eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی برای اولین با این حس کنار ایلزاد قرار گرفتم، دنیا تو دستای من بود و لبخند از لبهام جدا نمیشد کمربند ایمنی ماشین رو گرفته بودم و با چشمای بازتری خیابون و جاده و کوچه و حتی درختهای تکراری منتهی به دانشگاه رو نگاه میکردم انگار همه چیز برام تازگی داشت برگشتم سمت ایلزاد و نگاهش کردم اون هم عمیقا در حال فکر کردن بود نمیدونم به چی فکر میکرد که لبخند ملیحی میومد روی لبش و محو میشد سنگینی نگاهم رو احساس کرد که برگشت سمتم خیلی گذرا نگاهم کرد و دوباره برگشت و خیابون رو نگاه کرد ولی من همچنان به سمتش بودم و نگاهش می کردم میدونستم دارم خطا میرم میدونستم دارم بر خلاف قواعد و عقاید دینی و مذهبی عمل می کنم ولی انگاری ایلزاد رو تازه پیدا کرده بودم و می خواستم با چشمام نگهش دارم و گمش نکنم همونطور که نگاهش به خیابون بود زیر لب و آروم گفت _الهه خانم لحنش جوری بود که انگار داشت به من هشدار می داد که اینجوری نگاه نکن داشت به من یادآوری می‌کرد که اشتباه نکنم داشت به من یادآوری می کرد که توی روزهای باقی‌مانده به این که انشاالله و به لطف خدا به هم دیگه محرم بشیم کاری نکنم که بعدا خودم پشیمون بشم حتی با نگاه کردنم نفس عمیق کشیدم و سرمو برگردوندم سمت مخالف و بیرون و درختها را نگاه کردم همانطور که انگار بهش پشت کرده بودم گفتم _دوست نداری نگاهت کنم؟ چقدر دلم دلبری کردن می‌خواست چقدر دلم با ایلزاد بودن می خواست و چقدر دلم آرامش گرفتن از مردی میخواست که انتخاب تک تک لحظه هام بود صدای خنده های ریزش رو شنیدم و پشت بندش جواب داد _ دوست دارم تا آخر عمر نگاهم کنی اما بعد از این که تا آخر عمر به هم دیگه محرم شدیم تعجب کردم چشمام گشاد شد و هر بار از خودم می پرسیدم ایلزادی که سال قبل تو خونش نماز نمیخوند الان چرا انقدر متعهد شده که دوست نداره نگاه نامحرم را روی خودش ببینه هرچند درست می گفت هرچند موافق بود با عقاید من هرچند تاییدش می‌کردم و هرچند تحسینش می کردم که چنین احساسی داره و چنین حرفی میزنه و خدا را از این بابت شکر می‌کردم که در این راه به من کمک کرده و مردی رو جلوی پام گذاشته که میتونه منو تا رسیدن به خودش کمک کنه ولی هضم این اتفاق برای من دشوار بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام باقری هستم نویسنده رمان الهه و ماهورا چند مدتی که پارت دادن من نامنظم شده از این بابت عذرخواهی می کنم تنها ساعتی که فرزند کوچکم خوابیده و در آرامش هست و من در آرامش میتونم بنویسم و برای شما پارت برسونم همین ساعته امیدوارم منو حلال کنید و برای سعادت خوشبختی من و خودتون بعد از اینکه پارت جدید رو می‌بینید صلوات بفرستید🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رفتن به دانشگاه حال و هوای دیگه داشت وقتی که وارد پارکینگ دانشگاه شدیم و بدون اینکه فکر کنم به حرف دیگران از از ماشین پیاده شدم و در حالی که چادر مرتب می کردم با صدای یکم بلندتر گفتم _ شما امروز کلاس داشتی که اومدی دانشگاه؟ در حالی که در ماشین را قفل می‌کرد نگاهم کرد و گفت _ نه میدونی که من یه مدت کامل مرخصی بودم اومدم صحبت کنم ببینم باز هم به ما اجازه تدریس میدن یا باید برگردم مطب با تعجب نگاهش کردم و زیر لب تکرار کردم _مطب؟ بلند خندید و گفت _ بله خانم مطب من قبل از اینکه استاد دانشگاه باشم آقای دکتر بودم یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم _ آقای دکتری که به دیگران مشاوره میده و حال همه رو خوب میکنه ولی همه عاشقش میشن؟ کمی اخم کرد و در حالی که یکی از ابروهاش بالا بود یکی دیگه پایین با لب هایی که به سمت جلو متمایل شده بود گفت _ تا حالا کی عاشقم من شده؟ خجالت کشیدم از اینکه نفس بگیرم و بگم من سرمو انداختم پایین و گفتم _ نمی دونم والا آذر خانم می گفت چند ثانیه نگاه کرد و جواب داد _آذر خانم بیخود کرد با اونایی که نشستن حرفشو گوش کردن _ اونایی که نشستن حرفشو گوش کردن منظورت به منه؟ شونه هاشو انداخت بالا کیف چرمشو برداشت و قدم برداشت به سمت ورودی دانشگاه و زیر لب گفت _ هر کسی که گوش داده یا به گوش تو رسونده پامو کوبیدم زمین و گفتم _ من خودم شنیدم سرشو گرفت بالا بلند بلند خندید و گفت _ پس شما بیخود کردی خیلی عصبانی شده بودم دوست داشتم بدوم دنبالش و تا می خورد بزنمش انگار افکار شیطانیم رو فهمید چند تا گام بلند برداشت و خودشو رسوند به جایی که ممکن بود همه بچه‌ها ببیننش سعی کردم خودم را حفظ کنم و یک بانوی باشخصیت باشم چند تا سرفه مصنوعی کردم و چادرم را دورم مرتب کردم و دفتر کلاسوریمو زیر بغلم گرفتم و خیلی مرتب و خانومانه یه قدم عقب تر از ایلزاد راه افتادم به سمت کلاس های دانشگاه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) روبروی دفتر آموزش مسیرمون از همدیگه جدا میشد ایلزاد برگشت سمتم و گفت _ من باید برم یه سر پیش خانم طباطبایی نژاد بعد از کارم باهات تماس میگیرم ببینم کجایی احتمالاً تا اون موقع کلاست تموم بشه لبخندی زدمو جواب دادم _ منتظر تماست هستم دوباره سرشو انداخت پایین و بدون اینکه جوابی بده بهم پشت کرد و رفت وارد دفتر آموزش شد نفس عمیقی کشیدم و دنبال کلاسم گشتم تو همون راه رو پیداش کردم وارد اتاق شدم هنوز افراد زیادی نیومده بودن برای همین فرصت داشتم که روی صندلی اول بشینم نشستم و دفترم و باز کردم مثل همیشه که بی هدف شروع می کردم به نوشتن و کشیدن خطوط فرضی روی برگهام، همون کار رو کردم چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد و خیلی زود رفت سراغ درس و شروع کرد به درس دادن با دقت داشتم به حرفاش گوش میدادم حالا که به آرامش رسیده بودم باید تمام تلاشم را می‌کردم برای این که رتبه اول کلاس باشم من کسی نبودم که بخوام از دیگران عقب بیفتم پا به پای استاد می نوشتم و تمام درس رو به ذهن می سپردم آخرای کلاس بود که لرزیدن گوشیم رو توی جیبم احساس کردم بدون اینکه جلب توجه کنم دستمو بردم بالا و با اجازه گفتم و از کلاس رفتم بیرون همونجا جلوی دفترآموزش گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و نگاهی به صفحه کردم مطمئن بودم تماس از طرف مامان یا احسانه با همین خیال گوشی را باز کردم ولی با دیدن شماره محمدمهدی قلبم لرزید دلم لرزید و از ترس تند شمارش رو گرفتم و با اولین بوق جوابم را داد _کجایی؟ با استرس پرسیدم _ چه اتفاقی افتاده اومدم دانشگاه سرکلاس بودم صدای پوزخنده شو احساس کردم میدونستم پوزخند زده می دونستم که متوجه شده که بین دوراهی مامانم یه و ایلزاد، ایلزاد رو انتخاب کردم بعد از چند ثانیه جواب داد _ نه اتفاقی نیفتاده فقط الان اومدم باغستون پدربزرگ خان رفتم توی اتاق دفترچه رو پیدا نکردم تو جابجا کردی؟ بادم به یکباره خالی شده است اصلاً فکر نمی‌کردم که محمد مهدی انقدر صریح ازم درباره دفترچه سوال کنه فکر می کردم که اگر هم حرف بزنه به روی خودش نیاره و مثل همیشه مسخره بازی دربیاره باز هم سکوت کردم و این بار خودش پرسید _الهه خانوم باشماهستم دفتر چند دست تو هست؟ من من کردم و گفتم _ آره دست منه شرمندم که با خودم آوردم اینجا مهدی که انگار از چیزی عصبانی بود با این حرفم عین بمب ساعتی ترکید و جواب داد _ تو خیلی بیجا کردی دفتر منو با خودت ببری اینور اونور تو که فهمیدی مال منه حالا اینکه خوندیش به جهنم چرا دیگه با خودت بردی جایی که نمیتونم بهش دسترسی داشته باشم خیلی تعجب کردم از لحن صحبتش خیلی جا خوردم از اینکه مهدی چجوری میتونه با من اینجوری صحبت کنه مهدی اهل بد حرف زدن با هیچکس نبود اون هم منی که میدونست چقدر زود دلم میشکنه و چقدر ازش انتظار ندارم جواب ندادنم که طولانی شد صدای نفس عمیق پی در پیش رو شنیدم و بعد از اون گفت _حالم خوب نیست شرمندم که اذیتت کردم شرمنده سرت دادم ولی کار خوبی نکردی که در دفترچه ای که مربوط به خودت نیست رو خوندی و با خودت بردی کار خوبی نکردی که منو میزاری لای منگنه منو میزاری تو عذاب وجدان منو میزاری تو حالیکه دوست ندارم کارت خوب نبود دختر خوب منتظر این نموند که من بهش جوابی بدم ارتباط را قطع کرد و رفت و من موندم یه گوشی که مات شده بودم روی اسمی که عزیز کرده خانواده بود همون موقع صدای ایلزاد رو بالای سرم شنیدم _چی شده؟ منکه مطمئن بودم که اسم محمدمهدی روی گوشیم دیده دیگه جای انکار و ظاهرسازی نبود با لبخند تلخی سرمو آوردم بالا و گفتم _محمدمهدی بود حالش خوب نبود یکم داد و بیداد کرد اخماشو تو هم کشید و خیلی جدی و محکم گفت _ محمد مهدی وقتی حالش خوب نیست زنگ میزنه به تو داد و بیداد میکنه مگه تو محلی برای خالی کردن عصبانیتی؟ سعی کردم بخندم و به روی خودم نیارم همون موقع استاد و دانشجو ها از کلاس خارج شدن بدون اینکه به حرف قبلی ایلزاد پاسخ بدم گفتم _ بریم من وسایلمو جمع کنم باهم بریم یه سر تو کافه فکر می کنم قندم افتاده باشه نیاز به شیرینی دارم نفس هایش را پر صدا بیرون داد و سرشو بالا گرفت و گفت _جلوی در منتظرت میمونم خوبیت نداره باهات بیام تو کلاس آهی کشیدم و گفتم _ چشمم منتظر بمون رفتم تند تند وسایلم رو جمع کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) در حال جمع کردن وسایلم بودم که ایلزاد وارد کلاس شد و ایستاد و بیرون رفتن آخرین دانشجوها را با نگاه دنبال می کرد هرچند که برمی گشتن و به ما نگاه می کردند ولی ایلزاد بی اهمیت ایستاده بود و نگاهش معطوف بود به من لبخندی زدم و دفترم رو برداشتم و رفتم سمتش آروم گفتم _گفتی بیرون منتظر می مونی که؟ شونه هاشو بالا انداخت و کیف چرمیش را بی حوصله توی دستش چرخوند گفت _حالا اومدم داخل عیبی داره؟ از طرز جواب دادنش جاخوردم ایلزاد اهل این مدل جواب دادن نبود حدس میزدم که از تلفن زدن محمدمهدی ناراحت باشه برای همین چیزی نگفتم سرمو انداختم پایین و گفتم _بریم بدون هیچ حرفی قدم برداشت سمت بیرون از کلاس و من از پشت سرم نگاه های سنگین دیگر دانشجوها را احساس می کردم برایم بی بی اهمیت بود وقتی که قرار بود همه چیز به خوبی و خوشی با ایلزاد تموم بشه قدم به قدم کنار هم راه می رفتیم و به مقصد نزدیکتر میشدیم رسیده بودیم نزدیک به کافه دانشگاه پشت درختی که مهدی و سلما آخرین بار ایستاده بودند و با همدیگه صحبت می کردند توقف کوتاهی کردم و لبخند زدم همون جور که سرم پایین بود ایلزاد را صدا زدم برگشت به سمتم و گفت _ جانم چقدر جانم گفتنش شیرین ود برام بعد از نگاه سنگینی که بهم داشت بعد از جواب سنگینی که به هم داده بود چقدر به دلم نشست این جانم گفتنش لبخند زدم و گفتم _تو سلما رو یادت هست؟ خیلی زود یادش اومد سرش رو تکون داد و گفت _همون دختری که از مهدی خوشش اومده؟ لبخندم بیشتر شد و گفتم _بله بدون اینکه منتظر واکنشش بمونم خودم ادامه دادم و گفتم _چند مدت پیش همین جا دیدمشون در حال بحث کردن بودند من باید پیغام زندایی را به مهدی میرسوندم اومدم باهاش حرف بزنم همین سلما چنان به من بی احترامی کرد که خودم جاخوردم با تعجب نگاهم کرد و گفت _ مثلاً چی گفت لبخندی زدم و شونه هامو بالا انداختم و گفتم _ولش کن می خوام بگم که خدا کنه جور نشه وصله ای که وصله ی تن نباشه باز هم اخمو تعجب ایلزاد رو یک جا دیدم با صدای بمی پرسید _ منظورت چیه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم _ حیف باشه از مهدی که بخواد همسرش کسی مثل سلما باشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد چند ثانیه مکث کرد و پشت سرم راه نیومد بد به دلم افتاد احساس کردم برداشت بدی کرد از حرفم برگشتم سمتشو نگاهش کردم سرش پایین بود انگار داشت چیزی رو با خودش دودوتا چهارتا می کرد دلم لرزید قلبم لرزید تنم لرزید و ترسیدم از اینکه دوباره برگردم به احوالاتی که قبل از خارج رفتنش داشت بهش نزدیک شدم میلیمتری صورتش ایستادم و گفتم _ داری به چی فکر می کنی ؟ سرشو که آورد بالا فاصله صورتش با صورتم شد اندازه ی تار مو خیلی جدی و مطمئن و محکم گفت _ به اینکه چرا آقامهدی باید وقتی عصبانیه زنگ بزنه و تو و عصبانیتش رو خالی کنه؟ میدونستم این حرفی عین خوره مغزش رو میخوره میدونستم عذابش می‌ده پس بهتر بود که واقعیت ماجرا را براش می‌گفتم تا بیش از این نه اون اذیت بشه نه خودم دوباره نگاهمو انداختم روی کفش های تازه واکس خورده اش و جواب دادم _ خیالت راحت باشه من با محمدمهدی هیچ ارتباطی ندارم خیالت راحت باشه که محمد مهدی هم با من هیچ ارتباطی نداره فقط من وقتی رفتم باغستون دفترچه خاطراتش رو روس تختش دیدم و برداشتم بچگی کردم خامی در آوردم وگرنه نباید برمیداشتم چیزی که خصوصی بود و حریم خصوصی محمدمهدی حساب می‌شد انداختم ته کیفم با خودم آوردمش کرمانشاه زنگ زده بود عصبانی بود از اینکه من جابجاش کردم آره نگفتم روی تخت من که ایلزاد حساس تر نشه یه موقع هایی نیاز بود سکوت کنیم تا قضیه خرابتر نشه کاش من هم توی حرف زدنم درباره محمد مهدی همین چند دقیقه پیش سکوت کرده بودم تا مجبور نشم این حرفارو اعتراف کنم ایلزاد چیزی نگفت راه افتاد به سمت کافه میدونستم که داره دوباره قضایا را برای خودش حلاجی میکنه می دونستم که داره خودش را عذاب میده چند تا قدم برداشت دوباره برگشت سمتم و گفت _ دفترچه خاطراتش رو خوندی؟ نمیتونستم بهش دروغ بگم اصلا جای دروغ گفتن نبود بدون اینکه حالت چهره ام رو عوض کنم گفتم _ خوندم زیر لب اوهمی کرد و گفت _خوبه پس باخبر شدی از احوالاتش شونه هام بی تفاوت بالا انداختم و گفتم _ از قبل هم می دونستم احوالاتشو ابروهاشو تابتا کرد و گفت _جالب شد چیو میدونستی؟ قبل از اینکه بخوام بهش جواب بدم زنگ خوردن تلفنم من را نجات داد ولی وای از لحظه ای که اسم محمد مهدی روی گوشیم دیدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چشمای قرمز ایلزاد از یک طرف و حرفهایی که انتظارش رو نداشتم از طرف مهدی بشنوم طرف دیگه و قلبم که تالاب تالاب خودشو می کوبید به سینم طرف بعدی اذیتم میکرد نگاه ایلزادی که نباید میفهمید هرچه که آزارش میداد داشت اذیتم میکرد مهدی که با صدای بلند داشت فریاد می کشید و می گفت _ تو خیلی بیجا کردی دفتر من رو برداری نگاهم به چشمای ایلزاد بود و ذهنم داشت می چرخید حوالی محمدمهدی که می دونستم از یه جا زخم خورده که اینجوری داره سر من خالی میکنه محمدمهدی اهل اینجور فریاد کشیدن نبود گوشم به محمدمهدی بود و نگاهم چرخ میخورد تو حیاط دانشگاه و دیدن دختری که به محمد مهدی وعده ازدواج داده بود و داشت بین جمعیت پسرا حرف می زد و حرف می شنید نگاهم داشت می‌چرخید تو صورت ایلزاد که نگاهش داشت میچرخید تو صورت من سخت بود گیر کردن بین این بن بست چقدر سخت بود گیر کردن بین گردابی که هر لحظه منو میپیچید توی خودش می پیچید و می پیچید و میپیچید احساس می کردم دارم دست و پای بیهوده می زنم باید حرف بزنم لبامو باز کنم و چیزی بگم ایلزاد دستاشو برد توی جیبش و سرشو بلند کرد و بی هوا نفسش رو فوت کرد بیرون میدونستم داره عصبانیتش رو کنترل میکنه حالا نوبت من بود که خودمو بندازم وسط میدان و عمل کنم به چیزی که آب بشه روی آتیشه این دو نفر گوشی رو قطع کردم و گوشه ی کت ایلزاد را گرفتم و گفتم _ تو تنها کسی هستی که من تا آخر عمر دوستش دارم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که فکر می کردم شد شدم آب روی آتیشه تند چشمای ایلزادی که چشماش کم کم حالت عادی گرفت قرمزیش رفت آروم تر شد ولی قلبم داشت می تپید برای ناراحتی محمدمهدی که نمی دونستم از کجا دل نگرونه محمدمهدی کوه صبر خانواده ما بود محمدمهدی حقش نبود این همه بلایی که سرش اومده بود الان که داشتم فکر میکردم به فریادهایی که سرم کشیده میدونستم حاضرم تمام ذهنم تمام روزم تمام حالم رو وقف کنم تا اون فقط فریاد بکشه و حال دلش رو خوب کنه زخمی که محمد مهدی خورده بود خوب شدنی نبود ایلزاد نگاهش به من بود و من نگاهم به سلما سلما سرشو بالا گرفته بود و قه قه می خندید ایلزاد رد نگاهم رو گرفت و برگشت پشت سرش را نگاه کرد با دیدن اون دختر سرشو انداخت پایین و گفت _متاسفم برای دیدن چنین صحنه ای متاسفم برای احوال خودم متاسفم برای محمدمهدی که میدونم مرد تر از این حرفاست، اگر میتونستم مشکل محمدمهدی را حل کنم حتما همین کارو میکردم .. انگار متوجه نبود که داره برای من صحبت میکنه سرشو انداخته بود پایین و پشت سر هم حرف می زد شاید اگه تو حال خودش بود و می فهمید که این حرفارو من دارم میشنوم هرگز به زبان نمی آورد همش رو به زبون آورد می‌گفت و هیجان دل من را بالاتر می‌برد عذاب وجدان من را بالاتر می برد دوباره تکونش دادم و گفتم _حواست هست چی میگی؟ سرشو آورد بالا و نگاهم کرد چند ثانیه تو صورتم زل زد دوباره سرشو انداخت پایین و گفت _محمدمهدی مرد تر از این حرفاست شک ندارم شونه هاش افتاده تر شده کیف چرمیش روی دستش چرخوند و رفت به سمت کافه زانوهام داشت سست می شد زانوهام داشت شل می شد برای افتادن روی زمین برای عذاب وجدانی که هر لحظه توی دل من بیشتر می شده و تو دل ایلزاد جوانه می‌زد نمیدونم چرا احوالم داشت خراب و خراب تر میشد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) پشت سر ایلزاد راه افتادم رفتم به سمت کافه اولین میزی که خالی دیده بود نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود نمیدونستم اسم این وضعیت را باید چی بزارم از چی رنج می‌برد و داشت عذابش می‌داد برای من مشخص نبود کیفم رو گذاشتم روی میز و صندلیم رو نزدیک کردم بهش و نشستم آروم پرسیدم _چرا ناراحتی؟ سرشو بلند کرد موهای ریخته تو پیشونیش رو پس فرستاد و چند بار کلافه نفسش رو پر صدا بیرون داد سرشو به طرفین تکون داد نگاهش به من نبود نگاهش همه جا می‌چرخید الا روی صورت من نمیدونم چه شده بود در آخر سرشو انداخت پایین و گفت _اون روز که احسان و محمد مهدی اومدن پیش من تا قبول کنم به صورت نمایشی بین من و تو عقد خونده بشه تا پدر بزرگ از لجبازی کوتاه بیاد و این ارثیه لامصب رو بده احسان قشنگ یادمه، محمد مهدی کلافه بود پاشو میکوبید زمین تمام مدتی که احسان داشت در باره معامله با تو حرف می زد اون سرش به آسمون بود قدم بر می داشت دستش توی جیبش بود و نفس هاشو پشت سر هم بیرون میداد میدونستم داره غیرتش رو کنترل میکنه که نزنه صورت اون نا برادرت را پایین نیاره اون روزا پوزخند می زدم به احوالشو می گفتم مگه میشه آدم جوری عاشق باشه که اینجوری به بیچارگی بیفته، مگه میشه یه آدم جوری عاشق بشه که بخواد تحمل شنیدن حرف درباره یه دختر رو نداشته باشه نگاهم کرد و توی چشمام زل زد و گفت _ قشنگ اون روزا رو یادمه الهه که محمد مهدی بارها به من التماس کرد و گفت حواست باشه من دارم ناموسمو میسپارم دست تو انگشتاشو چنگک وار میون موهاش کشید و سرش رو از پشت صندلی کافه آویزون کرد و گفت _ حالم داره بد میشه از این زندگی نکبت حالم داره بد میشه از این همه مردونگی محمدمهدی و نامردی من و احسان, حالم داره بد میشه از خودم بلند شد سینه صاف کرد رو به روم مشتی کوبید توی قلبشو گفت _حالم داره بد میشه از اینکه این داره به عشق تو میتپه جوشش اشک رو توی چشماش می دیدم این دفعه صداش تحلیل رفت و نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت _ حالم خوب نیست الهه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اینکه حالش خوب نبود برای خودم قابل درک بود منم حالم خوب نبود بعد از اینکه فهمیدم ایلزاد به اشتباهش پی برده و عذاب وجدان گرفته، چیزی از دوست داشتنم نسب به ایلزاد کم نشد که بیشتر هم شد اما مردانگی و بزرگوار بودن مهدی جوری برام پررنگ شد که خجالت کشیدم از حضورم کنار ایلزاد همچنان دستشو گذاشته بود روی میز و سرش روی دستش بود چندبار دست بردم سمت موهاش و برگشتم دوست نداشتم این مرد رو اینجوری بیچاره و دلنگرون ببینم ایلزاد باید مرد مغرور من میموند حتی با اشتباهی که کرده بود سرمو بردم نزدیک گوشش تا صداش بزنم که همونموقع در کافه با جیلینگ زنگ بالای در باز شد و صدای قهقهه های سلما و دوستاش و البته گله ای پسر که پشت سرش بودن، بلند شد متوجه نگاهم که شد، خشمم از تمام موضوعات رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم پوزخندی زد و اومد جلوتر با طعمه و نگاه مسخرش به ایلزاد گفت _سلام‌ دختر عمه کی اومدین؟ عمومحسن بهتر شده الحمدلله؟ ایلزاد سرشو بلند کرد با صدای گرفته ای گفت _منتظر زود اومدنمون نبودین خانم کردستانی؟ ایلزاد هم مثل خودش پوزخند زد و به طعنه گفت: _ظاهراً امادگیش رو نداشتین؟ بعدهم با سر اشاره کرد سمت پسرهای پشت سرش سلما که احساس کرده بود ممکنه این حرفها به گوش مهدی برسه و لاف عاشقش لو بره جواب داد _نکنه استاد شهره ی دانشگاه، عقایدشون فرق کرده؟ سرشو خم کرد روی میز و چشماشو ریز کرد و ادامه داد _این دختر افتاب مهتاب ندیده کنارت قرار گرفته یادت رفته قرارای لب دریاتو استاد وفایی؟ ایلزاد چشماش رو بست و سلما پورخند صدا داری زد و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞