🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت816
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد که انگار قلبش مطمئن شده بود بدون هیچ جوابی دست روی زانوش گرفت و از جا بلند شد شنیدم که زیر لب گفت یا علی
چقدر قشنگ بود شنیدن یا علی از مردی که تا چند لحظه پیش احساس می کرد تمام دنیا روی دوشش سنگینی میکنه و به زانو افتاده بود حالا با مدد خواستن از مولا امیرالمومنین از جا بلند شده بود قد راست کرده بود و روبروی من ایستاده بود و احوالش خیلی بهتر از چند ثانیه قبل بود
سرشو انداخت پایین و با صورتی که به طرز عجیبی از خجالت سرخ شده بود گفت
_من نوکرتم
همینجوری که روی زانو نشسته بودم و سرم رو گرفته بودم بالا نگاهش میکردم، به یکباره احساس کردم قلبم فرو ریخت
ابراز محبت ناگهانی و مردونه ایلزاد تمام تنم رو لرزوند تمام دلم را لرزوند تمام قلبم رو لرزوند
فقط داشتم نگاهش می کردم و نمی دونستم باید چی بگم چی به زبون بیارم چیکار کنم ایلزاد هم که دچار خجالت شده بود و نمیدونم این شرم را از کجا آورده بود همانطور که نگاهش به زمین بود رفت روی تختش نشست و بعد از چند ثانیه دراز کشیده و پتو رو تا زیر گلوش کشید روی خودش
از جا بلند شدم که برم بیرون دیگه جایی برای من نبود نباید بیشتر از این میموندم ماندنم بیش از این اشتباه بود
پشت کردم و دستگیره در اتاق رو گرفتم میدونستم صدام میزنه میدونستم آخرین حرف برای امشب هم داره همین طور هم شد صدام زد بدون این که برگردم منتظر صحبتش موندم
با صدایی که همچنان خجالت توش موج می زد گفت
_تا آخر دنیا نوکرتم
نفس عمیق کشیدم و خودم از اتاق پرت کردم بیرون با هر قدم که بر می داشتم احساس می کردم دنیا توی مشت های منه وقتی مردی که بهش علاقه دارم اینچنین بهم علاقه داره احساس می کردم تمام دنیا برای منه وقتی مردی که بهش علاقه دارم تمام قد پشت منه
احساس میکردم الهه تازه داره بلند میشه قد میکشه و رشد میکنه و به روزهای خوب خودش نزدیک میشه
رفتم تو اتاق و این بار دفترچه رو پرت کردم یه جایی ته کیفم که هر موقع رسیدم به مهدی بدم تحویل خودش و ازش بخوام فراموش کنه هر چیزی که توی ذهنش ساخته بوده توی ذهنمون ساخته بودیم و به اجبار و اشتباه همش خراب شد ولی این اجبار اشتباه به من کمک کرد تا به عشق واقعی برسم
دفترچه رو گذاشتم تا یه روزی که میدونستم خیلی زود اتفاق میوفته بدم تحویل صاحبش و ازش بخوام همه چیو فراموش کنه
اون شب با خیالی راحت و دلی مطمئن چشمامو بستم و خستگی این چند روز از تنم بیرون کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت817
#نویسنده_سیین_باقری
صبح با احوال بهتری از خواب بیدار شدم انگار روح تازه ای در بدنم دمیده بودن حالم به جا بود و دیگه تو هوا نبودم
روی تخت نشستم و بی دلیل به دیوار لبخند زدم صدای قهقه ام بلند شد دستی به صورتم کشیدم و زیر لب گفتم
_وا تو چته دختر
یکی درونم فریاد زد
_امروز میدونم برای کی باید عاشقی کنم
لبخندی زدم و از خودم پرسیدم
_برای کی؟
ندای قبلی جواب داد
_یه آقای قد بلند و مو مشکی که چشماش درشته و ...
دوباره خندیدم بلند بلند خودمم نمیدونستم چمه نمیدونستم عاشقی این شکلیه یعنی هرکی عاشق میشد و معترف میشد، شبیه من میشد؟
نمیدونم وای باید بلند میشدم صورتمو میشستم موهامو شونه میزدم امروز باید مرتب بنظر میرسیدم جذاب تر زیبا تر خنده رو تر امروز کلی کار داشتم
از جا بلند شدم رفتم جلوی آینه انگار امروز چهره ام روشن تر شده بود نورانی تر بشاش تر زیبا تر
برای اولین بار بعد از بیست سال زندگی تو آینه به خودم چشمک زدم و زیر لب گفتم
_خوشکل شهر قصه ها الهه خانم ماشاالله
دوباره خندیدم رفتم مسواک زدم صورتمو شستم با وسواس مانتو شلوار انتخاب کردم و موقعی که مقنعه ام رو میپوشیدم در اتاقو زدن
با صدای هیجان زده ای گفتم
_بفرمایید
منتظر همین یککلمه بود فورا دروباز کرد اومد داخل چند ثانیه مات موندم به چهره اش به قد و بالاش به تیپی که زده بود به فرم لباساش به به به چشماش که ثابت بود روی چشمام
ایلزاد قد بلند و مو مشکی من که به راحتی به عشقش اعتراف کرده بودم ایلزاد مهربون و دریا دل من که به راحتی به خواستنش اعتراف کرده بودم
زودتر به خودش اومد و سرشو انداخت پایین و گفت
_منتظرتم پایین دیر کردی کلاست دیر میشه
خندیدم نخودی، ریز ، از ته دل و شیطون
_چشم میام
نرفت بیرون منتظر موند همونجا چادرمو باز کردم و بردم پشت سرم تا بندازم روی سرم و کشش رو مرتب کنم ایلزاد نگاهم میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
اینجا آقا محمد مهدی برای اعضا ویس دادن😍☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت818
#نویسنده_سیین_باقری
چادر انداختم روی سرمو رفتم به سمت در
ایلزاد سر جاش خشک بوده تکون نمیخورد لبخندی زدم و گفتم
_قصد نداری بری بیرون
فورا گفت
_ بیرونم می کنی بانو
وای که چقدر این لفظ بانو به دلم نشست مثل خودش لبخند زدم و گفتم
_ اختیار دارید آقا
چرا جدیدا ایلزاد قرمز میشد چرا خجالت میکشید اینکه اهل خجالت کشیدن نبود
بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد و رفت از اتاق بیرون من پشت سرش راه می رفتم
اگر بگم قربون صدقه قد و بالاش نمیرفتن دروغ میگفتم واقعا ایلزاد برای دل من بود واقعا مردی بود که من تا آخر عمر میخواستمش
با هم از پله ها رفتیم پایین و با هم رسیدیم توی آشپزخونه عمه نسرین با دیدنمون از جا بلند شد و بی هوا کل زد پشت سر هم شادی میکرد دست میزد ایلناز رو بغل می کرد و با اقا سهراب خوش و بش می کرد
چقدر خوشحال بود این عمه ی از مادر بهتر
اومد و از ته دل هر دومون را بغل کرد و شادباش گفت
هر دومون را بغل کرد و بوسید و هردومون را بغل کرد و بویید در آخر اشک توی چشماش جمع شده بود رو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت
_ الهی دورتون بگردم الهی خوشبختی هردوتون رو ببینم الهی تا سالیان سال خوشحال و خندون کنار همدیگه ببینمتون الهی خدا براتون بخواد و هیچ وقت غم مهمون زندگیتون نشه
الهی به قدری خوشحال باشین به قدری خوشبخت باشین به قدری حالتون خوب باشه که روح دوتا داداشام شاد بشه الهی زندگیتون عسل بشه عزیزای دلم
ایلناز با شیطنت میون حرفهای مادرش دوید و گفت
_ ای بابا مادرمن اشکمو دراوردی باشه دیگه فهمیدیم ایشالا خوشبخت بشن تا سال دیگه با سه تا بچه قد و نیم قد برگردن تو این خونه
از حرف ایلناز خجالت کشیدم و جلوی آقا سهراب آب شدم رفتم توی زمین
آقاسهراب با خنده از جا بلند شد ایلزاد را بغل گرفت و مردونه فشارش داد و گفت
_خوشبخت بشی بابا خوشحالم که خنده روی لباته
بین خجالت های خودم و قرمز شدنهای ایلزاد و حرفهای منظور داره ایلناز صبحانه خوردیم و راهی دانشگاه شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت819
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی برای اولین با این حس کنار ایلزاد قرار گرفتم، دنیا تو دستای من بود و لبخند از لبهام جدا نمیشد
کمربند ایمنی ماشین رو گرفته بودم و با چشمای بازتری خیابون و جاده و کوچه و حتی درختهای تکراری منتهی به دانشگاه رو نگاه میکردم انگار همه چیز برام تازگی داشت
برگشتم سمت ایلزاد و نگاهش کردم اون هم عمیقا در حال فکر کردن بود نمیدونم به چی فکر میکرد که لبخند ملیحی میومد روی لبش و محو میشد
سنگینی نگاهم رو احساس کرد که برگشت سمتم خیلی گذرا نگاهم کرد و دوباره برگشت و خیابون رو نگاه کرد
ولی من همچنان به سمتش بودم و نگاهش می کردم
میدونستم دارم خطا میرم میدونستم دارم بر خلاف قواعد و عقاید دینی و مذهبی عمل می کنم
ولی انگاری ایلزاد رو تازه پیدا کرده بودم و می خواستم با چشمام نگهش دارم و گمش نکنم
همونطور که نگاهش به خیابون بود زیر لب و آروم گفت
_الهه خانم
لحنش جوری بود که انگار داشت به من هشدار می داد که اینجوری نگاه نکن داشت به من یادآوری میکرد که اشتباه نکنم داشت به من یادآوری می کرد که توی روزهای باقیمانده به این که انشاالله و به لطف خدا به هم دیگه محرم بشیم کاری نکنم که بعدا خودم پشیمون بشم حتی با نگاه کردنم
نفس عمیق کشیدم و سرمو برگردوندم سمت مخالف و بیرون و درختها را نگاه کردم همانطور که انگار بهش پشت کرده بودم گفتم
_دوست نداری نگاهت کنم؟
چقدر دلم دلبری کردن میخواست چقدر دلم با ایلزاد بودن می خواست و چقدر دلم آرامش گرفتن از مردی میخواست که انتخاب تک تک لحظه هام بود
صدای خنده های ریزش رو شنیدم و پشت بندش جواب داد
_ دوست دارم تا آخر عمر نگاهم کنی اما بعد از این که تا آخر عمر به هم دیگه محرم شدیم
تعجب کردم چشمام گشاد شد و هر بار از خودم می پرسیدم ایلزادی که سال قبل تو خونش نماز نمیخوند الان چرا انقدر متعهد شده که دوست نداره نگاه نامحرم را روی خودش ببینه
هرچند درست می گفت هرچند موافق بود با عقاید من هرچند تاییدش میکردم و هرچند تحسینش می کردم که چنین احساسی داره و چنین حرفی میزنه و خدا را از این بابت شکر میکردم که در این راه به من کمک کرده و مردی رو جلوی پام گذاشته که میتونه منو تا رسیدن به خودش کمک کنه ولی هضم این اتفاق برای من دشوار بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام باقری هستم نویسنده رمان الهه و ماهورا چند مدتی که پارت دادن من نامنظم شده از این بابت عذرخواهی می کنم تنها ساعتی که فرزند کوچکم خوابیده و در آرامش هست و من در آرامش میتونم بنویسم و برای شما پارت برسونم همین ساعته
امیدوارم منو حلال کنید و برای سعادت خوشبختی من و خودتون بعد از اینکه پارت جدید رو میبینید صلوات بفرستید🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت820
#نویسنده_سیین_باقری
رفتن به دانشگاه حال و هوای دیگه داشت وقتی که وارد پارکینگ دانشگاه شدیم و بدون اینکه فکر کنم به حرف دیگران از از ماشین پیاده شدم و در حالی که چادر مرتب می کردم با صدای یکم بلندتر گفتم
_ شما امروز کلاس داشتی که اومدی دانشگاه؟
در حالی که در ماشین را قفل میکرد نگاهم کرد و گفت
_ نه میدونی که من یه مدت کامل مرخصی بودم اومدم صحبت کنم ببینم باز هم به ما اجازه تدریس میدن یا باید برگردم مطب
با تعجب نگاهش کردم و زیر لب تکرار کردم
_مطب؟
بلند خندید و گفت
_ بله خانم مطب من قبل از اینکه استاد دانشگاه باشم آقای دکتر بودم
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم
_ آقای دکتری که به دیگران مشاوره میده و حال همه رو خوب میکنه ولی همه عاشقش میشن؟
کمی اخم کرد و در حالی که یکی از ابروهاش بالا بود یکی دیگه پایین با لب هایی که به سمت جلو متمایل شده بود گفت
_ تا حالا کی عاشقم من شده؟
خجالت کشیدم از اینکه نفس بگیرم و بگم من سرمو انداختم پایین و گفتم
_ نمی دونم والا آذر خانم
می گفت چند ثانیه نگاه کرد و جواب داد
_آذر خانم بیخود کرد با اونایی که نشستن حرفشو گوش کردن
_ اونایی که نشستن حرفشو گوش کردن منظورت به منه؟
شونه هاشو انداخت بالا کیف چرمشو برداشت و قدم برداشت به سمت ورودی دانشگاه و زیر لب گفت
_ هر کسی که گوش داده یا به گوش تو رسونده
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_ من خودم شنیدم
سرشو گرفت بالا بلند بلند خندید و گفت
_ پس شما بیخود کردی
خیلی عصبانی شده بودم دوست داشتم بدوم دنبالش و تا می خورد بزنمش انگار افکار شیطانیم رو فهمید چند تا گام بلند برداشت و خودشو رسوند به جایی که ممکن بود همه بچهها ببیننش
سعی کردم خودم را حفظ کنم و یک بانوی باشخصیت باشم چند تا سرفه مصنوعی کردم و چادرم را دورم مرتب کردم و دفتر کلاسوریمو زیر بغلم گرفتم و خیلی مرتب و خانومانه یه قدم عقب تر از ایلزاد راه افتادم به سمت کلاس های دانشگاه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت821
#نویسنده_سیین_باقری
روبروی دفتر آموزش مسیرمون از همدیگه جدا میشد
ایلزاد برگشت سمتم و گفت
_ من باید برم یه سر پیش خانم طباطبایی نژاد بعد از کارم باهات تماس میگیرم ببینم کجایی احتمالاً تا اون موقع کلاست تموم بشه
لبخندی زدمو جواب دادم
_ منتظر تماست هستم
دوباره سرشو انداخت پایین و بدون اینکه جوابی بده بهم پشت کرد و رفت وارد دفتر آموزش شد
نفس عمیقی کشیدم و دنبال کلاسم گشتم تو همون راه رو پیداش کردم وارد اتاق شدم هنوز افراد زیادی نیومده بودن برای همین فرصت داشتم که روی صندلی اول بشینم نشستم و دفترم و باز کردم مثل همیشه که بی هدف شروع می کردم به نوشتن و کشیدن خطوط فرضی روی برگهام، همون کار رو کردم
چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد و خیلی زود رفت سراغ درس و شروع کرد به درس دادن
با دقت داشتم به حرفاش گوش میدادم حالا که به آرامش رسیده بودم باید تمام تلاشم را میکردم برای این که رتبه اول کلاس باشم من کسی نبودم که بخوام از دیگران عقب بیفتم پا به پای استاد می نوشتم و تمام درس رو به ذهن می سپردم آخرای کلاس بود که لرزیدن گوشیم رو توی جیبم احساس کردم
بدون اینکه جلب توجه کنم دستمو بردم بالا و با اجازه گفتم و از کلاس رفتم بیرون همونجا جلوی دفترآموزش گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و نگاهی به صفحه کردم مطمئن بودم تماس از طرف مامان یا احسانه با همین خیال گوشی را باز کردم ولی با دیدن شماره محمدمهدی قلبم لرزید دلم لرزید و از ترس تند شمارش رو گرفتم و با اولین بوق جوابم را داد
_کجایی؟
با استرس پرسیدم
_ چه اتفاقی افتاده اومدم دانشگاه سرکلاس بودم
صدای پوزخنده شو احساس کردم میدونستم پوزخند زده می دونستم که متوجه شده که بین دوراهی مامانم یه و ایلزاد، ایلزاد رو انتخاب کردم بعد از چند ثانیه جواب داد
_ نه اتفاقی نیفتاده فقط الان اومدم باغستون پدربزرگ خان رفتم توی اتاق دفترچه رو پیدا نکردم تو جابجا کردی؟
بادم به یکباره خالی شده است اصلاً فکر نمیکردم که محمد مهدی انقدر صریح ازم درباره دفترچه سوال کنه فکر می کردم که اگر هم حرف بزنه به روی خودش نیاره و مثل همیشه مسخره بازی دربیاره
باز هم سکوت کردم و این بار خودش پرسید
_الهه خانوم باشماهستم دفتر چند دست تو هست؟
من من کردم و گفتم
_ آره دست منه شرمندم که با خودم آوردم اینجا
مهدی که انگار از چیزی عصبانی بود با این حرفم عین بمب ساعتی ترکید و جواب داد
_ تو خیلی بیجا کردی دفتر منو با خودت ببری اینور اونور تو که فهمیدی مال منه حالا اینکه خوندیش به جهنم چرا دیگه با خودت بردی جایی که نمیتونم بهش دسترسی داشته باشم
خیلی تعجب کردم از لحن صحبتش خیلی جا خوردم از اینکه مهدی چجوری میتونه با من اینجوری صحبت کنه
مهدی اهل بد حرف زدن با هیچکس نبود اون هم منی که میدونست چقدر زود دلم میشکنه و چقدر ازش انتظار ندارم
جواب ندادنم که طولانی شد صدای نفس عمیق پی در پیش رو شنیدم و بعد از اون گفت
_حالم خوب نیست شرمندم که اذیتت کردم شرمنده سرت دادم ولی کار خوبی نکردی که در دفترچه ای که مربوط به خودت نیست رو خوندی و با خودت بردی کار خوبی نکردی که منو میزاری لای منگنه منو میزاری تو عذاب وجدان منو میزاری تو حالیکه دوست ندارم کارت خوب نبود دختر خوب
منتظر این نموند که من بهش جوابی بدم ارتباط را قطع کرد و رفت و من موندم یه گوشی که مات شده بودم روی اسمی که عزیز کرده خانواده بود
همون موقع صدای ایلزاد رو بالای سرم شنیدم
_چی شده؟
منکه مطمئن بودم که اسم محمدمهدی روی گوشیم دیده دیگه جای انکار و ظاهرسازی نبود با لبخند تلخی سرمو آوردم بالا و گفتم
_محمدمهدی بود حالش خوب نبود یکم داد و بیداد کرد
اخماشو تو هم کشید و خیلی جدی و محکم گفت
_ محمد مهدی وقتی حالش خوب نیست زنگ میزنه به تو داد و بیداد میکنه مگه تو محلی برای خالی کردن عصبانیتی؟
سعی کردم بخندم و به روی خودم نیارم همون موقع استاد و دانشجو ها از کلاس خارج شدن بدون اینکه به حرف قبلی ایلزاد پاسخ بدم گفتم
_ بریم من وسایلمو جمع کنم باهم بریم یه سر تو کافه فکر می کنم قندم افتاده باشه نیاز به شیرینی دارم
نفس هایش را پر صدا بیرون داد و سرشو بالا گرفت و گفت
_جلوی در منتظرت میمونم خوبیت نداره باهات بیام تو کلاس
آهی کشیدم و گفتم
_ چشمم منتظر بمون
رفتم تند تند وسایلم رو جمع کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت822
#نویسنده_سیین_باقری
در حال جمع کردن وسایلم بودم که ایلزاد وارد کلاس شد و ایستاد و بیرون رفتن آخرین دانشجوها را با نگاه دنبال می کرد
هرچند که برمی گشتن و به ما نگاه می کردند ولی ایلزاد بی اهمیت ایستاده بود و نگاهش معطوف بود به من لبخندی زدم و دفترم رو برداشتم و رفتم سمتش آروم گفتم
_گفتی بیرون منتظر می مونی که؟
شونه هاشو بالا انداخت و کیف چرمیش را بی حوصله توی دستش چرخوند گفت
_حالا اومدم داخل عیبی داره؟
از طرز جواب دادنش جاخوردم ایلزاد اهل این مدل جواب دادن نبود حدس میزدم که از تلفن زدن محمدمهدی ناراحت باشه برای همین چیزی نگفتم سرمو انداختم پایین و گفتم
_بریم
بدون هیچ حرفی قدم برداشت سمت بیرون از کلاس و من از پشت سرم نگاه های سنگین دیگر دانشجوها را احساس می کردم برایم بی بی اهمیت بود وقتی که قرار بود همه چیز به خوبی و خوشی با ایلزاد تموم بشه
قدم به قدم کنار هم راه می رفتیم و به مقصد نزدیکتر میشدیم رسیده بودیم نزدیک به کافه دانشگاه پشت درختی که مهدی و سلما آخرین بار ایستاده بودند و با همدیگه صحبت می کردند
توقف کوتاهی کردم و لبخند زدم همون جور که سرم پایین بود ایلزاد را صدا زدم برگشت به سمتم و گفت
_ جانم
چقدر جانم گفتنش شیرین ود برام بعد از نگاه سنگینی که بهم داشت بعد از جواب سنگینی که به هم داده بود چقدر به دلم نشست این جانم گفتنش
لبخند زدم و گفتم
_تو سلما رو یادت هست؟
خیلی زود یادش اومد سرش رو تکون داد و گفت
_همون دختری که از مهدی خوشش اومده؟
لبخندم بیشتر شد و گفتم
_بله
بدون اینکه منتظر واکنشش بمونم خودم ادامه دادم و گفتم
_چند مدت پیش همین جا دیدمشون در حال بحث کردن بودند من باید پیغام زندایی را به مهدی میرسوندم اومدم باهاش حرف بزنم همین سلما چنان به من بی احترامی کرد که خودم جاخوردم
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ مثلاً چی گفت
لبخندی زدم و شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_ولش کن می خوام بگم که خدا کنه جور نشه وصله ای که وصله ی تن نباشه
باز هم اخمو تعجب ایلزاد رو یک جا دیدم با صدای بمی پرسید
_ منظورت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_ حیف باشه از مهدی که بخواد همسرش کسی مثل سلما باشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت823
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد چند ثانیه مکث کرد و پشت سرم راه نیومد بد به دلم افتاد احساس کردم برداشت بدی کرد از حرفم
برگشتم سمتشو نگاهش کردم سرش پایین بود انگار داشت چیزی رو با خودش دودوتا چهارتا می کرد
دلم لرزید قلبم لرزید تنم لرزید و ترسیدم از اینکه دوباره برگردم به احوالاتی که قبل از خارج رفتنش داشت
بهش نزدیک شدم میلیمتری صورتش ایستادم و گفتم
_ داری به چی فکر می کنی ؟
سرشو که آورد بالا فاصله صورتش با صورتم شد اندازه ی تار مو
خیلی جدی و مطمئن و محکم گفت
_ به اینکه چرا آقامهدی باید وقتی عصبانیه زنگ بزنه و تو و عصبانیتش رو خالی کنه؟
میدونستم این حرفی عین خوره مغزش رو میخوره میدونستم عذابش میده پس بهتر بود که واقعیت ماجرا را براش میگفتم تا بیش از این نه اون اذیت بشه نه خودم
دوباره نگاهمو انداختم روی کفش های تازه واکس خورده اش و جواب دادم
_ خیالت راحت باشه من با محمدمهدی هیچ ارتباطی ندارم خیالت راحت باشه که محمد مهدی هم با من هیچ ارتباطی نداره فقط من وقتی رفتم باغستون دفترچه خاطراتش رو روس تختش دیدم و برداشتم بچگی کردم خامی در آوردم وگرنه نباید برمیداشتم چیزی که خصوصی بود و حریم خصوصی محمدمهدی حساب میشد انداختم ته کیفم با خودم آوردمش کرمانشاه زنگ زده بود عصبانی بود از اینکه من جابجاش کردم
آره نگفتم روی تخت من که ایلزاد حساس تر نشه یه موقع هایی نیاز بود سکوت کنیم تا قضیه خرابتر نشه کاش من هم توی حرف زدنم درباره محمد مهدی همین چند دقیقه پیش سکوت کرده بودم تا مجبور نشم این حرفارو اعتراف کنم
ایلزاد چیزی نگفت راه افتاد به سمت کافه میدونستم که داره دوباره قضایا را برای خودش حلاجی میکنه می دونستم که داره خودش را عذاب میده چند تا قدم برداشت دوباره برگشت سمتم و گفت
_ دفترچه خاطراتش رو خوندی؟
نمیتونستم بهش دروغ بگم اصلا جای دروغ گفتن نبود بدون اینکه حالت چهره ام رو عوض کنم گفتم
_ خوندم
زیر لب اوهمی کرد و گفت
_خوبه پس باخبر شدی از احوالاتش
شونه هام بی تفاوت بالا انداختم و گفتم
_ از قبل هم می دونستم احوالاتشو
ابروهاشو تابتا کرد و گفت
_جالب شد چیو میدونستی؟
قبل از اینکه بخوام بهش جواب بدم زنگ خوردن تلفنم من را نجات داد ولی وای از لحظه ای که اسم محمد مهدی روی گوشیم دیدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞