🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت809
#نویسنده_سیین_باقری
خودخواهی ایلزاد به دلم که ننشست هیچ عصبانی ترمم کرد احساس کردم یه جوری داره حرف میزنه که انگار قراره منو زیر دین خودش نگه داره
با خشم و عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم
_تو حق نداری درباره من عین یک ملک صحبت کنی
هم ایلزاد جا خورد هم عمه نسرین
عمه دستمو گرفت و گفت
_الهی دورت بگردم هرچی میگه از علاقشه نکنه ناراحت بشی چرا داری اینجوری فکر می کنی عزیزدلم شما باید یه جایی به همدیگه برسین شما باید یه جایی به آرامش برسین هردوتون نیاز به آرامش دارین عزیزدلم قرار نیست که من از راه برسم شما رو از هم دور کنم اون یکی از راه برسه شما رو از هم دور کنه الانم اجازت دست جمشید خانه نیازی به اجازه مادرت نداری نیازی به اجازه برادرت نداری
باید تصمیم بگیری چیکار کنی با احترام میری التماسشون میکنی که با خواسته ات موافقت کنند که با خواسته تون مخالفت نکنن عزیز دلم ولی اگه نخواستن تو به اون چیزی که دوست داری برسی باید خودت تصمیم بگیری که یا با وجود مخالفتهای مادرت، تن بدی به ازدواج یا هم که قید ازدواج رو بزنی و حرف بزرگترت رو گوش بدی
ایلزاد با عصبانیت از جا بلند شد رو به عمه گفت
_برای الهه دو راهی وجود نداره مامان الهه عهدش رو با من بسته نمیتونه الان ابراز پشیمونی کنه
عمه نسرین به جای من جواب داد
_الهه خُلف وعده نمیکنه پسرجان، ولی ممکنه تو دو راهی انتخاب تو یا مادرش گیر کنه
عمه داشت حرفهای احتمالی دلم رو میزد
_هرچند که الان مامانش مخالفت کنه ولی بزودی و از روی اجبار یا حس مادرانه نظرش عوض میشه
خیلی بی رحمانه رو به ایلزاد گفتم
_ و اگه نظرش عوض نشد؟
چند ثانیه رنگش به زردی گرایید میدونستم نمیتونه جواب بده خیلی جدی رو به عمه نسرین گفتم
_عمه جون اگه ممکنه برگردیم کرمانشاه من اینجا دیگه کاری ندارم
امیدوار بودم که عمه و ایلزاد برداشتشون از حرف من این نباشه که با مادرم مخالفت کردم و بین دو راهی مادرم و ایلزاد رفتم سمت ایلزاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت810
#نویسنده_سیین_باقری
باید میرفتم کرمانشاه تا بتونم راحتتر فکر کنم بدون تاثیر گرفتن از ایلزاد که تنها مرد دلخواهم بود و بدون توجه به احساسات مادرانه ی مامان ملیحه باید خودم تصمیم میگرفتم و عواقبش رو برگردن میگرفتم کاری میکردم تا بقدری ته دلم راضی بشه که هیچوقت از هیچ شرایطی گله و شکایت نکنم
با دلی که شکسته بود سوار ماشین آقا سهراب شدم پشت سر عمه نسرین نشستم و تا رسیدن به کرمانشاه مطلقا سکوت کرده بودیم و تنها صدایی که سکوت بینمون رو میشکست، صدای رادیویی بود که پشت سر هم اخبار روز رو تحلیل میکرد
تا رسیدن به مقصد ماشین ایلزاد جلوتر از ما بود و اقا سهراب با احتیاط پشت سرش رانندگی میکرد
میدونستم سکوتی که کل خانواده رو گرفته، بخاطر حرفهای منه وگرنه حرفهای مامان که تازگی نداشت
ایلناز هم که خبرا بهش رسیده بود بدون توجه به رضایی که منتظرش مونده بود که برن باهم خرید عروسی، سوار ماشین ایلزاد شد و با ما برگشت کرمانشاه
از ته دل آه کشیدم و برای اولین بار حسودیم شد به رابطه ی صمیمی بین خانواده ی عمه نسرین چقدر دلم پر بود از برادرم که هیچ جوری پشتم نبود و پشتم نموند
به محض رسیدن به کرمانشاه از عمه اجازه خواستم که برم استراحت کنم باهام مخالفتی نکرد و گفت
_خوب میکنی عزیزم ماهم خاموشی میزنیم استراحت کنیم
خسته و رنجور از پله ها رفتم بالا بدون تعویض لباس پهن شدم روی تخت تاریکی اتاق فقط با هاله ای از نور کم ماه روشن شده بود
نگاهم به سقف اتاقم در کرمانشاه و خونه ی عمه نسرین بود ولی دلم پیش مامان و تهران و وسط خونه ی خاله سهیلا
برگشتم روی پهلوی سمت راست و پشت به در اتاق پتو رو کشیدم روی بدنم
چشمام داشت گرم خواب میشد که دستگیره در رو به پایین کشیده شد و هرکسی بود کامل وارد اتاق شد
فکر میکردم عمه نسرین باشه که بدون اجازه وارد شده ولی عطر آشنای ایلزاد چیز دیگری میگفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت811
#نویسنده_سیین_باقری
منتظر بودم تا صدای ایلزاد را بشنوم و بگم چرا بدون اجازه وارد اتاقی شده که میدونه ممکنه لباس مناسبی تن من نباشه
ولی شنیدن صدای ایلناز باعث تعجبم شد و برگشتم به سمتش
ایلناز لبخندی زد و اومد نزدیک تر و گفت
_میدونستم اگه اجازه بگیرم اجازه نمیدی برای همین بدون اجازه اومدم تو اتاقت
خودش خندید و گفت
_ وای چه اجازه تو اجازه ای شد ببخشید
با مهربانی اومد کنار تختم روی زمین نشست و دستم رو توی دستش گرفت و گفت
_ مزاحم خوابیدنت شدم
جوابی ندادم مطمئن بودم حرفی داره دوست داشتم زودتر حرفش رو بشنوم
_قبلا بهت گفته بودم که منو عین خواهرت ببین من تو عمرم هیچ کس بجز تو و به این شدت دوست نداشتم تو رو دوست دارم چون میدونم یک رنگی و پاکی حرفی که تو دلته به زبون میاری بهترین دختری هستی که من تو عمرم دیدم البته بدون بدجنسی
چشمکی زد
_ من خیلی خوش شانسم که تو پا گذاشتی توی زندگیم خداروشکر که باعث آرامش من مامان و ایلزاد شدی
اخمی کردم که فوراً گفت
_اخم نکن دیگه من از تو خبر دارم میدونم هیچکسی به جز ایلزاد نمیتونه فاتح دلت باشه میدونم که الان داری با خودت میجنگی که بینی ایلزاد و مادرت چیکار کنی میدونم که تو دلت آشوبه برای دیدن ایلزاد و الانم با شنیدن بوی عطرش فکر کردی اومده تو اتاقت و تو دلت کلی ذوق کردی
پوزخندی زدم و اجازه دادم حرفشو تموم کنه کم نیاورد دستم را محکمتر فشرد و گفت
_من حال الان تو رو درک میکنم این چند روزی که تهران بودم با دیدن خاله سهیلات از زمین و زمان سیر شدم اصلاً دوست نداشتم باهاش زیر یک سقف باشم اصلاً دوست نداشتم برای من عنوان نزدیکی پیدا کنه عنوانی مثل مادر شوهر که به خودی خود عنوان خوبی نیست و به هر حال همه ما تصور خوبی از مادرشوهر نداریم ولی خوب اینکه مادر شوهر آدم سهیلا خانم باشه یه فاجعه ست ولی خوب رضا به قدری مهربونه و آقاست به قدری منو درک میکنه منو میفهمه و قدم به قدم باهام میاد برای همه دیوونه بازیام که همه چیز را نادیده میگیرم به خاطر اون
لبخند عاشقانه ای زد
_شاید با خودت بگی ایلناز که بین دوراهی شوهر و مادرشوهرش مونده من بین دوراهیه کسی که دوستش دارم و مادر خودم و این دوتا قابل قیاس نیست، قابل قیاس نیست عزیز دلم ولی می خوام بگم آدم که عاشق یکی باشه به خاطرش از همه چی دست میکشه من نمیگم میتونی رابطه ات رو با مادرت قطع کنی من نمیگم مادرت میتونه رابطه اش رو با تو قطع کنه ولی میگم مادرت باید متوجه بشه که قدرت تصمیم گرفتن داری تو قدرت عاقل بودن داری
نفس گرفت
_مامان من عمه ی هر دوی شما هست میتونم بگم اونقدری که تورو دوست داره ایلزاد رو دوست نداره هر چند ایلزاد فرزندشه ولی تو رو بیشتر دوست داره خیالت از این بابت راحت باشه اگر یذره فکر میکرد که این ایلزاد برای تو مناسب نیست قطعاً خودش به پسرش اجازه نمیداد که توی زندگی تو پا پیش بذاره مثل دفعه قبل که از احساس ایلزاد زیاد مطمئن نبود و ازش خواست تا از زندگی تو کنار بکشه الان همه ما میدونیم ایلزاد اونیه که میتونه تو رو خوشبخت کنه برای همینه که پشتش هستیم دوست داریم که به هدفش برسه و پشت تو هم هستیم و دوست داریم که به آرامش برسی
شونه ای بالا انداخت و گفت
_شاید فکر کنی ایلزاد همه ی این حرفا رو یادم داده تا بیام به تو بگم من اگه نخوام کاری انجام بدم هیچکس نمیتونه مجبورم کنه پس مطمئن باش که الان اگه اینجام به اختیار خودم اینجام اگه اینجام به خاطر تو اینجام اومدم باهات چند کلمه حرف بزنم تو میتونی قبول کنی میتونی قبول نکنی میتونی هر تصمیمی بگیری هر تصمیمی تو بگیری برای من مامان و ایلزاد ارزشمنده و بهش گوش میدیم فقط امیدوارم حرفی نزنی تصمیمی نگیری کاری نکنی که یه روزی پشیمون بشی و اونموقع نتونی کاری کنی
در کمال ناباوری خم شد پیشونیم رو بوسید و گفت
_ من میرم دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم شبت بخیر عزیزم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت812
#نویسنده_سیین_باقری
بقدری ذهنم درگیر خوندن خاطرات مهدی بود که تو ذهنم منتظر حلاجی حرفهای ایلناز نموندم
وقتی از رفتنش خیالم راحت شد دفترچه رو از تو کیفم درآووردم و دراز کشیدم گرفتمش جلوی صورتم و ورق زدم
همینجور که دنبال ادامه ی نوشته میگشتم، کاغذ کوچکی از بین صفحه ها افتاد زیر گردنم انگار عکس سه در چهار بود
فورا برش داشتم قبل از اینکه بتونم عکس رو ببینم پشتش رو خوندم با خط ریز نوشته بود
«م.م صبرایی هزار و سیصد و ...»
خیلی زود عکس رو برگردوندم و نگاهش کردم دایی محسن بود با چشمای مهربونتر و موهای روشنتر و لب و دهنی کشیده تر انگار دایی محسن رو گذاشته باشن تو عکس و کمی دستکاری کرده باشن چهره اش رو
حدس اینکه صاحب عکس دایی محمد مهدی هست سخت نبود من تا اون زمان ندیده بودمش ولی با همین یک بار دیدن هم عاشق چهره اش شدم
همون صفحه ای که عکس ازش افتاده بود باز کردم و بازهم خط مهدی این بار کج و کوله تر نوشته بود
«نامردی بود که منو از مادرم جدا کردین هرچند پروانه تاج سرمه»
چند ثانیه زل زدم به نوشته اش و چند لحظه مغزم از حرکت ایستاد گذشته ای که تیکه تیکه از زبون دیگران برام تعریف شده بود عین نوار یک فیلم برام مرور شد
آه کشیدم و بیشتر از قبل دلم برای محمد مهدی سوخت بقول زن دایی پروانه، خوشحالی برای محمد مهدی حروم شده بود انگار
صفحه ها رو تند تند زدم جلو و رفتم رسیدم به جایی که نباید
«وقتی الهه بخواد برم طرف اون دختر، یعنی رفتنم حتمیه یعنی محمد مهدی برو که باید بری یعنی محمد مهدی منتظر من نمون، رفتنم طرف اون دختر از طرف الهه تایید شده و من باید ببُرم رشته ی امید از .. »
با حرص دندونهام رو روی هم فشردم و چند بار تکرار کردم
_از چی از چی ها از چی چرا ننوشته نکنه منظورش منم نکنه مهدی الهه رو خواسته نکنه نکنه نکنه نکنه ....
چندبار پشت هم کوبیدم روی تخت و نفسم رو پر صدا دادم بیرون چرا من هیچوقت به مهدی فکر نکرده بودم نکنه اون هنوز ذهنش حوالی من باشه و من خودخواهانه جلوش حرف از ایلزاد زده باشم
نه اینطور نیست پس چرا گفت نمیتونه نصیحت مامان مهری رو اجرا کنه؟
اره اره چرا مهدی گفت؟ حتماً که منظورش به من نیست چه امیدی به من داره وقتی گفت نمیتونه اجرا کنه اخه
ای خدا من نمیتونم با این عذاب وجدان کنار بیام
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت813
#نویسنده_سیین_باقری
تحمل این شب دراز سخت تر جون کندن بود عذاب وجدان لحظه ای آرومم نمیذاشت و هر ثانیه بیشتر از قبل دلمو چنگ میزد
داشتم به حرفهای مامان فکر میکردم و خودخواهی احسان به حرفهای ایلزاد فکر میکردم نادونی خودم
داشتم هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسیدم که باید تموم بشه این حس های لعنتی من باید هرچه زودتر تصمیمم رو قطعی کنم و پیگیر زندگی خودم باشم باید با حرفهایی که عاقل بودنم رو ثابت کنه، بلاتکلیفی خودم و انتظار مامان رو تموم کنم
نباید با خودخواهی تمام اندکی امید به دل مهدی بدم و ایلزاد رو سر پا نگهدارم
از جا بلند شدم روسری قواره بلندی که انداخته بودم روی دسته ی تخت رو برداشتم پهنش کردم روی سرم جوری که تا روی شکمم رو گرفته بود
نفسمو پر صدا بیرون دادم و رفتم سمت در زیر لب توکل بر خدا کردم و باز کردم رفتم بیرون چراغهای توی سالن خاموش بود انگار همه خوابیده بودن چه بهتر، اصلا دوست نداشتم کسی منو ببینه که دارم میرم اتاق ایلزاد
از زیر فاصله ی در تا زمین نور آبی رنگ اتاقش رو دیدم که روشن بود موقعی که پای لب تاب مینشست این لامپ رو روشن میکرد خودش فکر میکرد چشماش کمتر اذیت میشه
لبخند نا مطمینی زدم و با نوک انگشت اشاره چندبار کوبیدم روی در اتاقش چند ثانیه گذشت با صدای گرفته و خسته ای جواب داد
_بفرمایید
حتما انتظار اومدن من رو پشت در اتاقش نداشت وگرنه ایلزادی که من در مقابل خودم شناخته بودم بلند میشد میومد پشت در
درو باز کردم مستقیم نگاهم رفت سمت جایگاه میز و صندلی لب تابش ولی با جای خالیش مواجه شدم
_سلام
صدای ایلزاد از روی تختش میومد چقدر خسته و گرفته بود برگشتم نگاهش کردم دراز کشیده بود و ساعد دستش رو گذاشته بود روی چشماش
پس فهمیده بود منم و واکنشش به این شکل بود، عیبی نداره ایلزاد ناراحت بود و حق داشت که نخواد هیجانی برخورد کنه
آروم رفتم روی صندلی کنار تختش نشستم و با صدای آرومی گفتم
_میشه چند لحظه حرف بزنیم؟
هوفی کرد و از جا بلند شد نشست لبه ی تخت آرنجشو گذاشت روی زانوهاش قبل از اینکه من حرفی بزنم با همون تن صدا گفت
_الهه جان من خسته تر از اینم که بخوای امشب تصمیمت رو بهو بگی بذار استراحت کنم تا هر موقع به خودم آمادگی دادم
جا خوردم خیلی بیشتر از چیزی که از خودم انتظار داشتم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت814
#نویسنده_سیین_باقری
سردی کلام ایلزاد دلم رو زیر و رو کرد انتظار این نوع برخورد سرد و غیر دوستانه رو نداشتم فکر می کردم ایلزاد دیگه هیچ امیدی به من نداره و با این حرفش میخواد به من ثابت کنه که دیگه قرار نیست هیچ تلاشی برای من داشته باشه
احساس سبکی می کردم اگر فکر میکردم که از این سبک تر نمیشم حتماً از اتاقش می رفتم بیرون ولی موندم و سعی کردم خودم را محکم بگیرم سعی کردم کمتر به روی خودم بیارم و سعی کردم حالم رو بهتر بگیرم
لبخند تلخی زدم و ناخودآگاه به زبان آوردم و پرسیدم
_از به دست آوردن من دست کشیدی؟
جا خورد چشماش گرد شد اخم کرد عصبانی شد از جا بلند شد و نزدیکم شد
دندونهاش رو روی هم فشار داد و با حرکات لب گفت
_این خیال خام رو کی انداخته تو سر تو؟
این بار من جا خوردم از جدیت کلامش احساسات خوب سرازیر شد به قلبم اخم هام رو بیشتر کردم و گفتم
_حوصله ی منو نداری
نذاشت حرفم رو ادامه بدم تند و خشن گفت
_حوصله ی دنیا رو ندارم تو که دنیا نیستی
فقط نگاهش کردم
_حوصله ی خودمو ندارم تو که خودم نیستی
دوست داشت ادامه بده و من بهش این فرصت رو دادم
_حوصله ندارم زندگی ندارم احساس بیچاره هارو دارم خسته ام الهه خسته ام
زانوهاش خم شد و حالش زار
_خسته ام الهه خسته تر از چیزی که نشون نمیدم
قلبم به تپش افتاده بود انتظار نداشتم به این شدت به بینوایی بیوفته انتظار نداشتم ایلزاد هم اینجوری بشکنه اینجوری حالش بد بشه اینجوری دلم براش بسوزه
کف اتاق نشسته بود و نگاهش به رو به روش بود و نمیدونستم چیو زیر لب حلاجی میکنه برای خودش
دستام میلرزید نمیدونستم چیکار کنم در برابر مردی که اینجوری به زمین افتاده نمیدونستم باید چجوری دلشو خوش کنم نمیدونستم چی میتونه دل مردی که اینجوری شکسته رو بدست بیارم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت815
#نویسنده_سیین_باقری
فقط تونستم کنارش بشینم و سعی کنم با نگاهم آرومش کنم
نگاهم کرد و نگاهم کرد و نگاهم کرد تو چشماش التماس موج میزد
نمیدونم چرا فکر میکردم این بار بر عکس همیشه دلم عاشقی نمیکرد انگار ذهنم مشغول بود به حرفهایی که تو اون دفترچه ی لعنتی خونده بودم
دلم کنار ایلزاد پر پر میزد و ذهنم بین خطوط اون دفترچه میچرخید
دلم عاشقی با ایلزاد میخواست و ذهنم خودآزاری بعد از دیدن وضعیت واقعی مهدی
چقدر سخت بود این کشاکش بین دل و عقل
ایلزاد با صدای گرفته ای گفت
_رنگ نگاهتو عوض نکن الهه مرد عاشق خیلی زود سنسور شکاکیش فعال میشه رنگ نگاهتو عوض نکن که فکر کنم به شک افتادی
ترسیدم از نگاه ایلزادی که داشت تمام ذهنیت منو میریخت وسط و منو میخوند
ترسیدم از قلب عاشقش ترسیدم از چشمای سیاه نگرانش
سرمو انداختم پایین و خیلی مطمین گفتم
_شک کن به اینکه رنگ نگاهمو چیزی بجز دوست داشتن خودت ببینی
ثانیه های خیلی زیادی بینمون سکوت بود انگار به کلی حجم خونه ساکت شد تا ایلزاد به راحتی هضم کنه حرفهای منو به راحتی مزه مزه کنه چیزی که شنیده بود و مزه ی شیرینش رو ببره تا عمق جانش
نفس عمیقی کشیدم و احساس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد من بالاخره تونسته بودم حرف دلم رو بزنم
آره حرف دل من چیزی بجز ایلزاد نبوده و نیست ایلزاد هم انگار واقعا باور کرده بود که با تبسم کمی نگاهم میکرد و نمیدونست چی بگه
حالا نوبت من بود تا قلبش رو مطمین کنم هرچند ذهن لعنتی من پر از عذاب بود برای محمد مهدی که بی توقع مهربانترین فرد خانواده بود
حالا نوبت من بود تا دل ایلزاد رو مطمین و قانع کنم
_چیزی که شنیدی عین حقیقته عین حقیقتی که از قلب من اومده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت816
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد که انگار قلبش مطمئن شده بود بدون هیچ جوابی دست روی زانوش گرفت و از جا بلند شد شنیدم که زیر لب گفت یا علی
چقدر قشنگ بود شنیدن یا علی از مردی که تا چند لحظه پیش احساس می کرد تمام دنیا روی دوشش سنگینی میکنه و به زانو افتاده بود حالا با مدد خواستن از مولا امیرالمومنین از جا بلند شده بود قد راست کرده بود و روبروی من ایستاده بود و احوالش خیلی بهتر از چند ثانیه قبل بود
سرشو انداخت پایین و با صورتی که به طرز عجیبی از خجالت سرخ شده بود گفت
_من نوکرتم
همینجوری که روی زانو نشسته بودم و سرم رو گرفته بودم بالا نگاهش میکردم، به یکباره احساس کردم قلبم فرو ریخت
ابراز محبت ناگهانی و مردونه ایلزاد تمام تنم رو لرزوند تمام دلم را لرزوند تمام قلبم رو لرزوند
فقط داشتم نگاهش می کردم و نمی دونستم باید چی بگم چی به زبون بیارم چیکار کنم ایلزاد هم که دچار خجالت شده بود و نمیدونم این شرم را از کجا آورده بود همانطور که نگاهش به زمین بود رفت روی تختش نشست و بعد از چند ثانیه دراز کشیده و پتو رو تا زیر گلوش کشید روی خودش
از جا بلند شدم که برم بیرون دیگه جایی برای من نبود نباید بیشتر از این میموندم ماندنم بیش از این اشتباه بود
پشت کردم و دستگیره در اتاق رو گرفتم میدونستم صدام میزنه میدونستم آخرین حرف برای امشب هم داره همین طور هم شد صدام زد بدون این که برگردم منتظر صحبتش موندم
با صدایی که همچنان خجالت توش موج می زد گفت
_تا آخر دنیا نوکرتم
نفس عمیق کشیدم و خودم از اتاق پرت کردم بیرون با هر قدم که بر می داشتم احساس می کردم دنیا توی مشت های منه وقتی مردی که بهش علاقه دارم اینچنین بهم علاقه داره احساس می کردم تمام دنیا برای منه وقتی مردی که بهش علاقه دارم تمام قد پشت منه
احساس میکردم الهه تازه داره بلند میشه قد میکشه و رشد میکنه و به روزهای خوب خودش نزدیک میشه
رفتم تو اتاق و این بار دفترچه رو پرت کردم یه جایی ته کیفم که هر موقع رسیدم به مهدی بدم تحویل خودش و ازش بخوام فراموش کنه هر چیزی که توی ذهنش ساخته بوده توی ذهنمون ساخته بودیم و به اجبار و اشتباه همش خراب شد ولی این اجبار اشتباه به من کمک کرد تا به عشق واقعی برسم
دفترچه رو گذاشتم تا یه روزی که میدونستم خیلی زود اتفاق میوفته بدم تحویل صاحبش و ازش بخوام همه چیو فراموش کنه
اون شب با خیالی راحت و دلی مطمئن چشمامو بستم و خستگی این چند روز از تنم بیرون کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت817
#نویسنده_سیین_باقری
صبح با احوال بهتری از خواب بیدار شدم انگار روح تازه ای در بدنم دمیده بودن حالم به جا بود و دیگه تو هوا نبودم
روی تخت نشستم و بی دلیل به دیوار لبخند زدم صدای قهقه ام بلند شد دستی به صورتم کشیدم و زیر لب گفتم
_وا تو چته دختر
یکی درونم فریاد زد
_امروز میدونم برای کی باید عاشقی کنم
لبخندی زدم و از خودم پرسیدم
_برای کی؟
ندای قبلی جواب داد
_یه آقای قد بلند و مو مشکی که چشماش درشته و ...
دوباره خندیدم بلند بلند خودمم نمیدونستم چمه نمیدونستم عاشقی این شکلیه یعنی هرکی عاشق میشد و معترف میشد، شبیه من میشد؟
نمیدونم وای باید بلند میشدم صورتمو میشستم موهامو شونه میزدم امروز باید مرتب بنظر میرسیدم جذاب تر زیبا تر خنده رو تر امروز کلی کار داشتم
از جا بلند شدم رفتم جلوی آینه انگار امروز چهره ام روشن تر شده بود نورانی تر بشاش تر زیبا تر
برای اولین بار بعد از بیست سال زندگی تو آینه به خودم چشمک زدم و زیر لب گفتم
_خوشکل شهر قصه ها الهه خانم ماشاالله
دوباره خندیدم رفتم مسواک زدم صورتمو شستم با وسواس مانتو شلوار انتخاب کردم و موقعی که مقنعه ام رو میپوشیدم در اتاقو زدن
با صدای هیجان زده ای گفتم
_بفرمایید
منتظر همین یککلمه بود فورا دروباز کرد اومد داخل چند ثانیه مات موندم به چهره اش به قد و بالاش به تیپی که زده بود به فرم لباساش به به به چشماش که ثابت بود روی چشمام
ایلزاد قد بلند و مو مشکی من که به راحتی به عشقش اعتراف کرده بودم ایلزاد مهربون و دریا دل من که به راحتی به خواستنش اعتراف کرده بودم
زودتر به خودش اومد و سرشو انداخت پایین و گفت
_منتظرتم پایین دیر کردی کلاست دیر میشه
خندیدم نخودی، ریز ، از ته دل و شیطون
_چشم میام
نرفت بیرون منتظر موند همونجا چادرمو باز کردم و بردم پشت سرم تا بندازم روی سرم و کشش رو مرتب کنم ایلزاد نگاهم میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
اینجا آقا محمد مهدی برای اعضا ویس دادن😍☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت818
#نویسنده_سیین_باقری
چادر انداختم روی سرمو رفتم به سمت در
ایلزاد سر جاش خشک بوده تکون نمیخورد لبخندی زدم و گفتم
_قصد نداری بری بیرون
فورا گفت
_ بیرونم می کنی بانو
وای که چقدر این لفظ بانو به دلم نشست مثل خودش لبخند زدم و گفتم
_ اختیار دارید آقا
چرا جدیدا ایلزاد قرمز میشد چرا خجالت میکشید اینکه اهل خجالت کشیدن نبود
بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد و رفت از اتاق بیرون من پشت سرش راه می رفتم
اگر بگم قربون صدقه قد و بالاش نمیرفتن دروغ میگفتم واقعا ایلزاد برای دل من بود واقعا مردی بود که من تا آخر عمر میخواستمش
با هم از پله ها رفتیم پایین و با هم رسیدیم توی آشپزخونه عمه نسرین با دیدنمون از جا بلند شد و بی هوا کل زد پشت سر هم شادی میکرد دست میزد ایلناز رو بغل می کرد و با اقا سهراب خوش و بش می کرد
چقدر خوشحال بود این عمه ی از مادر بهتر
اومد و از ته دل هر دومون را بغل کرد و شادباش گفت
هر دومون را بغل کرد و بوسید و هردومون را بغل کرد و بویید در آخر اشک توی چشماش جمع شده بود رو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت
_ الهی دورتون بگردم الهی خوشبختی هردوتون رو ببینم الهی تا سالیان سال خوشحال و خندون کنار همدیگه ببینمتون الهی خدا براتون بخواد و هیچ وقت غم مهمون زندگیتون نشه
الهی به قدری خوشحال باشین به قدری خوشبخت باشین به قدری حالتون خوب باشه که روح دوتا داداشام شاد بشه الهی زندگیتون عسل بشه عزیزای دلم
ایلناز با شیطنت میون حرفهای مادرش دوید و گفت
_ ای بابا مادرمن اشکمو دراوردی باشه دیگه فهمیدیم ایشالا خوشبخت بشن تا سال دیگه با سه تا بچه قد و نیم قد برگردن تو این خونه
از حرف ایلناز خجالت کشیدم و جلوی آقا سهراب آب شدم رفتم توی زمین
آقاسهراب با خنده از جا بلند شد ایلزاد را بغل گرفت و مردونه فشارش داد و گفت
_خوشبخت بشی بابا خوشحالم که خنده روی لباته
بین خجالت های خودم و قرمز شدنهای ایلزاد و حرفهای منظور داره ایلناز صبحانه خوردیم و راهی دانشگاه شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت819
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی برای اولین با این حس کنار ایلزاد قرار گرفتم، دنیا تو دستای من بود و لبخند از لبهام جدا نمیشد
کمربند ایمنی ماشین رو گرفته بودم و با چشمای بازتری خیابون و جاده و کوچه و حتی درختهای تکراری منتهی به دانشگاه رو نگاه میکردم انگار همه چیز برام تازگی داشت
برگشتم سمت ایلزاد و نگاهش کردم اون هم عمیقا در حال فکر کردن بود نمیدونم به چی فکر میکرد که لبخند ملیحی میومد روی لبش و محو میشد
سنگینی نگاهم رو احساس کرد که برگشت سمتم خیلی گذرا نگاهم کرد و دوباره برگشت و خیابون رو نگاه کرد
ولی من همچنان به سمتش بودم و نگاهش می کردم
میدونستم دارم خطا میرم میدونستم دارم بر خلاف قواعد و عقاید دینی و مذهبی عمل می کنم
ولی انگاری ایلزاد رو تازه پیدا کرده بودم و می خواستم با چشمام نگهش دارم و گمش نکنم
همونطور که نگاهش به خیابون بود زیر لب و آروم گفت
_الهه خانم
لحنش جوری بود که انگار داشت به من هشدار می داد که اینجوری نگاه نکن داشت به من یادآوری میکرد که اشتباه نکنم داشت به من یادآوری می کرد که توی روزهای باقیمانده به این که انشاالله و به لطف خدا به هم دیگه محرم بشیم کاری نکنم که بعدا خودم پشیمون بشم حتی با نگاه کردنم
نفس عمیق کشیدم و سرمو برگردوندم سمت مخالف و بیرون و درختها را نگاه کردم همانطور که انگار بهش پشت کرده بودم گفتم
_دوست نداری نگاهت کنم؟
چقدر دلم دلبری کردن میخواست چقدر دلم با ایلزاد بودن می خواست و چقدر دلم آرامش گرفتن از مردی میخواست که انتخاب تک تک لحظه هام بود
صدای خنده های ریزش رو شنیدم و پشت بندش جواب داد
_ دوست دارم تا آخر عمر نگاهم کنی اما بعد از این که تا آخر عمر به هم دیگه محرم شدیم
تعجب کردم چشمام گشاد شد و هر بار از خودم می پرسیدم ایلزادی که سال قبل تو خونش نماز نمیخوند الان چرا انقدر متعهد شده که دوست نداره نگاه نامحرم را روی خودش ببینه
هرچند درست می گفت هرچند موافق بود با عقاید من هرچند تاییدش میکردم و هرچند تحسینش می کردم که چنین احساسی داره و چنین حرفی میزنه و خدا را از این بابت شکر میکردم که در این راه به من کمک کرده و مردی رو جلوی پام گذاشته که میتونه منو تا رسیدن به خودش کمک کنه ولی هضم این اتفاق برای من دشوار بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام باقری هستم نویسنده رمان الهه و ماهورا چند مدتی که پارت دادن من نامنظم شده از این بابت عذرخواهی می کنم تنها ساعتی که فرزند کوچکم خوابیده و در آرامش هست و من در آرامش میتونم بنویسم و برای شما پارت برسونم همین ساعته
امیدوارم منو حلال کنید و برای سعادت خوشبختی من و خودتون بعد از اینکه پارت جدید رو میبینید صلوات بفرستید🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت820
#نویسنده_سیین_باقری
رفتن به دانشگاه حال و هوای دیگه داشت وقتی که وارد پارکینگ دانشگاه شدیم و بدون اینکه فکر کنم به حرف دیگران از از ماشین پیاده شدم و در حالی که چادر مرتب می کردم با صدای یکم بلندتر گفتم
_ شما امروز کلاس داشتی که اومدی دانشگاه؟
در حالی که در ماشین را قفل میکرد نگاهم کرد و گفت
_ نه میدونی که من یه مدت کامل مرخصی بودم اومدم صحبت کنم ببینم باز هم به ما اجازه تدریس میدن یا باید برگردم مطب
با تعجب نگاهش کردم و زیر لب تکرار کردم
_مطب؟
بلند خندید و گفت
_ بله خانم مطب من قبل از اینکه استاد دانشگاه باشم آقای دکتر بودم
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم
_ آقای دکتری که به دیگران مشاوره میده و حال همه رو خوب میکنه ولی همه عاشقش میشن؟
کمی اخم کرد و در حالی که یکی از ابروهاش بالا بود یکی دیگه پایین با لب هایی که به سمت جلو متمایل شده بود گفت
_ تا حالا کی عاشقم من شده؟
خجالت کشیدم از اینکه نفس بگیرم و بگم من سرمو انداختم پایین و گفتم
_ نمی دونم والا آذر خانم
می گفت چند ثانیه نگاه کرد و جواب داد
_آذر خانم بیخود کرد با اونایی که نشستن حرفشو گوش کردن
_ اونایی که نشستن حرفشو گوش کردن منظورت به منه؟
شونه هاشو انداخت بالا کیف چرمشو برداشت و قدم برداشت به سمت ورودی دانشگاه و زیر لب گفت
_ هر کسی که گوش داده یا به گوش تو رسونده
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_ من خودم شنیدم
سرشو گرفت بالا بلند بلند خندید و گفت
_ پس شما بیخود کردی
خیلی عصبانی شده بودم دوست داشتم بدوم دنبالش و تا می خورد بزنمش انگار افکار شیطانیم رو فهمید چند تا گام بلند برداشت و خودشو رسوند به جایی که ممکن بود همه بچهها ببیننش
سعی کردم خودم را حفظ کنم و یک بانوی باشخصیت باشم چند تا سرفه مصنوعی کردم و چادرم را دورم مرتب کردم و دفتر کلاسوریمو زیر بغلم گرفتم و خیلی مرتب و خانومانه یه قدم عقب تر از ایلزاد راه افتادم به سمت کلاس های دانشگاه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت821
#نویسنده_سیین_باقری
روبروی دفتر آموزش مسیرمون از همدیگه جدا میشد
ایلزاد برگشت سمتم و گفت
_ من باید برم یه سر پیش خانم طباطبایی نژاد بعد از کارم باهات تماس میگیرم ببینم کجایی احتمالاً تا اون موقع کلاست تموم بشه
لبخندی زدمو جواب دادم
_ منتظر تماست هستم
دوباره سرشو انداخت پایین و بدون اینکه جوابی بده بهم پشت کرد و رفت وارد دفتر آموزش شد
نفس عمیقی کشیدم و دنبال کلاسم گشتم تو همون راه رو پیداش کردم وارد اتاق شدم هنوز افراد زیادی نیومده بودن برای همین فرصت داشتم که روی صندلی اول بشینم نشستم و دفترم و باز کردم مثل همیشه که بی هدف شروع می کردم به نوشتن و کشیدن خطوط فرضی روی برگهام، همون کار رو کردم
چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد و خیلی زود رفت سراغ درس و شروع کرد به درس دادن
با دقت داشتم به حرفاش گوش میدادم حالا که به آرامش رسیده بودم باید تمام تلاشم را میکردم برای این که رتبه اول کلاس باشم من کسی نبودم که بخوام از دیگران عقب بیفتم پا به پای استاد می نوشتم و تمام درس رو به ذهن می سپردم آخرای کلاس بود که لرزیدن گوشیم رو توی جیبم احساس کردم
بدون اینکه جلب توجه کنم دستمو بردم بالا و با اجازه گفتم و از کلاس رفتم بیرون همونجا جلوی دفترآموزش گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و نگاهی به صفحه کردم مطمئن بودم تماس از طرف مامان یا احسانه با همین خیال گوشی را باز کردم ولی با دیدن شماره محمدمهدی قلبم لرزید دلم لرزید و از ترس تند شمارش رو گرفتم و با اولین بوق جوابم را داد
_کجایی؟
با استرس پرسیدم
_ چه اتفاقی افتاده اومدم دانشگاه سرکلاس بودم
صدای پوزخنده شو احساس کردم میدونستم پوزخند زده می دونستم که متوجه شده که بین دوراهی مامانم یه و ایلزاد، ایلزاد رو انتخاب کردم بعد از چند ثانیه جواب داد
_ نه اتفاقی نیفتاده فقط الان اومدم باغستون پدربزرگ خان رفتم توی اتاق دفترچه رو پیدا نکردم تو جابجا کردی؟
بادم به یکباره خالی شده است اصلاً فکر نمیکردم که محمد مهدی انقدر صریح ازم درباره دفترچه سوال کنه فکر می کردم که اگر هم حرف بزنه به روی خودش نیاره و مثل همیشه مسخره بازی دربیاره
باز هم سکوت کردم و این بار خودش پرسید
_الهه خانوم باشماهستم دفتر چند دست تو هست؟
من من کردم و گفتم
_ آره دست منه شرمندم که با خودم آوردم اینجا
مهدی که انگار از چیزی عصبانی بود با این حرفم عین بمب ساعتی ترکید و جواب داد
_ تو خیلی بیجا کردی دفتر منو با خودت ببری اینور اونور تو که فهمیدی مال منه حالا اینکه خوندیش به جهنم چرا دیگه با خودت بردی جایی که نمیتونم بهش دسترسی داشته باشم
خیلی تعجب کردم از لحن صحبتش خیلی جا خوردم از اینکه مهدی چجوری میتونه با من اینجوری صحبت کنه
مهدی اهل بد حرف زدن با هیچکس نبود اون هم منی که میدونست چقدر زود دلم میشکنه و چقدر ازش انتظار ندارم
جواب ندادنم که طولانی شد صدای نفس عمیق پی در پیش رو شنیدم و بعد از اون گفت
_حالم خوب نیست شرمندم که اذیتت کردم شرمنده سرت دادم ولی کار خوبی نکردی که در دفترچه ای که مربوط به خودت نیست رو خوندی و با خودت بردی کار خوبی نکردی که منو میزاری لای منگنه منو میزاری تو عذاب وجدان منو میزاری تو حالیکه دوست ندارم کارت خوب نبود دختر خوب
منتظر این نموند که من بهش جوابی بدم ارتباط را قطع کرد و رفت و من موندم یه گوشی که مات شده بودم روی اسمی که عزیز کرده خانواده بود
همون موقع صدای ایلزاد رو بالای سرم شنیدم
_چی شده؟
منکه مطمئن بودم که اسم محمدمهدی روی گوشیم دیده دیگه جای انکار و ظاهرسازی نبود با لبخند تلخی سرمو آوردم بالا و گفتم
_محمدمهدی بود حالش خوب نبود یکم داد و بیداد کرد
اخماشو تو هم کشید و خیلی جدی و محکم گفت
_ محمد مهدی وقتی حالش خوب نیست زنگ میزنه به تو داد و بیداد میکنه مگه تو محلی برای خالی کردن عصبانیتی؟
سعی کردم بخندم و به روی خودم نیارم همون موقع استاد و دانشجو ها از کلاس خارج شدن بدون اینکه به حرف قبلی ایلزاد پاسخ بدم گفتم
_ بریم من وسایلمو جمع کنم باهم بریم یه سر تو کافه فکر می کنم قندم افتاده باشه نیاز به شیرینی دارم
نفس هایش را پر صدا بیرون داد و سرشو بالا گرفت و گفت
_جلوی در منتظرت میمونم خوبیت نداره باهات بیام تو کلاس
آهی کشیدم و گفتم
_ چشمم منتظر بمون
رفتم تند تند وسایلم رو جمع کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت822
#نویسنده_سیین_باقری
در حال جمع کردن وسایلم بودم که ایلزاد وارد کلاس شد و ایستاد و بیرون رفتن آخرین دانشجوها را با نگاه دنبال می کرد
هرچند که برمی گشتن و به ما نگاه می کردند ولی ایلزاد بی اهمیت ایستاده بود و نگاهش معطوف بود به من لبخندی زدم و دفترم رو برداشتم و رفتم سمتش آروم گفتم
_گفتی بیرون منتظر می مونی که؟
شونه هاشو بالا انداخت و کیف چرمیش را بی حوصله توی دستش چرخوند گفت
_حالا اومدم داخل عیبی داره؟
از طرز جواب دادنش جاخوردم ایلزاد اهل این مدل جواب دادن نبود حدس میزدم که از تلفن زدن محمدمهدی ناراحت باشه برای همین چیزی نگفتم سرمو انداختم پایین و گفتم
_بریم
بدون هیچ حرفی قدم برداشت سمت بیرون از کلاس و من از پشت سرم نگاه های سنگین دیگر دانشجوها را احساس می کردم برایم بی بی اهمیت بود وقتی که قرار بود همه چیز به خوبی و خوشی با ایلزاد تموم بشه
قدم به قدم کنار هم راه می رفتیم و به مقصد نزدیکتر میشدیم رسیده بودیم نزدیک به کافه دانشگاه پشت درختی که مهدی و سلما آخرین بار ایستاده بودند و با همدیگه صحبت می کردند
توقف کوتاهی کردم و لبخند زدم همون جور که سرم پایین بود ایلزاد را صدا زدم برگشت به سمتم و گفت
_ جانم
چقدر جانم گفتنش شیرین ود برام بعد از نگاه سنگینی که بهم داشت بعد از جواب سنگینی که به هم داده بود چقدر به دلم نشست این جانم گفتنش
لبخند زدم و گفتم
_تو سلما رو یادت هست؟
خیلی زود یادش اومد سرش رو تکون داد و گفت
_همون دختری که از مهدی خوشش اومده؟
لبخندم بیشتر شد و گفتم
_بله
بدون اینکه منتظر واکنشش بمونم خودم ادامه دادم و گفتم
_چند مدت پیش همین جا دیدمشون در حال بحث کردن بودند من باید پیغام زندایی را به مهدی میرسوندم اومدم باهاش حرف بزنم همین سلما چنان به من بی احترامی کرد که خودم جاخوردم
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ مثلاً چی گفت
لبخندی زدم و شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_ولش کن می خوام بگم که خدا کنه جور نشه وصله ای که وصله ی تن نباشه
باز هم اخمو تعجب ایلزاد رو یک جا دیدم با صدای بمی پرسید
_ منظورت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_ حیف باشه از مهدی که بخواد همسرش کسی مثل سلما باشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت823
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد چند ثانیه مکث کرد و پشت سرم راه نیومد بد به دلم افتاد احساس کردم برداشت بدی کرد از حرفم
برگشتم سمتشو نگاهش کردم سرش پایین بود انگار داشت چیزی رو با خودش دودوتا چهارتا می کرد
دلم لرزید قلبم لرزید تنم لرزید و ترسیدم از اینکه دوباره برگردم به احوالاتی که قبل از خارج رفتنش داشت
بهش نزدیک شدم میلیمتری صورتش ایستادم و گفتم
_ داری به چی فکر می کنی ؟
سرشو که آورد بالا فاصله صورتش با صورتم شد اندازه ی تار مو
خیلی جدی و مطمئن و محکم گفت
_ به اینکه چرا آقامهدی باید وقتی عصبانیه زنگ بزنه و تو و عصبانیتش رو خالی کنه؟
میدونستم این حرفی عین خوره مغزش رو میخوره میدونستم عذابش میده پس بهتر بود که واقعیت ماجرا را براش میگفتم تا بیش از این نه اون اذیت بشه نه خودم
دوباره نگاهمو انداختم روی کفش های تازه واکس خورده اش و جواب دادم
_ خیالت راحت باشه من با محمدمهدی هیچ ارتباطی ندارم خیالت راحت باشه که محمد مهدی هم با من هیچ ارتباطی نداره فقط من وقتی رفتم باغستون دفترچه خاطراتش رو روس تختش دیدم و برداشتم بچگی کردم خامی در آوردم وگرنه نباید برمیداشتم چیزی که خصوصی بود و حریم خصوصی محمدمهدی حساب میشد انداختم ته کیفم با خودم آوردمش کرمانشاه زنگ زده بود عصبانی بود از اینکه من جابجاش کردم
آره نگفتم روی تخت من که ایلزاد حساس تر نشه یه موقع هایی نیاز بود سکوت کنیم تا قضیه خرابتر نشه کاش من هم توی حرف زدنم درباره محمد مهدی همین چند دقیقه پیش سکوت کرده بودم تا مجبور نشم این حرفارو اعتراف کنم
ایلزاد چیزی نگفت راه افتاد به سمت کافه میدونستم که داره دوباره قضایا را برای خودش حلاجی میکنه می دونستم که داره خودش را عذاب میده چند تا قدم برداشت دوباره برگشت سمتم و گفت
_ دفترچه خاطراتش رو خوندی؟
نمیتونستم بهش دروغ بگم اصلا جای دروغ گفتن نبود بدون اینکه حالت چهره ام رو عوض کنم گفتم
_ خوندم
زیر لب اوهمی کرد و گفت
_خوبه پس باخبر شدی از احوالاتش
شونه هام بی تفاوت بالا انداختم و گفتم
_ از قبل هم می دونستم احوالاتشو
ابروهاشو تابتا کرد و گفت
_جالب شد چیو میدونستی؟
قبل از اینکه بخوام بهش جواب بدم زنگ خوردن تلفنم من را نجات داد ولی وای از لحظه ای که اسم محمد مهدی روی گوشیم دیدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت824
#نویسنده_سیین_باقری
چشمای قرمز ایلزاد از یک طرف و حرفهایی که انتظارش رو نداشتم از طرف مهدی بشنوم طرف دیگه و قلبم که تالاب تالاب خودشو می کوبید به سینم طرف بعدی
اذیتم میکرد نگاه ایلزادی که نباید میفهمید هرچه که آزارش میداد داشت اذیتم میکرد مهدی که با صدای بلند داشت فریاد می کشید و می گفت
_ تو خیلی بیجا کردی دفتر من رو برداری
نگاهم به چشمای ایلزاد بود و ذهنم داشت می چرخید حوالی محمدمهدی که می دونستم از یه جا زخم خورده که اینجوری داره سر من خالی میکنه محمدمهدی اهل اینجور فریاد کشیدن نبود
گوشم به محمدمهدی بود و نگاهم چرخ میخورد تو حیاط دانشگاه و دیدن دختری که به محمد مهدی وعده ازدواج داده بود و داشت بین جمعیت پسرا حرف می زد و حرف می شنید
نگاهم داشت میچرخید تو صورت ایلزاد که نگاهش داشت میچرخید تو صورت من
سخت بود گیر کردن بین این بن بست چقدر سخت بود گیر کردن بین گردابی که هر لحظه منو میپیچید توی خودش می پیچید و می پیچید و میپیچید
احساس می کردم دارم دست و پای بیهوده می زنم باید حرف بزنم لبامو باز کنم و چیزی بگم
ایلزاد دستاشو برد توی جیبش و سرشو بلند کرد و بی هوا نفسش رو فوت کرد بیرون میدونستم داره عصبانیتش رو کنترل میکنه
حالا نوبت من بود که خودمو بندازم وسط میدان و عمل کنم به چیزی که آب بشه روی آتیشه این دو نفر
گوشی رو قطع کردم و گوشه ی کت ایلزاد را گرفتم و گفتم
_ تو تنها کسی هستی که من تا آخر عمر دوستش دارم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت825
#نویسنده_سیین_باقری
همانطور که فکر می کردم شد
شدم آب روی آتیشه تند چشمای ایلزادی که چشماش کم کم حالت عادی گرفت قرمزیش رفت آروم تر شد ولی قلبم داشت می تپید برای ناراحتی محمدمهدی که نمی دونستم از کجا دل نگرونه
محمدمهدی کوه صبر خانواده ما بود محمدمهدی حقش نبود این همه بلایی که سرش اومده بود الان که داشتم فکر میکردم به فریادهایی که سرم کشیده میدونستم حاضرم تمام ذهنم تمام روزم تمام حالم رو وقف کنم تا اون فقط فریاد بکشه و حال دلش رو خوب کنه زخمی که محمد مهدی خورده بود خوب شدنی نبود
ایلزاد نگاهش به من بود و من نگاهم به سلما سلما سرشو بالا گرفته بود و قه قه می خندید ایلزاد رد نگاهم رو گرفت و برگشت پشت سرش را نگاه کرد با دیدن اون دختر سرشو انداخت پایین و گفت
_متاسفم برای دیدن چنین صحنه ای متاسفم برای احوال خودم متاسفم برای محمدمهدی که میدونم مرد تر از این حرفاست، اگر میتونستم مشکل محمدمهدی را حل کنم حتما همین کارو میکردم ..
انگار متوجه نبود که داره برای من صحبت میکنه سرشو انداخته بود پایین و پشت سر هم حرف می زد شاید اگه تو حال خودش بود و می فهمید که این حرفارو من دارم میشنوم هرگز به زبان نمی آورد
همش رو به زبون آورد میگفت و هیجان دل من را بالاتر میبرد عذاب وجدان من را بالاتر می برد دوباره تکونش دادم و گفتم
_حواست هست چی میگی؟
سرشو آورد بالا و نگاهم کرد چند ثانیه تو صورتم زل زد دوباره سرشو انداخت پایین و گفت
_محمدمهدی مرد تر از این حرفاست شک ندارم
شونه هاش افتاده تر شده کیف چرمیش روی دستش چرخوند و رفت به سمت کافه
زانوهام داشت سست می شد زانوهام داشت شل می شد برای افتادن روی زمین برای عذاب وجدانی که هر لحظه توی دل من بیشتر می شده و تو دل ایلزاد جوانه میزد
نمیدونم چرا احوالم داشت خراب و خراب تر میشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت826
#نویسنده_سیین_باقری
پشت سر ایلزاد راه افتادم رفتم به سمت کافه
اولین میزی که خالی دیده بود نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود
نمیدونستم اسم این وضعیت را باید چی بزارم از چی رنج میبرد و داشت عذابش میداد برای من مشخص نبود
کیفم رو گذاشتم روی میز و صندلیم رو نزدیک کردم بهش و نشستم آروم پرسیدم
_چرا ناراحتی؟
سرشو بلند کرد موهای ریخته تو پیشونیش رو پس فرستاد و چند بار کلافه نفسش رو پر صدا بیرون داد سرشو به طرفین تکون داد
نگاهش به من نبود نگاهش همه جا میچرخید الا روی صورت من نمیدونم چه شده بود در آخر سرشو انداخت پایین و گفت
_اون روز که احسان و محمد مهدی اومدن پیش من تا قبول کنم به صورت نمایشی بین من و تو عقد خونده بشه تا پدر بزرگ از لجبازی کوتاه بیاد و این ارثیه لامصب رو بده احسان قشنگ یادمه، محمد مهدی کلافه بود پاشو میکوبید زمین تمام مدتی که احسان داشت در باره معامله با تو حرف می زد اون سرش به آسمون بود قدم بر می داشت دستش توی جیبش بود و نفس هاشو پشت سر هم بیرون میداد میدونستم داره غیرتش رو کنترل میکنه که نزنه صورت اون نا برادرت را پایین نیاره اون روزا پوزخند می زدم به احوالشو می گفتم مگه میشه آدم جوری عاشق باشه که اینجوری به بیچارگی بیفته، مگه میشه یه آدم جوری عاشق بشه که بخواد تحمل شنیدن حرف درباره یه دختر رو نداشته باشه
نگاهم کرد و توی چشمام زل زد و گفت
_ قشنگ اون روزا رو یادمه الهه که محمد مهدی بارها به من التماس کرد و گفت حواست باشه من دارم ناموسمو میسپارم دست تو
انگشتاشو چنگک وار میون موهاش کشید و سرش رو از پشت صندلی کافه آویزون کرد و گفت
_ حالم داره بد میشه از این زندگی نکبت حالم داره بد میشه از این همه مردونگی محمدمهدی و نامردی من و احسان, حالم داره بد میشه از خودم
بلند شد سینه صاف کرد رو به روم مشتی کوبید توی قلبشو گفت
_حالم داره بد میشه از اینکه این داره به عشق تو میتپه
جوشش اشک رو توی چشماش می دیدم این دفعه صداش تحلیل رفت و نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
_ حالم خوب نیست الهه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞