eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بقدری ذهنم درگیر خوندن خاطرات مهدی بود که تو ذهنم منتظر حلاجی حرفهای ایلناز نموندم وقتی از رفتنش خیالم راحت شد دفترچه رو از تو کیفم درآووردم و دراز کشیدم گرفتمش جلوی صورتم و ورق زدم همینجور که دنبال ادامه ی نوشته میگشتم، کاغذ کوچکی از بین صفحه ها افتاد زیر گردنم انگار عکس سه در چهار بود فورا برش داشتم قبل از اینکه بتونم عکس رو ببینم پشتش رو خوندم با خط ریز نوشته بود «م.م صبرایی هزار و سیصد و ...» خیلی زود عکس رو برگردوندم و نگاهش کردم دایی محسن بود با چشمای مهربونتر و موهای روشنتر و لب و دهنی کشیده تر انگار دایی محسن رو گذاشته باشن تو عکس و کمی دستکاری کرده باشن چهره اش رو حدس اینکه صاحب عکس دایی محمد مهدی هست سخت نبود من تا اون زمان ندیده بودمش ولی با همین یک بار دیدن هم عاشق چهره اش شدم همون صفحه ای که عکس ازش افتاده بود باز کردم و بازهم خط مهدی این بار کج و کوله تر نوشته بود «نامردی بود که منو از مادرم جدا کردین هرچند پروانه تاج سرمه» چند ثانیه زل زدم به نوشته اش و چند لحظه مغزم از حرکت ایستاد گذشته ای که تیکه تیکه از زبون دیگران برام تعریف شده بود عین نوار یک فیلم برام مرور شد آه کشیدم و بیشتر از قبل دلم برای محمد مهدی سوخت بقول زن دایی پروانه، خوشحالی برای محمد مهدی حروم شده بود انگار صفحه ها رو تند تند زدم جلو و رفتم رسیدم به جایی که نباید «وقتی الهه بخواد برم طرف اون دختر، یعنی رفتنم حتمیه یعنی محمد مهدی برو که باید بری یعنی محمد مهدی منتظر من نمون، رفتنم طرف اون دختر از طرف الهه تایید شده و من باید ببُرم رشته ی امید از .. » با حرص دندونهام رو روی هم فشردم و چند بار تکرار کردم _از چی از چی ها از چی چرا ننوشته نکنه منظورش منم نکنه مهدی الهه رو خواسته نکنه نکنه نکنه نکنه .... چندبار پشت هم کوبیدم روی تخت و نفسم رو پر صدا دادم بیرون چرا من هیچوقت به مهدی فکر نکرده بودم نکنه اون هنوز ذهنش حوالی من باشه و من خودخواهانه جلوش حرف از ایلزاد زده باشم نه اینطور نیست پس چرا گفت نمیتونه نصیحت مامان مهری رو اجرا کنه؟ اره اره چرا مهدی گفت؟ حتماً که منظورش به من نیست چه امیدی به من داره وقتی گفت نمیتونه اجرا کنه اخه ای خدا من نمیتونم با این عذاب وجدان کنار بیام 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تحمل این شب دراز سخت تر جون کندن بود عذاب وجدان لحظه ای آرومم نمیذاشت و هر ثانیه بیشتر از قبل دلمو چنگ میزد داشتم به حرفهای مامان فکر میکردم و خودخواهی احسان به حرفهای ایلزاد فکر میکردم نادونی خودم داشتم هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسیدم که باید تموم بشه این حس های لعنتی من باید هرچه زودتر تصمیمم رو قطعی کنم و پیگیر زندگی خودم باشم باید با حرف‌هایی که عاقل بودنم رو ثابت کنه، بلاتکلیفی خودم و انتظار مامان رو تموم کنم نباید با خودخواهی تمام اندکی امید به دل مهدی بدم و ایلزاد رو سر پا نگهدارم از جا بلند شدم روسری قواره بلندی که انداخته بودم روی دسته ی تخت رو برداشتم پهنش کردم روی سرم جوری که تا روی شکمم رو گرفته بود نفسمو پر صدا بیرون دادم و رفتم سمت در زیر لب توکل بر خدا کردم و باز کردم رفتم بیرون چراغهای توی سالن خاموش بود انگار همه خوابیده بودن چه بهتر، اصلا دوست نداشتم کسی منو ببینه که دارم میرم اتاق ایلزاد از زیر فاصله ی در تا زمین نور آبی رنگ اتاقش رو دیدم که روشن بود موقعی که پای لب تاب مینشست این لامپ رو روشن میکرد خودش فکر میکرد چشماش کمتر اذیت میشه لبخند نا مطمینی زدم و با نوک انگشت اشاره چندبار کوبیدم روی در اتاقش چند ثانیه گذشت با صدای گرفته و خسته ای جواب داد _بفرمایید حتما انتظار اومدن من رو پشت در اتاقش نداشت وگرنه ایلزادی که من در مقابل خودم شناخته بودم بلند میشد میومد پشت در درو باز کردم مستقیم نگاهم رفت سمت جایگاه میز و صندلی لب تابش ولی با جای خالیش مواجه شدم _سلام صدای ایلزاد از روی تختش میومد چقدر خسته و گرفته بود برگشتم نگاهش کردم دراز کشیده بود و ساعد دستش رو گذاشته بود روی چشماش پس فهمیده بود منم و واکنشش به این شکل بود، عیبی نداره ایلزاد ناراحت بود و حق داشت که نخواد هیجانی برخورد کنه آروم رفتم روی صندلی کنار تختش نشستم و با صدای آرومی گفتم _میشه چند لحظه حرف بزنیم؟ هوفی کرد و از جا بلند شد نشست لبه ی تخت آرنجشو گذاشت روی زانوهاش قبل از اینکه من حرفی بزنم با همون تن صدا گفت _الهه جان من خسته تر از اینم که بخوای امشب تصمیمت رو بهو بگی بذار استراحت کنم تا هر موقع به خودم آمادگی دادم جا خوردم خیلی بیشتر از چیزی که از خودم انتظار داشتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) سردی کلام ایلزاد دلم رو زیر و رو کرد انتظار این نوع برخورد سرد و غیر دوستانه رو نداشتم فکر می کردم ایلزاد دیگه هیچ امیدی به من نداره و با این حرفش میخواد به من ثابت کنه که دیگه قرار نیست هیچ تلاشی برای من داشته باشه احساس سبکی می کردم اگر فکر می‌کردم که از این سبک تر نمیشم حتماً از اتاقش می رفتم بیرون ولی موندم و سعی کردم خودم را محکم بگیرم سعی کردم کمتر به روی خودم بیارم و سعی کردم حالم رو بهتر بگیرم لبخند تلخی زدم و ناخودآگاه به زبان آوردم و پرسیدم _از به دست آوردن من دست کشیدی؟ جا خورد چشماش گرد شد اخم کرد عصبانی شد از جا بلند شد و نزدیکم شد دندونهاش رو روی هم فشار داد و با حرکات لب گفت _این خیال خام رو کی انداخته تو سر تو؟ این بار من جا خوردم از جدیت کلامش احساسات خوب سرازیر شد به قلبم اخم هام رو بیشتر کردم و گفتم _حوصله ی منو نداری نذاشت حرفم رو ادامه بدم تند و خشن گفت _حوصله ی دنیا رو ندارم تو که دنیا نیستی فقط نگاهش کردم _حوصله ی خودمو ندارم تو که خودم نیستی دوست داشت ادامه بده و من بهش این فرصت رو دادم _حوصله ندارم زندگی ندارم احساس بیچاره هارو دارم خسته ام الهه خسته ام زانوهاش خم شد و حالش زار _خسته ام الهه خسته تر از چیزی که نشون نمیدم قلبم به تپش افتاده بود انتظار نداشتم به این شدت به بینوایی بیوفته انتظار نداشتم ایلزاد هم اینجوری بشکنه اینجوری حالش بد بشه اینجوری دلم براش بسوزه کف اتاق نشسته بود و نگاهش به رو به روش بود و نمیدونستم چیو زیر لب حلاجی میکنه برای خودش دستام میلرزید نمیدونستم چیکار کنم در برابر مردی که اینجوری به زمین افتاده نمیدونستم باید چجوری دلشو خوش کنم نمیدونستم چی میتونه دل مردی که اینجوری شکسته رو بدست بیارم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) فقط تونستم کنارش بشینم و سعی کنم با نگاهم آرومش کنم نگاهم کرد و نگاهم کرد و نگاهم کرد تو چشماش التماس موج میزد نمیدونم چرا فکر می‌کردم این بار بر عکس همیشه دلم عاشقی نمیکرد انگار ذهنم مشغول بود به حرفهایی که تو اون دفترچه ی لعنتی خونده بودم دلم کنار ایلزاد پر پر میزد و ذهنم بین خطوط اون دفترچه میچرخید دلم عاشقی با ایلزاد میخواست و ذهنم خودآزاری بعد از دیدن وضعیت واقعی مهدی چقدر سخت بود این کشاکش بین دل و عقل ایلزاد با صدای گرفته ای گفت _رنگ نگاهتو عوض نکن الهه مرد عاشق خیلی زود سنسور شکاکیش فعال میشه رنگ نگاهتو عوض نکن که فکر کنم به شک افتادی ترسیدم از نگاه ایلزادی که داشت تمام ذهنیت منو میریخت وسط و منو میخوند ترسیدم از قلب عاشقش ترسیدم از چشمای سیاه نگرانش سرمو انداختم پایین و خیلی مطمین گفتم _شک کن به اینکه رنگ نگاهمو چیزی بجز دوست داشتن خودت ببینی ثانیه های خیلی زیادی بینمون سکوت بود انگار به کلی حجم خونه ساکت شد تا ایلزاد به راحتی هضم کنه حرفهای منو به راحتی مزه مزه کنه چیزی که شنیده بود و مزه ی شیرینش رو ببره تا عمق جانش نفس عمیقی کشیدم و احساس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد من بالاخره تونسته بودم حرف دلم رو بزنم آره حرف دل من چیزی بجز ایلزاد نبوده و نیست ایلزاد هم انگار واقعا باور کرده بود که با تبسم کمی نگاهم میکرد و نمیدونست چی بگه حالا نوبت من بود تا قلبش رو مطمین کنم هرچند ذهن لعنتی من پر از عذاب بود برای محمد مهدی که بی توقع مهربانترین فرد خانواده بود حالا نوبت من بود تا دل ایلزاد رو مطمین و قانع کنم _چیزی که شنیدی عین حقیقته عین حقیقتی که از قلب من اومده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد که انگار قلبش مطمئن شده بود بدون هیچ جوابی دست روی زانوش گرفت و از جا بلند شد شنیدم که زیر لب گفت یا علی چقدر قشنگ بود شنیدن یا علی از مردی که تا چند لحظه پیش احساس می کرد تمام دنیا روی دوشش سنگینی میکنه و به زانو افتاده بود حالا با مدد خواستن از مولا امیرالمومنین از جا بلند شده بود قد راست کرده بود و روبروی من ایستاده بود و احوالش خیلی بهتر از چند ثانیه قبل بود سرشو انداخت پایین و با صورتی که به طرز عجیبی از خجالت سرخ شده بود گفت _من نوکرتم همینجوری که روی زانو نشسته بودم و سرم رو گرفته بودم بالا نگاهش میکردم، به یکباره احساس کردم قلبم فرو ریخت ابراز محبت ناگهانی و مردونه ایلزاد تمام تنم رو لرزوند تمام دلم را لرزوند تمام قلبم رو لرزوند فقط داشتم نگاهش می کردم و نمی دونستم باید چی بگم چی به زبون بیارم چیکار کنم ایلزاد هم که دچار خجالت شده بود و نمیدونم این شرم را از کجا آورده بود همانطور که نگاهش به زمین بود رفت روی تختش نشست و بعد از چند ثانیه دراز کشیده و پتو رو تا زیر گلوش کشید روی خودش از جا بلند شدم که برم بیرون دیگه جایی برای من نبود نباید بیشتر از این میموندم ماندنم بیش از این اشتباه بود پشت کردم و دستگیره در اتاق رو گرفتم میدونستم صدام میزنه میدونستم آخرین حرف برای امشب هم داره همین طور هم شد صدام زد بدون این که برگردم منتظر صحبتش موندم با صدایی که همچنان خجالت توش موج می زد گفت _تا آخر دنیا نوکرتم نفس عمیق کشیدم و خودم از اتاق پرت کردم بیرون با هر قدم که بر می داشتم احساس می کردم دنیا توی مشت های منه وقتی مردی که بهش علاقه دارم اینچنین بهم علاقه داره احساس می کردم تمام دنیا برای منه وقتی مردی که بهش علاقه دارم تمام قد پشت منه احساس میکردم الهه تازه داره بلند میشه قد میکشه و رشد میکنه و به روزهای خوب خودش نزدیک میشه رفتم تو اتاق و این بار دفترچه رو پرت کردم یه جایی ته کیفم که هر موقع رسیدم به مهدی بدم تحویل خودش و ازش بخوام فراموش کنه هر چیزی که توی ذهنش ساخته بوده توی ذهنمون ساخته بودیم و به اجبار و اشتباه همش خراب شد ولی این اجبار اشتباه به من کمک کرد تا به عشق واقعی برسم دفترچه رو گذاشتم تا یه روزی که میدونستم خیلی زود اتفاق میوفته بدم تحویل صاحبش و ازش بخوام همه چیو فراموش کنه اون شب با خیالی راحت و دلی مطمئن چشمامو بستم و خستگی این چند روز از تنم بیرون کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صبح با احوال بهتری از خواب بیدار شدم انگار روح تازه ای در بدنم دمیده بودن حالم به جا بود و دیگه تو هوا نبودم روی تخت نشستم و بی دلیل به دیوار لبخند زدم صدای قهقه ام بلند شد دستی به صورتم کشیدم و زیر لب گفتم _وا تو چته دختر یکی درونم فریاد زد _امروز میدونم برای کی باید عاشقی کنم لبخندی زدم و از خودم پرسیدم _برای کی؟ ندای قبلی جواب داد _یه آقای قد بلند و مو مشکی که چشماش درشته و ... دوباره خندیدم بلند بلند خودمم نمیدونستم چمه نمیدونستم عاشقی این شکلیه یعنی هرکی عاشق میشد و معترف میشد، شبیه من میشد؟ نمیدونم وای باید بلند میشدم صورتمو میشستم موهامو شونه میزدم امروز باید مرتب بنظر میرسیدم جذاب تر زیبا تر خنده رو تر امروز کلی کار داشتم از جا بلند شدم رفتم جلوی آینه انگار امروز چهره ام روشن تر شده بود نورانی تر بشاش تر زیبا تر برای اولین بار بعد از بیست سال زندگی تو آینه به خودم چشمک زدم و زیر لب گفتم _خوشکل شهر قصه ها الهه خانم ماشاالله دوباره خندیدم رفتم مسواک زدم صورتمو شستم با وسواس مانتو شلوار انتخاب کردم و موقعی که مقنعه ام رو میپوشیدم در اتاقو زدن با صدای هیجان زده ای گفتم _بفرمایید منتظر همین یک‌کلمه بود فورا دروباز کرد اومد داخل چند ثانیه مات موندم به چهره اش به قد و بالاش به تیپی که زده بود به فرم لباساش به به به چشماش که ثابت بود روی چشمام ایلزاد قد بلند و مو مشکی من که به راحتی به عشقش اعتراف کرده بودم ایلزاد مهربون و دریا دل من که به راحتی به خواستنش اعتراف کرده بودم زودتر به خودش اومد و سرشو انداخت پایین و گفت _منتظرتم پایین دیر کردی کلاست دیر میشه خندیدم نخودی، ریز ، از ته دل و شیطون _چشم میام نرفت بیرون منتظر موند همونجا چادرمو باز کردم و بردم پشت سرم تا بندازم روی سرم و کشش رو مرتب کنم ایلزاد نگاهم میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چادر انداختم روی سرمو رفتم به سمت در ایلزاد سر جاش خشک بوده تکون نمیخورد لبخندی زدم و گفتم _قصد نداری بری بیرون فورا گفت _ بیرونم می کنی بانو وای که چقدر این لفظ بانو به دلم نشست مثل خودش لبخند زدم و گفتم _ اختیار دارید آقا چرا جدیدا ایلزاد قرمز میشد چرا خجالت میکشید اینکه اهل خجالت کشیدن نبود بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد و رفت از اتاق بیرون من پشت سرش راه می رفتم اگر بگم قربون صدقه قد و بالاش نمیرفتن دروغ میگفتم واقعا ایلزاد برای دل من بود واقعا مردی بود که من تا آخر عمر میخواستمش با هم از پله ها رفتیم پایین و با هم رسیدیم توی آشپزخونه عمه نسرین با دیدنمون از جا بلند شد و بی هوا کل زد پشت سر هم شادی می‌کرد دست میزد ایلناز رو بغل می کرد و با اقا سهراب خوش و بش می کرد چقدر خوشحال بود این عمه ی از مادر بهتر اومد و از ته دل هر دومون را بغل کرد و شادباش گفت هر دومون را بغل کرد و بوسید و هردومون را بغل کرد و بویید در آخر اشک توی چشماش جمع شده بود رو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت _ الهی دورتون بگردم الهی خوشبختی هردوتون رو ببینم الهی تا سالیان سال خوشحال و خندون کنار همدیگه ببینمتون الهی خدا براتون بخواد و هیچ وقت غم مهمون زندگیتون نشه الهی به قدری خوشحال باشین به قدری خوشبخت باشین به قدری حالتون خوب باشه که روح دوتا داداشام شاد بشه الهی زندگیتون عسل بشه عزیزای دلم ایلناز با شیطنت میون حرفهای مادرش دوید و گفت _ ای بابا مادرمن اشکمو دراوردی باشه دیگه فهمیدیم ایشالا خوشبخت بشن تا سال دیگه با سه تا بچه قد و نیم قد برگردن تو این خونه از حرف ایلناز خجالت کشیدم و جلوی آقا سهراب آب شدم رفتم توی زمین آقاسهراب با خنده از جا بلند شد ایلزاد را بغل گرفت و مردونه فشارش داد و گفت _خوشبخت بشی بابا خوشحالم که خنده روی لباته بین خجالت های خودم و قرمز شدنهای ایلزاد و حرفهای منظور داره ایلناز صبحانه خوردیم و راهی دانشگاه شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞