eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اینکه حالش خوب نبود برای خودم قابل درک بود منم حالم خوب نبود بعد از اینکه فهمیدم ایلزاد به اشتباهش پی برده و عذاب وجدان گرفته، چیزی از دوست داشتنم نسب به ایلزاد کم نشد که بیشتر هم شد اما مردانگی و بزرگوار بودن مهدی جوری برام پررنگ شد که خجالت کشیدم از حضورم کنار ایلزاد همچنان دستشو گذاشته بود روی میز و سرش روی دستش بود چندبار دست بردم سمت موهاش و برگشتم دوست نداشتم این مرد رو اینجوری بیچاره و دلنگرون ببینم ایلزاد باید مرد مغرور من میموند حتی با اشتباهی که کرده بود سرمو بردم نزدیک گوشش تا صداش بزنم که همونموقع در کافه با جیلینگ زنگ بالای در باز شد و صدای قهقهه های سلما و دوستاش و البته گله ای پسر که پشت سرش بودن، بلند شد متوجه نگاهم که شد، خشمم از تمام موضوعات رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم پوزخندی زد و اومد جلوتر با طعمه و نگاه مسخرش به ایلزاد گفت _سلام‌ دختر عمه کی اومدین؟ عمومحسن بهتر شده الحمدلله؟ ایلزاد سرشو بلند کرد با صدای گرفته ای گفت _منتظر زود اومدنمون نبودین خانم کردستانی؟ ایلزاد هم مثل خودش پوزخند زد و به طعنه گفت: _ظاهراً امادگیش رو نداشتین؟ بعدهم با سر اشاره کرد سمت پسرهای پشت سرش سلما که احساس کرده بود ممکنه این حرفها به گوش مهدی برسه و لاف عاشقش لو بره جواب داد _نکنه استاد شهره ی دانشگاه، عقایدشون فرق کرده؟ سرشو خم کرد روی میز و چشماشو ریز کرد و ادامه داد _این دختر افتاب مهتاب ندیده کنارت قرار گرفته یادت رفته قرارای لب دریاتو استاد وفایی؟ ایلزاد چشماش رو بست و سلما پورخند صدا داری زد و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) من از گذشته ی ایلزاد کاملاً باخبر بودم میدونستم که گذشته پاکی نداره میدونستم که هر کاری که به ذهن یک آدم میرسه انجام داده خودم را آماده کرده بودم برای تمام این طعنه ها و کنایه ها، با تمام تفاوت هایی که ایلزاد با من داشت باهاش کنار اومده بودم و همچنان عمیقا عاشقش بودم سرشو بالا گرفت و آروم برگشتو نگاهم کرد پوزخندی زد و گفت _ هیچ وقت از تهدید یه بچه گربه نمی ترسم ذره ای شک تو چشمات نمیبینم ولی این دختر اونی نیست که محمد مهدی بخواد گولشو بخوره جوابی ندادم و همچنان نگاهش کردم به قول خودش اصلا دوست نداشتم شک رو توی چشمام ببینه ایلزاد با تمام بدی هایش برای من مردی بود که تمام آینده ام را می‌ساخت نباید گذشته اش را به روش می آوردم و الان که انقدر با صداقت و اطمینان و علاقه اومده بود سمت من را رها کنم و بچسبم به گذشته ای که قطعاً تمام شده بود و حالا دیگه براش هیچ ارزشی نداشت هر چند اگر می خواستم با خودم فکر کنم و ارزش سنجی کنم پسری که تمام دنیا را دیده بود حقش نبود بامنی باشه که فقط یک بار با یک اشتباه دلم رفته بود به سمت پسر خاله ای که از سر بی کسی بهش توجه بیشتری داشتم ایلزاد از سر جاش بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت و گفت _ بهتره که بریم میدونستم وجود سلما و خنده های بیجاش داره باعث اذیتش میشه برای همین بدون هیچ حرفی از سر جام بلند شدم کش چادرم را محکم کردم و پشت سرش راه افتادم نزدیک میز اون دختر که رسیدیم مکثی کرد و به صدای سلما گوش داد که میگفت _واه خدا به دور دخترای چادری و تیک زدن با استادا همه دوستاش به اتفاق خندیدن ایلزاد ایستاد سرجاش و برگشت به سمتشو نزدیک صندلی سلما سرشو خم کرد و کنار گوشش بلند غرید _خدا به دور از دختری که لب دریا با استادش قرار میزاره تا از راه بدرش کنه و خدا به دور از چنین دختر هایی که هزار رنگ عوض میکنن برای زدن مخ استادی که سر به زیره و توجهی به دخترا نداره سرشو بلند کرد و نگاهی به جمعشون انداخت و گفت _ خدا به دور از شماهایی که نشستین و خزعبلات این دختر و گوش میدین سلما نمیدونست از کدوم سوراخ موش فرار کنه و چه جوری جواب ایلزادی رو بده که میون این همه نگاه دستم را از روی چادر گرفت و منو کشوند از کافه بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فکر می‌کردم ایلزاد با حرفهایی که به سلما زد کمی آرومتر شده باشه ولی اینطور نبود وقتی نشستیم تو ماشین چندبار پشت سر هم مشتش رو کوبید روی فرمون و زیرلب بد و بیراه نثار خودش و جد و آباد سلما میکرد اصلاً این شخصیت عصبانی را ازش ندیده بودم پر از تعجب بودم که چرا تا این حد عصبانیه و چرا اینقدر واکنش نشون میده اصلاً چی شد که بخواد این همه به هم بریزه من که حرف‌های ایلزاد رو سیرتاپیاز قبول داشتم متعجب از عصبانیتظ تکیه زده بودم به در ماشین و به سمت ایلزاد چرخیده بودم و نگاهش می کردم سرشو گذاشت روی فرمون و تند و پشت سر هم نفس میکشید نمیدونستم چیکار کنم چه جوری صداش بزنم و ازش بپرسم چرا داره خودش را اذیت میکنه کاش کسی میومد، تلفن زنگ می خورد یا هر چیزی می شد تا منو از این وانفسا نجات بده شکر خدا انگار خودش برگشت به حال اصلیش و نگاهم کرد و گفت _ شرمنده اگر احوالاتت رو خراب کردم شرمنده اگر نتونستم روز اول خوبی برات بسازم بدون اینکه منتظر جوابم بمونه سوئیچ رو چرخوندم و استارت زد و از حوالی دانشگاه دور شد راست می گفت هم امروزم خراب شده بوده و هم نتونستم سر کلاس حاضر بشم باز هم نتونستم حال بهتری پیدا کنم باز هم همه چی خراب شده بود انگار افتاده بودم روی دور باطل هر بار که می‌خواستم به خوشبختی برسم یکی صابون مینداخت زیر پام و لیز می‌خوردم و برمی گشتم سر جای اولی متوجه کم شدن سرعت ماشین شدم از فکر اومدم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم اینجارو میشناختم امام زاده ای بود که اولین بار با عمه نسرین اومده بودم اونموقع که ایلزاد تو کما بود برگشتم سمت ایلزاد تا بپرسم چرا اینجا که پیاده شد و فرصت سوال پرسیدن رو از من گرفت پشت سرش منم پیاده شدم با فاصله ازش ایستادم رو به روی گنبد و گلدسته ی سبز رنگ قد علم کرده بود و نگاه میکرد نمیدونستم چی از امام زاده میخواست ولی ایلزادی که من می‌دیدم تا حاجت نمیگرفت نمیرفت ندای ذهنیم تموم نشده بود که گوشیش رو از جیبش در اورد و شماره ای رو گرفت و بعد از چند ثانیه گفت _سلام آقا مهدی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تپش های دلم بیشتر و بیشتر شد تعجب کردم از اینکه ایلزاد چرا باید برای محمدمهدی زنگ بزنه و اینچنین محترمانه باهاش حرف بزنه می ترسیدم از اینکه ایلزاد حرفی رو بازگو کنه که باب دل من نباشه و چند ساعت بعد باعث پشیمونی بشه می ترسیدم از اینکه ایلزاد با این احوالات بدی که داره بخواد درباره من تصمیمی بگیره که دلبخواه من نیست رفتم کنارش ایستادم و کیف چرمیشو کشیدم و با استرس پرسیدم _چی میخوای بگی؟ صدام به حدی پایین بود که می دونستم به گوش محمدمهدی نمیرسه ایلزاد نگاهش رو برگردوند و رو کرد به آسمون با صدایی که برعکس لحن قبلیش بلند بود و خشن و پر از عصبانیت گفت _ تو به چه حقی برای الهه زنگ میزنی و سرش داد و بیداد می کنی؟ کی بهت اجازه داده برای الهه زنگ بزنی چرا فکر می کنی هنوز حق داری توی این ماجرا؟ دلم هری ریخت پایین دلم گرفت قلبم به درد اومد چرا ایلزاد داشت با محمدمهدی اینجوری حرف می زد؟ چرا نمی پذیرفتم این حمایتش رو؟ چرا دوست نداشتم اینجوری بیفته به جون کسی که هیچ تقصیری توی احوالتش نداره؟ دستام سنگین شد دو طرف بدنم افتاد انتظار این کار رو از ایلزاد نداشتم اون خیلی فهمیده تر از این بود که زنگ بزنه مهدی هم خودش رو خراب کنه هم اون پسرو هم خودش رو آزار بده هم اونو هم منو خجالت زده کنه هم ... نمیدونم چند دقیقه داشتم به کار اشتباه ایلزاد فکر میکردم که صدای تحلیل رفته ی ایلزاد و افتادنش روی دو زانو روی زمین باعث شد از فکر بیام بیرون و شوک زده نگاهش کنم این مرد چرا از بین رفت ناگهانی انگار آب شد نشستم کنارش و گوشیو از دستش کشیدم بیرون ارتباط قطع شده بود _چیشد چرا اینجوری شدی؟ نگاهم کرد برعکس چند دقیقه قبل آثار عصبانیت تو نگاهش نبود مظلوم و بیچاره نگاهم میکرد _الهه من ادم بدرد بخور تو نیستم نه؟ چرا اینجوری میگفت اخه چرا یهو عوض شده بود تاب نمیاوردم این احوالشو میدونستم یه جای کار میلنگه ولی باید پایان میدادم به این ماجرا در حالیکه گریه میکردم و هق هقم به آسمون بود گوشی ایلزاد رو برداشتم و بین شماره ها گشتم شماره ی عمارت جمشید خان رو گرفتم چند ثانیه بعد صدای ماهرخ خانم به گوشم رسید _عمارت جمشید خان بفرمایید هنوز هم به سبک قدیم پاسخ میدادن به تلفن هنوز هم گوشی به عمارت نرسیده بود هنوز هم ... _ماهرخ جون الهه هستم، بابابزرگ عمارته؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ماهرخ خانم که تعجب کرده بود از حضور من پشت گوشی بدون هیچ حرفی با بزرگ را صدا زد جمشیدخانی روزها پیرتر شده بود و کمرش خمیده تر صدای اساسا تنها شب به گوشم می رسید متوجه شدم که گوشی رو گرفت کنار گوشش ولی با مکث چند ثانیه جواب داد خیلی محکم و با اقتدار گفت _ الو بفرما می‌دونستم که رسم قدیمیشون هست تا همینجور رسمی جواب بدن نگاهی به ایلزاد انداختم که منتظر حرف های بعدی من بود و دلمو دادم به دست پدر بزرگ و گفتم _ بابا بزرگ قیم من شمایی بزرگترین شمایی تاج سر من شمایی شما حکم ازدواج من با ایلزاد رو میدی؟ ایلزاد بلند شد و گوشی رو از دستم کشید ارتباط را قطع کرد نگاهش کردم و اینبار فریاد _زدم چرا اجازه نمیدی هر تصمیمی که خودم دوست دارم بگیرم؟ خشمگین نگاهم کرد و گفت _کی بهت اجازه داد به بابابزرگ حرفی بزنی کی اجازه داد برای خود تصمیم بگیری کی بهت اجازه داد ... نذاشتم حرفشو ادامه بده انگشت اشاره ام را گرفتم جلوی صورتش رو گفتم _خودم به خودم اجازه دادم تا کی میخوای منو مجبور کنی به سکوت تاکی میخوای منو این دست به اون دست کنید تا کی نمی خواهین به این نتیجه برسین که الهه بزرگ شده که حق تصمیم‌گیری داره الهه میتونه برای خودش تصمیم بگیره تند تر شدم _من تورو انتخاب کردم تو هم منو نذار برای پشیمونی خودت تصمیم بگیری که بدون مشورت با من باشه حق نداری عذاب وجدان داشته باشی حق نداری به چیزهایی فکر کنی که بین من و تو رو خراب کنه کلافه شدم _بسه من کلافه شدم من دیگه نمیکشم برای ادامه ی زندگی یا میذاری به چیزی که می خوام برسم یا خودمو از همتون خلاص می کنم این حرف آخرم بود ایلزاذ یا اجازه میدی بابابزرگ اجازه محرمیت بین من و تو رو صادر کنه و بعد از اون به زندگیمون برسیم بدون فکر کردن به هرکسی، مهدی مامان ملیحه احسان، یا میرم پشت سرمو نگاه نمی‌کنم یا میرم و تورو فراموش می کنم مامانم رو فراموش می کنم برادرم و فراموش می کنم هر کسی که باعث شده تو این عذاب دست و پا بزنم را فراموش می کنم تهدید کردم _ ایلزاد این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست میرم پشت سرمو نگاه نمی‌کنم نفس کم آورده بودم دیگه نمی تونستم ادامه بدم فقط ایستادم و محکم و مصر بدون هیچ ترسی توی چشمای ایلزاد نگاه کردم باید می‌فهمید که دیگه بچه نیستم و اگر تصمیم بگیرم عملیش میکنم خیلی جدی نگاهم کرد و گفت _چیزی که تو میخوای الان شدنی نیست همین که بین من و تو عهدی باشه برای فهمیدن مال هم بودنمون کافیه اخم غلیظی به چهره نشوندم و جواب دادم _تو از طرف خودت تصمیم میگیری برای من کافی نیست من شروع کردن یه زندگی رو می خوام بسه هر چقدر سختی کشیدم بسه هرچقدر این دست اون دست چرخیدم بسه هر چقدر تو اون یکی و اون یکی برای من تصمیم گرفتین از این به بعد من خودم برای خودم تصمیم میگیرم چند قدم ازش دور شدم و دوباره برگشتم و نگاهش کردم و همونطور که سرش پایین بود نگاهش کردم و گفتم _این صحبت آخر من بود اگر این‌بار نشه و قبول نکنی و کسی مانع بشه و تو نخوای بار آخریه که من تلاش کردم و خواستم و موندم بعد از این ماندن در کار نیست بعد از این خواستنی در کار نیست بعد از این همه چیز بین الهه و تو و تمام اطرافیانش تموم میشه چند ثانیه صبر کردم دیدم جوابی نمیده رفتم توی ماشین نشستم منتظرش موندم حداقدن کشید حداقل ۱۵ دقیقه طول کشید ولی نگاهش کردم و صبر کردم و صبر کردم تا بهش این فرصت رو بدم که فکر کنه اگر ایلزاد ذره ای شک به دل داشت موندن من جایز نبود و نمی موندم ولی اگر این بار باهام همراه می‌شد تا تمام دنیا با تمام مشکلاتش کنارش میموندم حالا گوی و میدان تماماً در دسته ایلزاد بود برعکس مدت‌ها پیش که گوی و میدان توی دست من می چرخید و با تصمیم من اون صیغه باطل می‌شد با تصمیم من محمدمهدی میموند و با تصمیم من ایلزاد می رفت یا با تصمیم من اینجا میموند حالا گوی و میدان و مهارت و تصمیم تماماً در دستی ایلزاد بود که باید تصمیم می گرفت و کار احوال ما را یکسره می‌کرد بعد از ۲۰ دقیقه با شانه های افتاده اومد پشت فرمون نشست و بدون هیچ حرفی حرکت کرد به سمت سیاه کمر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خوشحال بودم احساس میکردم ایلزاد سر عقل اومده و خودش میخواد بره جریان رو برای بابابزرگ بگه تمام امیدم به امروز بود که اگر نمیشد اون چیزی که میخواستم قطعا سر حرفم میموندم و همه چیز خراب میشد ورودی کوچه ی عمارت پدربزرگ عمو صابر رو دیدم که گوشه دیوار ایستاده بود و یه پاش زده بود به دل دیوار و پای دیگش روی زمین بود و عمیقاً به جلوش نگاه می کردم نمیدونم داشت به چی فکر میکرد که با شنیدن صدای ماشین از فکر دراومد و نگاهمون کرد ایلزاد بدون اینکه به وجود عمو صابر توجهی داشته باشه سرعتشو کم نکرد و راهش رو ادامه داد تا دم در عمارت از این کارش خوشم نیومد عموصابر هر چقدر هم که بد باشه بالاخره از ما بزرگتر بود و احترام داشت همین که از ماشین پیاده شدم عقب گرد کردم به طرف صابر ولی وقتی متوجه شدم که خودش داره میاد ایستادم و منتطر موندم ایلزاد بازهم توجهی نکرد و وارد عمارت شد عمو صابرلبخندی زد و مثل همیشه مرموز گفت _سلام الهه بانو خوش اومدین لبخند دوستانه به چهره اش زدم و گفتم _سلام عمو ممنونم از اینکه بهش گفتم عمو تعجب کرد یه تای ابروشو داد بالا و نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم _ چیه مگه شما عموی من نیستی؟ همانطور که ابروش بالا بود سرشو به یک طرف خم کرد و گفت _ بله همینطوره که شما می فرمایید خوشحال شدم قدمی به سمت عمارت برداشتم که گفت _ چیه باز این پسر جنی شده میدونستم داره شوخی می کنه می دونستم که خبر داره که بهش علاقه دارم می دونستم که دیگه در پی خراب کردن ایلزاد نیست شونه هامو بالا انداختم و گفتم _نمیدونم والا برادرزاده شماست شما باید بهتر بدونید آه از ته دل کشید و گفت _ برادرزاده منه ولی قد یه غریبه نمیشناسمش نمیدونم چرا ایلزاد با اینکه عزیز کرده این خانواده بود ولی از دست رفت این بار خیلی جدی برگشتم سمتش و گفتم _ عمو صابر شما چی میدونی که همه ما نمیدونیم با اینکه من به ایلزاد علاقه دارم ولی بارها از شما شنیدم که راهم باهاش یکی نشه چرا؟ شما که نگران هستید و اگر نگران من هستین باید حقیقت ماجرا را بهم بگین باید حداقل به من بگین که اگر تصمیم به ازدواج باهاش دارم همه ماجرا شو بدونم، نمیگم از تصمیمم منصرف میشم نه اگر می خواستم از تصمیم منصرف بشم خیلی دلایل وجود داشت که بخوام قید ایلزاد رو بزنم ولی کاری نکردم اینکه بدونم چی باعث میشه شما منو از ازدواج باهاشم منع کنید خیلی برای من لطف بزرگی ولی خوب شما از من دریغ می کنید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو صابر چند ثانیه نگاهم کرد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت _ امکان نداره الهه خانم انشالله که کنار همدیگه خوشبخت میشین چیزی که باعث میشه من با این زاد مخالفت کنم فکر نمی‌کنم تاثیری توی زندگی آینده شما داشته باشه امیدوارم که همه چی خوب پیش میره چشمکی زد و زودتر از من راه افتاد که بره داخل عمارت مگه من میتونستم دیگه بیخیال بشم وقتی تو دلم آشوب به پا کرده بود چادرمو محکم گرفتم و دو قدم فاصله رو دویدم سمتش از پشت آستینش رو کشیدم و متوقفش کردم _نمیتونم بی تفاوت باشم عمو بهم بگین چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت _بهم اعتماد میکنی اگه بگم زن نشو؟ مردمک چشمم مدام میچرخید و میچرخید و آثاری از شوخی تو چشمای عمو صابر پیدا نمیکرد کاملا جدی ایستاده بود و ازم میخواست با ایلزاد ازدواج نکنم _چرا؟ صدام از ته چاه میومد لبهام شده بود دوتا چوب خشک صابر هم بیشتر روی مخم بود پوزخند زد _اعتماد نداری سرمو به حالت منفی تکون دادم و گفتم _نه وقتی پای ایلزاد وسطه بهم پشت کرد _پس چرا از من میخوای حرف بزنم؟ دوباره دویدم رفتم رو به روش ایستادم و با نگرانی گفتم _ چون من باید هرچی که هست بدونم هرچی که هست بدونم بعد خودم تصمیم بگیرم شما از قبل از من نخواهید که باهاش ازدواج نکنم شاید من با این مسئله حادی که شما فکر میکنید کنار بیام سرشو گرفت طرف آسمون و گفت _ الهه ای که من میبینم با همه چی کنار میاد فقط میترسم که چند صباح دیگه پشیمون بشه پامو کوبیدم زمین و گفتم _پس بهم بگین این چیزی که نمیدونم همون موقع صدای داده ایلزاد بلند شد که اسمم را فریاد میزد نمیدونم چش شده بود و نمیدونم چم شده بود که ازش ترسیدم صابرو با نگاه نگران رها کردم و دویدم سمت عمارت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دویدم سمتش و با صدایی که از شدت ترس میلرزید پرسیدم _چی شده؟ با اخم نگاهم کرد و گفت _چرا یک ساعت وایسادی پیش صابر تو نمیدونی صابر دنبال خراب کردن منه بعد وایسادی باش چه چه و به به میکنی؟ نمی تونستم این حرفاشو دوام بیارم اگه قرار بود به همه چیز اینجوری شک کنه و مورد بازجویی قرار بده خیلی غیرقابل تحمل می شد قضیه من هم مثل خودش با عصبانیت جواب دادم _چرا نباید پیش عموم بمونم چرا فکر می‌کنی همه در پی خراب کردنت هستن چرا اصلا به همه مشکوکی کی گفته که کسی قرار تو رو خراب کنه کی گفته قراره همه چیز بر علیه تو باشه چرا همیشه شک داری دستی توی موهاش کشید و با صدای آرومی گفت _ تو هم متوجه شدی که من آدمی شکاکی ام؟ دلم براش سوخت ایلزاد ذهن و روحش آسیب دیده بود من نباید اینجوری بهش می تازیدم نباید بهش می توپیدم باید بهش فرصت میدادم تا احوالاتش بهتر بشه دستی توی موهاش کشید و چند بار این کار رو تکرار کرد انگار سعی میکرد که آروم بشه از بخت بدم صابر هم رسید نزدیکمون پوزخندی زد و گفت _نترس رازتو برملا نمیکنم ایلزاد با عصبانیت نگاهی به صابر انداخت و گفت _ دهنتو ببند کثیف اینجوری صحبت کردنو ازش ندیده بودم الان تحت فشار بود و هر چیزی رو به زبون می اوورد بازهم صابر پوزخند زد و پوزخندش روی اعصاب منم بود چه برسه به ایلزاد که واقعا اونو دشمن خودش می دید نمیدونم چی شد که توی نیم ثانیه شاید ایلزاد مشتشو کوبید زیر چونه ی صابر و صابر پرت شد و خورد به نرده ها ماهرخ خانوم از داخل عمارت اومد بیرون و جیغ بلندی کشید و رفت سمت صابر و گفت _چته مادر چرا آروم نمیگیری چرا تو اینجوری شدی ایلزاد جانم من میدونستم درد ایلزاد رو رفتم نزدیکش با صدای آرومی گفتم _ بیا بریم بیا بریم یه جای آروم نگاهم کرد و چند ثانیه هیچی نگفت صابر بلند شد دستی به گوشه چونش کشید و تفی که توی دهنش جمع شده بود رو تف کرد بیرون و گفت _تف به ذات کثیفت دروغگو باورم نمی شد صابر حرفاش راست باشه واقعاً ایلزاد دروغگو بود و یه رازی داشت که نباید برملا می شد من باید چیکار می کردم این وسط دوباره شک و دودلی رو انداخته بود توی دلم کاش میدونستم قضیه چیه یا مثل تمام قضایایی که باهاش کنار اومدم کنار میومدم یاهم سکوت می کردم و می رفتم کنار ایلزاد دوباره رفت یقه صابر رو گرفت و این بار با دندونی که روی هم چسبیده بود گفت _ بی شرفی صابر چیزی که من علاقه ندارم بیان بشه رو نباید بگی خیلی بی شرفی که داری تمام تلاشت رو می کنی که همه چی رو بگی، بگو فکر کردی من ترسی دارم می خوام خودم بهت بگم اگه تو دلت راضی میشه با به هم خوردن رابطه بین ما، بزار رابطه بین ما به هم بخوره ولی فکر نمی‌کنم این وسط چیزی گیرت بیاد، اگه میبینی حالم خرابه به خاطر همین موضوعه اگه میبینی نمیتونم این دختر و عقدش کنم برم سر خونه زندگیم به خاطر همین موضوعه فکر نکن خودت شرف داری و دیگران بی وجدانن اینجوری نیست، این وجدانه منه که داره اذیتم میکنه و گرنه این دختر پای صفر تا صد من وایساده بعد حرفهاش تف انداخت زیر پای صابر و رفت از عمارات رفت بیرون من بودم و صابر و ماهرخ خانم که میخکوب شده بود به هر دوی ما 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
¦→📓••• •‌‌‌ چ‌ـٰادرت‌دست‌نوـٰازش‌بہ‌سردشت‌ڪشید؛ دشت‌هم‌از‌نفس‌چ‌ـٰادر‌تو‌گل‌میچید…シ! •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یک لحظه جلوی چشمم سیاهی رفت و انگار زیر پام خالی شد دستمو گرفتم به نرده کنار پله ها و ابراز ضعف کردم ماهرخ خانم دوید به سمتم و گفت _ چی شدی دورت بگردم چرا تو آروم و قرار نداری چرا توی زندگی آرمظ نداری برگشت طرف صابر و فریاد زد _چته تو چرا حرف مفت میزنی چرا هی میری رو مخ این بچه چیکارش داری حالا هر کاری کرده باشه میبینی الان اوضاعشو نمیدونی چقدر الهه رو دوست داره نمیدونی چقدر زندگیش رو دوست داره نمیبینی چقدر تلاش می‌کنه برای به دست آوردن الهه و رسیدن به آرامش که حق هر دو شونه چرا این وسط موش میدوونی صابر تو چه کینه از این پسر داری صابر پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی بده داشت میرفت که دور بشه انگار داشت فرار می کرد نمی تونستم امروز باید همه چیو می فهمیدم رفتم به سمتش دستشو گرفتم و با التماس گفتم _ بگو چی می دونی مگه عموی من نیستی مگه نمیگی خیرخواه منی مگه نمیگی منو دوست داری پس بگو، حرفتو بزن بزار هم من راحت بشم هم اون بدبختی که داره زجر میکشه صابر چشماشو بست و گفت _ برو از خودش بپرس الان دیگه بهت میگه برو هر چی میخوای از خودش بپرس حرفشو که تموم کرد بدون ملاحظه من و ماهر خانم رفت داخل ساختمونو در رو هم پشت سرش محکم بست نمیدونستم چیکار کنم خیلی احساس بیچارگی داشتم چادرم پشت سرم آویزون بود سرم افتاده بود پایین دست ماهر خانم که روی شونه ام احساس کردم فوراً برگشتم سمتش و چهره مامان مهری رو توی صورتش دیدم چقدر دلم برای چشمای سورمه کشیدش تنگ شده بود الهی دورش بگردم که اگه این روزا بود می‌گفت من باید چیکار کنم دست ماهرخ خانم را از روی شونم برداشتمو آروم آروم قدم زدم به سمت مقبره روستا کنار قبر مامان مهری زانو زدم و نشستم دست روی سنگ پر از خاک و خولش کشیدم و گفتم _سلام مامان مهری الهه ی بی معرفتت اومده میدونی چند وقته نیومدم سراغت میدونی چند وقت فراموشت کردم میدونی چند وقته غرق شدم توی مشکلاتی که نمیدونم از کجا میباره روی سرم میدونی چند وقته نیومدی به خوابم دلم برات تنگ شده مامان مهری کاش میشد یه کاری کنی کاش میشد منو از این دنیا ببری پیش خودت احساس می کنم نیاز دارم به اینکه سرمو بذارم روی دامن گل گلیتو تا ته بهشت رو تصور کنم دلم برای ته بهشت تنگ شده عزیز دلم سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش و ناخودآگاه یادم اومد روزی که منو ایلزاد اینجا وایساده بودیم و محمدمهدی گفت نمی تونه نصیحت مامان مهری رو اجرا کنه یعنی چی نمیتونست اجرا کنه اصلا چرا تا به امروز من به این توجه نکردم که نصیحت مامان مهری چی بوده و چرا از من خواسته که با محمدمهدی ازدواج کنم، مگه مامان مهری چی می دونست که آینده من روبا ایلزاد روشن ندیده بود چرا محمدمهدی گفت نمی تونم اجرا کنم وقتی که توی دفترچه خونده بودم که داره از این احساس عذاب میکشه وقتی توی دفترچش نوشته بود که تمام و کمال منو دوست داره ولی به حرف که می شد فرار می‌کرد چرا من نمی تونستم یه تصمیم درست بگیرم و چرا هر وقت می خواستم تصمیم بگیرم یه چیزی مانع میشد اینجوری درست نیست باید میرفتم از ایلزاد اصل قضیه رو می‌پرسیدم یا می تونستم باهاش کنار بیام یا هم نمیتونستم و الهه میرفت پی کار خودش وه بیچاره الهه که هر بار خواست رنگ خوشبختی ببینه، امیدش ناامید شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بلند شدم کنار قبر بابابزرگ و دایی محمد مهدی هم فاتحه ای فرستادم و رفتم از آرامستان بیرون بوی شکوفه های بهاری از درختهای تازه جوونه حالم رو بهتر میکرد چندبار نفس عمیق کشیدم و رفتم طرف چشمه ی روستا که میدونستم مقصد آرامش ایلزاد هست مخصوصا وقتایی که با خودش ماشین نبرده از عمارتها رد شدم و چندتا هم تپه ی کوچک و بزرگ رو رد کردم تا رسیدم به ابتدای چشمه دقیقا درست حدس زده بودم، ایلزاد روی تخته سنگ بزرگی ایستاده بود و دستاش توی جیبش بود سرش به آسمون ژست آشنای همه ی مردایی که از چیزی رنج میبرن و نمیتونن به کسی بگن جز عمیقا فکر کردن ‌و با اون بالایی در میون گذاشتن نزدیکش که شدم صدای پاهام رو متوجه شد ولی برنگشت که نگاهم کنه عیبی نداشت اون ناراحت بود من باید درکش میکردم _عمو صابر با تمام بدیهاش رو کنار بذارم، نمیتونم بگذرم از ناراحتی تو بازهم نگاهم نکرد _عموصابر مورد اعتماد من نیست ولی رازی که داره تورو ازار میده، برای منم ازار دهندست تکون نخورد _عموصابر برای منم تایید شده نیست ولی احوال تو ... با عصبانیت برگشت سمتم و گفت _عموم صابر عمو صابر عمو صابر، اون مردک برای من هیچی نیست یه روز یه وقتی یه دختریو دوست داشت که دوستش نداشت و اون از چشم من دید تعجب کردم _اره عمو صابر سالها قبل یه دختریو دوست داشت که اون دختر دوستش نداشت، صابر هم‌از چشم من دید گفت دختره عاشق تو شده اخم کردم صداش آرومتر شد _ولی من هیچ تقصیری نداشتم اون دخترو هم نمیشناختم فقط یه بار منو همراه با صاب دیده بود همین بعد از اون بد قلقی کرده، صابر فکر کرده مقصر منم راز صابر نمیتونست این باشه منتظر بودم تا ایلزاد بقیه ی جریان رو بگه اینا مقدمه بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برای اولین بار بود که نمیتونستم حرفهای ایلزاد رو باور کنم میدونستم باز هم داره یه چیزی رو پنهون میکنه ولی نمیتونستم بهش خورده بگیرم چون ترس از دست دادن منو داشتو ممکن بود همه چی بگه باید با آرامش تمام جریانو از زیر زبونش می‌کشیدم که دیگه صابر بهونه ای نداشته باشه برای به هم زدن بین ما رفتم نزدیکتر ایستادم و همونجور از پایین نگاهش کردم و گفتم _همه جریانی که صابر ازش اتیشیه این نیست ایلزاد به من بگو دقیقا چی شده که صابر این همه از تو کینه به دل گرفته این چیزی که تو میگی نمیتونه باعث کینه ی عمو به برادرزاده بشه من نمیتونم باور کنم فقط سر این قضیه مسخره صابر از تو ناراحت باشه و بخواد با من حرف بزنه که فرار رو بر قرار ترجیه بدم ایلزاد دست کشید تو موهاش کلافه بود میدونستم داره پنهون کاری میکنه میدونستم همه ماجراش این نیست چندبار دست توی موهاش کشید و دو طرف کتش را به همدیگر نزدیک کرد و گفت _ آره همه ماجرا این نیست چون من از لج صابر با اون دختره حشر و نشر کردم یه لحظه چشمام سیاهی رفت انگشتمو گذاشتم روی پیشونیم و دستم تو هوا چرخوندم با صدایی که مطمئن بودم تحلیل رفته پرسیدم _چه حشر و نشری؟ با عصبانیت لبهاش رو به دندون گرفت و غرید _هیچ سوالی از من نپرس وقتی میدونی گذشته ام سیاهه از کوره در رفته بودم و ظرفیتم کاملا تکمیل بود _سیاهه ولی باید همه چیو بدونم تا از زبون دیگران شخصیتت تخریب نشده برام از روی تخته سنگ اومد پایین و گفت _تا اینجا که دختره اومد به خونه ام در اوج بیرحمی حرفش رو زد و تنهام گذاشت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رفتنش را تماشا کردم اونقدری که از پشت تپه ها ناپدید شد دستام به چادرم آویزان بود و همراه وزش باد اینور اونور می شدم نمی دونستم چی می خوام نمی دونستم می خوام چیکار کنم بدون هدف و بیهوده رفتم کنار چشمه نشستم و مشتی آب زدم توی صورتم انگار داشت حالم رو بهتر می کرد پشت سر هم آب بر داشتم و ریختم تو صورتم انقدر این کارو تکرار کردم که روسری سرم و اطراف چادرم خیس شد بدون توجه به کثیف شدن چادرم روی سنگریزه ها نشستمو رفتن آب را تماشا کردم وای که چه دردی بود درد عاشقی اگه عاشقی اینجوری بود که من این روزها داشتم تجربه می کردم میتونستم بگم که تا مغز استخون هام رو به درد آورده بود یعنی ایلزاد انقدری بد بوده که دختری که صابر بهش علاقه داشته رو برده تا خونه اش که اون مرد بیچاه اینجوری از عشق و ازدواج زده بشه؟ منکه باورم نمیشد این شخصیت دیو صفت رو از ایلزاد ببینم نمیتونستم باهاش کنار بیام از این به بعد هروقت نگاه عمو صابر رو میدیدم قطعا، پریشون میشدم از ایلزاد و یادم میومد چیکار کرده و نمی‌تونستم باهاش کنار بیام سرمو آووردم بالا آسمون رو نگاه کردم، زیر لب زمزمه کردم _دستی از پرده برون آر که کاری بکند .. همون لحظه صدای ظریف زنونه ای با کمی لهجه ی کوردی گفت _سّلاو خوشه‌ویستم تا اینجا رو میدونستم که یعنی«سلام عزیزم » و امیدوارم بودم ادامه پیدا نکنه با لهجه حرف زدنش نگاهمو چرخوندم سمتش زن زیبا رو و البته میانسال سفید سفید مثل برف بود چشمای سیاه رنگش بین سورمه ای که زده بود گم شده بود چرا این زن در میانسالی چنین زیبا بود؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نگاهش کردم چند ثانیه بدون اینکه حرفی بزنه نگاهم کرد چند ثانیه بدون اینکه نفس بکشه نگاهم کرد لباسی که پوشیده بود به قدری دلبری می کرد که با خودم فکر کردم اگر حال بهتری پیدا کردم حتما برگردمو این لباس را تهیه کنم حتما ماهرخ خانم میتونست برای من لباسی چنین زیبا بدوزه لبخندی زد و چین دامنش رو بالا گرفت و از پل چوبی سمت مخالف چشمه رد شد اومد کنارم بی اختیار از جا بلند شدم و رو به روش ایستادم چقدر این زن زیبا و دلفریب بود دستشو گذاشت روی بازوم و چند بار نوازش کرد و گفت _چقدر زیبایی بانوی زیبا چقدر زیبایی الهه زیبا چقدر زیبایی نوه ی جمشیدخان چقدر زیبایی برادرزاده ی صابر جانم چند بار توی ذهنم این ترکیب زیبا را کنار هم قرار دادم و تکرار کردم صابر جانم؟ کی بود که به صابر جان اضافه می کرد و آن را مثل جانش میدید تو روستا خبری از این ابراز علاقه های ناگهانی نبود چنین بی پروا کسی حق نداشت درباره مردی صحبت کنه نگاهم که رنگ تعجب گرفته بود کار خودش رو کرد لبخندی زد و گفت _بعید میدونم صابر از من برای شما چیزی گفته باشه صابر هم که نگفته باشه این مردی که چند دقیقه پیش کنار شما بود قطعاً حرف‌هایی زده آخ که دلم دوباره داغش تازه شد که دوباره یادم اومد که ایلزاد من هم اوقاتی با این زن گذرونده بود که چقدر قلبم به درد اومد از اینکه این زن همون زنی بود که دل عمو صابر رو برده بود و نگم که ایلزاد چی کار کرده بود بین این دو نفر دوباره حالت زارم کار خودش رو کرد دستمو گرفت و آروم نشوندم روی زمین کنارم نشست و زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و چونش رو گذاشت روی زانوش و نگاهش رو دوخت به چشمه چند ثانیه گذشت خودش حرف پیش کشید و گفت _کاشکی صابر اجازه می داد به جای این همه سال دوری و این همه سال زجر کشیدن این همه سال کینه و نفرت تو دلش جمع کردن، اجازه میداد کمی من صحبت کنم کمی برادرزاده‌اش صحبت کنه تا کمتر زجر بکشم خودش کمتر زجر بکشه و برادرزاده‌اش کمتر اذیت بشه عاشقانه ریخت تو نگاهش و نگاهم کرد _چقدر دلم برای صابر جانم تنگ شده اگر برادرزاده‌اش پیغام پسغام نفرستاده بود که من بیام روستا هرگز نمیومدم آهی کشید _من عاشقانه دارم با یاد مردی زندگی می کنم که به من اعتماد نداشت چقدر حرف هاش شاخ و برگ داشت چقدر از این جهت به اون جهت می‌رفت چقدر متوجه نمی‌شدم منظورش رو این اگه اون زنی بود که صابر عاشق بودم رفته بود به خلوت با ایلزاد رفته بود نباید انقدر راحت می آمد و با من صحبت می کرد اگر اون زن نبود هم این جریان ها را از کجا خبر داشت گیج شده بودم چرا من نمی فهمیدم قضیه از چه قراره 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) پشت دستمو نوازش کرد فهمید که گیج شدم فهمید که هضم نکردم فهمیده بود که ناراحتم از اینکه ایلزاد، مورد اتهام قرار گرفته و بینمون خراب شده حس بدی بهش نداشتم میدونستم اونه که میتونه منو نجات بده اون بود که میتونست کینه ی قدیمی بین صابر و ایلزاد رو از بین ببره و من رو به آرامش مطلوبم برسونه به آرامی دامن لباس محلی ترمه اش رو بالا کشید و کفشهای سفید رنگش رو نمایان کرد لبخند زد و گفت _بریم به جنگ غم و غصه ها؟ جوابی ندادم چشمک زد و ادامه داد _بریم که ثابت کنیم من بیگاهنم و الهه ی زیبایی هم خوشبخت ترین زن دنیا؟ مردد بودم هنوز هم شک داشتم که اصل قضیه چیزی باشه که زن وانمود میکنه خیلی هم پررنگ و جدی نبوده و فقط اتهامی بوده که صابر به غلط، برجسته اش کرده ولی با این حال بلند شدم و دنبالش راه افتادم بین راه سکوت کرده بودیم انگار هردومون داشتیم واژه هارو کنار هم میچیدیم برای رویارویی با مردهایی که به نوعی اعتماد بینمون از بین رفته بود آه غلیظی کشیدم که از دیدش پنهون نموند دوباره انگشت اشاره ام رو گرفت و گفت _به چی فکر میکردی؟ معطل نکردم و حرف زدم _به اعتماد از بین رفته ی خودم و عموصابرم لبخند تلخی که نشست روی لبهام حساب کار رو داد دسته زن و کاملاً سکوت کرد امیدوار بودم که توی محفل پیش رو اعتماد از دست رفته ام برگرده جلوی در عمارت صابر و ایلزاد هر دو ایستاده بودن و هر دو حالت حمله و دفاعی داشتن انگار داشتن با هم جر و بحث می‌کردن صداشون بیش از حد بلند بود و این برای شخصیتی که پدر بزرگ برای خودش درست کرده بود فاجعه بود یک طرف چادرم رو گرفتم و به سمت شون دویدم دقیقا زمانی که ایلزاد یقه صابر رو گرفته بود بینشون قرار گرفتم و مچ دست ایلزاد رو به شدت کشیدم و انداختم پایین با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم _چته چی شده چرا به جای اینکه قضیه رو حل کنی دعوا را میندازی چرا به اعصابت مسلط نیستی تا کی میخوای هوچی گری کنی و مسائل رو ناتمام بزاری میدونستم دارم تند میرم ولی این تند رفتن آبی بود بر آتش دلم دوباره فریاد زدم چرا _ مثل دشمن های خونی همدیگر ر؟ نگاه می کنید رو از ایلزاد برگردوندم و برگشتم سمت صابر با اخم غلیظی دستمو دراز کردم سمت زن و گفتم _اون زن رو میشناسی صابر فوری برگشت به سمتش صدای تند تند نفس هاش را می شنیدم شناخته بود خوبم شناخته بود زن سرشو انداخت پایین اومد نزدیک تر قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه سیلی صابر نشست گوشه صورتشو صورتش رو به سمت مخالف پرت کرد آخ که چقدر گره های عجیبی داشت زندگی من چقدر نا آرومی داشت زندگی من چقدر بیچاره بودم من از نگاه مظلوم زن دلم لرزید ترس برم داشت رفتم رو به روی صابر ایستادم و فریاد زدم بدون توجه به بی آبرویی ها _چخبرته بیشخصیت چرا دست رو زن بلند می‌کنی اسم تو مرده؟ مردا اینجوری مشکلاتشونو حل میکنن؟ اختیارمو از دست دادم و تند تند با مشت کوبیدم تو سینه اش _نفهم این بیچاره اومده همه چیو برات توضیح بده اومده بگه که اشتباه کردی اومده بگه که .. صدای صابر حرفامو قطع کرد _نمیخوام توضیحی بشنوم این زن برای من منفور ترین زن دنیاست حق ندارین بیارینش جلو چشمم نذاشتم پشت کنه و بره دستشو گرفتم _منفورترین زن دنیا نیست که صدات میلرزه که نفسهات میلرزه منفور نیست که دلت میخوادش منفور نیست که کینه اش رو به دل داری بیا و یه بار برای همیشه حلش کن سرشو اوورد نزدیک صورتم _چه تضمینی میدی با ایلزاد دستش تو یه کاسه نباشه؟ ایلزاد از جا کنده شد که صابر رو بگیره دوباره دعوا کنن با فریادم، سرجاش ایستاد _تضمینی ندارم بجز اینکه التماس کنم به منی که عاشقشم دروغ نگه تضمینی ندارم عمو صابر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد پریشون بود و بهم ریخته موهای بهم ریخته اش جار میزد که کلافگی تا عمق جانش نفوذ کرده نگاهش به چشمهام بود و مردمکش دو دو میزد برای اینکه بگه داره حقیقت رو میگه وقتی کمی سرشو تکون داد که بگه دروغ نمیگه نفس راحتی کشیدم و برگشتم طرف عمو صابر _من هرچی ایلزاد بگه بهش اعتماد میکنم عمو شما هم اعتماد کن تا نرسه روزیکه که با خودت بگی ای داد بیداد از زندگی تباه شدم انگشت اشاره ام رو گرفتم سمت اون زن و گفتم _اون بیچاره ای که من میبینم از صبح چشماش داره بال بال میزنه برای گفتن واقعیت خودشم خسته شده از اینکه نتوانسته به شما برسه رفتم نزدیک زن دستشو از روی صورتش برداشتم و گفتم _سیلی خورد دم نزد چون سیلی ندید، نوازش دید از کسی که دوسش داره داشتم خودمو اون وسط هلاک میکردم تا این سه نفر به آرامش برسن _عمو صابر این زن عاشق تو هست بذار حرفاشو بشنوی که نشنیده تصمیم نگیری نذار باقی عمرت هم تو اتیش کینه بسوزی نیاز داشتم به تکیه کردن به یه پشت گرمی نیاز داشتم به ایلزاد برای خستگی های تمام عمرم مخصوصا روزهایی که خودش شد دلیل خستگیم نیاز داشتم به ایلزاد و کاش این رو از چشمهام میخوند رنگ رخساره اش خبر میداد از اینکه فهمیده حالم رو به راه نیست نگاه نکرد به صابر و معشوقه ی تازه از راه رسیده اش نگاه نکرد به نگاه خونی و منتظر توضیحش، اومد کنارم ایستاد نگاهم کرد و حرف زد با صابر _روزیکه این دخترو وسط کوهستان ول کرد به هوای شکی که بهش کرده بودی، تا میخورد برادرش کتکش زده بود و خونین و مالین بیرونش کرده بود تنها پناهش من یودم اون روز وقتی اومد دم در خونه ی ته باغ مشترکمون نتونستم بهش بگم نه و اجازه دادم چند روزی استراحت کنه تا راهی پیدا کنه برای نجات دادن خودش از تهمتهای پشت سرش و توی نامرد که نشونش کردی و ولش کردی برگشت سمت زن و گفت _من توضیح بیشتری ندارم چون ماجرای دیگه ای نبوده خودتون میدونید و عیار عشقتون اگر بالا باشه از نگاه همدیگه راست و دروغ رو میفهمید اگه عیاری نداشته باشه هم همون بهتر که فاتحه اش خونده بشه این بار با کینه برگشت سمت صابر _اینهمه سال اجازه دادم تو اتیش کینه بسوزی چون تو لیاقت عشق نداری، ولی الان پای الهه ام وسط بود و قضیه فرق میکرد باید میفهمید تا غم اشیونه نکنه کنج دلش پوفی کرد و ادامه داد _بازهم میگم لیاقت نداری ولی امیدوارم این زن بعد از سالها زجر کشیدن ببخشه تورو پوزخند زد و گوشه چادرمو کشید و برد سمت عمارت جمشید خان شل شل پشت سرش راه میرفتم ولی امید داشتم به اتفاقات خوب همینطور هم شد ماهرخ دلنگرون رو پس زد و رفت رو به روی جمشید ایستاد _ما میخوایم عقد کنیم، دائم شوکه نشدم چون نهایت خواسته ی من همین بود جمشید هم شوکه و عصبانی نشد چون خسته و‌ شکسته تر از اینها بنظر می‌رسید که جدال کنه بلند شد و رو به ماهرخ گفت _بساط شادی با تو 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بساط شادی بر پا شد طولی نکشید که ماهرخ خانم سور و ساط چید و جمشید خان در تلاش شد تا مامان ملیحه رو راضی به اومدن کنه _چرا این زن انقدر لجباز شده چی به سرش اومده که انقدر کینه گرفته مگه ایلزاد بیچاره چی کم داره از پسر برادرش که مدام اونو میکوبه فرق سر این بیچاره نگاهی به ایلزاد کردم و نگاهی به جمشید خان دلم نمیومد با این صراحت به روش بیارن که مامان به چه علت مخالفه سرشو انداخت پایین همونطور پریشون و گرفته، هنوز نتونسته بود خودشو سر پا کنه از اون روز حتی لباسشو عوض نکرده بود _بابابزرگ اجازه بدین خودم بهشون تلفن کنم سراسیمه از جا بلند شدم و از ته دل گفتم _نه هرگز جمشید خان نگاه معنا داری بهم انداخت و با اخم گفت _چطور؟ بغ کرده و ناراحت جواب دادم _بدتر لج میکنه مامانم ایلزاد رو دوست نداره تموم شدن جمله ام همراه شد با پوزخند ایلزاد و زیر لب گفت _اگه میدونستم چه دشمنی باهاشون داشتم که درد نداشت برام این تنفرشون حرفشو زد و از اتاق رفت بیرون و نگاه جمشید رو دنبال خودش کشید عصاشو کوبید زمین گفت _د راست میگه دیگه این زن کیه دیگه اون هم ناامید از راضی کردن مامان ملیحه از اتاق رفت بیرون من موندم و لباس عروس بسیار زیبایی که افتاده بود روی پاهام گوشیمو برداشتم و به عنوان آخرین امید شماره ی عامر خان رو گرفتم یا اولین بوق جواب داد احساس کردم منتظرم بوده _سلام بابا چرا من شرمنده ی این مرد بودم چرا فکر میکردم حیف بود که مامان بشه همسرش _سلام عامر خان _سلام بابا رو به راهی؟ گله کردم _رو به راه باشم؟ خوشحال جواب داد _قطعا، تو داری به مراد دلت میرسی نگرانی چرا؟ بلند شدم قدم زدم _دلنگرون نیومدن مامانم، عامر خان مامانم بهتر از من صلاح منو میدونه؟ چند ثانیه سکوت کرد _نگران اومدن مامانت نباش به این فکر کن که بعد از سختی های زیاد قرار اتفاقی رخ بده که تو میخوای مامانت بیاد کار خوبی کرده و تورو خوشحال میکنه اگه نیومد هم بهش احترام بذار و اجازه بده جای دیگه جبران کنه سخت بود برام پذیرش حرفش ولی چاره ی دیگه ای نبود سکوت کردم و اجازه دادم دست تقدیر رقم بزنه روزهای اینده رو 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حجاب گرفتم و بیحوصله و شل و وارفته رفتم بیرون خبری از کسی نبود تو عمارت از اون روز دیگه حتی صابر رو هم ندیده بودم پوفی کشیدم و دستی به چشمام کشیدم سرکی به اشپزخونه کشیدم تا ماهرخ خانم رو ببینم ولی اون هم نبود رفتم بیرون دنبال ایلزاد میگشتم مطمین بودم جایی‌ کنج تنها گیر آورده بود داره خودشو آزار میده پسری که روز اول فکر میکردم به هیچکس و هیچ چیزی جز خودش فکر نمیکنه حالا کارش به جایی رسیده بود که گوشه ی خلوتی گیر میاوورد و ساعتها تو تنهاییش فقط فکر میکرد همه ی ماجرا تقصیر من نبود که زندگی به کامی هم نداشت بدتر از زندگی نکبت من قدم زنان رفتم پشت عمارت تا ته باغ و نزدیک اون کلبه مشترکی که ایلزاد ازش حرف میزد مال زمان جاهلیتش با صابر بوده این عمارت به قدری وسیع و بزرگ بود که صدتا خونه درختی دیگه هم توش می‌ساختن، جا داشت احساسم درست بود ایلزاد جلوی اون کلبه روی تکه چوبی نشسته بود و هوای بهاری تلخ، البته برای من رو نفس می‌کشید مطمین بودم بارها چنگک وار پریده تو موهاش که اینجوری پخش شده تو پیشونیش بعضی وقتا فکر میکردم مرد اگر نخواد حرف بزنه و درد دل‌ کنه یا گریه کنه و فریاد بکشه، همون بهتر که سیگار بکشه، مثل مهدی آخ گفتم مهدی، نمیدونم بعد از شنیدن اون حرفها چه حالی شده و به چی فکر کرده رسیده بودم کنار ایلزاد و همچنان داشتم فکر میکردم یه وری خندید و گفت _مجنون از خود دور تر ندیدی بانو؟ معنی حرفشو نفهمدیم برای همین اخم کردم و همچنان نگاهش کردم _مجنون از خود دور تر یعنی منی که سرتا پام شده تو و یادم نمیاد آخرین بار کی خودمو تو آینه دیدم و به خودم فکر کرده باشم سکوتمو که دید ادامه داد _مجنون از خود دور تر یعنی منی که سراسر شده لیلا و دور دنیا میگرده برای لحظه ای آرامش از جاش بلند شد رو به روم ایستاد _قلبم درد میکنه نگران بهش نزدیکتر شدم _کاشکی تموم شه این بازیا و یک شبی من باشم و تو خیالی که آسوده گرفته ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد و گفتم _چرا نرسه اون روز؟ عصبی نفس عمیق کشید _میترسم از فردا و آینده و حتی دوساعت دیگه که زمونه اجازه نده منو تو کنار هم قرار بگیریم چشماش قرمز شده بود و به خون نشسته از بس با خودش فکر کرده بود دیوونه شده بود تو کل برخدا کردم و استرس های خودمو پس زدم و جواب دادم _این بار هیچی مانع نمیشه منم و تو و تویی و من لبخند خجولش بیشتر و بیشتر به دلم نشست 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞