاد تو کما بود برگشتم سمت ایلزاد تا بپرسم چرا اینجا که پیاده شد و فرصت سوال پرسیدن رو از من گرفت پشت سرش منم پیاده شدم با فاصله ازش ایستادم رو به روی گنبد و گلدسته ی سبز رنگ قد علم کرده بود و نگاه میکرد نمیدونستم چی از امام زاده میخواست ولی ایلزادی که من می‌دیدم تا حاجت نمیگرفت نمیرفت ندای ذهنیم تموم نشده بود که گوشیش رو از جیبش در اورد و شماره ای رو گرفت و بعد از چند ثانیه گفت _سلام آقا مهدی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تپش های دلم بیشتر و بیشتر شد تعجب کردم از اینکه ایلزاد چرا باید برای محمدمهدی زنگ بزنه و اینچنین محترمانه باهاش حرف بزنه می ترسیدم از اینکه ایلزاد حرفی رو بازگو کنه که باب دل من نباشه و چند ساعت بعد باعث پشیمونی بشه می ترسیدم از اینکه ایلزاد با این احوالات بدی که داره بخواد درباره من تصمیمی بگیره که دلبخواه من نیست رفتم کنارش ایستادم و کیف چرمیشو کشیدم و با استرس پرسیدم _چی میخوای بگی؟ صدام به حدی پایین بود که می دونستم به گوش محمدمهدی نمیرسه ایلزاد نگاهش رو برگردوند و رو کرد به آسمون با صدایی که برعکس لحن قبلیش بلند بود و خشن و پر از عصبانیت گفت _ تو به چه حقی برای الهه زنگ میزنی و سرش داد و بیداد می کنی؟ کی بهت اجازه داده برای الهه زنگ بزنی چرا فکر می کنی هنوز حق داری توی این ماجرا؟ دلم هری ریخت پایین دلم گرفت قلبم به درد اومد چرا ایلزاد داشت با محمدمهدی اینجوری حرف می زد؟ چرا نمی پذیرفتم این حمایتش رو؟ چرا دوست نداشتم اینجوری بیفته به جون کسی که هیچ تقصیری توی احوالتش نداره؟ دستام سنگین شد دو طرف بدنم افتاد انتظار این کار رو از ایلزاد نداشتم اون خیلی فهمیده تر از این بود که زنگ بزنه مهدی هم خودش رو خراب کنه هم اون پسرو هم خودش رو آزار بده هم اونو هم منو خجالت زده کنه هم ... نمیدونم چند دقیقه داشتم به کار اشتباه ایلزاد فکر میکردم که صدای تحلیل رفته ی ایلزاد و افتادنش روی دو زانو روی زمین باعث شد از فکر بیام بیرون و شوک زده نگاهش کنم این مرد چرا از بین رفت ناگهانی انگار آب شد نشستم کنارش و گوشیو از دستش کشیدم بیرون ارتباط قطع شده بود _چیشد چرا اینجوری شدی؟ نگاهم کرد برعکس چند دقیقه قبل آثار عصبانیت تو نگاهش نبود مظلوم و بیچاره نگاهم میکرد _الهه من ادم بدرد بخور تو نیستم نه؟ چرا اینجوری میگفت اخه چرا یهو عوض شده بود تاب نمیاوردم این احوالشو میدونستم یه جای کار میلنگه ولی باید پایان میدادم به این ماجرا در حالیکه گریه میکردم و هق هقم به آسمون بود گوشی ایلزاد رو برداشتم و بین شماره ها گشتم شماره ی عمارت جمشید خان رو گرفتم چند ثانیه بعد صدای ماهرخ خانم به گوشم رسید _عمارت جمشید خان بفرمایید هنوز هم به سبک قدیم پاسخ میدادن به تلفن هنوز هم گوشی به عمارت نرسیده بود هنوز هم ... _ماهرخ جون الهه هستم، بابابزرگ عمارته؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ماهرخ خانم که تعجب کرده بود از حضور من پشت گوشی بدون هیچ حرفی با بزرگ را صدا زد جمشیدخانی روزها پیرتر شده بود و کمرش خمیده تر صدای اساسا تنها شب به گوشم می رسید متوجه شدم که گوشی رو گرفت کنار گوشش ولی با مکث چند ثانیه جواب داد خیلی محکم و با اقتدار گفت _ الو بفرما می‌دونستم که رسم قدیمیشون هست تا همینجور رسمی جواب بدن نگاهی به ایلزاد انداختم که منتظر حرف های بعدی من بود و دلمو دادم به دست پدر بزرگ و گفتم _ بابا بزرگ قیم من شمایی بزرگترین شمایی تاج سر من شمایی شما حکم ازدواج من با ایلزاد رو میدی؟ ایلزاد بلند شد و گوشی رو از دستم کشید ارتباط را قطع کرد نگاهش کردم و اینبار فریاد _زدم چرا اجازه نمیدی هر تصمیمی که خودم دوست دارم بگیرم؟ خشمگین نگاهم کرد و گفت _کی بهت اجازه داد به بابابزرگ حرفی بزنی کی اجازه داد برای خود تصمیم بگیری کی بهت اجازه داد ... نذاشتم حرفشو ادامه بده انگشت اشاره ام را گرفتم جلوی صورتش رو گفتم _خودم به خودم اجازه دادم تا کی میخوای منو مجبور کنی به سکوت تاکی میخوای منو این دست به اون دست کنید تا کی نمی خواهین به این نتیجه برسین که الهه بزرگ شده که حق تصمیم‌گیری داره الهه میتونه برای خودش تصمیم بگیره تند تر شدم _من تورو انتخاب کردم تو هم منو نذار برای پشیمونی خودت تصمیم بگیری که بدون مشورت با من باشه حق نداری عذاب وجدان داشته باشی حق نداری به چیزهایی فکر کنی که بین من و تو رو خراب کنه کلافه شدم _بسه من کلافه شدم من دیگه نمیکشم برای ادامه ی زندگی یا میذاری به چیزی که می خوام برسم یا خودمو از همتون خلاص می کنم این حرف آخرم بود ایلزاذ یا اجازه میدی بابابزرگ اجازه محرمیت بین من و تو رو صادر کنه و بعد از اون به زندگیمون برسیم بدون فکر کردن به هرکسی، مهدی مامان ملیحه احسان، یا میرم پشت سرمو نگاه نمی‌کنم یا میرم و تورو فراموش می کنم مامانم رو فراموش می کنم برادرم و فراموش می کنم هر کسی که باعث شده تو این عذاب دست و پا بزنم را فراموش می کنم تهدید کردم _ ایلزاد این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست میرم پشت سرمو نگاه نمی‌کنم نفس کم آورده بودم دیگه نمی تونستم ادامه بدم فقط ایستادم و محکم و مصر بدون هیچ ترسی توی چشمای ایلزاد نگاه کردم باید می‌فهمید که دیگه بچه نیستم و اگر تصمیم بگیرم عملیش میکنم خیلی جدی نگاهم کرد و گفت _چیزی که تو میخوای الان شدنی نیست همین که بین من و تو عهدی باشه برای فهمیدن مال هم بودنمون کافیه اخم غلیظی به چهره نشوندم و جواب دادم _تو از طرف خودت تصمیم میگیری برای من کافی نیست من شروع کردن یه زندگی رو می خوام بسه هر چقدر سختی کشیدم بسه هرچقدر این دست اون دست چرخیدم بسه هر چقدر تو اون یکی و اون یکی برای من تصمیم گرفتین از این به بعد من خودم برای خودم تصمیم میگیرم چند قدم ازش دور شدم و دوباره برگشتم و نگاهش کردم و همونطور که سرش پایین بود نگاهش کردم و گفتم _این صحبت آخر من بود اگر این‌بار نشه و قبول نکنی و کسی مانع بشه و تو نخوای بار آخریه که من تلاش کردم و خواستم و موندم بعد از این ماندن در کار نیست بعد از این خواستنی در کار نیست بعد از این همه چیز بین الهه و تو و تمام اطرافیانش تموم میشه چند ثانیه صبر کردم دیدم جوابی نمیده رفتم توی ماشین نشستم منتظرش موندم حداقدن کشید حداقل ۱۵ دقیقه طول کشید ولی نگاهش کردم و صبر کردم و صبر کردم تا بهش این فرصت رو بدم که فکر کنه اگر ایلزاد ذره ای شک به دل داشت موندن من جایز نبود و نمی موندم ولی اگر این بار باهام همراه می‌شد تا تمام دنیا با تمام مشکلاتش کنارش میموندم حالا گوی و میدان تماماً در دسته ایلزاد بود برعکس مدت‌ها پیش که گوی و میدان توی دست من می چرخید و با تصمیم من اون صیغه باطل می‌شد با تصمیم من محمدمهدی میموند و با تصمیم من ایلزاد می رفت یا با تصمیم من اینجا میموند حالا گوی و میدان و مهارت و تصمیم تماماً در دستی ایلزاد بود که باید تصمیم می گرفت و کار احوال ما را یکسره می‌کرد بعد از ۲۰ دقیقه با شانه های افتاده اومد پشت فرمون نشست و بدون هیچ حرفی حرکت کرد به سمت سیاه کمر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خوشحال بودم احساس میکردم ایلزاد سر عقل اومده و خودش میخواد بره جریان رو برای بابابزرگ بگه تمام امیدم به امروز بود که اگر نمیشد اون چیزی که میخواستم قطعا سر حرفم میموندم و همه چیز خراب میشد ورودی کوچه ی عمارت پدربزرگ عمو صابر رو دیدم که گوشه دیوار ایستاده بود و یه پاش زده بود به دل دیوار و پای دیگش روی زمین بود و عمیقاً به جلوش نگاه می کردم نمیدونم داشت به چی فکر میکرد که با شنیدن صدای ماشین از فکر دراومد و نگاهمون کرد ایلزاد بدون اینکه به وجود عمو صابر توجهی داشته باشه سرعتشو کم نکرد و راهش رو ادامه داد تا دم در عمارت از این کارش خوشم نیومد عموصابر هر چقدر هم که بد باشه بالاخره از ما بزرگتر بود و احترام داشت همین که از ماشین پیاده شدم عقب گرد کردم به طرف صابر ولی وقتی متوجه شدم که خودش داره میاد ایستادم و منتطر موندم ایلزاد بازهم توجهی نکرد و وارد عمارت شد عمو صابرلبخندی زد و مثل همیشه مرموز گفت _سلام الهه بانو خوش اومدین لبخند دوستانه به چهره اش زدم و گفتم _سلام عمو ممنونم از اینکه بهش گفتم عمو تعجب کرد یه تای ابروشو داد بالا و نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم _ چیه مگه شما عموی من نیستی؟ همانطور که ابروش بالا بود سرشو به یک طرف خم کرد و گفت _ بله همینطوره که شما می فرمایید خوشحال شدم قدمی به سمت عمارت برداشتم که گفت _ چیه باز این پسر جنی شده میدونستم داره شوخی می کنه می دونستم که خبر داره که بهش علاقه دارم می دونستم که دیگه در پی خراب کردن ایلزاد نیست شونه هامو بالا انداختم و گفتم _نمیدونم والا برادرزاده شماست شما باید بهتر بدونید آه از ته دل کشید و گفت _ برادرزاده منه ولی قد یه غریبه نمیشناسمش نمیدونم چرا ایلزاد با اینکه عزیز کرده این خانواده بود ولی از دست رفت این بار خیلی جدی برگشتم سمتش و گفتم _ عمو صابر شما چی میدونی که همه ما نمیدونیم با اینکه من به ایلزاد علاقه دارم ولی بارها از شما شنیدم که راهم باهاش یکی نشه چرا؟ شما که نگران هستید و اگر نگران من هستین باید حقیقت ماجرا را بهم بگین باید حداقل به من بگین که اگر تصمیم به ازدواج باهاش دارم همه ماجرا شو بدونم، نمیگم از تصمیمم منصرف میشم نه اگر می خواستم از تصمیم منصرف بشم خیلی دلایل وجود داشت که بخوام قید ایلزاد رو بزنم ولی کاری نکردم اینکه بدونم چی باعث میشه شما منو از ازدواج باهاشم منع کنید خیلی برای من لطف بزرگی ولی خوب شما از من دریغ می کنید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو صابر چند ثانیه نگاهم کرد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت _ امکان نداره الهه خانم انشالله که کنار همدیگه خوشبخت میشین چیزی که باعث میشه من با این زاد مخالفت کنم فکر نمی‌کنم تاثیری توی زندگی آینده شما داشته باشه امیدوارم که همه چی خوب پیش میره چشمکی زد و زودتر از من راه افتاد که بره داخل عمارت مگه من میتونستم دیگه بیخیال بشم وقتی تو دلم آشوب به پا کرده بود چادرمو محکم گرفتم و دو قدم فاصله رو دویدم سمتش از پشت آستینش رو کشیدم و متوقفش کردم _نمیتونم بی تفاوت باشم عمو بهم بگین چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت _بهم اعتماد میکنی اگه بگم زن نشو؟ مردمک چشمم مدام میچرخید و میچرخید و آثاری از شوخی تو چشمای عمو صابر پیدا نمیکرد کاملا جدی ایستاده بود و ازم میخواست با ایلزاد ازدواج نکنم _چرا؟ صدام از ته چاه میومد لبهام شده بود دوتا چوب خشک صابر هم بیشتر روی مخم بود پوزخند زد _اعتماد نداری سرمو به حالت منفی تکون دادم و گفتم _نه وقتی پای ایلزاد وسطه بهم پشت کرد _پس چرا از من میخوای حرف بزنم؟ دوباره دویدم رفتم رو به روش ایستادم و با نگرانی گفتم _ چون من باید هرچی که هست بدونم هرچی که هست بدونم بعد خودم تصمیم بگیرم شما از قبل از من نخواهید که باهاش ازدواج نکنم شاید من با این مسئله حادی که شما فکر میکنید کنار بیام سرشو گرفت طرف آسمون و گفت _ الهه ای که من میبینم با همه چی کنار میاد فقط میترسم که چند صباح دیگه پشیمون بشه پامو کوبیدم زمین و گفتم _پس بهم بگین این چیزی که نمیدونم همون موقع صدای داده ایلزاد بلند شد که اسمم را فریاد میزد نمیدونم چش شده بود و نمیدونم چم شده بود که ازش ترسیدم صابرو با نگاه نگران رها کردم و دویدم سمت عمارت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دویدم سمتش و با صدایی که از شدت ترس میلرزید پرسیدم _چی شده؟ با اخم نگاهم کرد و گفت _چرا یک ساعت وایسادی پیش صابر تو نمیدونی صابر دنبال خراب کردن منه بعد وایسادی باش چه چه و به به میکنی؟ نمی تونستم این حرفاشو دوام بیارم اگه قرار بود به همه چیز اینجوری شک کنه و مورد بازجویی قرار بده خیلی غیرقابل تحمل می شد قضیه من هم مثل خودش با عصبانیت جواب دادم _چرا نباید پیش عموم بمونم چرا فکر می‌کنی همه در پی خراب کردنت هستن چرا اصلا به همه مشکوکی کی گفته که کسی قرار تو رو خراب کنه کی گفته قراره همه چیز بر علیه تو باشه چرا همیشه شک داری دستی توی موهاش کشید و با صدای آرومی گفت _ تو هم متوجه شدی که من آدمی شکاکی ام؟ دلم براش سوخت ایلزاد ذهن و روحش آسیب دیده بود من نباید اینجوری بهش می تازیدم نباید بهش می توپیدم باید بهش فرصت میدادم تا احوالاتش بهتر بشه دستی توی موهاش کشید و چند بار این کار رو تکرار کرد انگار سعی میکرد که آروم بشه از بخت بدم صابر هم رسید نزدیکمون پوزخندی زد و گفت _نترس رازتو برملا نمیکنم ایلزاد با عصبانیت نگاهی به صابر انداخت و گفت _ دهنتو ببند کثیف اینجوری صحبت کردنو ازش ندیده بودم الان تحت فشار بود و هر چیزی رو به زبون می اوورد بازهم صابر پوزخند زد و پوزخندش روی اعصاب منم بود چه برسه به ایلزاد که واقعا اونو دشمن خودش می دید نمیدونم چی شد که توی نیم ثانیه شاید ایلزاد مشتشو کوبید زیر چونه ی صابر و صابر پرت شد و خورد به نرده ها ماهرخ خانوم از داخل عمارت اومد بیرون و جیغ بلندی کشید و رفت سمت صابر و گفت _چته مادر چرا آروم نمیگیری چرا تو اینجوری شدی ایلزاد جانم من میدونستم درد ایلزاد رو رفتم نزدیکش با صدای آرومی گفتم _ بیا بریم بیا بریم یه جای آروم نگاهم کرد و چند ثانیه هیچی نگفت صابر بلند شد دستی به گوشه چونش کشید و تفی که توی دهنش جمع شده بود رو تف کرد بیرون و گفت _تف به ذات کثیفت دروغگو باورم نمی شد صابر حرفاش راست باشه واقعاً ایلزاد دروغگو بود و یه رازی داشت که نباید برملا می شد من باید چیکار می کردم این وسط دوباره شک و دودلی رو انداخته بود توی دلم کاش میدونستم قضیه چیه یا مثل تمام قضایایی که باهاش کنار اومدم کنار میومدم یاهم سکوت می کردم و می رفتم کنار ایلزاد دوباره رفت یقه صابر رو گرفت و این بار با دندونی که روی هم چسبیده بود گفت _ بی شرفی صابر چیزی که من علاقه ندارم بیان بشه رو نباید بگی خیلی بی شرفی که داری تمام تلاشت رو می کنی که همه چی رو بگی، بگو فکر کردی من ترسی دارم می خوام خودم بهت بگم اگه تو دلت راضی میشه با به هم خوردن رابطه بین ما، بزار رابطه بین ما به هم بخوره ولی فکر نمی‌کنم این وسط چیزی گیرت بیاد، اگه میبینی حالم خرابه به خاطر همین موضوعه اگه میبینی نمیتونم این دختر و عقدش کنم برم سر خونه زندگیم به خاطر همین موضوعه فکر نکن خودت شرف داری و دیگران بی وجدانن اینجوری نیست، این وجدانه منه که داره اذیتم میکنه و گرنه این دختر پای صفر تا صد من وایساده بعد حرفهاش تف انداخت زیر پای صابر و رفت از عمارات رفت بیرون من بودم و صابر و ماهرخ خانم که میخکوب شده بود به هر دوی ما 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
¦→📓••• •‌‌‌ چ‌ـٰادرت‌دست‌نوـٰازش‌بہ‌سردشت‌ڪشید؛ دشت‌هم‌از‌نفس‌چ‌ـٰادر‌تو‌گل‌میچید…シ! •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹